رمان شوگار پارت 5
همه جاهد را نگاه میکنند و او با چشمهایش برایم خط و نشان میکشد ….
_لالمونی گرفتی…؟اون زبون صد کیلوییتو تکون بده…
جواد رو به پدرم که حرفش تمام میشود می غُرَّد:
_آقام به ولای علی اگر این دختره دروغ گفته باشه امشب چار دست و پاشو میبندم میندازمش تو زیر زمین…تو این دوره کی از پس یه دختر خیره سر برمیاد…؟
پدرم نیم نگاهی به چهره ی احتمالا سُرخ از هیجان من میدوزد …خسته است…از کار آمده است و مثل بیشتر وقت ها باید با من و جواد سر و کله بزند:
_جاهد….؟
جاهد بالاخره زبان میچرخاند:
_تا یه جایی با من بود…بعدش گُم شد این عفریته..هر چقدر دنبالش گشتم ، انگار آب شده بود تو زمین…
من تیز نگاهش میکنم و او میداند اگر چیزی به نفع من تمام نشود ، به ضرر او تمامش میکنم:
_من گُم شدم یا تو که معلوم نبود پِی کدوم الواتیت رفتی…؟
جاهد با دست مُشت شده می خواهد به طرفم خیز بردارد که آقام جلویش می ایستد:
_کجا بودی…؟کدوم گوری رفتی که دختره رو تنها گذاشتی…؟
جاهد میزند به در بی عاری:
_آقام این دروووغ میگه…من یه لحظه چشم بستم دیدم عین گنجیشک پر درآورده رفته…سوراخای اون تپه ی بی صاحابو تموم گشتم و این بی چشم و رو اثری ازش پیدا نشد…
جواد انگار منتظر است هر لحظه گناهکار بودن من ثابت شود و به سمتم حمله کند …
اما من خوب بلد بودم از خودم دفاع کنم…و میدانستم مادرم هم طرف من را میگیرد:
_آقاجون من همون موقع که جاهد با دختره غیب شد ، با هزار ترس و لرز برگشتم خونه…حتی واسه اینکه تو در و همسایه کسی منو نشناسه روبنده زدم…بپرس از مامان…
مامان دارد با چشمهایش تهدیدم میکند اما ضربه ی دیگری به شانه ی جاهد میزند:
_با دخترا قرار میزاری بی عفت…؟خواهرتو میبری سر قرار با دخترا و ولش میکنی تا گم بشه…؟
برق خبیثانه ای در چشمهایم مینشیند و جاهد به طرفم خیز برمیدارد تا موهایم را در چنگ بگیرد…
_می کُشمت دختره ی دروغ گو…
من جاخالی میدهم و با یک جیغ سمت اتاق میدوم…
نیمه راه جواد جلوی جاهد می ایستد:
_چی میگه این…؟خواهرتو ول کردی رفتی دنبال ناموس کی…؟
من دم در اتاق میمانم تا شاهد سوال پیچ شدن جاهد شوم…
او که میخواست من را در یک دردسر بزرگ بی اندازد…
که چوبش را سیاوش بخورد و منی که شاید واقعا زندانی خانه میشدم….
_بابا میگم این سرتاپاش دروغه…همون اولشم که با من اومد چشمای سگ مصبشو سیاه کرد ، لباس چیتان فیتان پوشید…یک ساعت دنبالش دوییدم آخرش نتونستم بگیرمش…با همون سر و وضع خیتش اومد باهام…
مادرم چشم غرّه میرود که داخل اتاق قایم شوم ، اما پدرم مابین جواد و جاهد قرار میگیرد:
_رفتی دیدن دختر کی…؟؟تو این محله کم مونده چو بی ناموسی بهمون بخوره….
جواد عصبی است و پدرم را نگاه میکند:
_دِ اگه شما اجازه بدی من بلدم چطور این دوتا رو رام کنم…یکیشون که شب میری روز میری ، سر و تهشو بزنی از بیرون پیدا میشه و نامزد هیچی ندارش میره سال تا ماه پیداش نیست…یکیشونم که داره اَنگ بیناموسی به پیشونیمون میچسبونه…بذار من این دوتا رو به روش خودم آدمشون کنم…
-لازم نکرده…شما زن بگیری من این کله خَر بی شاخ و دم رو هم زن میدم که کمتر آبرومو تو مشتش بگیره…این دخترم که تکلیفش مشخصه….
بعد رو برمیگرداند به طرف من و خط و نشان میکشد:
_اگه این پسره ی جؤالق تا یه ماه دیگه کاراشو راست و ریست نکنه نامزدی رو به هم میزنم ، یه هفته نشده شوهرت میدم…!
نفسم بند میرود و جاهد کَف میزند:
_آ قربون آدم چیز فهم…این دختره شرش کنده بشه من تا آخر عمرم راحت سر رو بالشت میزارم …!
پدرم غیض نگاهش را به او میدهد و رو به جواد میپرسد:
_تو چی میگی…؟یه دختر از یه خانواده ی خوب انتخاب کن بریم خواستگاریش…
جواد اینبار با اخم سر پایین می اندازد:
_من عجله ای ندارم…!
مادرم اینبار تُند و تیز وسط می آید:
_یعنی چی عجله ندارم…هیچکی ندونه من که خوب میدونم دلت گیر یه دختره ست…بگو کیه تا خودم برم ببینمش…!
_حالا شما این دوتا رو ول کردین چسبیدین به من…؟بابا میگم من زن نمیخوام…
پدرم دست روی شانه اش میگذارد:
_کیه باباجان…؟هر کی باشه بست میشینم در خونه ش تا عروس بهم بده…
مادرم جارو را روی زمین پرت میکند و نزدیک جواد میشود…
این طرف جاهد با چشمان سگی اش برایم هارت و پورت میکند و من با بدجنسی برایش زبانی در می آورم…
با خشم ابرو بالا میاندازد و برای وقتهای دیگر وعده میدهد …
مامان مهربانتر میشود:
_دختر شاه پریون هم باشه میگیرمش برات…بگو کیه پسرم…بگو دردت به جونم…!
جواد بیچاره وار سر بلند میکند و نگاهش را به مادرم میدوزد:
_از کجا کشوندید به کجا…این دوتا رو فعلا آدم کنید…اونی که من میخوامش تو آسموناست…دست ماها بهش نمیرسه…!
پدرم با روی ترش شده مینشیند و کنار دیوار ، به مُتکی تکیه میدهد…
تسبیحش را میچرخاند و با صدای زمختی میگوید:
_مگه ما چمونه پسر…؟شَلیم یا کور…؟خدا رو شکر دستمون اونقدری به دهنمون میرسه که یه خونه ی نقلی واسه پسر بزرگمون بخریم…
جاهد فورا زِر میزند:
_پسر کوچیکه ی بدبخت باید با زنش اینجا زندگی کنه…؟
مادرم با نگاه ، خفه بابایی نثار جاهد میکند و او هم در دم خفه میشود…
جواد:
_مشکل اینجاست کار من با یه خونه ی نقلی راه نمی افته…طرف توی قصر زندگی میکنه…توی بزرگترین عمارت این شهر…!
مادرم فورا چنگ به صورتش می اندازد:
-وای خاک به سرم…چِل شدی…؟نکنه دختر نصرالله خان مرحوم رو میخوای پسره ی نادون…؟
جواد دست به صورتش میکشد و انگار شانه هایش پایین می افتند…
پدرم در سکوت عجیبی فرو میرود و صدای خنده ی مسخره و بلند جاهد ، گوش همه مان را خراش میدهد…
مادرم شیون میکند:
-خاک به گورم…پسره ی نفهم ،،،میدونی اگر داداش بزرگش بو ببره چی به سرت میاره…؟
جواد پشت میکند به همه و به طرف راهروی خروجی راهی میشود:
_فکر زن گرفتن واسه من رو از سرتون بیرون کنید…برید واسه جاهد زن بگیرید ، من عروس بیار نیستم…
او میرود و همگی ما را در بهت بزرگی جا میگذارد…
دختر نصرالله خان…؟
زلیل مرده او را از کجا دیده است دیگر…؟
عاشق همین زَری خودمان میشد ، مانند آب خوردن در مُشتش بود که…
میگفتند بعد از مرگ نصرالله خان پسر بزرگش جای او نشسته و از قضا ، همه ی اهل آن عمارت که نه…حتی کُل شهر از او میترسند…
این جواد احمق با چه امیدی عاشق خواهر آن سگ وحشی شده است…؟
خودم را در اتاق می اندازم و حداقل خدا را شکر میکنم خشمشان از من فروکش کرد…
جان سالم به در بردن از زیر دستهای جواد ، اراده ی فولادی میخواهد که من داشتم…
آن جاهد عوضی را هم خوب بلد بودم سر جایش بنشانم…؟
پای آینه ایستاده ام و قایمکی زیر ابروهایم را مرتب میکنم…
جاهد و جواد همراه پدرم به کار رفته اند و مادرم از صبح رفته است مراسم ختم…
از آن سیاوش جز جگر زده هم خبری نیست که نیست…
حکما رفته است و حتی یک خداحافظی کوچک هم با من نداشت…
مطمئنم مادرم بعد از ختم ، جملات فصیح و گرانبهای زن عمو در مراسم ختم را به گوشم میرساند…
یکی نیست این زن را سر جایش بنشاند…؟
تا به حال ، بعد از این سالهایی که من نشان کرده ی سیاوش بودم ، به جز سال به سال عیدی های چ*ُس مثقالشان ، هیچ هدیه ای برای من که عروسشان بودم نیاوردند…
یک انگشتر نازک و پیزوری که فوتش کنم ، فِر میخورد پایین…
موچین را روی طاقچه میگذارم و کمی عقب میروم…
گمانم امروز زیاده روی کردم و کمی از آن تمیزی نامحسوسش ، این ور تر زدم….
شانه ای بالا می اندازم ، دهان کجی به حضور نداسته ی جواد میروم…
برود در عمارت نصرالله خان علف زیر پایش سبز شود…
دیوانه…
دختر قحط بود آخر…؟
باز به من و جاهد که همین دم دستی های خودمان را گرفته بودیم ، باد نبرتمان…
آسیه دوستم بود و دیشب اصلا قصد لو دادنش را نداشتم…
اما جاهد بد پا روی دمم گذاشته بود و باید رویش را کم میکردم…
موهایم را روی شانه ام میریزم و به هال که میروم ،در حیاط روی هم چفت میشود…
از توی کیسه ی کوچک مامان یک مشت موویز برمیدارم و وقتی برمیگردم ، مادرم را میبینم که چاقجورش را گوشه ای پرت میکند :
_باز سر کردی تو موویزا…؟اونا رو واسه چای خوردن آقات خریدم…
یکی دیگر توی دهانم میگذارم و همزمان با جویدنش لب میزنم:
_ها خبر جدید چیه مامان…؟چی میگفت اون آکله…؟
به مطبخ میرود و صدایش را بلند میکند:
_آکله چیه چش سفید…؟آدم به مادر شوهرش این حرفا رو میزنه…؟
صورتم را کج و معوج میکنم و مادرم با نفس نفسی که معلوم است در حال انجام کاریست ، میگوید:
_زنیکه واسه من پُشت چش نازک میکنه…آخر ختم بالِشو کشیدم یه ور ، گفتمش…!
میخندم و ابروهایم را بالا پایین میکنم…
آخ جان…غیبت های مادرم شروع شد…
میروم رادیو را روشن کنم اما ترجیح میدهم اول اخبار درجه یک را بشنوم…
مادرم با سر و صورت عرق کرده بیرون می آید و دست به کمر از همانجا نگاهم میکند:
_گفتم به پسرت بگو بیاد دست زنش رو بگیره ببره…آقاش گفته اگه تا یه ماه دیگه بساط عقد و عروسی رو چیدن که آره…نچیدن شوهرش میدم…
توی دلم خالی میشود…
وقتی مادرم هم این ها را تکرار کند…یعنی به احتمال هشتاد درصد رُخ میدهد…
_ماماااااان…؟
میاید که از راهرو رد شود:
_دِ کوفت و زهرمار مامان…دیگه آبرومون تو این شهر رفته…اومده یه مُهر گذاشته تو مسجد ، سال تا ماه سراغشو نمیگیره…
چشم غره اش را نمیبینم چون دارد بیرون میرود…احتمالا برای آوردن رُب و ترشی…
و من دو دستی روی سر خودم میزنم…این چه دردسری بود دیگر…؟