رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 57

3.8
(92)

 

– مرسی.

متوجه‌ی حرکت سر مرد به سمت خودش شد.

– کاری نکردم.

لبخندی جهت احترام به رویش پاشید و دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم فرو برد. بازی با انگشتانش بهتر از آن بود که جواب نگاه‌ خیره و بی‌پرده‌ی مرد مقابلش را بدهد.

در این لحظه تماماً در ذهنش یک چیز چرخ می‌خورد و آن هم زودتر آمدن گارسون بود…شاید هم تمام کردن آن نصف فنجان قهوه!

نگاهش اذیت کننده نبود و هیچ حس بدی به او نمی‌داد اما عجیب بود که تماماً احساس مؤذب بودن توأم با خجالت خاصی را داشت که حسابی او را در منگنه قرار داده بودند.

با حس برداشتن نگاهش بالاخره سرش را بالا گرفت و او را مشغول خوردن قهوه‌اش دید و اجازه داد در چند ثانیه نگاهش تمام او را آنالیز کند…اویی که حسابی با روزهای پیش فرق کرده بود و آن هم تیپ اسپرتی بود که عجیب به تنش خوش نشسته بود.

تیشرت سفیدش حسابی به صورتش می‌آمد و ای کاش بتواند زودتر نگاه بگیرد. این مرد زیباتر شده بود یا تحت تأثیر حرف‌های ترانه قرار گرفته بود؟
ناخنش را به جنگ مشتش فرستاد تا زودتر نگاه بگیرد و خودش را رسوا نکند.

– کیا ناموسا این چه وضعیشه من‌و یه ساعته… اِه…ببینم اینجا چه خبره؟

با شنیدن صدای آشنایی سریعا به عقب برگشت و با دیدن صورت بهت زده‌ی میعاد لبخندی روی لب نشاند.

– سلام.

رأس جـنون🕊, [18/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۲۹

میعاد نمایشی نفسش را بیرون داد و در همان حال چشم غره‌ای به سمت کیامهر رفت.

– ای درد بگیری مرد! من‌و باش فکر کردم با یکی ریختی روهم تو این چند دقیقه که نبودم.

پس از اتمام حرفش از کنار هیلا گذشت و ضربه‌ی کوتاهی به سر دخترک زد که باعث شد هیلا خنده‌ای از شیطنت ریزش بکند.

– چطوری بروسلی؟

ابرویی بالا انداخت.

– حالا چرا بروسلی؟

– فکر کردی شیرین بازیِ اون روزت‌و یادم می‌ره دختر؟!

با خنده دست زیر چانه‌اش گذاشت.

– هنوز داری حرص می‌خوری؟

میعاد پر از حرص چشم در حدقه چرخاند.

– وای این دختره رو نگاه کن…من تا دو روز از استرس قلبم نمی‌زدا…اه ولش کن اعصابم‌و بهم ریخت…کیا پاشو بریم کلی کار سرمون ریخته کمتر هم چشمم به این عفریته بخوره بلکه!

اینبار نگاه هیلا به سمت رئیسش کج شد که حسابی در فکر بود و نگاهش خیره‌ی روبه‌رو!

– کیامهر داداش؟ با توأم ها!

سکوت عجیب الغریب جناب رئیس باعث شده بود تا به وضوح چشمان گرد شده از تعجب میعاد را ببیند. نگاه کیامهر خیره‌ی او نبود و خداراشکر که اذیت نمی‌شد اما تعجب بیش از اندازه‌ی میعاد را درک نمی‌کرد.

اینکه یک نفر در فکر باشد و حواسش به اطراف نباشد انقدر عجیب بود؟!
اما چیزی نگذشت تا کیامهر در کمال خونسردی و بیخیالی تمام لب باز کرد:

– خودت حلش کن فعلا جام خوبه!

رأس جـنون🕊, [20/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۰

اینبار حتی هیلا هم متعجب شده بود. همین چند دقیقه پیش بود که گفت قهوه‌اش تمام شود باید برود اما…قهوه‌اش هم که همان موقع تمام شد!
دست راست کیامهر بالا رفت و اشاره‌ای به گارسون زد.

میعاد از سر ناباوری تک خنده‌ی بلندی زد و چشمان گرد شده‌ی هیلا فعلا قصدی برای آرام شدن نداشتند.

– یه کیک و قهوه لطفا!

– بله چشم…شما خانم چی میل دارید؟

هیلا با همان حالت پر از تعجب سرش را به سمت گارسون چرخاند. با دیدن نگاه منتظر مرد، با تک سرفه‌ای به خودش آمد و لب باز کرد:

– یه کیک شکلاتی لطفا!

مرد سری تکان داد که میعاد روی صندلی مابین خودش و کیامهر جاگیر شد.

– حالا که اینطوره منم هستم…آقا برای من یه شِیک توت فرنگی بیار و یه کیک…اینا که یُبس خدادادیَن مثل این باکلاسا فقط کیک می‌خورن اصلا خودم‌و عشقه!

مرد گارسون پر از خنده چشمی گفت و رفت.
هیلا سر بالا گرفت تا پاسخی به میعاد بدهد اما با دیدن صحنه‌ای کنترل خودش را از دست داد و ریز ریز شروع به خندیدن کرد!

چشم غره‌ی پر از غیض کیامهر معید آن هم به رفیق شفیقش واقعا خنده‌دار بود!

– هان چته؟ یه جور نگام می‌کنی انگار پفکت‌و خوردم!

هیلا ناتوان بلند زیر خنده زد و تصور جمله‌ای که میعاد به زبان آورده بود او را به همچین خنده‌ای گرفتار کرد.

– بروسلی نظرت چیه بریم براش یه پفک بخریم؟ قیافه‌تو شبیه این بچه کوچولوهای حسود نکن من از رو نمی‌ریم داداش!

رأس جـنون🕊, [21/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۱

کلمه‌ی حسود در مغزش زنگ می‌خورد و…
منظورش که با کیامهر معید نبود؟ اگر بود که…او دقیقا به چه کسی حسودی می‌کرد؟ اصلا حسودی برای چه؟
صدای آخ گفتن میعاد باعث شد تا از فکر بیرون بیاید و نگاهش را بالا بگیرد.

غضب نگاه کیامهر و صورت پر از درد اما خندان میعاد گواه همه چیز بود اما نمی‌توانست بابتش لبخندی بزند…به قدری مغزش درگیر بود که لحظه‌ای حس کرد درک درستی از آدم‌های اطرافش ندارد!

– خب شرافت چه خبر؟ سفر بهت خوش می‌گذره؟

ناچار لبخند زورکی اما ریزی روی لب نشاند.

– خوبه بد نیست!

– از اتاقت راضی هستی که؟ مشکلی داره غریبی نکنیا حتما باهام درمیون بذار عوضش می‌کُ…آخ!

آخ دومش را نتوانست درک کند و نگران صورتش را کمی جلو کشید.

– چیشد؟ مشکلی پیش اومد؟

صورت میعاد از شدت درد درهم بود اما نمی‌شد از برق شیطنت میان چشمانش، چشم پوشی کرد.

– نه یهو پام تیر کشید!

– آها…راستش نه اتاق مشکلی نداره!

میعاد هیجان زده خودش را جلو کشید.

– اکازیونه نه؟

صدای کیامهر اجازه‌ی پاسخگویی به او نداد.

– ببینم مگه تو کار نداری؟!

میعاد نیشش را به نمایش گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد.

– اون که آره ولی فکر کنم اون کار دونفری بود…تو هم که اینجایی پس کارو نمی‌شه تک نفره انجام داد پس…منم کنارت می‌مونم تا تناولت تموم شه بعد بریم.

رأس جـنون🕊, [22/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۲

نگاه کیامهر بین هیلای متعجب و میعاد دلقک چرخانده شد.

– میعاد!

با غرش کیامهر، میعاد کمی صندلی‌اش را جا‌به‌جا کرد تا از گزند حمله‌های احتمالی جناب معید بزرگ دور بماند و همین کار واضحش کافی بود تا دوباره لبخند را به لب‌هایش برگرداند.

– بله خشم پشه رو شاهد هستیم!

مگر می‌شد به آن لحن خبرنگاری‌اش نخندید؟ آن هم یک خنده‌ی بلند و از ته دل! آنقدر در این چند دقیقه لبش را گاز گرفته تا از قهقهه‌هایش جلوگیری کند، لبش به گز‌گز افتاده بود.

– شرافت بخندی اخراجی!

کیامهر معید خط و نشان می‌کشید برایش و چقدر سخت بود که دوباره لب‌هایش را به بزم گزیدن دوباره دعوت کند!
اما مرد نمی‌دانست که اشتباه کرده است!
تهدیدش کارساز که نبود هیچ، بیشتر لب‌های دخترک را کش داد.

حرفش معادل همان کاتالیزور بود و هیلایی که به سختی مردمک‌های چشمش را به این طرف و آن‌طرف می‌چرخاند که مبادا نگاه دوباره‌اش به صورت مرد قهقه‌اش را به هوا ببرد اما درست زمانی که چشمش به میعاد افتاد، کنترل خودش را از دست داد و از شدت خنده سرش به عقب پرتاب شد.

– هیئت همراه نیست که، مهدکودک گلهاست!

کیامهر این را با حرص زمزمه کرد و از روی صندلی‌اش بلند شد.

– جناب بازرگان تشریف نمی‌آرید مگه؟

رأس جـنون🕊, [23/08/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳۳

میعاد متفکر سرش را عقب گرفت و نیم نگاهی به کیامهر انداخت.

– داداش نظرت چیه با ماشین جدا بریم؟

کیامهر به سمتش کمی خم شد و میعاد ترسیده اندکی تنش را عقب کشید و دوباره هیلا بود که از صحنه‌ی روبه‌رو خنده‌اش گرفته بود.

– اتفاقا واجبه که با ماشین بریم تا یه سری چیزارو بهت حالی کنم!

میعاد لب باز کرد تا حرفی بزند که گارسون با سینی حاوی سفارشات‌شان سر رسید و باعث شد تا چشمان میعاد از خوشی برقی بزند.
بعد از چیدن میز و رفتن گارسون کیامهر پر از غضب غرید:

– میعاد!

– جون تو خیلی گشنمه بذار سیر از دنیا برم!

– بهت نمی‌اومد انقدر ترسو باشی.

میعاد نگاه چپی نثار هیلا کرد و کیامهر با چشمانی خندان از حرف هیلا مجددا روی صندلی نشست.

– بروسلی دیگه داری دلم‌و می‌زنی!

شانه‌ای بالا انداخت و تیکه کیکی درون دهان گذاشت. حس آن خوشمزگی ناب کاکائو باعث شد تا پر از لذت پلکی بر هم بزند.

– راستی اگه خدا کمکم کرد و زنده از دستت در رفتم بابت اون قرارداد اگه مهمونی ازت نگیرم میعاد نیستم.

– فعلا که اون قرارداد بسته نشده!

– حالا قبلش شرطم‌و گفتم که آماده باشی.

نگاه پر از حرص کیامهر کافی بود تا هیلا با اعتماد به نفس لب باز کند:

– انگار جدی جدی دلت کتک می‌خواد پسر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا