رمان زهرچشم پارت ۱۱۶
استغفرالله ی که زیر لب می گوید، مرا یاد علی می اندازد..
– خب دیگه مادرجان…
می خندد، انگار یاد شیطنت های دوران تازه عروسی اش می افتد و من با هیجان نگاه به لب های چروکیده اش می دوزم
– والا شیطنت های دوران ما پیش این قر و فرای شما هیچی حساب نمی شد که… بزرگ ترین شیطنت من واسه شوهرم پوشیدن پیرهن خواب مخملی مورد علاقه ی مضفر بود.
مشتاق کمی از آب هویچ می نوشم و او دوباره لبش را می گزد
– البته اونم با هزار بار سرخ و سفید شدن که تا حاجی برسه می شدم هم رنگ همون لباس خواب.
وقتی می ختدم، پشت چشمی برایم نازک می کند و نی را توی دهانش می برد
– خدا بگم چیکارت کنه دختر… دارم با دختری که همسن نوه مه، در مورد اتاق خوابم حرف می زنم… استغفرالله…
– من یه هفته س ازدواج کردم.
حالت جدی و اخموی چهره اش کم می شود و با لبخند سرش را بالا و پایین می کند
– الهی بختت سفید باشه مادر…
– ممنون… ولی شوهرم منو دوسم نداره…
دوباره اخمی غلیظ بین ابروهایش می نشیند و تند و صریح می گوید
– غلط کرده…
شانه بالا می اندازم و بستنی را توی آب هویج با نی حل می کنم.
دیگر به خوردنش میلی ندارم.
انگار سیر شده ام.
– فکرش هنوز پیش عشق سابقشه… می دونی چرا؟
مکث می کنم اما به او مهلتی برای حرف زدن نمی دهم
– چون من اونی نیستم که به اون و زندگیش بخورم. من توی صفحه ی سفید زندگیش یه لکه ی سیاهم.
او هم نوشیدنی را روی میز می گذارد و انگار میل او راهم کور کرده ام
– از کجا می دونی نمی خوادت مادر؟
بی حرف نگاهش می کنم و او اضافه می کند
– به نظر خودت یکی با کسی که بهش نمی خوره ازدواج می کنه؟ یا به کسی که توی زندگیش مثل یه لکه ی ننگه، می گه عزیزم؟
– الان یه طور دیگه س حاج خانم، مثل قدیم نیست، الان آدما به کسی که دوسش ندارن هم می تونن بگن دوست دارم… الان آدما به خاطر منفعت و کار هم با هم ازدواج می کنن و حتی براش اسم هم میذارن… ازدواج قراردادی، منطقی، زوری، موقت… الان زمان شما نیست حاج خانم، آدمای الان یه جور دیگه هفت خطن..
صدای پی در پی ماشین باعث می شود سمت خیابان بچرخم و او را توی پژو پارس سفید رنگش ببینم . لبخند تلخی مهمان لب هایم شود…
– ولی من قسم خوردم هر طور که شده عاشق خودم کنمش… و می خوام به این که می تونم باور کنم.
دستم را بلند می کنم و صدایم را بالا می برم
– بیا دیگه… ناز نکن سید.
سرش را با تأسف برایم تکان می دهد و دنبال جای پارک می گردد و من سمت پیرزن می چرخم
– من مادر ندارم حاج خانم، می شه به جای اون، شما برای تونستم دعا کنید؟
نفس عمیقی که او از ته سینه اش بیرون می دهد، قفسه ی سینه ی مرا سنگین می کند
-خدا خوشبختت کنه مادر، انشالله بختت هم مثل خودت خوشگل باشه.
علی که می آید کنار من می نشیند و دستم را توی دستش می گیرد
– خوبی؟ می دونی چقدر نگرانم کردی؟
نگاهم کوتاه سمت پیرزن میچرخد که با چشم و ابرو به علی اشاره میکند.
– خوشم میاد نگرانم بشی!
لبهایش را با نگاهی سرزنش گونه روی هم میفشارد و من با خنده شانه بالا میاندازم
– نکن اینطوری سید! دلم آب میشهها!
لبهایش به یک سمت کش میآید و آرام میخندد
– تو بلای جونمی بچه؟!
– نه سید، من عشق زندگیتم.
سرش را به طرفین تکان میدهد و میایستد
– پاشو بریم ماهک… قراره بریم خونهی مامانم.
بستنی آب شدهام را سمت خودم کشیده و با چشم و ابرو اشاره میکنم
– هنوز بستنیم تموم نشده.
نی را توی دهانم میبرم و ادامه میدم
– حاج خانم میگه حاملگی از راه دور نمیشه، گوشی که نیست بلوتوثش کنیم. باس ارتباط نزدیک تری با هم بگیریم تا…
– ماهک؟!
لب زیرینم را به پایین میدهم
– من نمیگم که، حاج خانم میگه…
– بچهای ماهک… بچه. پاشو بریم.
با خنده، آب هویچ را مینوشم و میایستم.
سمت پیرزن برمیگردم تا چیزی بگویم و اما با دیدن جای خالیاش ابرو بالا میاندازم و نگاهم را در اطراف میچرخانم
– عه! پیرزنه کو؟
علی بدون اینکه جوابم را بدهد سمت مغازه قدم برمیدارد تا پول بستنیها را تصویه کند و من کیفم را برمیدارم و نگاه به قامتش از پشت میدوزم.
بزاق دهانم را قورت میدهم و من میتوانستم خودم را توی دلش جا کنم.
حرف زدن با باربد، باعث شده بود اعتماد به نفسم بیشتر شود.
توی ماشینش که مینشینم، تکیه به در داده و سمت او برمیگردم
– واسه چی قراره بریم خونهی مامانت؟
– مگه مناسبت لازمه؟
بی تفاوت به جملهی او آرام صدایش میکنم
– علی!
– بله عزیزم…
دلم میخواهد دوباره صدایش کنم و او بگوید
« بله عزیزم »
– به نظر تو من باید عوض بشم؟
گیج سمتم میچرخد و متعجب حین تکان دادن سرش میگوید
– چی؟!
– منظورم اینه که تو با ریخت و قیافهی من مشکل نداری؟ یا اخلاقم؟!
– میشه بپرسم چرا این سؤال های مسخره رو میپرسی ماهک؟ من چرا باید با ریخت و قیافهی تو مشکل داشته باشم؟
لبم را با زبانم تر میکنم و نفس عمیقی میکشم
– چون من اونی نیستم که تو توی ذهنت در مورد همسر آیندهت تصور داشتی.
– مگه تو میدونی تصور من چطور بوده؟
دوباره نفس عمیق میکشم.
نفس عمیقی که بیشتر شبیه یک آه پر از حسرت است.
– آره خب، معلومه…
ماشین را مقابل یک چهارراه، پشت چراغ قرمز نگه میدارد و سمتم میچرخد
– ماهک من کور نبودم…
نگاهم بین چشمهای سبز تیرهاش رفت و آمد میکند و او ادامه میدهد
– تو دیدم، ریخت و قیافهت رو دیدم، اخلاقت رو دیدم، استایلت رو، طرز فکرت رو… و بعد انتخابت کردم. اگه میخواستم تغییر کنی که این اتفاق ها نمیوفتاد.
دستش را دراز میکند و دستم را میگیرد
– سن من از بچه بازی گذشته ماهک… دوازده سال از تو بزرگترم. به نظرت اون قدر نادونم که نفهمم چیکار میکنم؟!
مکث کوتاهی میکند و وقتی با سکوت من مواجه میشود، فشاری به دستم وارد میکند
– من از همون اولش هم بهت گفتم به زمان احتیاج داریم عزیزم، تو اما عجولی… اجازه نمیدی زمان بگذره.
دوباره مکث میکند و اما درست وقتی که من برای گفتن چیزی آماده میشوم، مانعم میشود
– بین من و بهار خانم هم همه چی تموم شده. دیگه بهش فکر نکن، باشه؟
نفس عمیقی کشیده و سرم را بالا و پایین میکنم.
حرفهایش دلم را قرص میکند.
لبخند که میزند لبهای من هم کش میآید و او به محض حرکت ماشینهای جلویی، حرکت میکند.
– آفرین، بخند…
مرسی نور جونم.😘
😘❤❤