رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 156

3.5
(6)

 

 

_نه نه چیزی نشده عالیم

 

_اوکی پس اگه میشه ادامه حرفامون بمونه برای بعد ، چون میخوام به دوربین ها رسیدگی کنم اگه اشکالی نداشته باشه

 

باید هر طوری شده اینجا میموندم

نمیتونستم برم و نفهمم جریان از چه قراره و متوجه چی شده

 

با اینکه دستپاچه شده بودم

ولی باز خودم رو نباختم و با فکری که به ذهنم رسید جدی گفتم :

 

_ببخشید ولی من شاید فردا پرواز داشته باشم و دیگه نتونیم همدیگرو ببینیم

 

آهانی زیر لب زمزمه کرد

و دودل نیم نگاهی سمت تعمیرکار انداخت

 

_باشه پس بشین بقیه حرفامون رو بزنیم

 

سری در تایید حرفاش تکونی دادم

و با خوشحالی باز سر جام نشستم و خیره اش شدم

 

تموم مدتی که مشغول حرف زدن بودیم

دیدیم چطور حواسش پی دوربین هاست و اصلا تمرکزی روی حرفایی که میزنه نداره

 

منم در حد امکان سعی میکردم

مشغولش کنم تا بیشتر اونجا بمونم و از وضعیت سر دربیارم

 

چون اگه میرفتم تموم فکرم اینجا میموند

و اصلا نمیتونستم آروم و قرار داشته باشم

 

پرونده رو از اول باز کردم

و الکی درحالیکه چیزهایی که میدونستم رو بهش نشون میدادم ازش میخواستم بیشتر در موردشون توضیح بده

 

اونم چندثانیه با تعجب نگاهم میکرد

ولی به اجبار باز برام توضیح میداد

 

نمیدونم دقیق چند دقیقه ای توی این حال بودیم که یکدفعه تعمیرکار صداش زد و یکدفعه با چیزی که گفت از ترس خشکم زد

 

 

_میشه یه لحظه بیاید قربان

 

درحال وَر رفتن با دوربین ها بود

احساس میکردم چیز جدیدی پیدا کرده

 

و همینم باعث شده بود بترسم و وحشت کنم

میترسیدم برای آیناز اتفاق بدی بیفته و گیر بیفته

 

بلند شد و به سمتش رفت

تموم تنم گوش شد و به حرفاشون دقت کردم ببینم چی میگن

 

_متاسفانه هر کاری کردم درست نشد

 

_چی ؟؟ یعنی اصلا درست نمیشه ؟؟

 

تعمیرکار نیم‌ نگاهی به دوربین ها انداخت و گفت :

 

_شاید بشه کاری کرد ولی نه اینجا

 

_یعنی چی ؟؟

 

_یعنی اینکه باید با خودم ببرمش و پیش خودم باز بررسیش کنم

 

رئیس به اجبار سری تکون داد

 

_اوکی ولی چقدر زمان میبره تا نتیجه نهایی رو بهم بگی ؟؟

 

توی فکر فرو رفت و بعد از چندثانیه جدی گفت :

 

_شاید دو روز

 

به اجبار سری تکون داد :

 

_اوکی ولی اگه میشه زودتر کاری بکن چون به فیلماش احتیاج دارم

 

_چشم قربان !!

 

 

 

بعد از اینکه تعمیرکار دوربین ها رو جمع کرد و رفت تازه تونستم نفس راحتی بکشم

 

اووف خدایا به خیر گذشته بود

البته فعلا

 

باید تا دیر نشده کاری میکردم آره

بلند شدم و بعد از خدافظی سرسری که با رئیس کردم با عجله از شرکت بیرون زدم

 

باید یه کاری میکردم

شماره آیناز رو گرفتم ولی هرچی بوق میخورد برنمیداشت

 

کلافه گوشی روی صندلی بغلم پرت کردم

و زیرلب غریدم :

 

_اوووف لعنتی !!

 

نمیدونم چطوری و با چه سرعتی خودم رو به خونه اش رسوندم ولی هرچی زنگ خونه اش رو میزدم جواب نمیداد

 

کم کم داشتم کلافه میشدم

یعنی این دختره کجا رفته

 

به اجبار برگشتم و توی ماشین به انتظار نشستم و به در خونه اش خیره شدم

 

طولی نکشید

آیناز با نایلون های خرید توی دستش از تاکسی پیاده شد و به سمت خونه اش رفت همین که کلید رو‌ توی قفل چرخوند و داخل شد

 

پامو لای در گذاشتم و مانع از بسته شدنش شدم سرش رو بالا گرفت و با دیدنم جفت ابروهاش بالا پرید

 

_تو  ؟؟

 

معلوم بود بعد از حرفای آخری که بهم زدیم

انتظار دیدن من رو نداشته

 

بی اهمیت بهش هُلی به در دادم و جدی گفتم :

 

_باید باهات حرف بزنم

 

 

لجباز جلوی در رو گرفت و گفت :

 

_ولی من با تو حرفی ندارم

 

باز داشت بچه بازی درمیاورد

منم که کم طاقت شده و حوصله بحث باهاش رو نداشتم

 

پس برعکس گذشته بدون اینکه بهش رحمی بکنم با تموم قدرت هُل محکمی به در دادم و بلند گفتم :

 

_برو کنار و اون روی سگ من رو بالا نیار دختر

 

بخاطر فشار بیش از حدی که به در دادم

نایلون های توی دستش پخش زمین شدن  تلوتلوخوران چندقدمی به عقب رفت

 

با چشم غره ای حرصی زیرلب گفت :

 

_صد رحمت به سگ !!

 

با خشم نگاهش کردم

که فهمید شنیدم چی‌ گفته ولی بی تفاوت خم شد و مشغول جمع کردن وسایلش شد

 

و در همون حال غُر غُر کنان زمزمه کرد :

 

_هه تو همونی نبودی که برای همیشه خدافظی کردی و رفتی ؟؟ حالا چی میخوای باز برگشتی

 

از لحن بدش موقع صحبت کردن

حالم گرفته شده بود به قدری که با دستای مشت شده ایستاده بودم و برای اینکه چیز بدی بهش نگم خودخوری میکردم

 

حس میکردم چطور از شدت حرص و بی محلی هایی که بهم میکنه حرارت بدنم هی بالا و بالاتر میره و خشمم اوج میگیره

 

دست خودم نبود

این که میدیدم تا چه حد ازم بدش میاد

و دوست داره سر به تنم نباشه آزارم میداد

 

 

 

برای کنترل احساساتم نفس عمیقی کشیدم

و همونطوری که پشت بهش به سمت بالکن میرفتم خطاب بهش بلند گفتم :

 

_باید زود جمع کنی و از این خونه بری !!

 

یکدفعه هیچ صدایی ازش به گوشم نرسید

معلوم بود هنگ کرده و تعجب کرده

 

_جانم … منظورت چیه ؟؟

 

پاکت سیگاری که جدیدا بهش معتاد شده بودم

و تنهایی هام رو پُر میکرد رو از جیبم بیرون کشیدم

 

بی اهمیت به سوالش نخی بیرون کشیدم و با اعصابی بهم ریخته گوشه لبم گذاشتم و با فندکی روشن کردم

 

همین که پوک عمیقی بهش زدم و به بیرون خیره شدم ، بیخیال وسایل پخش شده روی زمین شد و با قدمای بلند خودش رو بهم رسوند

 

_میگی چی شده یا نه ؟؟

 

خیره چشمای شاکیش شدم

 

_رئیست ممکنه بفهمه رفتی توی اتاقش و داشتی چیکار میکردی

 

رنگش پرید :

 

_چی ؟؟

 

پوک عمیقی به سیگار زدم و دودش رو توی صورتش فوت کردم

 

_یعنی اینکه چیزی نمونده تا فیلم دوربین ها دستش بیفته

 

ناباور زمزمه کرد :

 

_دوربین ؟!

 

نیشخندی عصبی زدم :

 

_نگو که از وجود دوربین ها بیخبر بودی

 

 

 

یه طوری گیج و ناباور نگاهم میکرد

که مطمعن شدم از چیزی خبر نداره

 

عصبی سیگار نیمه سوز رو توی دستم مشت کردم و بلند غریدم :

 

_باورم نمیشههههه

 

با شنیدن صدای داد بلندم

وحشت زده چند قدمی به عقب برداشت

 

سیگار توی دستم روی زمین پرت کردم و بهش نزدیکتر شدم که ترسیده نگاهم کرد

 

_چطور بدو اینکه بدونی دور و برت چه خبره رفتی داخل اون اتاق هاااا

 

صورتش رو با دستاش قاب گرفت و ناباور زمزمه کرد :

 

_نمیدونستم

 

_همین …. نمیدونستی ؟

میدونی اون رئیست اگه بفهمه توی اتاقش رفتی چه بلایی سرت میاره هاااا

 

چنگی توی موهای بلندم زدم

و با تموم قدرت کشیدمشون ، داشتم اینطوری حرصم رو خالی میکردم

 

باورم نمیشد این دختر تا این حد خنگ باشه

خنگ که اینطوری خودش رو توی دردسر بندازه

 

عصبی به سمتش برگشتم که باز چیزی بهش بگم و خشمم رو خالی کنم ولی یکدفعه با دیدن صورت رنگ پریده و چشمای گریونش

 

پشیمون شده دندونامو روی هم سابیدم و با خشم زیرلب زمزمه کردم :

 

_وااای از دست تووووو

 

چندثانیه ای گیج دور خودم چرخیدم

و سعی کردم فکرام رو متمرکز کنم تا ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم

 

یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید

آب دهنم رو قورت دادم و جدی بلند گفتم :

 

_زود جمع کن باید تا دیر نشده بریم

 

 

معلوم بود وحشت کرده

ولی بازم با این وجود سعی میکرد بروز نده و خودش رو جمع و جور کنه

 

_من جایی نمیرم

 

بعد گفتن این حرف خواست از کنارم بره

که خشمگین بازوش رو گرفتم

 

_کجا ؟؟ نمیفهمی توی چه موقعیتی هستی ؟؟

 

چشماش رو ازم دزدید

 

_شاید اشتباه میکنی و اصلا همچین چیزی نباشه

 

با این حرفش یکدفعه منفجر شدم

باورم نمیشد خنگ بازی درآورده و حالا که گیر افتاده اینطوری خودش رو به اون راه میزنه

 

_دیوونه شدی ؟؟ نمیفهمی طرف در به در دنبالته تا پیدات کنه

 

تکونی به خودش داد تا ولش کنم

 

_نه مطمعنم هیچی‌ نمیشه !!

 

بهت زده دستش رو رها کردم

باورم نمیشد اینطوری ریلکس میگه هیچی نمیشه

 

_آره آره به سرت زده

 

به سمت وسایل پخش شده روی زمین رفت و همونطوری که توی آرامش جمعشون میکرد گفت :

 

_آره زده به سرم حرفیه ؟؟

 

دیگه داشتم از دستش کلافه میشدم

پس عصبی گفتم :

 

_باورم نمیشه دارم سر این موضوع باهات بحث میکنم

 

راست ایستاد و جدی گفت :

 

_بیخیال فقط بدون هر اتفاقی هم که بیفته به خودم مربوطه

 

 

سیگار دیگه ای از جعبه اش بیرون کشیدم و پوووک عمیقی بهش زدم

 

_حرف آخرته دیگه ؟؟

 

به سمت آشپزخونه راه افتاد

 

_آره

 

سیگار بین لبهام همینطوری دود میکرد

و من پشت حجم زیادی از دود خیره صورت در ظاهر خونسرد آیناز شده بودم

 

پوزخندی گوشه لبم نشست

بخاطر دوری از من حتی حاضر بود هر بلایی رو به جون بخره ولی من کمکش نکنم و نخوام نزدیکش باشم

 

میدونستم تا چه حد ترسیده

این رو از دستای لرزون و صورت رنگ پریده اش راحت میشد تشخیص داد

 

ولی حاضر نبود جلوی من ترسش رو بروز بده

چون نمیخواست من نزدیکش باشم و بهش کمک کنم

 

یعنی تا این حد ازم متنفره ؟؟

با این فکر دستام مشت شد و یکدفعه با خشم زیادی که گریبان گیرم شده بود

 

سیگاری که سوخته و تقریبا به فیلتر رسیده بود رو از بین لبهام بیرون کشیده و با لجبازی گفتم :

 

_اوکی هرچی خودت بخوای من دیگه دخالت نمیکنم

 

سرش رو بالا گرفت

و چندثانیه ای خیرم شد

 

منتظر بودم چیزی بگه و ازم کمک بخواد

ولی اینقدر لجباز و تُخس بود که لباش رو بهم فشرد و پشت بهم به سمت یخچال رفت

 

از خونه اش بیرون زدم و زیرلب حرصی با خودم زمزمه کردم :

 

_هه لعنتی منتظر چی بودی اینکه بگه نرو و کمکم کن

 

 

ماشینی که صبح موقع رفتن به شرکت ، از یکی از دوستام قرض گرفته بودم هنوز زیرپام بود

 

به قدری خشم وجودم رو فرا گرفته بود

که فقط توی فکر و ذکرم این میچرخید که سوارش شم و با سرعت از اینجا و این دختر دور شم

 

ولی همین که از خونه اش بیرون زدم

و یه کمی فاصله گرفتم

با دیدن ماشینی که با سرعت از کنارم گذشت

 

برای یه ثانیه پاهام به زمین قفل شد

و گیج زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_این ماشین رئیس آیناز نبود ؟؟

 

با یادآوری حرفای آیناز ، اول میخواستم بیخیال شم و برم ولی مگه این پاهای لعنتیم باهام همکاری میکردن ؟؟

 

دو قدمی که برداشتم دودل سرجام ایستادم

و عصبی با لعنتی که زیرلب با خودم زمزمه کردم راه رفته رو برگشتم

 

درست حدس زده بودم

خودخود لعنتیش بود ولی این ساعت و اینجا چیکار میکرد ؟

 

نکنه چیزی فهمیده باشه ؟

نمیشد جلو برم و زودی خودم رو لو بدم

 

پس با احتیاط نزدیک خونه شدم و جایی که توی دید نباشه ایستادم و زیر نظر گرفتمش

 

با اخمای درهم همراه چندنفر که معلوم بود بادیگاردن از ماشین پیاده شد و زنگ خونه اش رو فشرد

 

با استرس منتظر بودم آیناز در رو باز کنه

و اتفاقی که نباید بیفته براش بیفته

 

ولی هرچی در زدن بی فایده بود چند دقیقه موندن و خداروشکر وقتی دیدن در باز نمیشه

دیگه زنگ رو نزدن و یه کم فاصله گرفتن

 

 

فکر کردم میخوان برن و خوشحال شدم

ولی زهی خیال باطل ….

 

بعد از چند دقیقه حرف زدن یکی از بادیگاردای که همراش بود نگاه کلی به خونه انداخت

 

و جلوی چشمای متعجبم شروع کرد دور و اطراف خونه رو گشتن و راهی برای داخل و یا دید زدن پیدا کردن

 

دستم از زور خشم مشت شد

منتظر بودم کاری ازشون سر بزنه تا جلو برم

 

اصلا چطور جرات کردن به زور میخوان به خونه کسی که من عاشقشم بشن و اذیتش کنن

 

داشتم با خشم نگاهشون میکردم

که خداروشکر هیچ راه ورود و دید زدنی پیدا نکردن

 

و بعد از چند دقیقه معطلی و اون اطراف گشتن سوار ماشین شدن و رفتن

 

با رفتن و دور شدنشون تازه تونستن نفس راحتی بکشم خدا به خیر گذرونده بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر این دختر خیره سر میومد

 

حداقل خوب بود توی این یه مورد زرنگی درآورد و در رو باز نکرد

 

با عجله به سمت خونه اش رفتم

و بدون اهمیت به حرفایی که بهم زده بود زنگش رو فشردم

 

منتظر بودم در رو باز کنه

ولی هرچی زنگ میزدم انگار نه انگار هیچ عکس العملی نشون نمیداد

 

من که میدونستم توی خونه اس پس این کرم جواب ندادنش چی بود ؟

دیگه تحملم تموم شده بود پس صدامو بالا بردم و خشن فریاد کشیدم :

 

_زود باش در رو باز کن تا نشکوندمش !!

 

بعد از گذشت چندثانیه که هیچ صدا و عکس العملی ندیدم دستم رو بالا بردم تا محکم در بزنم که یکدفعه در با تیکی باز شد

 

 

 

”  آیناز  ”

 

از شدت ترس و وحشت داشتم مثل بید به خودم میلرزیدم باورم نمیشد حرفای نیما حقیقت داشته باشن و به این زودی سراغم بیان

 

وقتی از پشت چشمی در ، صورت رئیسم رو دیدم وحشت کردم که آدرس خونه من رو چطوری پیدا کردن و یا اصلا چرا به اینجا اومدن

 

وحشت زده خودم رو توی آشپزخونه انداختم نمیدونم چقدر توی اون حال ، توی آشپزخونه روی زمین نشسته و به سر و صداهاشون پشت در گوش میدادم

 

که بالاخره گورشون رو گم کردن و رفتن

وقتی سکوت مطلق همه جا پیچید با ترس و لرز توی خودم جمع شدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم

 

ولی هنوز چند دقیقه ای از اینکه نفس راحتی کشیده بودم نمیگذشت ، که صدای زنگ در بالا گرفت با فکر به اینکه بازم خودشونن وحشت زده چشمام گرد شد

 

ولی همین که صدای عصبی نیما رو شنیدم

یکدفعه انگار جون تازه ای گرفته باشم

میون گریه خندیدم و سعی کردم بلند شم

 

باورم نمیشد

که یه روزی بخاطر شنیدن صدای نیما تا این حد خوشحال باشم و اینطوری برای دیدنش شور و شوق داشته باشم

 

به سختی دستامو ستون بدنم کردم

و خواستم بلند شم ولی لرزش بدنم اینقدر زیاد بود که با پشت نقش زمین شدم

 

درد بدی توی کل بدنم پیچید

آاااخ بلندی از درد کشیدم و به خودم پیچیدم

 

نمیتونستم تکونی بخورم ولی مگه نیما ول کن بود یکسره پشت سر هم زنگ میزد و آخراش که دیگه شروع کرده بود با مشت و لگد به جون در افتادن

 

به هر بدبختی بود بلند شدم

همین که قفل در رو فشردم با دیدن صورت سرخ شده از عصبانیتش که چطوری با وحشت نفس نفس میزد

 

 

 

نمیدونم چِم شد

که یکدفعه خودم رو توی بغلش انداختم و دستامو دور گردنش حلقه کردم

 

هنوز از ترس داشتم به خودم میلرزیدم

میدونستم عصبیه و میخواد هرچی از دهنش درمیاد بارم کنه

 

ولی وقتی حال و روزم رو دیده بود

معلوم بود شوکه شده مخصوصا وقتی اینطوری بغلش کرده بودم

 

ولی دست خودم نبود

تنها و بی کس بودم ، مخصوصا توی این کشوری که هیچ کس رو نداشتم و ممکن بود هر بلایی سرم بیاد

 

این ترس ها باعث شده بود

که کنترل خودم رو از دست بدم و اینطوری نیما کسی که اون همه بلا سرم آورد رو به آغوش بکشم

 

و به چشم تنها امید و پشت و پناه بهش نگاه کنم اون هنوزم توی شوک بود چون هیچ عکس العملی نشون نمیداد

 

یکدفعه پاهام سست شد

و نزدیک بود نقش زمین بشم که بالاخره دستاش دور کمرم حلقه شد و درحالیکه به خودش میچسبوندم

 

وارد خونه شد و در رو بست

همونطوری که توی آغوشش بودم دستی روی موهام کشید و با نگرانی پرسید :

 

_حالت خوبه ؟؟

 

خودم رو بیشتر توی سینه ستبرش پنهون کردم

 

_نه

 

روی مبل نشوندم و خودش کنارم بدون فاصله نشست با نگرانی چندثانیه نگاهش رو توی صورتم چرخوند یکدفعه نمیدونم چش شد

 

که اخماش درهم شد و درحالیکه با حرص دندوناش روی هم می سابید خشن غرید :

 

_دیدیشون آره ؟؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا