رمان زهر چشم پارت 1
صدای جیغهای بلند عروسی که با لباس عروس پفدارش میان مهمانان آبروداری نمیکند، سوزناک است.
قلبم را به درد میآورد اما…
دستم مشت میشود و با دلبری قری به گردنم میدهم و اینجا ته خط استوارها بود…
سمت دامادی که سعی دارد عروسش را آرام کند نگاه میگردانم و ته دلم قنج میرود با دیدن درماندگیاش…
برادر و دوستش سعی دارند جنجالی که من به راه انداختهام را آرام کنند و آرام شدنی نیست وقتی تک تک مدارک رسوایی استوارها روی پردهی سینما خانگی پخش میشود و حتی با قطع کردن فیوز برق هم پروژکتور از کار نمیافتد…
گیلاس نوشیدنی بدون الکل را از روی میز پایه بلند برمیدارم و با لذت بیشتری به رسوایی و جنجال روبرویم نگاه میکنم.
– میدونی اگه بفهمن زیر سر توعه چی میشه؟!
هوم غلیظی میگویم و سرم را برای حس نکردن نفسهای داغش روی گردنم کج میکنم.
اولین کسی هست که قبل از هر کس، حتی قبل از داماد حیران و مبهوت میان مجلس، متوجه حضور منی شده که عامل اصلی جنجال بعد از خطبهی نمادین عقدم.
– دخالت نکن سید…
– آبروی خودت رو بردی بدبخت… فکر کردی نهال دنبال زنی که تو بغل شوهرش وول میخوره نمیگرده؟!
بالاخره نگاه از عروسی که دور خودش میچرخد و آرام نمیشود و بد و بیراه نثار دامادش میکند میگیرم و قفل چهرهی گوشیام را باز میکنم.
پیام آماده را سند میکنم
« بفرست به سرگرد احسانی. »
موهای فر شدهام را از روی شانهام کنار میزنم و نگاه خمار و دلربایم از آن نگاه لجنی رنگش میکنم
– همین الآن، همین مدارک میرسه به دست پلیس، به نظرت نباید الآن به جای بحث کردن با زالویی مثل من، دنبال یه راهی برای آروم کردن این بیآبرویی باشی؟
نگاهم سمت استوار بزرگ کشیده میشود و رنگ به رو ندارد…
– قراره بابای دوستت رو پلیسها دستبند به دست ببرنا…
جرعهای از نوشیدنی بدون الکل مینوشم و چشمکی به نگاه عاصیاش میزنم.
– یه صحنهی فوق تماشایی!
گیلاس را روی میز میگذارم و دستی به مانتوی جلو باز و طوسی رنگم میکشم و شالم همچنان، دور گردنم قرار دارد و من قصدی برای روی سرم کشیدنش ندارم.
دلم میخواهد موهای مشکی و فردارم، بیشتر دلفریبی کنند.
– ماهک…
اولین بار است اسمم را به زبان میآورد و این مرد هیچ نقشی در نقشههایم نداشت…
– به پر و پای من نپیچ سید.
دلم میخواهد موهای مشکی و فردارم، بیشتر دلفریبی کنند.
– ماهک…
اولین بار است اسمم را به زبان میآورد و این مرد هیچ نقشی در نقشههایم نداشت…
– به پر و پای من نپیچ سید.
مقابلش میایستم و خیره در نگاه رنگیاش، سرم را کج میکنم.
اگر عماد استوار بود، با همین دو تکان سرم و تاب موهایم طاقت از کف میداد و قصد کام گرفتن از لبهای سرخ و آتشینم میکرد.
اما این مرد…
این مرد مردانگی نداشت…
– دخالت نکن تو کار من و استوارها.
لبخند دل فریب دیگری میزنم و لعنت به دل اویی که حتی یک تکان کوچک هم نمیخورد.
– خدانگهدار سید…
دلم میخواهد کنار کلمهی سید یک واژه دیگر اضافه کنم…
شاید بی بخار…
یا شاید هم غیرباینری.
خرامان از کنارش عبور کرده و گوشی دیگرم را از توی کیفم بیرون میکشم.
اسم عامر را لمس کرده و صفحهی چتش را باز میکنم
« های لاو
حیف که فکر کردی اگه برم زیر خاک از دستم خلاص میشی عامر…
میبینی؟! خیلی راحت میتونم تو جشن عقد برادرت مهلکه درست کنم…
یه مهلکهی جنجالی…
عشقت ماهلی»
انتهای پیام ایموجی بوسه میچسبانم و سند میکنم و نفس عمیقی میکشم.
این حس خوب را دوست داشتم…
صدای همهمه و پچ پچهای مهمانان را دوست داشتم…
حس آرامش داشت…
آرامشی که قرار بود تقدیم قلب تکه پارهی ماهلی شود.
با کشیده شدن بازویم نفسم بند میآید و قبل از اینکه به خود بیایم به ماشین بزرگ و مشکی رنگ غریبهای کوبیده میشوم…
نگاهم بند نگاه شخصی میشود که چشمانش هیچ شباهتی به قبل ندارد و صدایش، نفسگیر است.
– ماه کوچولو…
در ماشین را باز میکند و تن لرزانم را که شوکه بودنم را نشان میدهد، توی ماشین پرت میکند و من نگاهم میلرزد وقتی عمق ماجرا را درک میکنم.
داشت چه غلطی میکرد؟!
« دوماه قبل »
– واقعاً با استاد استوار رابطه داری ماهک؟
آرنجم را به نیمکت تکیه داده و آدامسم را باد میکنم، بیتابی عماد استوار در برابر زیباییهایم اعتماد به نفسم را بیشتر میکرد.
– هنوز باور نداری؟ باید یه فیلم جنجالی از خودم و استادِ هات دانشگاه برات رو کنم تا باورت شه؟
با نگرانی نگاه در اطراف میچرخاند، میترسد کسی حرفهای محرمانهمان را بشنود و اما من بیخیال همانطور که پا روی پا انداختهام، آدامسم را دوباره باد میکنم
– ماهی اون نامزد داره، همین هفتهی پیش نامزد کرده. نامزدش هم دختر یه کلهگندهس که اگه اراده کنه منو تو رو با هم میخره و میفروشه.
قری به گردنم میدهم که نگاهم قفل چشمان وحشی عماد میشود و چشمکی به نگاه مشکیاش میزنم.
– برام مهم نیست. فقط دارم باهاش خوش میگذرونم و حال میکنم. نمیخوام زن دومش بشم که!
عماد با نگاه اشاره میکند و من با دلبری نگاه میگیرم، انگار باز دلش کام گرفتن میخواست.
– نمیدونی که چه کیفی میده پر از ترس و استرس با یکی حال کنی رها…
چهرهاش را جمع میکند و من لبخند دلفریبی میزنم، از همانهایی که به گفتهی عماد پدر درآر بود و پر از اغوا.
از روی نیمکت بلند میشوم و دکمهی ابتدایی مانتویم را باز میکنم.
– من یه دور برم و برگردم، انگار کمر استاد هات و جذابمون داره میترکه.
با خنده و عشوه میگویم و او اما با استرس دوباره نگاه در اطراف میچرخاند
– نرو ماهی، اگه حراست بفهمه بدبخت میشی.
شانه بالا انداخته و چشمک ریزی به نگاه پر از نگرانی رها میزنم
– کسی که داره از دانشجوی کم سن و سالش استفادهی جنسی میکنه استواره، من چرا باید بدبخت بشم؟
با بغض ساختگی خم میشوم و دستانم را دو طرفش به پشتی نیمکت تکیه میدهم
– آقای ماجد، من به خدا بیگناهم، استاد استوار تهدیدم کرد، گفت اگه خواستههای غیر اخلاقیش رو قبول نکنم حذفم میکنه. منم که میشناسین، یه دختر تنها و بیکس توی این کشور که مردهاش همه دندون تیز کردن برای یه طعمه، چه غلطی میتونستم بکنم؟!
سرش را با تأسف تکان میدهد و من خم میشوم، گونهاش را نرم میبوسم و فاصله میگیرم
– چیزی نمونده تا تموم بشه، نباید خرابش کنم رها.
لبهایش را روی هم فشار میدهد و با نگاهی براق لب میزند
– میدونی به خاطر این هدف چیا رو از دست دادی؟!
او هم بلند میشود و من هیچ علاقهای به ادامهی این بحث ندارم.
– تو معصومیتت رو از دست دادی ماهی.
جملهاش را نشنیده میگیرم و بعد از چشمکی که نثار نگاه اشکیاش میکنم، سمت ساختمان قدم برمیدارم و تنها به عماد استواری فکر میکنم که با وجود همسرش، تشنهی رابطه با من بود.
وارد انباری که میشوم بازویم به طور ناگهانی کشیده میشود و کمرم محکم با دیوار برخورد میکند. پر از ناز و عشوه میخندم و دستانم را دور گردنش حلقه میکنم.
– میدونی که این خشونتت چقدر تو رو سکسیتر میکنه عماد؟!
چانهام را چنگ میزند و همانطور که از عطش نفس نفس میزند، میغرد
– این کارها برای چیه ماهک؟!
لبخند دلفریبی میزنم و حس سست شدنش، خروار خروار خوشی توی دلم سرازیر میکند. انگشتانم را با مهارت بین موهای پشت سرش میچرخانم و خمار لب میزنم
– کدوم کارها؟!
نفسهایش تندتر میشود
– قرار بود تمومش کنیم…!
سرم را جلوتر میبرم، درست چند میلیمتری لبهایش با اغوا پچ میزنم
– مطمئنی همین و میخوای عشقم؟!
تنش را بیشتر به تنم میچسباند و من ادامه میدهم
– تو عاشق منی عماد، غیر از اینه؟!
دست راستم را از روی شانهاش پایین سر میدهم و دکمهی بالای پیراهن مردانهاش را باز میکنم، همانطور که انگشتانم را روی سینهاش میکشم، خمار و پر از ناز زنانه پچ میزنم
– برای من مهم نیست که زن داری. تو…
طاقت از کف میدهد و بین کلامم، لبهایش محکم روی لبهایم کوبیده میشوند و او حتی فرصت همراهی نمیدهد.
عماد استوار همین بود…
ارادهی قوی برادرش را نداشت و همین باعث شده بود برای زودتر رسیدن به هدف، او را انتخاب کنم.
درست وقتی که دستانش پیشروی میکنند و انگشتان مردانهاش راه ممنوعههایم را پیش میگیرند، مثل همیشه خودم را عقب میکشم.
– باید برم عماد…
موهای بافته شدهام را از پشت چنگ میزند و با خشونت صورتم را مقابل خود نگهمیدارد.
– خوشت میاد هر روز بیشتر از دیروز تنشهت میشم؟!
با دلبری میخندم و لبم را میگزم، تشنه کردن عماد استوار کار خاصی نداشت، فقط دو تاب به سرم و جمع کردن لبهای رژ خوردهام کافی بود.
– وقتی تشنهی من میشی خیلی جذابتری استاد.
نفسهایش تند است و قفسهی سینهاش محکم بالا و پایین میشود و او نمیداند قرار است چه بلایی سر خاندان استوارش بیاید با این تشنه شدنش.
تن ظریفم را میان تن درشت و مردانش اسیر میکند و همانطور که تهریش مردانهاش را به گونهام میمالد، پچ میزند…
– من اینطوری نصف و نیمه نمیخوام.
چانهام را میان انگشتانش میگیرد و خمار ادامه میدهد
– تمام و کمال میخوامت، بدون مانع، فقط و فقط برای خودم.
زیادی خودش را دست بالا نگرفته بود؟! یا مست بود که با وجود نامزدش، مرا هم تمام و کمال میخواست؟! زیادی شبیه عموی گور به گور شدهاش نبود؟!
کف دستم را روی گردنش میگذارم و نفسم را توی صورتش میفرستم
– هنوز وقتش نیست عماد.
با اخم عقب میکشد
– کی قراره وقتش بشه؟! دو ماهه دارم برای بودن باهات به هر دری میزنم و تو…
میان کلامش دستانم را دور گردنش حلقه میکنم و خودم را بالا میکشم
– منم میخوامت، ولی هنوز آماده نیستم.
با خشونت کمرم را چنگ میزند و تنم را به خودش میچسباند، حس گرمای تنش نفرتانگیز بود و من روزها با این نفرت زندگی کرده بودم.
– پس من اینجا چیام؟! خودم آمادهت میکنم.
سلام
رمان با رضایت نویسنده اینجا انتشار میشه؟