رمان زهر چشم پارت ۱۱۷
« تا کی میخوای شماره هام رو بلاک کنی دختر عمو؟ باید باهات حرف بزنم، رودررو…»
نگاهم روی پیامک کوتاه دو دو می زند و اما صدای بلند رها باعث تکان خوردن شانه هایم می شود
– من زودتر از تو نامزد کردم ولی تو زودتر از من ازدواج کردی!
گوشی را بدون بلاک کردن شماره توی جیبم می گذارم و او بعد از خشک کردن آخرین بشقاب غذاخوری و گذاشتنش روی کابینت، میگوید
– ماهک؟!
سرم را به چپ و راست تکان می دهم و او شرکی به بیرون آشپزخانه می کشد
– استاد دیروز سد راهم شد…
لبم را پر استرس تر کردن و من هم سمت ورودی آشپزخانه نگاه کوتاهی میکنم
– هنوز نمیدونه ازدواج کردی.
حرفی نمیزنم…
در واقع نمیدانم چه چیزی باید بگویم و رها توی صورتم پچ پچ میکند
– ازم خواست بهت بگم باید باهات حرف بزنه… مهمه.
بالاخره لب باز میکنم
– من نمیخوام.
– ه دوباره بیاد دم در چی؟
دستم را روی میز گذاشته و سمتش خم میشوم
– همچین اتفاقی نمیوفته.
تنها نگاهش میکنم و اما او قبل از حرف زدن, نفس عمیقی میکشد
– من خیلی میترسم ماهی…
– از چی می ترسی؟ مگه بچه ای؟
دوباره سرکی به سالن می کشد و سرش را سمت من می کشد
– اگه بیاد دم در و با علی دعواش بشه چی؟ نباید بترسم؟
– هیچ غلطی نمی تونه بکنه… نمی خوامش، مگه زوره؟
– زور نیست ماهی، ولی یادت که نرفته چیکار کردی؟!
اخم غلیظی بین ابروهایم می نشیند و اما قبل از این که چیزی بگویم، با صدای سرفه ی حاج محمد هر دو سمت درگاه آشپزخانه می چرخیم.
– پس این چایی ما چی شد دخترا؟
من زودتر از رها سمت اجاق گاز قدم برمی دارم
– الآن دم می کنم حاج بابا…
با هر حاج بابا گفتن من درخشش عمیقی توی چشمانش دیده می شد و قبلا هم گفته بود که فکرش را نمی کرد همسر علی حاج بابا صدایش کند.
– دست گلتون درد نکنه… یه زنگ هم بی زحمت به علی بزن… دیر کرده.
– چشم…
لبخندش عمیق تر می شود
– چشمت روشن باباجان.
با دلی گرم چای را دم می کنم و رها هم دیگر حرفی از عماد نمی زند…
در مورد درس و دانشگاه حرف می زند و اصرار دارد من هم به دانشکده برگردم، اما من با گفتن اینکه دلم نمی خواهد ادامه بدهم جوابش را می دهم و همراه سینی چای آشپزخانه را ترک می کنم.
با دیدن حاج خانم که تنها به پشتی تکیه داده است نگاهم را در اطراف می چرخانم و حین گذاشتن سینی روی زمین، می گویم
– پس حاج بابا کجا رفتن؟
صلوات شمار طوسی رنگش را از انگشتش درمیآورد و یکی از استکانها را از توی سینی برمیدارد
– یکی زنگ زد رفت توی حیاط، الان میاد.
نگاهم سمت در میچرخد و حاج محمد را طور دیگری دوست داشتم.
انگار واقعا پدرم بود.
– علی کجا موند پس؟
نبات را توی چاییاش میاندازد و با چشمان باریک شده میپرسد
– مگه بهش زنگ نزدی؟
قبل از اینکه من جوابش را بدهم، رها با صدای بلند میگوید
– عروس خانم یادش رفت… من زنگ زدم گفت دست مهرداد رو نمیدونم چی چی بریده و بیمارستانه، نمیتونه بیاد.
میوههای چیده شده توی ظرف مسی را روی زمین میگذارد و رو به من میگوید
– گفت تو هم امشب همینجا بمونی.
اخم می کنم و من خودم مگر گوشی نداشتم؟ چرا باید دستور ماندنم توی خانه ی مادرش را به خواهرش می داد؟
رها که می خندد، اخمم کورتر می شود و او کنارم می نشیند
– چون من زنگش زدم بهم گفت…
بلند فکر کرده بودم؟!
لب هایم را توی دهانم می برم و زیر چشمی نگاهی به حاج خانم که مشغول نوشیدن چایی اش هست، می کنم و ترجیح می دهم حرفی نزنم.
رها اما انگار تمام شب را توی آب نمک خوابیده بود که دست از نمک ریختن برنمی داشت و مرا بیشتر حرصی می کرد.
– عروس خانم ناراحت شده مامان جونم…
– تو الان فاز خواهر شوهری برداشتی رها؟
او با چشمان گرد شده نگاهم می کند و حاج خانم ریز می خندد…
دهان باز می کند چیزی در جواب جمله ام بگوید که صدای حاج محمد مانعش می شود.
– به علی زنگ زدین؟ کجا موند پس؟
می خواهم جوابش را بدهم که رها زودتر از من می گوید
– پیش دوستشه بابا… انگار دستش رو یکم بریده بردنتش بیمارستان.
این دخترک تازگی ها زیادی حرص درآور نشده بود؟!
حاج محمد با جدیدت توضیح بیشتری می خواهد و رها با آب و تا تمام گفته های برادرش را بازگو می کند.
میان تعریف های رها بااجازه ی آرامی می گویم و گوشی ام را برداشته و به یکی از اتاق ها می روم تا با علی تماس بگیرم.
در اتاق را که می بندم با او تماس می گیرم و تا وصل تماس پوست لبهایم را می کنم
– بله عزیزم…
بغضم می گیرد…
به خاطر ضعفی که به صدا و عزیزم گفتنش دارم بغضم می گیرد و اصلا از یاد می برم تمام حرص و عصبانیتم را…
– ماهک؟!
روی لب هایم را زبان می کشم
– می خواستم سلیطه بازی دربیارم و کلی بتوبم بهت…
صدای تک خنده ی کوتاهش را می شنوم و اخم می کنم…
به حال وخیم و ضعف نسبتا شدیدی که به او داشتم می خندید؟
– می شه بفهمم چرا؟
– برای اینکه من و تنها گذاشتی و رفتی و از راه رها خبر می فرستی که شب و اینجا بمونم.
باز هم کوتاه می خندد و نمی توانم دلیل خنده هایش را بفهمم…
– حالا چرا پشیمون شدی؟
– چون تو بهم گفتی عزیزم.
سکوت که می کند، من هم نفسی عمیق می کشم و دستم را روی پیشانی ام می گذارم.
چه گفته بودم؟!
_ طوری آرومی و با آرامش حرف می زنی که آدم نمی تونه سرت جیغ و داد کنه… می شه بگی چرا؟
با هم کوتاه می خندد و سپس با همان آرامشش می گوید
– متأسفم که نتونستم پیشت باشم امشب. یکی از دوس هام توی کارگاه…
– رها گفت چی شده، حالش چطوره؟
نفس عمیقش از پشت خط به گوش من هم می رسد
– رگش بریده شده، الآن توی اتاق عمله…
هین بلندی کشیده و روی زمین می نشینم
– واقعا؟ فکر کردم سطحی بریده؟ حالش خوب می شه؟ دستش رو که نمی برن؟ وای بیچاره مادرش الآن تو چه حالیه!
– آروم باش ماهک… حالش خوب می شه…
گوشه ی شال سفید رنگ روی سرم را با انگشت به بازی می گیرم و آرام می گویم
-نگرانش شدم.
– مگه می شناسیش؟
– نه، مگه آدم فقط نگران آدم هایی می شه که می شناستشون؟ خب اونم خانواده داره که ممکنه ناراحت باشن از این اتفاق.
– نمی شه فهمیدت ماهک… تو باورنکردنی هستی.
درود*
گویا نویسنده گل فراموش کرده قبلن اسم دوست همکار علی ؛ فرهاد بود، الان چراا شد مهردادد😐 😕😯😲
مرسی نور جونم.😘کاش,این آقا علی یه کم با ماهک راه میومد.😔چرا همه اش نادیده میگیره این دختر رو🙁