رمان زهرچشم پارت ۱۰۳
صدایش میلرزد وقتی جواب سلام علی را میدهد
-سـ… سلام.
علی با خونسردی به صندلی اشاره میکند
– بفرمایید بنشینید لطفاً.
برای خودش هم یک صندلی میآورد و روبروی بهار مینشیند.
– چی باعث شده بیاید اینجا بهار خانم؟!
بهار روی صندلی جابهجا میشود و هنوز صدای دخترک عاصی که هیچ شباهتی با علی و عقایدش نداشت را توی سرش میشنود.
– واقعاً قراره با اون دختر ازدواج کنی علی؟
علی اخم میکند و بهار با دیدن اخمهایش، کمی از اعتماد به نفسش را از دست میدهد.
– متوجه نشدم!
اشک توس چشمان درشت و رنگی بهار حلقه میشود
– چرا اون دختر علی؟
علی ابرو بالا انداخته و آرنجهایش را روی زانوهایش میگذارد.
– چون دوسش دارم.
بهار دستان لرزانش را به هم میپیچد و جدیت و تحکم صدای علی توی قلبش را خالی میکند.
– همونطوری که من و دوست داشتی؟
علی کلافه دست پشت گردنش میبرد و اصلا از این بحث خوشش نمیآید.
– میشه بس کنی بهار خانم؟! شما ازدواج کردی، بچهدار هم شدی. منم دارم ازدواج میکنم. باز کردن این بحثهای الکی و بیهوده چیزی رو عوض نمیکنه.
دخترک گیج و پرت میپرسد
– الکی و بیهوده؟!
بغض میکند و علی چگونه میتواند به احساس عمیقی که بینشان بود، اینقدر بیتفاوت باشد؟
– بله بیهوده… ببینید بهار خانم، هر چیزی بین من و شما بوده تموم شده. شما راه خودت رو انتخاب کردی، منم راه خودم رو… پس…
– راه تو اون دختر سبک سر و قرتیه؟
اخم علی کورتر میشود و نگاه پر غضبش سمت بهار کشیده میشود.
– بله همونه. حالا اگه برای جواب این سؤال تا اینجا اومدین میتونین برین. خدانگهدار.
میگوید و از روی صندلی بلند میشود اما قبل از اینکه از دخترک دور شود، میگوید
– دیگه لطفا بحث گذشته رو وسط نکش، چون اصلا دلم نمیخواد ماهک با شنیدن این حرفها ناراحت بشه.
– واقعا انتخابت برای شریک زندگی اون دختره؟! یه دختر بی بند و بار رو میخوای بکنی عروس حاج محمد؟
– اینقدر حقیر شدی که میخوای با الفاظ لایق خودت ماهک رو از چشم من بندازی؟
چهرهی بهار سرخ میشود و علی اضافه میکند
– نکن… چون هیچ وقت موفق نمیشی.
میگوید و از بهار دور میشود بدون اینکه بداند توی دل او چه کینهی عمیقی به جا میگذارد.
فرهاد با دیدن چهرهی برافروختهاش دستپاچه سلام میکند و از پشت میز اندازهگیری بیرون میآید.
– ببخشید داداش، خواستم واسه مهمونتون چایی درست کنم ولی خودشون نخواستن.
سری تکان میدهد و چوب هایگلس طوسی رنگ را از بین چوبها بیرون میکشد. بدون اینکه علاقهای به تعویض لباسهایش داشته باشد، چوب علامت گذاری شده رو روی دستگاه میگذارد و توی مغزش آشوب بزرگیست.
– دو هفته از مراسم خواستگاری و قول روزی صد بار عزیزم گفتنت میگذره و تو سر جمع دو بار هم بهم نگفتی عزیزم.
نگاهش را سمت دخترک میکشاند و دوباره نگاه به حلقههای توی ویترین میدوزد
– از کدومش خوشت میاد، عزیزم؟!
ماهک ریز میخندد و بیشتر خودش را سمت علی میکشد، حتی به آن رینگها و حلقهها نگاه هم نکرده بود.
– از اینکه بهم بگی عزیزم خوشم میاد.
علی نگاه سمتش میچرخاند، چند تار از چتریهایش را رنگ کرده بود و رنگ بنفش بین تارهای مشکی، عجیب به چهرهی شرقیاش میآمد.
– منظورم حلقههاست عزیزم.
دخترک اینبار بلند و پر ذوق میخندد و نگاه علی در اطراف میچرخد…
صدای خندهاش زیادی دلبرانه بود.
نگاه دخترک بالاخره سمت حلقهها کشیده میشود با انگشتش به ست طلا سفید ساده اشاره میکند
– اون انگشتری که سه تا نگین داره خوشگله.
علی در طلافروشی را باز میکند
– خداروشکر بالاخره رضایت دادی یه چیزی انتخاب کنی، دو ساعته تو بازار داریم میچرخیم.
ماهک خندهاش را با گزیدن لبش قورت میدهد
– غر نزن دیگه سید…
وارد مغازه میشوند و علی از فروشنده میخواهد حلقهها را بیاورد. فروشنده با چرب زبانی از حلقههای انتخاب شده تعریف میکند و ماهک انگشتر را توی انگشت سبابهاش میکند.
علی با خندهای فروخورده، مچ دستش را از روی مانتو میگیرد و انگشتر را درمیآورد
– این انگشتت نه عزیزم.
ماهک ابرو بالا میدهد و اینکه علی وادار میشود گاهی خط قرمزهایش را زیر پا بگذارد، دوست دارد.
علی انگشتر را توی انگشت انگشتر دخترک میاندازد و نگاه دخترک را با نگاهش غافلگیر میکند
– اینطوری چرا نگاه میکنی بچه جون؟
ماهک لبش را توی دهانش میبرد و سری به چپ و راست تکان میدهد. فقط آن چند آیهای که حاج محمد خوانده بود باعث تا این حد راحتی علی شده بود؟
کاش از همان ابتدا عقد میکردند…
– اندازهی انگشتته… خوشت میاد؟
ماهک با اکراه نگاه از چهرهی علی میگیرد و به دستش میدوزد…
انگشتر سفید رنگ به دستش زیبایی خاصی داده است.
– آره قشنگه…
علی انگشتر ستش را برمیدارد و از فروشنده میخواهد وزنشان کند و سمت ماهک میچرخد.
– چیز دیگهای هم میخوای عزیزم؟
با خنده لبش را میگزد و دلش میخواهد دست دور گردن مرد حلقه کرده و لبهایش را به لبهای مرد بچسباند.
چقدر عزیزم گفتنهای علی به دلش مینشیند تنها خدا میداند.
– نه…
علی اما نگاهش را بار دیگر توی ویترین میچرخاند و با دیدن گردنبند طرح بینهایت، از فروشنده میخواهد آن گردنبند را هم وزن کند و ماهک پر از ذوق نگاهش را به علی میدوزد.
– چقدر تو جنتلمنی سید!
علی کوتاه میخندد و دخترک دست دور بازویش حلقه میکند
– ممنونم.
درود*
این دختره بهار برای چی اومد، دیدن علی😐😕
{اگر بی گناه بود••••••• حدس من مانند دلارام سهم من از تو، و••••••• باز یچیزی البته بازهم باید با احتیاط به گوش علی میرسوند؛یجورایی* بهتربود} اگرهم خودش باز از یکی دیگه خوشش اومد علی عشقش رو رهاکرد پشت سرش رفت با یکی دیگه ازدواج کرد،، باید بگیم غلط کرد اومد دیدن علی چوون خودش به عشق اولش خ.ی.ا.ن.ت کرد رفت😐😬🤒🤕😳😵😨😱
امیدوارم نویسنده این داستان نیاد بگه❌ بهار از یکی دیگه خوشش اومد رفت بعد الان شوهرش مُرد•••• ناچاری برگشت خونه پدرش اما بعد دید نامزد سابقش هم با ۱ دخترکی مثلن به قول خودش قرتی نامزد کرده بخاطرحسادت اومد دیدن عشق سابقش این دلیل خییییلی بچگانه هست😐
و اینکه دم این آقا سید گرم که نوکشو چید.🤗😍
عجب آدم عوضیه این بهار خانم!خجالت هم نمی کشه.زیر آب یکی دیگه رو میزنه ادعای دین و مذهب هم داره😡,تو که آدم خوبه ای 😏چرا پشت سر یکی حرف میزنی و میخوای زندگیشو به هم بزنی😤و یه چیز دیگه,ممنون به خاطر پارت گزاری منظمتون,نور جونم.😍و رمان قشنگتون.