رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 59

4.3
(73)

 

چقدر سخت بود گفتن موضوعی که…
در عین ندانستن دزدِ آن محسوب شد!

– راستش…دوست صمیمیم آنفولانزا گرفته بود و اصلا حالش خوب نبود، دست به دامن من شد که جاش برم اما من هیچ اطلاع خاصی از شرایط کاریش نداشتم…فقط می‌دونستم مهماندار یه جت شخصیه که اون طرف عملا یه آقازاده محسوب می‌شه!

سکوت کرد و اجازه داد تا ریه‌هایش پر از هوای رو به سرد شیراز شوند و از این استرسی که بابت قضاوت شخص کنار دستش به جانش افتاده بود، خودش را رها کند.

– رفتم و خب…خیلی استرس داشتم اونجا یه خدمه‌ی آقا بود که من‌و خیلی ترسونده بود…بعد منم با کلی ترس و لرز رفتم سفارش‌شون رو ببرم…یعنی بردم اما همین که خواستم برگردم خوردم به اون آقا و محتوی سینی توی دستش روی کیف آقای معید خالی شد و خب…

چقدر از آن روز متنفر بود!
از آن روزهایی که بدل به یک دختر ترسو و ضعیف شده بود.

– اون مرد یه جوری من‌و سرزنش کرد و وضعیت‌و به زبون آورد که کم کم باورم شد من مقصر اون اتفاقم، منم با کلی عذرخواهی و استرس کیف آقای معیدو گرفتم و بردم بشورم اما هنوز شروع نکرده بودم که با کلی منت اومد کیف‌و ازم گرفت و گفت تو برو و منم رفتم.

نازنین با ابروهایی بالا انداخته لب باز کرد:

– خب؟

– بعد از اون هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه ما رسیدیم تهران و پلیس اومد من‌و به جرم دزدیدن اون مدارک دستگیر کرد!

رأس جـنون🕊, [02/09/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴۱

– باورم نمی‌شه…مگه می‌شه آخه؟ بدون هیچ سند و مدرکی به کسی نباید تهمت بزنن که!

تنها شانه‌ای بالا انداخت.

– اون عقیده داشت چون من تنها غریبه‌ی اون هواپیما بود پس داستان دزدی زیر سر منه.

بلافاصله اخم‌های زن درهم رفت.

– این اصلا توجیه خوبی برای کارش نیست، اون باید همه‌ی کارکنای اونجا رو به عنوان مضنون اعلام می‌کرد نه تویی که اصلا هیچ آشناییتی نداشتی!

– خودمم تو کارش موندم ولی…گذشت و من بخاطر سابقه‌ای که پیدا کردم تعلیق کار شدم و اون‌ها بهم پیشنهاد دادن به شرط کمک کردن توی کاری از شکایتش صرف نظر می‌کنه و سابقه‌م پاک می‌شه!

نازنین پوف کلافه‌ای کشید و مردمک‌هایش را در حدقه چرخاند.

– وای الانه که منفجر بشم از عصبانیت…امروزه همه‌ی انسانا فکر می‌کنن خدان و هر کاری که دوست دارن با بقیه می‌کنن بدون اینکه به عواقبش فکر کنن…بیخیال دیگه بهش فکر نکن هر چی که بود گذشت…حالام پاشو بریم خرید!

بلند شدن نازنین را که دید لبخند نیم بندی روی لبش شکوفه زد.

– باورم نمی‌شه قضاوتم نکردی و تو هم مثل بقیه فکر نکردی که دزدی زیر سر من بوده!

نازنین چشم غره‌ای به سمتش روانه کرد و دستش را به سمت خودش کشیده، او را از روی نیمکت بلند کرد.

– این اشتباه تو بود که فکر می‌کنی کار اونا درست بوده و حالا نظر من راجب دزدی تو می‌شه یه چیز عادی! این‌و بدون اونا غیرعادی بودن و این حرکت من کاملا یه رفتار انسانیه.

رأس جـنون🕊, [04/09/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴۲

نگاهش سردرگم شد. جمله‌ی نازنین زیادی فلسفی بود یا مشکل از خودش بود که تابحال از این بُعد به ماجرا نگاه نکرده بود؟
تنها توانست سری تکان دهد و به پاهایش دستور حرکت بدهد.

– از این لحظه‌ای که توش هستی لذت ببر!

گنگ نگاهی به سمتش انداخت.

– هیچوقت نذار اتفاقی باعث شه که تو رو از بین ببره، وقتی انقدر قوی بودی که از پسش براومدی یعنی از این به بعد هم از پسش برمی‌آی پس نذار فکر چیزای تلخی که تو گذشته اتفاق افتاده حال الانت رو بگیره!

***

زیپ چمدان کوچک را بست و به سمت تک میز آرایشی سوییت رفت و بی درنگ دستش را به سمت ضد آفتاب دراز کرد. اندکی از آن را روی صورتش پخش کرد و دستی به موهای درهمش کشید.

با نیم نگاهی به ساعت و یک حساب سرِ دستی متوجه شد که تنها پنجاه دقیقه برای تحویل اتاق وقت دارد و باید دست بجنبد.
شانه را برداشته و آن را میان موهایش کشید.

در همین میان رفت و آمد شانه و منظم شدن موهایش، دست خودش نبود که مغزش ناخودآگاه یاد دیروز عصر افتاد. هیچوقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که بخواهد از آن ماجرا برای کسی تعریف کند اما…

بارِ آن روی دوشش به قدری سنگینی می‌کرد که روح روانش را هم بهم ریخته بود. بخاطر اینکه ترانه بابت آن روز ذره‌ای احساس شرمندگی نکند، هیچوقت اجازه نمی‌داد که راجع به آن حرفی زده شود و همین باعث شد تا روز به روز پُر تر شود و احساس تنهایی‌اش بیشتر!

رأس جـنون🕊, [05/09/1402 02:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴۳

ولی حالا احساس خالی شدن داشت…حتی آرامش را لابه‌لای تپش‌های منظم قلبش حس می‌کرد و این خودش به تنهایی یک زندگی بود!

این آرامش شاید بابت خالی شدن خودش بود یا حتی می‌توانست بابت حرف‌های زیبایی باشد که نازنین دائما نصیب روح و روانش می‌کرد.

اما هر چه که بود بابت تعریف کردن دیشب هیچ حس بدی نداشت. اصلا همین که این آرامش را به دست آورده بود کافی بود!

شانه‌ را پایین گذاشت و سریع ریملی روی مژه‌هایش زد و داستان آرایش کردن را با یک رژلب آجری رنگ بست و مشغول جمع کردن باقی مانده‌ی وسایل شد.

موهایش را بست و سریعاً لباس فرمش را به تن زد.
عطر کوچکی که درون کیفش بود را برداشت و با چند پیس کوچکی سر و ته قضیه را هم آورد و چند دقیقه بعد حاضر و آماده روی یکی از مبل‌های لابی به انتظار نشست.

– آره مامانم امشب می‌آم پیشت دورت بگردم.

با شنیدن صدای نازنین سرش را چرخاند و اولین چیزی که دید، چشمان ستاره باران زنی بود که مشغول صحبت کردن با گوشی در دستش بود.

– چرا نخریدم؟ همه چی برات خریدم عشق مامان تو غذات‌و بخور و بخواب بعد که پاشدی من پیشتم!

با دیدن میعاد حواسش پرت مکالمه‌ی پر از عشق نازنین شد و سلام کوتاهی نثار دلقک روبه‌رویش کرد.

– شرافت من دیروز نتونستم درست بخوابم!

– چرا؟

– اون شِیک و کیک من‌و خوردی آره؟ کوفتت شه زن! از گلوت نره پایین به حق این ساعت عزیز!

رأس جـنون🕊, [06/09/1402 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴۴

تک خنده‌ای زد و همراه با چشم غره‌ای از روی مبل بلند شد.

– چرا اِنقدر بیشعور تشریف داری جناب بازرگان؟

میعاد با حرص نگاهی به سمتش انداخت.

– راه افتادی شرافت!

هیلا با لبخند واضحی پاسخ داد:

– راه افتاده بودم تو نمی‌دیدی!

میعاد لب باز کرد تا جواب زبان درازی‌اش را بدهد اما ورود نازنین میان بحث‌شان این اجازه را نداد.
چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشت که همه‌ی خدمه حاضر و آماده در لابی ایستاده بودند و میعاد با نیم نگاهی به صفحه‌ی روشن گوشی‌اش سر بالا گرفت و لب باز کرد:

– بفرمایید ون جلوی در منتظرتونه!

سوار ون شدند و طولی نکشید تا ماشین به مقصد اصلی‌شان رسید.
کمی بعد جلوی آینه مشغول مرتب کردن مقنعه‌اش شد و در همان حال رو به نازنین لب زد:

– هنوز نیومده؟

نازنین نچی زمزمه کرد و نگاهش را روانه‌ی ساعت مچی روی دستش کرد.

– بنظرم خیلی دیر کرده الان نیم ساعت از زمانی که گفته گذشته!

به سمت نازنین برگشت و با چشمان پر تعجبی پرسید:

– مطمئنی؟

– آره بابا هنوز کسی ندیده جناب معید وارد فرودگاه بشه اما بیشتر تعجب من اینه که هیچوقت ایشون نشده پنج دقیقه دیر به جایی برسن…انقدری منظمن که همه‌ی برنامه‌هاشون رو تایمه من حس می‌کنم اتفاقی براشون افتاده!

رأس جـنون🕊, [07/09/1402 09:44 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴۵

لبانش پر از تعجب باز شد. امکان نداشت!
آن مرد زمخت‌تر از این حرف‌ها بود که اجازه دهد کسی بلایی به سرش بیاورد یا بهتر است بگوید اجازه نمی‌دهد بلایی به سرش بیاید!

حالش را درک نمی‌کرد، شاید هم حسش را!
نمی‌دانست باید مانند نازنین نگران و استرسی باشد یا کاملا بی‌حس.
اینکه تکلیفش با خودش و حسش مشخص نبود باعث شد تا اندکی احساس کلافگی کند.

– من می‌رم بیرون از می…یعنی از آقای بازرگان بپرسم که چیشده!

نازنین سری برایش تکان داد و انگار تکان دادن سرش درستی کاری که می‌خواست انجام بدهد را تأئید می‌کرد.
از در که بیرون زد یکی از خدمه‌های خانم از کنارش گذشت و او با تکان مختصر سرش، راه را ادامه داد.

– ببخشید آقای بازرگان!

میعاد با اکراه نگاهش را از گوشی دور کرد و به سمت صدا چرخید. هیلا با دیدن بیخیالی‌اش حرصی شد…انگار که نه انگار برنامه‌ی پروازشان بهم ریخته و پسرخاله‌اش طی یک حرکت غیر قابل باور هنوز سر نرسیده.

– بله شرافت!

– آقای معید تشریف نمی‌آرن؟

– دلت واسش تنگ شده نه؟

لبخند دخترک پر از فحش بود و چقدر سخت بود که نمی‌توانست تک تک‌شان را به زبان بیاورد.

– اصلا، متأسفانه با دیر اومدن‌شون برنامه‌ی پروازو بهم ریختن!

– چی گفتی؟ دیر کرده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا