رمان شوگار

رمان شوگار پارت 24

4.3
(4)

زَد…سیلی را زد و مرد سرسخت نمیداند حکایت این سیلی ها چیست که اینقدر دیوانه اش میکنند…

 

نفس پر هیجانش را پس میدهد و با حیرت به چهره ی پر از غضب دخترک نگاه میکند

 

-تــو…تو خیلی وحشـــی و خواستنی هستی…

 

شیرین گیر افتاده است و حتی نمیتواند یک وجب از نفس های مرد دور شود:

 

_ازت…ازتـــ ــ مُــ ـتــنفرم…

 

کلامش با آن چشمهای نیمه باز و خمار همخوانی ندارد که…

داریوش حریصانه میخندد:

 

_من بلدم اونو حَلِّش کنم…فـــقــط…

 

دختر کم کم از حالی که میان آن بوسه ی ماهرانه درگیرش شده بود ، بغض میکند…دلش میخواهد بمیرد…

 

داریوش سر دلبر وحشی را محکم فشار میدهد تا پیشانیهایشان به هم بچسبند:

 

_فقط قبل از اینکه اون سیلی رو بزنی…این زمینه رو تو ذهنت داشته باش که…

 

لبهایش را پیش میبرد و درست روی دهان دخترک نفس میزند:

 

_دفعه ی بعد به این راحتی ازت نمیگذرم…مخصوصا وقتی این چشمای لعنتیت از من بخوان اون دیوونه بازی رو تکرارش کنم…

 

سینه ی شیرین از حرص محکم و محکم بالا پایین میشود و گرمای تنش ، دارد مرد را دیوانه میکند:

 

_حالام قبل از اینکه مستحق یه سیلی دیگه باشم ، از اینجا برو…!

 

دل نمیکند از نرمی و گرمای تن این دختر اما…

بی میل گره دستانش را شُل میکند و در دل ، میخواهد بماند…بماند و این حس را دوام دهد…

اما کبوتر به محض اینکه حس میکند آن فشار مضاعف از دور تنش کاسته شده است ، میجهد…

با چیزی که زیر لب میجود ، پا به فرار میگذارد و صدای به هم خوردن در تراس ، پلکهای مست داریوش را روی هم می اندازد…

 

سرش را به تاج صندلی تکیه میدهد و غُرش خفه ای از گلویش خارج میشود…

این دختر طاقت را از او میگرفت…

وحشی بود و رام کردنش میتوانست معرکه باشد…

 

 

دستهای داریوش مُشت میشوند و چشم های خمار دلبر را به یاد می آورد…

دارد خوب پیش میرود…

لعنتی…دارد خوب پیش میرود و باید روی حس نفرتش کار کند…

آن نفرت را به خواستنی دیوانه وار تبدیل میکرد…

آنقدر که خودش برای دل بردن از این مرد ، روی پنجه ی پا بایستد…

خلخال ببندد و برایش برقصد …

 

دم عمیق و سرخوشی میگیرد و میداند آن روز نزدیک است…

داریوش خوب بلد است قلق زن های وحشی را در دست بگیرد…

شیرین:

 

_چیز دیگه ای نیاز ندارین ؟چمدونتون هنوز جا داره…

 

چانه ام روی هم فشرده میشود و چشمهایم ، در آینه خیره ی لبهای متورم و سرخ شده ام هستند…

 

عوضیِ وحشی…

 

-نمیخوام…از اتاق برو بیرون..!

 

خدمتکار چیزی نمیگوید و بعد از بستن چمدان از اتاق خارج میشود…

از صبح در اتاق کز کرده ام و از خودم متنفرم …

از تردیدی که آن لحظه وجودم را گرفت…

از آن حس لعنتی و آنی که تاکنون تجربه اش نکرده بودم…

من خائن بودم…؟

اگر سیاوش میفهمید…اگر آقام ، جاهد یا جواد میفهمیدند…؟

خدا لعنتم کند…وقتی میدانستم تنها شدن با آن ابلیس چه تبعاتی برایم در پیش دارد ، نباید میرفتم…

 

وقتی میدانستم قدرت مردانه ی او هزار برابر زور دستان کوچک من است ، نباید دنبالش به تراس میرفتم…

با من چه کرد…؟

با دنیای پاک دخترانه ام…با وفاداری ام نسبت به سیاوش…آن لعنتی چه بلایی به سرم آورد…؟

 

 

عصبانی هستم…

چاره ای جز این عصبانیت ندارم…چاره ای به جز رفتن همراهش ندارم…

من چه دلم میخواست یا نه ، مجبور بودم برای خلاصی از اینجا ، یک راه را انتخاب کنم…

هنوز خبر نداشتم سیاوش کجاست…اصلا راست میگوید ، آزادش کرده اند یا هنوز هم در سیاهچال های بی سر و ته خان گیر افتاده بود…؟

 

 

صدای باز شدن در چوبی و جیر جیر پاشنه ی آن ، باعث نمیشود نگاه از آینه بردارم:

 

_لباسایی که برات گذاشتن رو بپوش و قبل از رفتن ، کمی روی اون لبهات رو رنگ بزن…

 

 

پوزخند میزنم و صدای این زن پیر ، دیگر من را نمیترساند:

 

_تو که نمیخوای به خاطر حسادت دخترای عمارت جونت رو از دست بدی…؟

 

صورتم را تند و تیز ، با خشمی که از همان صبح در وجودم رخنه کرده بود به طرف زن برمیگردانم:

 

_چه جونی…چه کشکی…؟من میخوام برم..میرم و اون عوضی پیشکش دخترای این خراب شده….!

 

دایه اخم میکند و انگار حرف بی معنایی شنیده باشد لب میزند:

 

_آقام چند ساله با هیچ زنی نبوده…کسی بفهمه بینتون اتفاقی افتاده برات خطراتی در پیش داره که قبل از نکاح ، حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی…

 

 

انگشتانم را لای موهایم چنگ میکنم و با حالت نا آرام و عصبی حرص میزنم:

 

-من نخوام با اون دیو دو سر نکاح کنم باید کی رو ببینم ..؟دیگه شورش رو درآوردین اینجا مگه قانون نداره…؟من نمیخوااام….نمیخوااام…

 

_خواستن تو مهم نیست…اون برای اولین بار زنی رو خواسته و تنها راه تو اینه که خودت رو باهاش وفق بدی.. دلباخته ی اون شدن کار سختی نیست دختر جون…!

 

گام تندی به طرف زن برمیدارم و تا جایی که در توانم هست ، چشمانم را پر از نفرت میکنم:

 

_من …ازش…مُتنفرم…هیچوقت…عاشق اون عوضی نمیـــشم…

 

این پیر زن هیچوقت نمیخندد…فقط با نگاهش تمسخرم میکند:

 

_دعا میکنم چند ماه دیگه همینجا برای نگه داشتنش زار نزنی…

 

_محاله…

 

_که دنبال راهی برای پابند کردنش نباشی…که نخوای اسمت تو سه جلد آقا بره…اینو الان بهت میگم …هیچوقت طمع نکن…تو تا ابد فقط یه کنیز میمونی…!

 

 

 

تمام طول راه نگاه هیز و لعنتی اش را روی خودم حس میکردم…

یک خودروی بلند بالا و عجیب بود که درونش را مانند خانه تزئین کرده بودند…

صندلی هایش مانند مبل بودند و عجیب تر از همه این بود که اصلا دیدی به شوفر نداشتیم…

 

 

من تا به حال چنین ماشینی سوار نشده بودم…

حتی اسمش را هم نشنیده بودم ….

 

_سینما رفتی….؟

 

با من است…؟سینما…؟

خب معلوم است که رفته ام…آن هم دو بار…

 

پشت چشمی نازک میکنم و گونه ام را به شیشه ی سیاهی که پرده اش را کنار زده بودم ، تکیه میدهم…

 

حس میکنم خودش را جلو میکشد ، آنقدر که آرنجش تا یک وجبی جایی که من هستم میرسد:

 

_هر چیزی که دلت بخواد رو میتونی درخواست بدی…با هم میریم سینماتوگراف…میریم رصد خونه ی طهرون…هر جا که دلت بخواد…

 

لبهایم را روی هم فشار میدهم…همه شان وسوسه انگیزند اما ، هیچکدام از اینها را نمیخواهم…

 

هنوز هم از حرفهایی که از زبان دایه شنیده بودم ، در شوک به سر میبردم…

من را میکشتند…؟به خاطر این مرد…؟

 

باورم نمیشد این را که میگفتند بعد از همسرش با هیچ زنی نبوده است…

آن هم همین مرد وحشی و خوش اشتها که هر لحظه بیم این را داشتم ، به من حمله ور شود…

 

 

_هِــی…؟اسمت شیرینه ، آره…؟

 

دندان هایم سخت فشرده میشوند…

میخواهم بگویم به تو ربطی ندارد اما از تنش هایی که ممکن بود در این فضای کوچک بینمان رخ دهد هم میترسیدم…

 

جوابی که نمیدهم با همان لحن جدی اش لب میزند:

 

_مثل زهر مار میمونی…کجات شیرینه…؟

 

سرم با ضرب به طرفش برمیگردد و نگاه عجیبش را روی صورتم میبینم…

آن نگاه بی پرده اش که من را عصبی میکرد…

 

_مثل سَم میمونی…با کی شیرین زبونی کردی که اسمتو گذاشتن شیرین…؟

 

_اسم رو روز تولد انتخاب میکنن…شیرین زبونی منم با اوناییه که دلم میخواد…نه بقیه…

 

رو برمیگردانم و او همان لحظه جواب میدهد:

 

_تَلخِت اینه…؟شیرین باشی چه مزه ای داری…؟

 

از لفظ بی شرمانه اش حتی نمیدانم به کجا پناه ببرم…

او غریبه بود…مردی که به تازگی دیده بودمش و حتی در خواب هم نمیدیدم با او همکلام شوم…چه برسد که روی صورتش سیلی بزنم…

 

 

_چجوری شیرین میشی…؟؟

 

پرده ی بی صاحب توی دستم فشرده میشود…چقدر زبان باز…

چقدر قهار…

حتما همینگونه دل آن دختران بدبخت را برده است…

 

_یه مزه هایی هستن تو دنیا..که تلخشون بیشتر از همه میچسبه…بگم…؟

 

از من اجازه میگیرد…؟

هوووف…کاش این سینه ی بی در و پیکر من اینقدر برای قلبم تنگ نبود…

چرا فشرده میشود…؟چرا ضرب میگیرد…؟

 

احساس میکنم پر لباسم را لای انگشتانش میکشد…چشم میبندم و از خدا میخواهم زودتر برسیم…

فقط دو ساعت از راه افتادنمان گذشته بود و گمانم ، چهار ساعت دیگر میرسیدیم…

 

_یه تلخایی که زیر و رو میکنن…حال آدمو عوض میکنن…معتاد میکنن…مست و خراب میکنن…

 

قطره های ریز و کوچک پشت لبم و روی کمرم بازی به راه می اندازند…

حس یک انسان تب زده را دارم…

 

_تلخ تلخن…گلوی آدمو از تلخی میسوزونن…ولی آدمیزاده…

 

لباسم بیشتر کشیده میشود و من نمیدانم دارد چه میکند با آن حریر لعنتی…

صدایش بم تر از قبل به نظر میرسد…

اصلا صدایش انگار با همه ی مردها فرق دارد:

 

_آدم میره طرف اون حس نابی که ازش گرفته…همون از خود بیخود شدنی که تو دنیا فقط یکی دوبار سراغت میاد…حالیت میشه من چی میگم یا خوابیدی…؟

 

خدا لعنتش کند…مگر میتوانم بخوابم …؟

ترس دارم…یک حس عجیب مانند هیجان…

شاید هم …نباید تحت تأثیر حرف هایش قرار بگیرم …

او خاصیتش همین است…اگر زبان باز نبود که این همه دختر زیبارو ، سینه چاکش نمیشدند:

 

_آدم دیوونه نیست که از همچین مزه هایی بگذره…هوم…؟

 

با خودم لج میکنم یا با او را نمیدانم…

اما پر لباسم را از لای انگشتانش بیرون میکشم و سرم را برمیگردانم…

چشمهایش آدم را کلافه میکنند اما سعی میکنم روی خودم مسلط باشم:

 

_من بعد از این جشن برمیگردم خونمون و تو قرار نیست مزه ی هیچ کوفتی رو دوباره حس کنی…فهمیدی…؟

 

لحظه ای برق بدجنسی در نگاهش میدود و من از کلامم پشیمان میشوم…

نمیخندد…

به جز آن خنده ی حیرت آورش بعد از آن سیلی… ندیده بودم بخندد:

 

_تو باهوش تر از این حرفایی…لجباز تری…وحشی تری…میخوای با همدیگه شرط ببندیم…؟

 

فکم فشرده میشود…از او بیزارم…

 

_بیا شرطبندی کنیم کبوتر…من میگم تو بعد از اون جشن با پاهای خودت برمیگردی عمارتِ من…

 

نیشخند مییزنم و هیچ از آن اطمینانش خوشم نمی آید:

 

_اگر نخواستم با پاهای خودم برگردم…اگر شرط رو باختی…سیاوش رو آزاد میکنی…؟

 

آن برق از چشمانش رخت میبندد…و به جایش ، یک حرص…یک حس مصمم دیگر مینشیند…

سرش را نزدیک میکند و من راه فراری جز پایین انداختن خودم از ماشین ندارم…

 

 

_قبوله…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا