رمان زهرچشم پارت ۹۸
– حالا فیلم نیا… اینقدر آفتاب مهتاب ندیدهای که شبا خونوادهت رو میپیچونی و میری بغل پسر مردم؟
چیزی تا گریه کردنش نمانده که با صدای آرامی پچ میزند
– چه بغلی ماهک؟ چرا حرف درمیاری؟ سینا حتی دستمم نمیگیره…
دهانم را کج میکنم
– آره منم مثلا باور کردم. پریودی چیزی نیست که ازش خجالت بکشی احمق… اینکه به خونوادهت که بهت اعتماد دارن دروغ میگی خجالت آوره.
سکوت که میکند، من هم چیزی نمیگویم و او بعد از دقایقی که در سکوت به سر میرود، خودش را سمتم میکشد.
– تو چرا اومدی اینجا؟
اخم میکنم.
اخمم را که میبیند، جملهاش را تصحیح میکند.
– یعنی، به خاطر من اومدی؟!
نفس عمیقی میکشم تا حرف نامربوطی نزنم و آرام پچ میزنم
– علی خواست یه مدت اینجا باشم.
گیج و پرت سرش را تکان میدهد و من بدون اینکه حرف دیگری بزنم، خودم را لبهی تخت میکشم و پایین میروم.
– من میرم تو… یکم سرما خوردهم.
اوی متعجب را پشت سر گذاشته و از پلههای ایوان بالا میروم.
توی این خانه بودن حال و هوای عجیبی دارد و من اصلا دلم نمیخواهد با فکر کردن به تماس اهورا، این فرصت را از خودم بگیرم.
وارد خانه که میشوم، حاج خانم را کنار بخاری حین پاک کردن سبزی میبینم و بزاق دهانم را قورت میدهم.
– سلام.
آرام و با لبخند جواب سلامم را میدهد و بوی آبگوشت و لیمو توی خانه پیچیده است.
کنارش مینشینم تا کمکش کنم که میگوید
– میشه زیر غذا رو کم کنی دخترم؟ من دستام گلیه…
بلافاصله میایستم و مانند کودکی که مادرش از او کار بزرگی خواسته ذوق زده سر تکان میدهم.
وارد آشپزخانه میشوم و بعد از کم کردن شعلهی اجاق گاز، بی طاقت درب قابلمهی مسی را برمیدارم و نگاهم روی سرخی آبگوشت و دنبههای له شدهی رویش میچرخد.
آخرین باری که آبگوشت خورده بودم را به یاد ندارم. شاید خیلی قبل تر از وقتی بود که تصمیم گرفته بودم گوشت نخورم.
عمیق بو میکشم و با هوس خوردن قلوپی از آب گوشت، مقابله میکنم.
از آشپزخانه خارج میشوم و دوباره کنار حاج خانم مینشینم.
عذاب وجدان سخت یقهام را میچسبد و مجبورم میکند یک ساقه جعفری بردارم و حین کندن برگهایش، آرام بگویم.
– من علی رو دوست دارم.
میتوانم سنگینی نگاه متعجبش را حس کنم، اما نگاه از ساقهی لخت شدهی جعفری نمیگیرم.
– خیلی وقته دوسش دارم.
آرام میخندم… پر از بغض و حسرت…
– اولین باره دارم اینو میگم.
چشم راستم میسوزد و به خاطر تلخی سبزیهاست؟!
– حتی به خودمم نگفتم و اولین بار دارم به شما میگم.
نفس عمیقی میکشم…
بوی شوید و نعنا و جعفری توی مشامم میپیچد…
– من راه دیگهای برای به دست آوردنش بلد نبودم حاج خانم… فقط دوسش دارم و نخواستم از دستش بدم.
حرفی نمیزند و اجازه میدهد تا حرفهایم را بزنم و سکوتش را دوست دارم.
من آنقدری دوستش داشتم که بازیچه شدن را به جان خریده بودم.
– اگه اون روز دم مسجد دلتون رو شکستم معذرت میخوام.
معذرت خواستن هیچ وقت برایم تا این حد راحت نبود… طوری که بعدش به جای حرص خوردن، دلم گرم شود.
من آدم خودخواهی بودم که دلم میخواست همیشه حق با من باشد…
همیشه برنده باشم ولی توی این خانه و خانواده همه چیز متفاوتتر بود…
دست روی دستم میگذارد و من نگاهم روی ساقهی مچاله شده میلرزد.
– این راهش نیست که دخترم…
نفس عمیقی برای پس زدن بغضهایی که بختک میشوند بیخ گلویم میکشم و شاید اگر من هم بزرگتری بالای سرم بود، راه درست را تشخیص میدادم.
راهش را برایم نشان میداد و راهنماییام میکرد تا اشتباه نکنم.
حرفی که نمیزنم، فشاری به دستم وارد میکند
– از خدا میخوام خوشبخت باشی…
رها که میآید، مکالمهمان خاتمه مییابد و او هم کنارمان مینشیند و با گونههایی که همچنان سرخ است همراه من و مادرش سبزی پاک میکند.
شاید اشتباهات زیادی داشتم ولی به نظرم علی و انتخاب کردنش صحیحترین کاری بود که توی عمرم انجامش داده بودم.
حتی با فهمیدن اینکه دوستم ندارد، انتخابش کرده بودم چون مطمئن بودم میتوانم دلش را به دست بیاورم. به خودم اطمینان داشتم…
میتوانستم خودم را توی دلش جا کنم، طوری که دیگر جایی برای آن دختر بهار نام بلند قد نباشد.
****
شبا اینجا نمیمونی تو سید؟
مفاتیح الجنان را میبندد و نگاهی به در خانه میکند
– نه…
لبخند پر شیطنتی میزنم و کنارش روی تخت مینشینم.
– حیف شد… دلم میخواست باهات بخوابم.
ذکری زیر لب گفته و پاهایش را از تخت آویزان میکند. میخواهد بلند شود و با خنده گوشهی پیراهنش را میگیرم.
– منظورم اینه زیر یه سقف بخوابم.
– کاری داشتی اومدی بیرون؟
لبم را تر کرده و چتریهایم را با انگشت مرتب میکنم
– الآن مگه نامزدم محسوب نمیشی سید؟ واسه چی داری ازم فرار میکنی؟
اخم کرده میپرسد
– ازت فرار نمیکنم. اگه کاری نداری پاشو برو تو منم الآن میام.
سرم را با اغوا کج میکنم و لبهایم جمع میشود
– داری از سرت بازم میکنی؟!
سر بالا میگیرد و لاالهالله نسبتاً بلندی زیر لب میگوید و من خودم را روی تخت نشیمن سمتش میکشم.
– نکنه قراره از راه بلوتوث ارتباط برقرار کنیم با هم؟!
– پاشو بریم تو…
لبهایم را جمعتر میکنم
– اینجا با تو بیشتر خوش میگذره.
اسمم را سرزنش گرانه زمزمه میکند و من دلم ضعف میرود برای الف اسمم که کمی کشدار روی زبانش جاری میشود.
– جونم سید؟!
کتاب قطورش را برنیدارد و صاف میایستد
– بریم تو…
خیلی خیلی رمان خوبیست دقیق تفاوت بین خونوادها رونشون میده،👌
مرسی نور جونی.😍کمه,یا بهتر بگم کوتاهه ولی خوبه که میگزارید.