رمان شوگار پارت 19
آشفتگی من را میبیند…
اینکه دارم به گفته هایش فکر میکنم…به دروغ بودن محضش:
_دروغ میگی…واسه نگه داشتن من دروغ میگین…
سکوت میکند و سرتاپایم را مینگرد…
من اما تمام تنم گر گرفته است و باید جواب خودم را بگیرم:
_چطور باور کنم…؟یه مدرک بیارین…یه سند برای اثبات گفته هاتون…مدرک بیارین تا باور کنم پسرعموم منو از ترسش ول کرده …
_بهتره این دیوونه بازیا رو کنار بزاری و به وظایفت برسی…امشب مُلا میاد برای خوندن محرمیت…
برقی مانند صاعقه روی سرم فرود می آید…
محرمیت…؟
نفسم بند میرود و مطمئنم رنگ از رُخ ترسیده ام میپرد:
_چه محرمیتی…؟تا آقام اجازه نده…تا خانوادم حضور نداشته باشن چه محرمیتی…؟من …من اینجا نمیمونم…
پشت میکنم و به سمت در خیز برمیدارم…
ضربان قلبم از هیجان و شوک زدگی زیاد ، تند تر ازقبل شده است…
خدا به دادم برسد…
خدا کمکم کند تا از اینجا فرار کنم…
لعنت به همه شان …
بغض بدی در گلویم گیر میکند و از این احساسات ظریف و دخترانه متنفرم…
از التماس کردن…
اما آنها داشتند برای من میبریدند و میدوختند…
و میخواستند تنم کنند…
پدرم نبود…
برادرهایم نبودند…
سیاوش…؟او هم انگار نبود…یا اگر بود ، سر به نیستش کرده بودند…
درد عمیقی سینه ام را چنگ میزند…
نفس در سینه ام نمیماند و من پر روسری ام را چنگ میزنم…
دخترانی که شاید همه محرم آن مرد بودند…
کنیزهایش بودنر…
من هم مانند همینها ، تا آخر عمرم پابند این خانه ی نفرین شده ، میشدم…
گام برمیدارم و همه مانند دیوانه ها به من نگاه میکنند…
هیچکس جلویم را نمیگیرد…
تنبیهی در کار نیست…
مطمئنم باز هم مانند جن بو داده سر راهم سبز میشود آن عوضی…
از راهروهای طویل عبور میکنم و نگاه های چپ چپ دختران را روی خودم میبینم…
همه از من متنفرند…
من نمیدانم آن مرد چه از جانم میخواهد…
نمیدانم و ای کاش آن روز با او روبه رو نمیشدم…
زنی که دایه نام دارد …یا هرچه…دنبالم نمی آید…
آنقدر مطمئن هستند که من راه فراری ندارم…
پس آن جواد دربه در چگونه در روز روشن دختر این عمارت را دزدید و کسی نتوانست جلویش را بگیرد…؟
حتما راهی هست…
راهی برای فرار هست…
لبهایم خشک هستند و پوست گونه هایم با برخورد باد به صورتم ، میسوزد…
خدا لعنتشان کند…من نمیخواستم اینگونه زیبا شوم…
نه برای مردی غریبه…
نه برای کسی که میخواست من را با زور تصاحب کند و من…صاحب داشتم…
من میخواستم با سیاوش ازدواج کنم…
درب خروجی را که پیدا میکنم ، لحظه ای نوری در دلم میتابد…
خدمتکار از سر راهم کنار میرود و من به راحتی وارد حیاط بزرگ کاخ میشوم…
محوطه ای پر از دار و درخت…
گل و گیاه…
پر از نگهبان…
بیا و بروهایی که مخصوص دربار بود…
چگونه میتوانستم جلوی دید این افراد پا به فرار بگذارم…؟
شاید به همین راحتی که از ساختمان خارج شدم ، همینگونه هم میتوانستم بیرون بروم…
چگونه به خانه ی خودمان میرسیدم..تا آن سر شهـــر…
ابلهانه بود اگر گمان میبردم آنها راه رفتن را برای من باز میکنند…
یک ناامیدی لحظه ای ، وجودم را درگیر میکند…
یک درد …غرورم را نشانه رفته بود…
من نمیخواستم اینجا بمانم….
قدمهایم را بی توجه به نگهبانان ، به طرف فضای سبز بزرگ میکشانم…
شاید کسی مرا نشناسد…شاید…شاید…شاید….
دروازه ی بزرگ آهنین را که برای چندمین بار میبینم ، آه از نهادم بلند میشود…
مُلا می آوردند تا من را با آن دیو محرم کنند…
بدون رضایت من..
بدون حضور پدر و مادرم…
چند قدم دیگر و…نا امیدی مطلق….
نگهبانانی که عصا قورت داده بودند و حتی با دیدن نگاه التماس گونه ی من ، ککشان نمیگزید:
_برو کنار…
سکوت هردونفرشان بیشتر من را جری میکند…
هر کس مشغول انجام کار خودش است…
_میخوام قدم بزنم…
باز هم جوابی نمیدهند و فقط خیره ی روبه رویشان میمانند…
_کری….؟میگم میخوام برم بیرون….گوش ندی میگم سرتو بیخ تا بیخ ببرن…
_خانم لطفا واسه ما شر درست نکنید….بفرمایید داخل…
به عقب نگاه میکنم و مرد اخموی سی و چندساله ای را میبینم…
شاید مقام او بالاتر بود:
_شما بیا به اینا بگو درو باز کنن…من نتونم از اینجا برم واسه همتون دردسر درست میکنم…
آن مرد با اخم غلیظ تر ، نگاه چپی به هردو نگهبان می اندازد و بی اعتنا به حضور من ، راهش را میکشد و میرود…
انگار همه شان مزد میگرفتند تا سردرگریبان ، زمین را تماشا کنند…
_من داد و فریاد راه بندازم کل مردم شهر میفهمن شما منو به زور نگه داشتین…باز کنید تا…
صدای بوق یک خودرو پشت دروازه به گوش میرسد و همان لحظه ، هردو مرد جوان قفلی دروازه را باز میکنند:
_خانم برو عقب …اینجا نمون…
_درو باز کنید بی عرضه ها…آقا پشت در معطل مونده…
در تا نیمه باز میشود و مردمکهای من ، در کسری از ثانیه تکان میخورند…
یک راه فرار…
میتوانستم از کنار دروازه ی باز بگریزم…
فرار میکردم و احدی نمیتوانست دستش به من برسد…
من در دویدن تر و فرز بودم…
_یکی بیاد این خانوم رو ببره عقب…صمـــــد….؟؟؟
نوک پیکان ماشین براق و فرنگی که داخل می آید ، من مانند بچه خرگوشی از کنار دروازه به بیرون میجهم..
انگار هیچکدام حتی اجازه ی لمس من را نداشتند…
هیچکدام نمیتوانستند من را با زور نگه دارند و من نهایت سواستفاده از موقعیت را میبردم…
دویدن و دویدن…
چندین سرباز پشت سرم مانند گرگ میدوید و دامن بلند و میراتی من ، هی به دست و پاهایم میچسبید…
یک خیابان پهن و طویل…
دیوارهایی بلند که جز همین عمارت ، هیچ خانه ی دیگری در آنجا به چشم نمیخورد…
با تق تق آن کفش هایی که انگشت کوچک پایم را زخم کرده بودند ، تمام نیرو و سرعتم را به کار برده بودم…
فقط لحظه ای کوتاه…
شاید برای ثانیه ای مچ یکی از پاهایم تیر میکشد و همان لحظه ، لباسم از پشت کشیده میشود…
با شدت به عقب پرت میشوم و روی زانوهایم فرود می آیم…
کف هردو دستم از سایش با زمین زخم برمیدارد و آخم را خفه میکنم…
یک جفت پوتین چرمی جلوی رویم خم میشود…
نفس نفس میزنم و با نگاهی شعله ور ، چشمهایم را بالا می آورم…
سر زانوهایم آسیب دیده است اما…شاید میشد از غفلتش استفاده کرد و قبل از سر رسیدن بقیه ی نگهبان ها از اینجا خلاص شد…
این آخرین فرصت برای من بود و نمیتوانستم به سادگی از آن بگذرم…
عزم برخاستن میکنم و تا میخواهم برای دومین بار پا به فرار بگذارم ، درست قبل از نیم خیز شدن ، بازویم از پشت سر کشیده میشود…
با فشار…با دردی که در کل استخوان هایم میپیچد و این بار آخ ریزی از گلویم خارج میشود تا نگاه تیز و خشمگینم را سمت سرباز برگردانم…
مردی جوان و خوش پوش ، که لباس سوارکاری به تن داشت…
میخواهم بازویم را به شدت از پنجه ی او رها کنم اما ول نمیکند:
_دستتو بکش عوضی…کی گفت میتونی به من دست بزنی…؟
ابروهایش را به هم نزدیک میکند و برق خشم چشمهای من را به خوبی میبیند:
_کجا فرار میکردی…؟از دست کی…؟
صدای قدم های تند و سنگینی به گوش میرسد، اما نگاهم را یک سانت جابه جا نمیکنم:
_تو رو سننه…؟ولم کنید میخوام برم خونه ی آقام…من برده نمیشم…کنیز نمیشم..
انگار منتظر است همین را بشنود و کشان کشان من را دنبال خودش ببرد:
_وقتی یه دختر بچه از زیر دستاتون فرار میکنه ، پس چه غلطی میکنین شماها…؟داداش من پول یامفت داره بریزه تو حلق شما…؟
مخاطبش سربازانی هستند که با ترس ، دنبال ما می آیند و کم مانده به التماس بی افتند:
_دستم به دامنتون آقا…این دختر مثل مار میمونه…معلوم نشد چطور از زیر دستامون در رفت که…
من پاهایم را تا میتوانم به زمین فشار میدهم و او با زور زیادش من را دنبال خودش میکشد:
_فعلا ببندین دهناتونو تا بگم داریوش خودش به حسابتون برسه…این دختر از کجا اومده…؟
این ، منظورش من بودم…
یک آدم…یک دختر…
_هوووی…ول کن دستمو…مگه برده خریدین…؟آبروتونو میبرم…این بود جانشین خانی که اسمش دهن کل شهر رو پُر کرده بود…؟
من را از دروازه ی لعنتی به داخل پرت میکند و نگهبانان بلافاصله دروازه را میبندند…
سکندری میخورم و روی خودم کنترل پیدا میکنم…
هیچکس حق اینکه با من اینگونه رفتار کند را نداشت…نداشت…
غرورم با دستان آن ها ورز داده میشد و نفس هایم از شدت حرص یکی درمیان…
چتری های لعنتی افتاده روی پیشانی ام را محکم عقب میفرستم و تا میخواهم نفس های پر از غیضم را رها کنم و آنچه از دهانم می آید را به او نسبت دهم ، با کسی روبه رو میشوم که این روزها ، هزاران بار در خیالم دست دور گلویش قفل کرده و بارها و بارها او را کشته ام…
مرد هیکلی و بلند قدی که هیبتش همه را در دم خفه کرده است و حتی گنجشکهای داخل محوطه هم ، انگار صدایشان را بریده اند…
سلام عزیزم ممنون خیلی خوبه داستانش فقط یکم کمه