رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۶۱

5
(2)

شوکه شدن را می‌توان از تمام جوانب سر و صورتش یافت.
توقف لبانش، پلک نزدنش، دست مشت شده‌ای که باز مانده بود و بی‌حرکت و همه و همه…
نشان می‌داد این مرد توقع اینگونه رک بودن را از من نداشت.

– چ…چی…چی گفتی؟

نگاه گرفتم.

– گفتم که…طلاق می‌خوام.

صدایش…آخ امان از این صدای دو رگه که می‌توانست پایه‌های مقاومتم را سست کند.

– چرا؟

صدایم اما…لرزید!

– چی چرا؟

– چرا طلاق!

هنوز در حال مقاومت در برابر بالا بردن سرم بودم و فکر نمی‌کردم اوضاع بتواند در این حد سخت باشد.
نیشخندی زدم و با هزار خود خوری نگاهم را به بالا کشیدم.
به چشمانی خیره شدم که دنبال چیزی می‌گشت…جواب!

– یادت رفته شرطی که گذاشتی؟!

تند تند پلک زد و گلویی صاف کرد. درماندگی‌اش را به راحتی می‌توانستم از حالت چهره‌اش بخوانم.

– بعد از طلاق…می‌خوای…چیکار کنی؟

لب زدم:

– زندگی.

لب زیرینش را مکش وار به دهان کشید و دیگر نیم نگاهی هم به من نینداخت.

– بابات‌اینا…

– پیش اونا نمی‌رم.

به یکباره چشمان گرد و متعجش را بالا کشید و به من دوخت.

– پس…پس…می‌خوای چیکار کنی؟!

قصد لو دادن به هیچ وجه نداشتم.
مگر مغز خر خورده بودم؟

– می‌رم پیش صدرا یا عاطی!

سیبک گلویش به سختی بالا و پایین شد و برای اولین بار بود که توجهم را جلب می‌کرد.
دلم می‌خواست بیخیال همه چیز دستم را به سمتش ببرم و لمسش کنم اما نمی‌شد.
مقاومت‌ وارانه دستم را مشت کردم مبادا بی‌اجازه خطای آبرو بری به سرش بزند.

– هر جور نظرته!

و بعد بی‌هیچ حرفی پتو را کنار زد و از روی تخت بلند شد.
آخر به جوابم نرسیده بودم اما…
بغض چنگ زده به گلویم را چه می‌کردم؟!
جوابم بر مبنای دلم نبود. پتو را چنگ زده به کناری راندم و پاهایم را آویزان کردم.
خواب آلودگی‌ام میل به نشستنم را بیشتر می‌کردم.

– سلام مامان.

هول شده از روی تخت بلند شدم و به سمت شانه‌ی موهایم دویدم.

– سلام مادر ساعت خواب!

صدای گرفته‌اش به گوشم رسید:

– دیشب دیر موقع خوابیدم.

شانه را در موهای درهم ریخته‌ام کشیدم و صورتم شکل درد را به رخ کشید.

– آمین کجاست پس؟

– تو اتاقه الان می‌آد.

لب گزیدم و سرعت شانه زدن را بیشتر کردم تا زودتر خودم را برسانم.

– پس هر دو گرفتین خوابیدین!

هول هولکی دور خودم پیچ می‌خوردم و در به در دنبال لباس مناسبی برای تعویض این لباس‌های بیرونی بودم اما گویی مغزم همچنان در خواب ناز به سر می‌برد که اینجا اتاق من نیست!

– آره یه امروزو بیکار بودیم دانشگاه نداشتیم.

– به به حسابی هم خوش گذشته که تا لنگ ظهر خواب بودید!

چشمانم در آنِ واحد چرخیدند و روی عقربه‌ی ساعت نشستند. دندانم به جان پوست مرده‌ی گوشه‌ی لبم افتاد و ساعت دوازده بدبختی‌ام را به رویَم می‌کوبید.

– مامان چیزی می‌خوری؟

– نه مادر قربون دستت اومدم بالا یه سر بهتون بزنم و برم!

– چرا چیزی شده؟!

– بیا اینجا بشین.

ولوم آرام صدایش کنجکاوم کرد که بدون کوچکترین سر و صدایی خودم را به چهارچوب در رساندم.

– چیزی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟

– جالب اینجاست من اومدم این سؤال‌و ازت بپرسم…چیزی شده؟

تک خنده‌ی متعجبش به گوشم رسید.
والا تعجب هم داشت!

– نه مثلا چه چیزی باید بشه؟

– خودت‌و می‌زنی به اون راه یا چی؟ دیروز عصر صورت زنت زیادی نزار بود مامان جان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا