رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۴۸

4.1
(9)

5
می‌خواهم چیزی بگویم که صدای تقه‌ای که به در می‌خورد، مانع می‌شود.

مکس بالا و پایین می‌پرد و من سرسری با رها خداحافظی می‌کنم و سمت در قدم برمی‌دارم.

با خیال اینکه یکی از پرسنل مسافرخانه است، در را باز می‌کنم و اما دیدن عماد پشت در تا حدی شوکه‌ام می‌کند که برای چند لحظه حتی طرز نفس کشیدن را هم فراموش می‌کنم.

بی‌تفاوت به من و تعجبم، وارد می‌شود و بدون تعارف، لبه‌ی تخت می‌نشیند.

لبم را تر می‌کنم و برای چند لحظه پلک روی هم می‌گذارم. در را می‌بندم و دست به سینه می‌زنم.

– اینجا چیکار می‌کنی عماد؟

نگاهش را اطراف می‌چرخاند و با اخم به جای جواب، همان سؤال مرا می‌پرسد

– خودت اینجا چیکار داری؟!

با عصبانیت جوابش را می‌دهم.

– به تو ربطی داره عماد؟!

می‌ایستد و دست به جیب سمتم قدم برمی‌دارد، خونسرد است، دقیقا برعکس منی که حضور او بیشتر عصبانی‌ام کرده.

– اومدم ببرمت خونه‌ی خودم.

بلند و عصبی می‌خندم…
دیوانه‌وار….
هیستریک…
پر از دردهایی که خانوانواده‌اش به جانم زده و جای‌ زخم‌های عفونی هر روز بیشتر می‌سوزد…

– اونوقت با چه سنمی؟!

قدم جلو برمی‌دارد و با همان خونسردی جوابم را می‌دهد…

– با همون نسبتی که قبلاً بوسیدمت، همونی که لمست کردم…

با عصبانیت قبل از اینکه بیشتر نزدیک شود، کف دستانم را روی سینه‌اش می‌کوبم و صدایم را بالاتر می‌برم.

– ببند دهنت رو عماد… چند بار باید بگم نمی‌خوام ببینمت؟

بازویم را محکم می‌گیرد و توی صورتم براق می‌شود

– شر و ور نگو ماهی… گند هم زده باشی تو زندگیم بازم اجازه نمی‌دم آواره‌ی همچین جاهای بی در و پیکری بشی… جمع کن میای خونه‌ی من…

تقلا می‌کنم و او اما رهایم نمی‌کند

– نمی‌خوام می‌گم… زبون آدمیزاد حالیت نیست مگه؟

اینبار هر دو بازویم را می‌گیرد و تنم را سمت خودش می‌کشد که دستم تیر می‌کشد و چهره‌ام توی هم می‌رود

– من هنوز هم می‌خوامت لعنتی.

با بغض نگاهش می‌کنم، درد دارم… دردهایی که روحم را آزار می‌دهند…

– اما من ازت نفرت دارم عماد…

نگاهش بین چشمان اشکی‌ام می‌چرخد و اما رهایم نمی‌کند، سرش را نزدیک‌تر می‌آورد و شمرده شمرده تکرار می‌کند…

– اصلاً مهم نیست… وسایلت رو جمع کن باید بریم.

اینبار با قدرت کمتری تقلا می‌کنم…
فشار دستانش به حدی است که درد را به استخوان ترمیم شده‌ام می‌رساند و نیرویم را تحلیل می‌برد.

– من با تو جایی نمیام. ولم کن عماد…

– چرا داری لجبازی می‌کنی؟

– من لجبازی نمی‌کنم… این تویی که نمی‌فهمی کسی که باعث شد پدر کثیفت بیوفته زندان من بودم، کسی که تو روز عروسیت گند زد به همه چی من بودم و اصلا هم پشیمون نیستم.

صدای سایش دندان‌هایش را روی هم می‌شنوم و اما چیزی نمی‌گوید…
سکوتش یاغی‌ترم می‌کند…

– همه چی بازی بود… من به خاطر انتقام از پدر و برادرت بهت نزدیک شدم… هیچ وقت دوست نداشتم، از بوسه‌هات حالم به هم می‌خورد… از لمس کردن‌هات چندشم می‌شد…

توی نگاهش آتش زبانه می‌کشد…
بازوهایم بیشتر بین انگشتانش فشرده می‌شود و رگ‌های پیشانی‌اش متورم می‌شوند…

سکوتش ترسناک‌تر از چه ه‌اش است و اما من با بغض و جسارت توی چشمان طغیانگرش زل می‌زنم.

ناگهانی رهایم می‌کند…
طوری که به عقب پرت می‌شوم پ چند قدم سکندری می‌خورم.

بی آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون می‌زند و با صدای کوبش در، قلب من هم توی سینه‌ام فرو می‌ریزد.

تنم را به دیوار تکیه می‌دهم و کم کم، همانجا، روی زمین کثیف و سرد اتاق می‌نشینم.

دستانم را به صورتم می‌کشم و نفس‌هایم را تند و بی‌وقفه بیرون می‌فرستم تا از هجوم اشک‌ها در امان بمانم و دلم برای عماد می‌سوزد.

محسن استوار چقدر قربانی به جا گذاشته بود!

نیما…
ماهلی…
من….
عماد…
و خیلی‌های دیگر که من نمی‌شناختمشان.

چگونه شب‌ها را با آرامش سر روی بالش می‌گذاشت تمام این سال‌ها؟!
چگونه می‌توانست بخوابد با تمام گندهایی که بالا آورده بود؟!

8
****
لبه‌ی حوض می‌نشیند و تماس عماد را با عصبانیت وصل می‌کند که به محض وصل تماس، عماد می‌گوید.

– به کمکت نیاز دارم سید…

دست به صورتش می‌کشد و آرنج‌هایش را روی زانوهایش می‌گذارد. حتی هوای سرد هم نمی‌تواند از حجم داغی درونش کم کند.

– چی شده عماد؟!

– ماهک رو صاحب خونه‌اش از خونه انداخته بیرون، آواره‌ی مسافرخونه‌ها شده، اونقدر لجباز و یه دنده هست که کمک من هم نخواد. می‌تونی کمکش کنی؟!

گوشه‌ی چشمانش را با انگشت می‌فشارد…
ماهک… ماهک… ماهک….
چرا سایه‌ی آن دخترک سبک‌سر از روی سر او و خواهرش برداشته نمی‌شود؟!

– چطور کمکش کنم عماد؟!

– تو که بیشتر اوقات پیش حاج بابات می‌مونی… ماهک…

شوکه میان کلام عماد می‌پرد… حتی تصورش هم وحشتناک است.

– امکانش نیست عماد…

– چرا نیست سید؟! یه دختر بی‌پناه نمی‌شه دو روز تو خونه‌ی تو بمونه؟! آواره‌ی مسافرخونه‌ها بشه؟!

می‌خواهد دلیل بیاورد که عماد مانعش می‌شود

– خب بیارش تو خونه‌ی حاجی… یکی دو روزه لامصب، با رها هم که دوسته.

همین دوستی‌اش با رها یک معضل بزرگ شده بود…
دوستی رها و ماهک را نمی‌خواهد و این امر غیر ارادیست.

از لبه‌ی حوض برمی‌خیزد و با عصبانیت دست بر صورتش می‌کشد

– سید؟!

– باشه عماد، قطع کن عصبی‌ام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا