رمان شوگار پارت 64
مردمکهای سیاه شیرین روی چشمان نیمه باز داریوش جا میمانند…
فقط با همان جمله اش دخترک را زیر و رو کرده بود…
حس عذاب وجدان…در این چند روز رهایش نکرده :
_تو منو اذیتم کردی…مَــنو…
انگشت داریوش روی نرمی لبهایش فرود می آید و قدمی به عقب هولش میدهد…
اسب ها هم سکوت کرده اند تا آن دو مغرور ، با روش خودشان رفع دلتنگی کنند:
_هیـــس…الان آزادی…زندونی داریوش نیستی…خوبه حالِت…؟اوضاع بر وفق مرادته…؟
شیرین فقط با چشمان مظلوم و ترسیده نگاهش میکند…
چیزی هم طلبکار شده است مردی که ماه ها به او دروغ گفت…؟
مردمکهای داریوش یک دم از رقصیدن روی اجزای چهره ی آن دختر ، دست برنمیدارند…
درست بیخ گوشش بود و خبر نداشت…
همینجا…
چگونه توانست فریب دایه را بخورد…؟
چگونه آن نگهبان های لعنتی شیرین را هنگام تفتیش چم سی پیدا نکردند…؟
_سه سال…سه سال تموم هر شب کارت دیوونه کردن من بود…
شیرین صورتش را تکان میدهد تا چیزی بگوید ، اما داریوش دست پشت سرش میبرد و قدم دیگری به عقب هولش میدهد…
با پلک های بسته:
_شششش…باید بگم…سه سال آزگار …هر شب با اون نقاب بی صاحابت میومدی تو اتاقم….
شیرین نمیفهمد…
دارد دیوانه میشود…
اگر آن گرگ هنوز هم زنده باشد…؟
اگر به آن ها حمله کند…؟
_کارت دیوونه کردن من بود…زابراه کردن من…ولی من پیدات کردم…تو خونه ی اون بی شرف پیدات کردم…باید چه غلطی میکردم…؟هوم…؟چیکار میکردم که از جات جُم نخوری…؟که هیچ گوری فرار نکنی…؟
حالا نگاه ناباور شیرین به صورت سرخش دوخته میشود…
او واقعا ، جدّیست…؟
_روزی که نزدیک بود زیر سُم اسبم لِه بشی…همون روزی که داشتی سر قرار با اون حرومزاده میرفتی…من افسونگر خواب خودمو پیدا کردم…
حالا پاهای شیرین به زمین میخ میشوند و نفس هایش از راه بینی ، به انگشتهای داریوش میخورند…
فَک داریوش سخت شده و انگار از عالم و آدم خشمگین است:
_همون موقع قسم خوردم…قسم خوردم تو رو پیدا کنم…تو مال من بودی و اَحَدی نمیتونست اینو نقض کنه…!
حالا تن شیرین یک جا ثابت مانده است و داریوش خالی میشود از هرچه ناگفته ای که درونش را به زنجیر کشیده بود….
پیشانی اش را به پیشانی او میچسباند و پلک میبندد…
هنوز هم انگشتانش را از روی دهان دخترک ، پس نکشیده است:
_تو بگو من باید چه غلطی میکردم وقتی اون برادر بی همه چیزت ناموسمو دزدید…؟
شیرین حالا به شدت سرش را تکان میدهد و دمی عقب میرود…
نفس هایش تند هستند اما باید بگوید:
_تو حق انتخاب داشتی…حق تصاحب دختری که نشون کرده ی…
_سسسس…دهنتو ببند شیرین…
این بار چشمهای شیرین پر از آب میشوند:
_تو حق تصاحب دختری که مال تو نبود رو داشتی…اما داداش من نباید به دختری که دوسش داشت میرسید…؟مگه تو کی هستی….؟
داریوش با روانی به هم ریخته چشم میبندد و می غُرّد:
_این راهش نبود…ناموس دزدی راهش نبود شیرین بیخود ازون پفیوز طرفداری نکن…
_ناموس دزدی یعنی چی…؟؟من نامزد داشتمممم….
خیز بلند داریوش ، و دستی که محکم ، دهان دخترک را به هم میدوزد…
نفس نفس میزند از خشم و دلتنگی آن دخترک چشم سیاه لعنتی:
_نداشتی…تو… نامزد نداشتی دختر آصید…انگشتر نشونت رو پس داده بودی اینقدر رو اعصاب من نرو…اینقدر رو غیرت من کلاغ پر نزن …من اگر اون سیاوش بی همه چیز رو فرستادم فرنگ با خواست خودش بود…اون قبل از به هم خوردن نامزدیتون بهت خیانت کرده بود چرا مثل یه آدم گُنگ دستاتو گذاشتی رو گوشات….؟
از اینکه ناراحت نمیشود در شگفت باشد یا از خوشحالی لحظه ای اش…؟
دخترک به نوعی گمان میکرد با نزدیک شدن به داریوش ، هم به خودش خیانت کرده است و هم آن سیاوش بی عرضه…
داریوش با انگشت روی پیشانی شیرین میکوبد و این بار از لای دندان های کلید شده اش ، کلمه به کلمه لب میزند:
_مشکل تو نه زندونی شدن تو اون قصر میراتیه…نه اون همه دروغی که شنیدی…نه اون دو تا داداش یالغوزت که شهر رو آباد کردن با گندکاریاشون….
زخمش میسوزد و کم کم بخار از دهانش خارج میشود:
_مُشکل تو فقط اون عروسی کوفتیه که نتونستی اون حرومی رو با زنش ببینی…تو هنوز ازدواج اون بی ناموس رو هضم نکردی…کل تنفرت از من هم به خاطر همینه…
میگوید و با نفس های تند شده از حرص…آن همه عصبانیتی که به یکباره به جانش افتاده بود ، تن دخترک را با ضرب رها میکند…
شیرین قدمی به عقب برمیدارد و داریوش حرف آخر را به زبان می آورد…
با نگاهی ممتد…
و لعنت به مردی که برای قاتل جانش این همه دلتنگ است:
_از آزادیت لذت ببر…!
شیرین با نگاهی جا خورده ، مردی را میبیند که به ناگهان نگاه میگیرد و همزمان با قدم برداشتن به طرف اسبش ، رو به سربازها فریاد میزند:
_خانوم رو تا عمارت چَم سی همراهی کنید….!
سلام عزیزم خوبی ،من هی میخونم هاااا نگی فراموش کردم ، چرا داستان آنقدر کوتاه شده؟ اونم دو روز یکبار میذاری؟
سلام عزیزم آره
پارتاش کمه اگه هر شب بزارم نصف این میشه ،دیگه ی شب در میونش کردم تا یکمی زیاد شه