رمان زهرچشم پارت ۴۰
سینا و درک کردنش کار هر کسی نبود من هم گاهی نمیتوانستم او را درک کنم…
– یک کمی هم از اینکه دیر پیدات کرده از خودش عصبیه… می گفت اگه زودتر پیدات میکرد الان تو این حال نبودی.
– آخه چه ربطی به اون داره؟! من بهش گفته بودم آخر این راه برام عاقبت خوشی نداره… من خودم میدونستم استوارها بیخیال کسی که باهاشون همچین کاری میکنه نمیشن…
قفسه سینه ام میسوزد و مجبورم میکند بین جملاتم دستم را روی سینهام بگذارم و ادامه بدهم
– میدونستم و پا توی این راه گذاشتم.. شما هم میدونستین و کمکم کردین. پس دلیل نمیشد آخرش سینا بخواد جنتلمن بازی دربیاره.
لبهایش را روی هم میفشارد و حرفی نمیزند. سکوتش که طولانی میشود با درد آرنج دست راستم را به تخت تکیه داده و تنم را بالا میکشم. دست چپم هنوز هم تیر میکشد…
– من کی قراره از این جهنم مرخص بشم رها؟
نگاهم را اطراف میچرخانم…
بیمارستان و تخت و فضای اتاق مرا یاد روزهایی میاندازد که بی کس و بی پناه توی اتاقهای سرد بیمارستان روانی بستری بودم.
– سه، چهار روز باید بستری بمونی…
چشم گرد میکنم و او کمک میکند تن بار روی تخت بالا بکشم و بالشی پشت کمرم میگذارد.
– اعتراض هم نداریم ماهی… باید کاملا خوب بشی.
به خاطر درد قفسه سینه و دستم چهرهام توی هم میرود… نفسم دیگه بالا میآید و با نگاهی خمار شده میپرسم:
– عامر چی شد رها؟ اصلاً چطوری پیدام کردن؟
با هیجان دوباره روی صندلی کنار تخت می نشیند و دستم را روی دستش می گیرد…
– من در جریان اطلاعات ریزش نیستم ولی سینا میگفت رد گوشی ماهلی رو گرفتن… بعدش سینا برای اینکه ریسک نکنه و جون تورو به خطر نندازه جلوتر از پلیس رفته اونجا.
چشمانش را گرد میکند و با هیجان بیشتری ادامه میدهد
-باور میکنی قبلش هم با داداش من هماهنگ کرده؟!
نگاه براقش بیشتر برق میزند و ذوق بیشتری اضافه میکند
– انگار دارم خیلی خوب با هم جورن….
بیتفاوت به ذوق و شوق رها، متعجب و حیرت زده میپرسم
– با علی هماهنگ کرده؟ چرا؟ چطوری؟! با هم آشنا شدن؟!
میخندد و من بیطاقت نگاهش میکنم…
تا خنده اش را تمام کند و به سوالم جواب بدهد قلبم از جایش کنده میشود.
– آره بابا، آشنا شدن. مفصله بعدا برات توضیح میدم. تو این و بخیال، بگو بعد از سینا کی جنتلمن بازیش گرفته؟!
تقه کوتاهی که به در اتاق میخورد باعث میشود رها سمت در برگردد من اما نگاه از او نمیگیرم…
دستم روی دستش چنگ میشود و آرام، بی توجه به حضور پرستار میپرسم
– کی؟!
رها از روی صندلی بلند می شود حین زدن چشمک به من بدون صدا لب میزند
«علی»
لب میزند و نمیداند آن حرکت لبها قلبم را انگار توی سینهام میچلاند…
عقب میکشد و احتمال اینکه ممکن است اشتباه لبخوانی کنم، مانند موریانه به جان مغزم میافتد.
#
دلم میخواهد دست دراز کرده و موهای بیرون زدهی پرستار را از سرش بکنم…
چه موقع آمدنش بود؟!
رها گوشه اتاق میایستد و دست به سینه به حرکات پرستار که با سرم و دستگاههای وصل شده به من، ور میرود نگاه میدوزد… من اما پرم از عصبانیت حضور بد موقعش.
چیزی توی سرمم تزریق میکند و آرام، بدون اینکه نگاهم کند، میپرسد
– درد داری؟!
به نظر خودش ممکن نبود درد داشته باشم؟
تیر کشیدن تک تک سلول ها و استخوان های تنم را هم اگر فاکتور میگرفتم، درد دست شکستهام که قابل فهم و درک بود!
– آره درد دارم… ولی قابل تحمله… دارم تحملش میکنم. فقط من به دکتر هم گفتم سرم درد میکنه و من به قرصهای خودم نیاز دارم باید بخورمشون.
قدم برداشتن رها را به سمت تخت حس میکنم، اما سمتش برنمیگردم.
– اگر آقای دکتر مخالفت کردم با مصرف کردنشون، پس احتمالاً اختلال دارویی وجود داره…
از اینکه فکر میکند من نمیفهمم چه میگوید حرصم میگیرد.
– ببین خانم پرستار…. دارم میگم من درد این دستم رو تحمل میکنم درد همه جا رو تحمل میکنم ولی درد سرم وحشتناکه. نمیتونم تحملش کنم. پس لطفاً به دکتر بگو به جای تزریق کردن اینا به من، داروهای خودم رو بدن بخورم.
بدون اینکه چیزی بگوید پشت چشمی برایم نازک میکند و از اتاق خارج میشود…
– درد سرت خیلی زیاده؟!
پشت سرم را به بالش میکوبم…
آنقدرها هم وحشتناک و غیر قابل تحمل نیست، اما ترس از بیشتر شدنش مانند موریانه به جان مغزم افتاده.
**دوستان این پارت ارسال نشده بود