رمان شوگار

رمان شوگار پارت 43

4.3
(4)

 

 

_شیرین….؟

 

دخترک در سکوتش منتظر میماند داریوش خودش جواب همسر تیمسار را بدهد…

جواب آن نگاه کنجکاو و ترسیده ی دخترش را…

او که با آن اندام ظریف و کمر باریکش ، خوب دیده میشد و شیرین از حرصش ، به او صفت لاغر مردنی داده بود….

 

 

داریوش که لحظه ای مکث میکند ، دختر تیمسار بالاخره چیزی که سر دلش مانده بود را میپرسد:

 

-من شنیده بودم اسم خواهرتون کبریاست….ایشون خواهرتون نیستن…؟؟

 

شیرین با آنکه دلخور و عصبی بود…درونش پر از غم و حرص به داریوش بود ، باز هم کمی سر کیف آمد…

منتظر مانده بود تا داریوش جوابشان را بدهد و مرد ، همان لحظه با جدیت ، صورت دختر تیمار را نگاه میکند:

 

-درسته…خواهرم اسمش کبریاست و متاسفانه در این جمع حضور ندارن….!

 

 

حالا خود تیمسار نگاه عاقل اندر صفیحی به دخترش می اندازد…

انگار میخواهد حالی اش کند بهتر است بیشتر از این سؤال نپرسد…

 

اما داریوش همچنان پشت آن ویلچر میماند و انگشتش را نامحسوس ، روی همان تکه مو میکشد:

 

_ایشون نامزد بنده هستن…خانم شیرین فتاح….!

 

یک جاخوردگی کامل برای همه…

حتی کسانی که اطرافشان هستند و این داریوش است که اجازه ی سوال بیشتر نمیدهد:

 

-شما خوش باشین فعلا….

 

میگوید و قبل از شنیدن هر کلمه ای ، ویلچر را به طرفی میکشاند…

حتی خود شیرین هم متعجب است…

نامزد…؟هاااه…داریوش زَنـــد مگر ازدواج میکرد…؟

او فقط شیرین را به عنوان سوگلی اش میخواست…

پس این دیگر چه مزخرفاتی بود که به هم بافت….؟

 

 

_من که نامزدت نیستم…چرا اونجا گُفتــ…

 

_شششش…حرف نزن حیثیت منو امشب به باد دادی یه ذره دختر…!

 

شیرین هنوز هم دلخور است…دلش به دست نمی آید اینگونه:

 

_میشه از پشت این ویلچر بری کنار و اجازه بدی تنها باشم…؟داری پای چلاق منو تو چشم همشون فرو میکنی…!

 

-اونقدری بین این آدما میچرخی تا حالیت بشه بچه بازیات چه عواقبی برات دارن…هیچ به اون لبای بی صاحابت تو آینه نگاه کردی و پاتو گذاشتی تو این خراب شده…؟

 

 

 

 

 

 

لحن حرصی و عصبی مرد ، کمی از آن دمغ بودنش را میگیرد و باعث میشود آهسته و ناخودآگاه لبهایش را با خنده ای ریز ، روی هم بکشد…

داریوش اما از آن بالا حرکت دخترک نادان را میبیند و تمام تنش سخت میشود:

 

-به نفعته تو این جمع با من بازی نکنی کوچولو….!

 

داریوش بالاخره او را گوشه ای متوقف میکند …یک جای دنج و خلوت…که تا میخواهد روبه رویش قرار بگیرد و نگاهش کند ، صدای خدمتکار ، بیشتر و بیشتر حرصش را بالا می آورد….

 

-آقا بگیم شام رو سِرو کنن…؟

 

مرد خشمگین چشم میبندد و زیر لب می غُرد:

 

-بگو بگو بگو….

 

 

خدمتکار بیچاره که تا حدودی با اخلاقش آشنا بود ، دمش را روی کولش میگذارد و در می رود….

 

داریوش اما با حالتی که عصبانیتش را جذابتر نشان میداد ، دست در جیب فرو میبرد و بار دیگر ، آن رنگ و لعاب را روی صورت شیرین میبیند:

 

_این تور مسخره چیه گذاشتی رو چشمات….؟

 

 

شیرین با حالت خاصی ابروهایش را بالا میدهد و چیزی از وجود مرد را از جایَش می کَنَد:

 

_حالت چشمامو قشنگ تر میکنه…!

 

مرد فکی میسابد و انگشتان دستش ، درون جیبش مشت میشوند:

 

_چشمات نـــه…خواستی اون سُرخاب لعنتی رو تو چشم همه فرو کنی…کی بهت اجازه داد خودتو مثل یه دختر خیابونی آرایش کنی….؟

 

حالا چانه ی گرد شیرین هم از خشم سخت میشود…

آن دو امشب قرار بود تا خود صبح ، حرص همدیگر را بخورند…

 

***

 

خسته و بی رمق ، تور روی چشمانش را همراه با کلاه ، از سرش بیرون میکشد و سنجاق موهایش را باز میکند….

 

_خانم کمکتون کنم لباستونو عوض کنید….؟

 

دستی بین موهایش میکشد و به کمد لباس ها اشاره میکند:

 

-یه دست لباس راحتی برام بیار…خون توی پام جمع شده باید دراز بکشم…!

 

خدمتکار با لباسهای شیرین نزدیک میشود و او تنش را از خستگی کش و قوس میدهد:ه

 

-بند لباسمو باز کن ، خودم عوض میکنم….

 

زن میانسال چشمی میگوید و تا پشت سر دخترک قرار میگیرد ، مردی را میبیند که از لای در نیمه باز داخل شده است …

 

زن میخواهد با دیدن داریوش ، هین بکشد که او فورا با نگاهش به او هشدار میدهد….

با دو انگشت اشاره میکند که هر چه سریع تر از اتاق بیرون برود و اینجا همه تحت فرمان او بودند….

 

 

 

 

 

خدمتکار مانند سایه ، روی نوک پنجه ی پا از اتاق خازج میشود و شیرین با شنیدن صدای پایش ، دو انگشتش را روی شقیقه اش فشار میدهد:

 

_داری کل اتاق رو دنبال چی وجب میکنی شکوه…؟بیا این بند بی صاحاب رو باز کن دارم میمیرم از خستگی…

 

 

داریوش با حسی بر انگیخته ، از بوییدن آن موهای بلند و لعنتی ، آهسته و دسته دسته آنها را کنار میزند…

 

شیرین نفس عمیقی میکشد و عطر داریوش زیر بینی اش میخورد:

 

-عطر مزخرفش رو لباسم جا مونده…ببینم…؟آقاتون از کجا ها عطر میخره…؟از همینجاها…؟یا مشتریاشم مثل همین آدمای فابریک امشبن…؟

 

 

نوک انگشتان لرزان مرد ، آهسته اولین گره را باز میکنند….

شیرین جوابی نمیشنود و گمان میبرد زن ، از گفتن ترس دارد:

 

_انقدر مثل هیولا سر همتون داد و فریاد راه انداخته که وقتی نیست هم ازش میترسین…چرا دست دست میکنی شکوه…؟خوابم ببره میتونی منو با این گچ صد کیلویی بزاری رو تخت…؟

 

 

 

پوست سفید کمرش که نمایان میشود…

آن خط باریک سورمه ای رنگ…

 

نفسهای داریوش دارند یکی درمیان میشوند…

شبی را به یاد می آورد که بی مهابا ، در اتاقش را باز کرد…

 

 

_جوابم که نمیدی خداروشکر…باز کردی…؟برو خودم لباسامو درمیارم….

 

داریوش سرشانه ی لباسش را پایین میکشد و شیرین اینبار متعجب به عقب برمیگردد:

 

–میخوای لُختم کنی شکوه….؟

 

حرف در دهانش میماند و لباسش حالا تا آرنجهایش پایین می افتد…

 

یک نَمای زیبای دیوانه کننده…

شیرین شوکه است و داریوش….؟

 

قبل از اینکه دلبرک مانند کبوتری پرواز کند ، دست دور شکمش حلقه میکند و کنار گوشش خم میشود:

 

_به خدمتکارا میگی لباستو دربیارن….؟کدوم بی شرفی میتونه تَنِت رو ببینه…؟

 

 

لمس پوست داغ دستش روی شکم شیرین ، هوای هردویشان را عوض میکند….

نفسهای بلند داریوش کنار گوشش…

آن مرد میخواهد او را تا تمام شدن وقت دو هفته ای اش تنها بگذارد…

میخواهد به خودش بیاید و نسبت این دختر را با جواد فتاح به یاد آورد…اما هربار سرخورده و مأیوس ، مانند دیوانه ای به طرفش میشتابد….

 

 

شیرین سر شانه ی لباس را چنگ میزند و نفس در سینه ندارد:

 

–ایـــنـ جا چیکار میکنی…؟برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا