رمان زهرچشم پارت 87
در ماشینش را باز میکند و سعی میکند به جملهی دخترک بیتفاوت باشد.
– میگی چرا بالای کوه باید حرف بزنیم یا نه؟
– چون هوای بالای کوه به خدا نزدیکتریم و احتمال اینکه گول شیطون رو بخوریم کمتره.
توی ماشین مینشیند و بار دیگر اسم دخترک را میگوید
– ماهک!
– جونم سید؟ خوشت میاد جان و جون بگمت که اینطوری صدام میکنی؟
– کی قراره بس کنی و جواب سوالم رو بدی؟
– خب قراره باهات چیکار کنم مگه بالای کوه؟ همهش که نمیشه تو کافه و رستوران و پارک قرار گذاشت. من دلم میخواد با خواستگارم بالای کوه قرار بذارم.
– در مورد چی قراره حرف بزنیم.
– فعلا نظری ندارم…
نفس عمیقی میکشد و ماهک برای شکستن سکوت چند لحظهای بینشان، میگوید
– صبح به رها گفتم که مجنونم شدی و قسم خوردی تا جواب مثبت نگیری لب به آب و غذا نمیزنی…
گوشی را بین دستهایش جابهجا میکند
– چرا همچین کاری کردی وقتی جواب منفی دادی؟
– دلم میخواد همه بدونن تو ازم خواستگاری کردی.
نمیتواند با لبخندی که روی لبهایش مینشیند، مقابله کند و سرش را با لبخند به چپ و راست تکان میدهد
– دونستن مردم چه سودی برای من و تو داره؟
– سود که نداره… ولی به نظرم باعث میشه تعداد خاطر خواهات کم بشن سید…
اینبار واضحتر و صدادار میخندد
– از کجا به این نتیجه رسیدی دختر زرنگ؟
– خب اگه بفهمن یه دختر به خوشگلی و دلبری من زیر سر داری جسارت نمیکنن. بالاخره آشکاره که مقابل من شانسشون صفره…
– مگه قراره به خاطر من با کسی بجنگی که دندونات رو تیز کردی؟
– چه خوششم اومده! دوست داری بجنگم سید؟ اگه آره کافیه ندا بدی…
علی دست به صورتش میکشد و گوشی را از گوشش فاصله میدهد…
پناه بر خدای آرامی میگوید تا صدای طناز و دلبر پشت خط وسوسهاش نکند و بعد گوشی را دوباره به گوش میچسباند.
– این زبونت قرار نیست کوتاه بشه تو دختر؟
ماهک میخندد و صدای خندهی دلبرانهاش گوشهای علی را نوازش میکند
– فکر میکردم عاشق همین زبوندرازیام شدی سید… حیف… قلبم شکست.
تو گلو میخندد و صدای نفسهای تند شده به خاطر خندهاش به گوش دخترک شیطان میرسد که ادامه میدهد
– حالا چرا داری قایمکی میخندی؟ ول کن اون قهقههی حبس شده رو، راحت باش.
با خندهای قورت داده ماشین را روشن میکند
– من حریف زبون تو نمیشم.
دخترک بدون حرف میخندد و علی نگاهی به ساعت بسته شده دور مچش میاندازد و گوشی را روی حالت اسپیکر میگذارد
– من دارم راه میوفتم… زودتر بیا دیر نکنیم.
– دیر بشه که بیشتر خوش میگذره! نشنیدی میگن شب برای عشاق حال و هوای دگری دارد؟!
– عاشقیم مگه ما؟!
– من نه! ولی مشخصه تو عاشقمی….
حرکت میکند و با لبخند خستهای رو به دخترک شیطان و پرانرژی پشت خط میگوید
– کجایی بیام دنبالت با هم بریم؟
– من اینجام… از ظهر اینجام…
متعجب سرعت ماشین را پایین آورده و میپرسد:
– از ظهر؟! از ظهر بالای کوه چیکار میکنی؟
دخترک با خندهی پر شیطنتی میگوید
– دارم اقدامات دست درازی به تو رو آماده میکنم….
علی نفس عمیقی میکشد
– تو درست بشو نیستی…
میگوید و تماس را بدون هیچ حرف دیگری به روی دخترک قطع میکند.
بالاخره بعد از ساعتها موفق به یافتن جایی که ماهک برایش فرستاده بود میشود و دیدن یک کلبهی کوچک و کاهگلی متعجبش میکند.
نگاهش را اطراف میچرخاند و میان کوه و دشت، دخترک این کلبه را چگونه پیدا کرده بود؟
سری تکان میدهد و بعد از گذاشتن گوشی توی جیب کت مردانهاش، سمت کلبه قدم برمیدارد.
– ماهک؟!
طولی نمیکشد که در چوبی کلبه باز میشود و دخترک با خوشرویی بیرون میآید…
– خوش اومدی سید…
به ماهک که میرسد، یک بار دیگر نگاه در اطراف میچرخاند
– جا واسه قرار گذاشتن پیدا نکردی تو؟ نمیترسی یه مرد رو همچین جای پرتی دعوت میکنی؟
ماهک با چشمانی براق از زیر چتریهای مشکی رنگش نگاهش میکند و با شیطنت میگوید
– از دعوت یه سید بیبخار به همچین جای پرتی، نه! نمیترسم.
اخم کرده میخواهد چیزی بگوید که دخترک عقب میکشد
– بیا تو… خونهی خودته سید.
سرش را به خاطر ارافاع کمِ در چوبی خم کرده و داخل کلبه میشود…
کلبهی کوچکی که تنها چیز داخلش دو تشک کوچک و یک منقل آتش کنار تشکهاست.
– اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
دخترک قبل از او خودش را روی یکی از تشکها پرت میکند و دستانش را از پشت تکیهگاه تنش میکند
– تو چیکار به چطور پیدا شدنش داری؟! بیا بشین…
علی بعد از نفس عمیقی که میکشد، روی تشک روبرویی ماهک مینشیند و نگاهش را به ذغالهای سفید شده میدوزد
– هنوز باورم نمیشه بالای کوه باهات قرار گذاشتم.
ناهک خم میشود و حین گذاشتن کتری زغالی کوچک روی زغالها شانه بالا میاندازد
– پیشنهاد ازدواج یکی مثل تو، به یکی مثل من، از بالای کوه بودنمون باورنکردنیتره.
دستت درد نکنه.خوبه که زود گزاشتی🙏,ولی باز هم میگم,کمه,خیلی کم.😣🙈