رمان شوگار

رمان شوگار پارت 32

4.4
(5)

 

 

 

با سردرد بدی از خواب بیدار میشود…

با حس های نیمه مانده ای که دیگر داشتند آزار دهنده میشدند…

 

دستی به موهای تقریبا بلندش میکشد و با چشمهای خواب آلود کش مشکی رنگ را دورشان میبندد…

 

جلسه های مهمی داشت و در سرش این میگذشت که چگونه ببیندش…

حس عجیبی از دیشب به جانش افتاده بود…

یک حس مزخرف اضطراب مانند…

 

بعد از شنیدن آن جمله ی کوتاه و بی معنی از زبان کوچک شیفته …

شیرین سوگولی داریوش شده بود…

این مرد همه چیز را به هم گره زد تا بتواند آن مَلِـک را برای خودش نگه دارد…

 

اما اگر بویی از این همه اجبار ببرد…؟

 

 

خدمتکار رأس ساعت در میزند و داریوش با خلقی تنگ ، ملافه را از روی تن نیمه برهنه اش کنار میزند:

 

-بیـــا…

 

در باز میشود و دخترک زیبای چشم سبز داخل میشود…

با ناز و کرشمه هتی همیشگی اش…

آن صدای دلنشینش:

 

-صُبحتون به خیر آقا…حمام رو براتون آماده کنم یا صورتتون رو میشورید…؟

 

 

_بیار اون حوله ی بیصاحاب رو…تا من میام فنجون چای من آماده باشه…

 

 

اخم های درهم داریوش باعث غنچ رفتن دل آن دختر میشوند…

اقتدارش…تکه های عضلانی سینه و شکمش…

قدرتمند بود و همین دختر های کاخ را به وجد می آورد…

آن صدای مردانه و اُبُهت پر از جلال و جبروتش….

 

لب میگزد و وسایل حمام را که هر روز با خودش می آورد ، همراهش تا داخل اتاقک بزرگ گرمابه میبرد….

 

 

وسایل را میچیند و آبگرمکن را روشن میکند…آب گرم در وان بزرگ باز میشود و دختر با نگاهی به آن ، بدون اینکه دست خودش باشد ، موهای بلند و بورش را از شانه ها عقب انداخته و گره یقه اش را باز میکند…

 

 

میتواند در این اتاقک پر از حرارت ، نظر آن مرد بداخلاق را به خودش جلب کند…؟

چه از آن شیرین چشم سیاه کمتر داشت…؟

چشمان او که رنگی بودند…پوستش روشن روشن…موهای بور…

 

همه ی مردها عاشق چنین صفت هایی از زن میشدند و در همین فرصت کم ، شاید میتوانست نظر فرماندار کاخ را به خودش جلب کند…

 

گره را تا حد معینی از قفسه ی سینه اش باز میکند و نیشگونی از گونه های بی رنگش میگیرد تا سرختر از قبل دیده شوند…

 

 

داریوش با بدخلقی لب میزند:

 

_چی شد این حموم…؟؟؟

 

_بــ بفرمایید آقا…آماده ست…

 

 

صدای قدم های مرد که به گوشش میرسد ، پودر صابون را در وان میریزد و آهسته با دستانش آن را تکان میدهد…

 

داریوش بی توجه به تلاش های او ، ساعتش را روی کنسول میگذارد و داخل میشود…

 

_برو بیرون دیگه…!

 

نگاه مرد به تنها جایی که نمیخورد ، صورت و یقه ی لباس آن کنیز است…

از توان و حوصله اش خارج است کل کل کردن با خدمتگزار ها:

 

-چرا نمیری…؟میخوای تو بمون من میرم….

 

لحن عصبی و پرخاش جوی مرد ، دختر را لحظه ای مردد میکند…

اما او هم میخواهد شانسش را امتحان کند…

باید این مرد را به خودش پایبند میکرد…

 

داریوش قدم برمیدارد و قبل از رفتن به داخل آن وان ، باید آخرین تکه ی لباسش را هم از تنش بیرون بکشد:

 

_هوم…؟میخوای من برم تو بمونی….؟

 

 

 

 

دخترک به من من می افتد و داریوش همان لحظه هدفش را میفهمد:

 

_من میخوام…من میخوام اینجا ، کنارتون بمونم آقا…

 

داریوش بالاخره با حرص نگاه بالا میگیرد…

یقه ی بازش را میبیند…

برجستگی تنش…

زیباست…

خیلی زیبا…اما …کبوتر…؟

 

به شب پیش فکر میکند و ناز نگاه دختر بیشتر میشود:

 

_من خاطرتون رو خیلی میخوام آقا…دلم میخواد یه پسر بهتون بدم…

 

دختر قدمی دیگر نزدیک میشود و حالا آن گردن سفیدش ، چشم داریوش را میگیرد…

مرد صدای زمزمه مانند ش را نجواگونه کنار گوش خدمتکار ، ها” میکند و خودش را میشناسد….

 

_با باز کردن اون یقه و گاز گرفتن لبت میخوای منو از راه به در کنی…؟

 

به ناگاه رنگ به گونه های دخترک هجوم می آورد اما ، دست از تلاش برنمیدارد…

 

سینه به سینه ی داریوش می ایستد و چشمهای سبزش ، پر از آتش خواستن..

 

اگر داریوش بار دیگر تصویر دو چشم سیاه را به جای این تیله های سبز ببیند ، قطع به یقین رحمی در کارش نیست….

 

فقط یک آن بازوی ظریف آن دختر را به طرف خودش و سینه ی برهنه اش میکشد و برای لحظه ای نرمی تنش را حس میکند…

 

 

و باز هم آن صحنه…

میخواهدش…

 

 

چنگ به یقه ی دختر می اندازد و او را به خودش میچسباند:

 

_اسمت چیه…؟

 

لبهای دختر نیمه باز میمانند…

چقدر قدرتش جذاب و نفس گیر است…

چقدر بوی تن این مرد دیوانه کننده است:

 

_آفرین…اسمم آفرین….

 

 

قدمی به جلو برمیدارد و دختر را هول میدهد:

 

_آقا…

 

-اسمم آفرینه …آقا…

 

داریوش این لرزش صدا را نمیخواهد…این دوچشم ، آن حس داغ و سرکش را ندارند اما…

دیگر نمیخواهد این حالت را تحمل کند…

یقه ی دختر را بیشتر میفشارد و صدای پارگی جزئی اش به گوش هردویشان میرسد…

 

میخواهد ببوسد اما…این دو لب بی رنگ کجا و….آن غنچه ی سُرخ و وحشی کجا…؟

 

با حرص مضاعف و حالی بدتر از بد پلک میبندد و وقتی عطر متفاوتی را به مشام میکشد ، یقه ی دختر را با ضرب رها میکند …

 

آفرین با احساسات دگرگون و حیرتی که در کسری از ثانیه وجودش را میگیرد ، خیره ی پوست کبود شده ی داریوش میشود:

 

_آقا…؟؟کار بدی انجام دادم…؟

 

_برو بیرون….!

 

آهسته میغُرَّد و دخترک فکر میکند باید تمام تلاشش را به کار ببرد….

اگر این موقعیت چرب و نرم دیگر گیرش نمی آمد…؟

 

_هر چی شما بگید همونو…

 

و اینبار قبل از اینکه داریوش بار دیگر فریاد بزند ، دخترک از خشم نگاهش زهره میگیرد و پا به فرار میگذارد…

 

اماهنوز از در حمام بیرون نرفته ، دو چشم سیاه پر از حیرت ، روی یقه ی پاره شدی خدمتکار …و موهای بازش مینشیند….

 

 

 

 

شیرین پر از جا خوردگی و حیرت به وضعیت آن دختر نگاه میکند و لحظه ای رنگ عوض کردنش را میبیند…

دختری که با غرور یقه اش را درست میکند و پشت پلکی برای شیرین نازک …

 

لبهای کبوتر از بی نفسی باز میمانند…

نگاه میکند سرتا پایَش را و…

وضع این مرد همینقدر وخیم بود…؟

شب…روز…صبح…

آفرین تمام حس های سرکوب شده اش را پنهان میکند و خرامان خرامان از کنار تن خشک شده ی شیرین عبور میکند…

 

 

خنده ای بی ربط روی لبهای شیرین جا میگیرد…

خنده ای ناباور…

به همین زودی یک زن وارد بازیشان شد….؟

چرا اینقدر عصبانیست…؟

مگر چه حس مالکیتی به آن عوضی زن باره دارد…؟

 

داریوش اما از زیر دوش بروز و جدیدش بیرون می آید ….

خدمتکار لعنتی تیغ اصلاح داریوش را نیاورده است و صدای بی اعصابش به گوش شیرین میرسد:

 

_اون تیغ بی صاحاب رو چرا نیاوردی…؟؟

 

وقتی صدایی نمیشنود ، میفهمد آن بی دست و پای نادان بیرون رفته است …

 

_گو*ه بزنن در این کاخ بی صاحابو که یه خدمتکار درست حسابی نداره…

 

آب موهایش را میگیرد و با پاهای خیس و تنی که از آن آب چکه میکرد از حمام بیرون میرود…

زمین خیس میشود به درک…

وقتی مجبور شدند کف آن اتاق بزرگ را تماما بسابند ، یاد میگیرند وسایل رییسشان را تمام و کمال در اختیار بگذارند….

 

سر بیرون می آورد و با دیدن دو چشم سیاه خشمگین…لحظه ای جان از تنش میرود…

 

شیرین قدمی به عقب برمیدارد و اصلا نگاهش را پایین نمیکشد…

باید برود…

باید از اتاق این مرد عوضی بیرون برود و داریوش همان لحظه به خودش می آید…

حوله را از روی چوب رخت چنگ میزند و به سرعت آن را دور تنش میپیچد…

 

نباید برود…نباید از آن اتاق لعنتی ، حتی یک وجب دور تر شود و…مطمئن است وضعیت اسفناک آن خدمتکار را دیده است…

گندش بزنند…

 

خیز میگیرد و شیرین حالا به در رسیده است:

 

_وایسا سر جااات…!

 

دخترک بدون توجه به هشدار مرد ، در را باز میکند و به سرعت بیرون میرود…

داریوش با بی نفسی دست دراز میکند تا لباسش را از پُشت چنگ بزند اما او مانند ماهی از بین دستانش لیز میخورد…

 

فرار میکند و دست مرد روی هوا معلق میماند…

رفت….

مُشت محکم داریوش اینبار با شدت بیشتری روی دیوار کوبیده میشود…

به گونه ای که تمام استخوان هایش درد میگیرند…

حالا بیا ودرستش کن…این همه تلاش…

دیشب داشتند خوب پیش میرفتند…

همه چیز خوب بود و افسونگر داشت راه می آمد…

آن عفریته ی لعنتی از کجا پیدایش شد میان این حس های پر تنش مزخرفش…؟

 

حوله را از دور کمرش باز میکند و آن را با صرب ، روی اولین مبل سر راهش پرت میکند…

همان مبل بی صاحبی که دیشب ، نزدیک بود بهترین و ناب ترین حس را به او بدهد…

 

 

 

_آقا دیر کردیم و شما هنوز صبونه میل نکردین….

 

ساعتش را میبندد و دستانش را برای پوشیدن کت بلند میکند…

منوچهر آستین های کت را از دستان رئیسش رد میکند و متوجه عجله اش هست…

 

_تا نیم ساعت دیگه میام بگو ماشینو آماده کنن…

 

_آقا…

 

داریوش بلافاصله به طرف در میرود و دربان از صدای محکم قدم هایش خوب میفهمد باید آن در را باز کند…

از راهرو که عبور میکند، همه کنار میگیرند تا او رد شود…

راه خروجی او همیشه از راهروی غربی است و…راهی که اکنون در پیش گرفته است ، منتهی به اتاق سوگلی جدید میشود…

همه میدانند آن دختر سرکش ، رییسشان را زابراه کرده است…

همه وضعیت اسفناک و مشکوک آفرین را دیدند…

خشم شیرین را دیدند…

 

و اکنون میدانند حتی صدای نفسشان میتواند داریوش را خشمگین کند….

 

 

با سری برافراشته ، طول همه ی راهروها را به سرعت طی میکند و به در اتاق شیرین میرسد…

نگهبانی که آنجا ایستاده بود تا داریوش را میبیند ، سر پایین می اندازد…

داریوش منتظر است او بگوید شیرین در را از پشت قفل کرده است اما میبیند که نگهبان کنار میگیرد…

باز کردن در اتاق خانم ممنوع است…

نه تا زمانی که خودش بخواهد…

و یا وقتی که باز کننده ی آن در ، داریوش باشد…

این قانونی بود که بعد از نکاح عادیشان وضع شده بود و کسی حق سرپیچی از آن نداشت…

 

نفسی میگیرد و در را هول میدهد…

 

چه توضیحی دارد…؟

هیچی…

داریوش اگر داریوش باشد ، نباید هیچ توضیحی بدهد …

او فرماندار است…ارباب است…خان است…

کسی حق توضیح خواستن از او را ندارد…

 

اما اکنون…؟

انگار یک خوره ی لعنتی به جانش افتاده است…

 

وارد میشود و دخترک را پشت میز صبحانه اش میبیند…

با موهای افشان…

چشم های بزک شده…

لبهای سرخ….

او که در آرامش ، مربا میخورد و تکه ای از آن مربای لعنتی روی لب پایینش جا مانده بود…

 

و باز هم سیب گلوی مرد جابه جا میشود.این دختر حالی اش نیست مرد روبه رویش در چه مقامی قرار دارد…

اهمیتی به جایگاه او نمیدهد…فقط یک ثانیه ی کوتاه ، نگاهی اجمالی به طرفش می اندازد و لقمه ی کوچکش را که میگیرد ، آن تکه مربا را با زبانش داخل میبرد:

 

_اول صُبی اینجا چیکار میکنی….؟نباید الان تو اون جلسه های مهمت باشی….؟

 

میگوید و بی توجه به او ، لقمه را وارد دهانش میکند…

داریوش قدمی نزدیک میشود و از آن بالا ، خیره ی جَعد ملایم موهایش :

 

_وقتی بهت گفتم سرجات بمون ، نباید فرار میکردی…!

 

 

شیرین بی تفاوت لقمه اش را میجود و…انگار برای سوزاندن این مرد ، روش سختی را انتخاب کرده است:

 

_من تو اتاقی که مرد لُخت باشه نمیمونم…مخصوصا مردای هوس باز و خطرناک…..

 

داریوش محکم پلک میبندد و دو انگشت شست و اشاره اش را گوشه های چشمانش فشار میدهد:

 

_اگر تو اینهمه منو تو مضیقه قرار ندی چنین اتفاقی نمی افته…!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا