رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۸

4
(6)

_ گناه من فقط اینه که دیگه نمی خوام پدر باشم، دیگه نمی خوام توی این جسم لعنتی باشم خانم وکیل…

این جسم برای من حکم زندان داره، هر روز دارم افسرده تر می شم و گاهی فکر خودکشی به سرم می زنه…

حق من نیست زندگی خودم رو داشت باشم؟ تاوانش این قدر سخته؟ این قدر یعنی  از دست دادن بچه هام؟؟!:

از ترحم کردن به آدم ها بیزار بودم و همین الان هم سعی داشتم اجازه ندم که ترحم توی چشم هام شکل بگیره…

به سمتش کمی خم شدم و گفتم: 

_ من با چند تا مشاور و دکتر متخصص صحبت می کنم و اگر اون ها هم بتونن اطلاعاتی در اختیارم بذارن،  ممکنه خیلی کمک کنه !

گیج نگاهم کرد و گفت:

_ اما من خودم می دونم باید واسه عمل تغییر جنسیت چیکار کنم!

_ نه آقای رضایی منظور من این نبود، صحبت کنم تا اگر مطلبی در مورد شما و امثال شما هست که می تونه دادگاه رو قانع کنه، ازش برای دیدن بچه ها استفاده کنیم…

_به هرحال همسر شما ادعا کرده ارتباط شما با بچه ها مخرب، آسیب رسان و موجب بلوغ زودرس می شه…

ابراز نگرانی اون زن مادرانه است و من کاملا درکش می کنم ول خب شما هم به عنوان بخشی از این خانواده حق دارید بچه هاتون رو ببینید…

سرش رو تکون داد و برق امید دوید توی چشم هاش…

_ خیلی ممنون خانم وکیل… خیلی زیاد ممنونم.
سرم رو براش تکون دادم و بعد از رفتنش، به صندلی ام تکیه دادم… .

چشم هام رو بستم و ذهنم، تصویر بهزاد رو به یاد آورد.

تا همین چند روز پیش می خواستم به نوعی ازش کنده بشم و توی مسیر فکر کردن به جدایی بودم و حالا… ؟!

این خواستگاری گرون تموم نمی شد برای من…؟!

نمی دونستم…. فعلا هیچ تصمیمی نداشتم!

کیف و وسیله هام رو برداشتم و رفتم دم دم در.

بهزاد بر خلاف همه این مدت پایین منتظرم نبود و نشون می داد که پای حرفش هست.

پای حرفش هست و فعلا نمی خواد مزاحمم  بشه تا خوب فکر کنم و تصمیم درستی بگیرم.

مسیر زیادی رو پیاده روی کردم تا فکر کنم…

به همه اتفاقات این چهار سال فکر  کردم!

از روزی که دیدمش تا به امروز هزاران  درجه تغییر کرده بود و منصفانه نبود با همون دید روز اول بهش نگاه کنم.

اما باز هم اون بهزاد بود؛ همون کسی که بیماری داره، کسی که از رابطه های عجیب لذت می بره و البته که عصبی و پرخاشگره…

همه این ها دلایل موجه ای بودند که می تونستم باهاشون قاطع بگم نه ولی حسی بهم می گفت نقد من مصاحبه نیست…

بهزاد توی این دوسال یه کار اشتباه نکرده بود؛ یه بی ادبی نسبت به من نداشت و مثل ملکه ها باهام رفتار می کرد…

چطور می تونستم بگم هنوز پرخاشگره؟

بالاخره اگر نقش هم بازی می کرد که اصلا به شخصیتش نمی خوره بخواد نقش  بازی کنه؛

یه باری باید توی این دوسال خودش رو نشون می داد…

دوسالی که من زن بودم و اون شوهر من!

هرچند موقت اما خیلی به هم نزدیک شده بودیم و از زیر و بمش خبر داشتم.

می دونستم همه سوراخ سمبه های زندگیش کجاست و چطور از اون ها استفاده می کنه…

خود بهزاد هم همه این هارو در مورد من می دونست!

وقتی خسته شدم؛ با یه تاکسی خودم رو به خونه رسوندم و خسته روی اولین مبل نشستم.

مادرم با دیدنم اخم توی هم کشید و گفت:

_ باز که دیر کردی !

اخم داشت و گلایه می کرد ولی من می دونستم همه این ها از روی محبتشه…

محبتی که نمی تونست ببینه بچه اش، تا این موضع شب کار کنه و زحمت بکشه‌.

_ خوبم مامان؛ اشکالی نداره!

جوابم به مذاقش اصلا خوش نیومد ولی دیگه چیزی هم نگفت و خودش رو مشغول شام کرد.

_ بابا کجاست؟

_ رفته پول کارت به کارت کنه واسه کسی!

_ صد بار گفتم یه همراه بانک نصب کنین این هم همراه نمی خواد برید؛ دیگه دوره رفتن به عابر بانک و باجه  گذشته مادر من…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا