رمان زهر چشم پارت ۱۴۵
بیحرف سر تکان میدهد و میداند حال خوبی ندارم و تظاهر میکنم.
سوار ماشین که میشویم، میپرسد
– امشب رو اینجا بمونیم؟! زیارت هم میکنیم فردا صبح میریم.
خیلی سریع جوابش را میدهم
– نه! برگردیم.
ماشین را روشن میکند و من سر به صندلی تکیه داده و پلکهایم را میبندم.
دلم میخواهد ساعتها به خواب بروم. یک خواب آرام، مانند وقتهایی که قرص مصرف میکردم.
علی در سکوت رانندگی میکند و من خودم را با دستانم در آغوش میگیرم.
یک خواب طولانی میتوانست منِ از هم پاشیده را جمع و جور کند.
من هر بار توانسته بودم و باز هم میتوانستم.
آنقدر پلکهایم را بسته نگهمیدارم که خواب را تحمیلشان میکنم، یک خواب پوچ که انگار درون خودش میکشاندم.
با صدای بوق بلند ماشینی سراسیمه از خواب میپرم که علی میگوید
– هیش، نترس…
پلکهایم را میفشارم و نگاهم را در اطراف میچرخانم، رسیده بودیم.
و علی ماشین را مقابل درب مجتمع پارک کرده و نگاهم میکرد.
گوشهی چشمانم را فشرده و با صدایی خسته میگویم
– کی رسیدیم؟
– یه ساعتی میشه.
کلافه نفس عمیقی میکشم و نزدیک سه ساعت خوابیده بودم؟!
هوا تاریک شده بود و معدهام از شدت گرسنگی در هم میپیچید و بوی کباب کوبیده، زیر بینیام بود.
– شام خریدی؟!
#زهــرچشـــم
#پارت544
دست دراز میکند و از روی صندلیهای عقب، پلاستیکها را برمیدارد و جوابم را با تأخیر میدهد
– آره… بیا پایین الآنه که سرد بشه.
با اینکه سر درد دارم، لبخند میزنم و از ماشین پیاده میشوم
– چرا بیدارم نکردی؟
درب.های ماشین را قفل کرده و همراهم میشود
– دلم نیومد.
نباید میپرستیدمش؟!
نباید قربان صدقهی دلش میرفتم؟!
علی میان زندگی از هم پاشیدهام مانند معجزه میماند.
– آقا سیدمون دلش نیومده!
به شیطنت کوچکم میخندد و دست من، دور بازویش میپیچد
– الآن مثلاً می خوای دلمو ببری سید جان؟!
لبخندش دلم را گرم میکند…
مانند امید میماند که توی رگهایم تزریق میشود.
– همین قصدی دارم؟! نمیدونم.
بلند میخندم و او با لبخند نگاهم میکند. موفق شده بود در آخر یک روز گند و خراب، باعث خندهی از ته دلم شود.
درب واحد را با کلید باز میکند و عقب میایستد تا ابتدا من داخل شوم و من با لبهایی کش آمده، وارد میشوم.
کنار او نه اثری از غم و اندوه میماند، نه اثری از دلهره و نگرانی…
او با حضورش، انگار تمام احساسات بد را از بین میبرد.
کنار مبل روی زمین مینشینم و دستم را روی میز شیشهای مقابلش میکوبم
– شام و بیار همین جا بخوریم دارم از گشنگی تلف میشم.
#زهــرچشـــم
#پارت545
پلاستیک غذاها و مخلفاتش را روی میز میگذارد و میگوید
– من سفره بیارم…
سر تکان میدهم و او وارد آشپزخانه میشود
– دارم از گرسنگی میمیرم.
همراه سفره، لیوان و قاشق هم با خودش میآورد
– خدا نکنه…
دلم قنج میرود و او مقابلم، روی زمین مینشیند و سفره را میاندازد. همراه هم غذاها و نوشیدنیها را روی میز میچینیم او توی لیوانها دوغ میریزد
– فردا میرم خرید واسه عروسی رها لباس بخرم…
به خاطر پر بودن دهانش، تنها سرش را تکان میدهد و من قاشق پر از برنج را توی دهانم چپانده و با دهان پر میگویم
– به نظرت موهام رو رنگ کنم؟!
– چه رنگی؟!
غذا را نجویده قورت داده و لیوان دوغم را برمیدارم
– نمیدونم، یه چند تا رنگ مو تو اینستا بود حالا بعد از غذا نشونت میدم. من کلی نظرت رو پرسیدم.
– نظر من اینه موی مشکی خیلی بیشتر بهت میاد…
شانهام را بالا میاندازم و او اضافه میکند
– فردا منم باهات میام…
– لباس لختی نمیخرم، نگران نباش.
با جدیت میپرسد
– لباس لختی؟!
سرم را بالا و پایین میکنم و او میگوید
– عروسی مختلط نیست که! هر چی خوشت اومد میتونی بخری.
#زهــرچشـــم
#پارت546
برای یک امر و نهی محکم و کوبنده خودم را آماده کرده بودم و او اما خط بطلان روی تمام افکار و انتظاراتم کشیده بود.
نگاه خیرهام باعث میشود سرش را با خنده تکان دهد و من قاشقم را پر از برنج کرده و دوباره توی دهانم بچپانم.
غذایمان را در سکوت میخوریم و به محض تمام شدن غذا، خودم را عقب میکشم
– هر کی دیر خورد اون سفره رو جمع میکنه.
هر دو ابرویش را بالا داده و نگاهم میکند و من خودم را روی مبل پرت کرده و گوشیام را از جیبم بیرون میکشم
– آفرین سید جان…
سرش را تکان داده و مشغول خوردن ادامهی غذایش میشود و من دادهی گوشی را باز میکنم.
به محض باز شدشن داده، چند اعلان اینستاگرام بالای صفحه نقش میبندد.
برنامه را باز کرده و دایرکت را بالا میآورم
« این نبود چیزی که من میخواستم دخترعمو…»
اکانت را خیلی سریع بلاک کرده و گوشی را روی توی جیبم میفرستم.من نباید گوشی دستم میگرفتم.
تلفن همراهم نفرین شده بود یا خودم، خدا عالم.
علی که بلند میشود، خم میشوم و گوشی او را از روی میز چنگ میزنم…
– ببینم چی داری!
او سفره را جمع میکند و من میپرسم
– رمزت چیه؟!
– چهار تا یک…
#زهــرچشـــم
#پارت547
با خنده چهار بار عدد یک را لمس میکنم و گوشی روشن میشود
– سختت نمیشه با این رمز؟
سرش را به طرفین تکان میدهد و ظروف یک بار مصرف غذا را توی پلاستیک گذاشته و گره میزند
ابتدا وارد برنامهی اینستاگرامش میشوم و جر در و تخته و کابینت، پست دیگری نگذاشته است.
فالوورهایش را چک کرده و از برنامه خارج میشوم
– پرنده پر نمیزنه تو اینستات.
– کی گفته؟! پنج هزار فالوور دارم.
بلند به جملهاش میخندم و او همراه سفره و پلاستیک، وارد آشپزخانه میشود
– تو اینستا میخوای کارت رو رونق بدی سید جان؟!
– وقتی میگی سید جان یاد مادربزرگم میوفتم.
روی مبل لم داده و توی مخاطبین واتساپش میگردم…
دنبال چه کسی هستم نمیدانم.
– یاد اون چرا؟!
– اونم بهم میگفت سید جان…
به آشپزخانه سرک میکشم و روی مخاطبی که پروفایل زنانه دارد را لمس میکنم…
زنی چادری که با اسم شمسایی سیو شده است…
بی اهمیت به جملهی او، ناگهانی میپرسم
– شمسایی کیه؟!
همراه با قوری دمنوش و دو فنجان، از آشپزخانه خارج میشود
– شمسایی؟! نمیدونم.
سینی را که روی میز میگذارد، صفحهی گوشی را سکت صورتش میگیرم
– تو گوشی توعه…
#زهــرچشـــم
#پارت548
دست دراز میکند تا گوشی را از دستم بگیرد که خیلی سریع عقب میکشم
– نمیدونم، احتمالا یکی از مشتریهاست. بده ببینم.
دوباره به چرخیدن توی گوشیاش ادامه داده و میگویم
– نمیدم…
سرش را با تأسف برایم تکان میدهد و روی مبل روبرویی تلویزیون مینشیند.
– کنترل تلویزیون فکر کنم زیر تو مونده.
پشت چشمی برایش نازک میکنم که میخندد و من از زیرم، بالاخره کنترل تلویزیون را پیدا کرده و به دستش میدهم
– میشه بگی تو گوشیم دنبال چی میگردی؟
– دارم مشتریهای خانم عزیزت رو میشمارم.
به حسادت آشکارم میخندد و تلویزیون را روش میکند
– بشمر ببینم به کجا میرسی عزیزم.
– شمارهی دختر همسایهتون رو نداری؟
نگاه از گوشی نمیگیرم و اما سنگینی نگاه او را حس میکنم
– نه، گفتم که… شمارهی سیو شده توی گوشیم بیشترشون مشترین.
– از همهی مشتریهات شماره میگیری؟
با خنده جوابم را میدهد و من با کمی حرث نگاهش میکنم.
– خب آره… اگه شماره نگیرم که نمیشه.
– خب اینا شوهر ندارن که شمارهی اوشون رو بدن؟
کنترل تلویزیون را روی میز گذاشته و خودش را روی کاناپهای که من رویش لم دادهام، میاندازد
– الآن حسودیت شده؟!
نور جونم لطفا درباره رمان دانشجوی شیطون بلا فصل اولش میگی چطور بخونم و از کجا
بیا تو کانال تلگرام اونجا فایل کاملش هست
https://t.me/romanman_ir
نور جون توی کانال تلگرام وقتی میزنم ، میزنه که از تو سایت برداشته شده🤦🏻♀️
میگی چیکار کنم؟
تو خود کانال تلگرامه نه سایت
نور من نمیدونم چطوری پیام بدم بهت
رمان دانشجوی شیطون بلا چطوری فصل اولشو میتونم بخونم؟!
خانم نور مرواریدی در صدف تو رمان وان دیگه پارت گذاری نمیشه چون pdf اومده؟
پارت گذاری میشه امشب هم میزارمش
ببخشید نور جونم,توی رمان وان نمی تونم کامنت بزارم.جند بار سعی کردم نمیشه😥
پی وی برات پیام گذاشتم
تلگرامم پریده,ندارم.😣پروکسیام هیچ کدام وصل نمیشه.فکر کنم گوشیم ویروسی شده😭.شماره ام رو داری,میشه smsبدی,البته قبلش عذر خواهی میکنم🙏
نه ندارم🤕🙁
مرسی و ممنون و متشکر به خاطر هم خوش قولیت و هم پارت جدیدم در جونم.😘
💖💖💖
دست گلت درد نکنه خانم نور پارت قشنگی بود خدا رو شکر هرشب میاد دیگه؟
ممکنه نتونم هرشب بزارم