رمان رأسجنون پارت 20
چهرهی هیلا از درد جمع شد. چه کرده بود با خودش و رفیقهایش؟ تنهاییهای لاعلاجی را که با رفتنش خلق کرده بود، گویا دامن هر سه نفرشان را گرفته بود!
پلک آرامی بهم زد و لب باز کرد:
– نمیرم نگران نباش! حداقل تا وقتی که…
سها نمیخواست جملهاش را بشنود. ماندن همیشگی هیلا را میخواست…ناخودآگاه میان حرفش پرید:
– امشب بیا بریم خونهی ما…منم تنهام، اتفاقا تجدید خاطره هم میشه!
خسته بود و میدانست اگر پا به آن خانه بگذارد، تا صبح خواب از او گریزان میشود.
مِن و مِنی کرد و به زور به حرف آمد:
– قبوله ولی باید زود برم…شب یکم دیر برم اوضاع قاراش میش میشه!
سها اخمی از سر ندانستن کرد.
– یعنی چی؟ نکنه هنوز بهت گیر میدن؟
هیلا تک خندهای زد و ابرو به بالا فرستاد.
– نه…تقریبا پنج سالی میشه که راهمو از اون خونه و آدماش جدا کردم…با سهم الارثی که از بابام رسید تونستم یه خونه و یه ماشین بگیرم ولی از اون جهت میگم قاراش میش چون چند روزی هست که خونه خودم نمیرم و خونه عزیزاینام…
و بعد با بدعنقی ادامه داد:
– و بعدش باید تا صبح به شایان جواب پس بدم.
خندهی سها بالاخره بلند شد.
– وای هنوزم گیره نه؟ دلم واسه اونم تنگ شده باورم نمیشه!
– خداروشکر از زمانی که جدا زندگی کردم این گیراش کمتر شده.
رأس جـنون🕊, [28/12/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳۵
سها اینبار بلندتر از دفعهی قبل خندید و پر ذوق دست هیلا را بیشتر فشرد.
– دلم بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی برات تنگ شده بود هیلا…از خودت بیشتر بگو!
تنش را کمی به جلو خم کرد و دست آزادش را به دور فنجان سفید رنگ پیچاند.
– چی بگم…بعد رفتن فرزین قضیه رو واسه شایان توضیح دادم و خودت میدونی اون زمان چه کابوسای وحشتناکی میدیدم…بالاخره راضی شدم برم پیش یه روانکار و بعد از اون…
به سختی حجم سفت میان گلویش را قورت داد و سها خوب میدانست که هیلا در این شرایط چه جانی برای ادامهی صحبت میکند.
– بعدش بهتر شدم…البته شرایط خونه و مستقل زندگی کردن و بدتر از اون سرکار رفتنم به قدری مشغولم کرده بود که گاهی خودمو هم فراموش میکردم.
چشمان سها گرد شد.
– سرکار؟ کجا؟
هیلا لبخند محوی روی لب نشاند.
– مهمانداری هواپیما…یه دوره چند ماهه رفتم و با کمک چند نفری تونستم مشغول به کار بشم البته تلاش خودم باعث موندگاریم شد.
– حالا که اینطور شد باید واسه زمانایی که هستی خوب بچسبمت!
هیلا نفسش را بیرون داد و دست دیگرش را روی دستان بهم وصل شدهشان گذاشت و در آن حال لب زد:
– خوبه که دیدمت!…خیلی خوبه.
***
– ترانه گور به گور بشی این چه وضع جیغ زدنه؟ خودم همینجور حالت نرمالی از این وضعیت ندارم چی میخوای آخه؟
رأس جـنون🕊, [29/12/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳۶
– نه عزیزم تو هر وقت اسم سوغاتی میآد وسط آنرمال میشی!
شانههایش از خنده لرزید و با گزیدن گوشهلبش، کمرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
– خیله خب…بگو ببینم چی میخوای قبل از اینکه هواپیما بلند شه و مجبور شم قطع کنم.
طبق شناختش میدانست ترانه دارد در ذهنش هر چه که نیاز دارد و ندارد را میچیند و سکوتش برای همین است.
برای اذیت کردنش همزمان که دو گوشهی لبش را از هم فاصله میداد، موبایل را کمی از گوشش دور کرد و بلند گفت:
– الان میآم.
و بعد با ناراحتی تصنعی صدایش را آرام کرد و ترانه را مخاطب قرار داد:
– ترانه من باید برم شرمنده… ایشاا… سفر بعدی جبران میکنم، قول میدم!
به ثانیه نکشید که ترانه مانند اسفند روی آتش به جلز و ولز افتاد.
– اقلا شکلات بیار…شمر و یزید هم اگه میرفتن استانبول واسه دوست صمیمیشون یه شکلات میآوردن، تو از اونا هم بدتری لعنتی…قصیالقلب!
هیلا دیگر نتوانست خندهاش را کنترل کند و بلند زیر خنده زد. خشم و مظلومیتی که با هم در صدای ترانه به گوش میرسید، همیشه برایش حکم نمایش کمدی را داشت.
– ایشاا… موقع لندینگ چرخاتون باز نشه که انقدر منو حرص میدی! دو بسته از اون شکلات زردا بیار واسم وگرنه خونه راهت نمیدم، خلاصه از من گفتن بود!
رأس جـنون🕊, [29/12/1401 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳۷
#پارتعیدی🎁
شکلات توئیکس را میگفت. نمیدانست او که انقدر عاشق این نوع شکلاتهاست، چرا هیچوقت اسمش را یاد نمیگرفت.
با صدای خوشآمد گویی همکارانش، متوجه ورود کیامهر شد و فرصت کلکل بیشتری نیافت. صدایش از استرس ناگهانی جدی شد و به سرعت سعی کرد بحث را ببند و گوشی را قطع کند.
– دیگه جدی باید برم…دعا کن از این سفر دوباره یه مصیبت جدید در نیاد.
ترانه با چند توصیه کوتاه که مضمون تمامشان پا روی دم کیامهر نگذاشتن بود، بدرقهاش کرد و در دل دعایی خواند.
هیلا موبایلش را روی حالت هواپیما گذاشته، آن را کنار کانتر مهمانداری رها کرد. ناخودآگاه دستی به لباس فرمش کشید تا از مرتب بودنش اطمینان حاصل کند.
کیامهر معید قابل پیشبینی نبود حتی ممکن بود به نخ درز لباس کارمندش هم گیر بدهد…
و این دقیقاً آخرین چیزی بود که دخترک در این سفر میخواست.
با سری بالا و لبخندی که به سختی شادابیاش را حفظ میکرد، پرده را کنار زد و با طمأنینه چند قدمی به جلو برداشت.
– سلام خوش آمدید جناب معید.
کیامهر بدون آنکه نیم نگاهی به سمتش بیاندازد، آرام جواب سلامش را داد و با کلافگی مشهودی کت را از تنش بیرون آورد.
هیلا تا خواست دست جلو ببرد و کتش را بگیرد اما مردد دستش میانهی راه متوقف شد.
به بدشانسی معروف بود…
#عیدتون_مبارک😍🌱💚
رأس جـنون🕊, [01/01/1402 09:31 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳۸
#پارتعیدی🎁
فردا روزی میفهمید که بله در جیب کت جناب معید مشتی مدارک مهمی وجود داشته که مفقود شده و چه دیواری کوتاهتر از دیوار هیلا شرافت؟
چشمش حسابی ترسیده بود و برای انجام هرکاری تردید گریبانش را میگرفت.
لب بهم فشرد و مکث واضحش باعث شد که کیامهر بالاخره سر بالا بیاورد و نگاه به نگاه مرددش بدوزد.
تعجب کیامهر کاملا واضح بود…به حدی سرش در این چند روز شلوغ شده بود که وجود هیلا شرافت را در این سفر فراموش کرده بود!
کیامهر کتش را به سمت هیلا گرفت و لب زد:
– خانم مهماندار مثل اینکه وظایفتون یادتون رفته!
تن هیلا تکان واضحی خورد و دست پاچه صدایش را صاف کرد. دست جلو گرفت و کت را از مرد دور کرد.
– حواسم پرت شد…بفرمایید امیدوارم سفر خوبی داشته باشید.
دروغ نبود اگر اعتراف کند به دلیل غرورش در برابر این مرد حاظر به عذرخواهی در ابتدای جملهاش نشد.
کیامهر از بازی پیش آمده خوشش آمد که لبی کشید و حین رد شدن از کنار دخترک لب باز کرد:
– اینجا برای هر اشتباهی یه عذرخواهی میکنن…اینو یادت نره خانم مهماندار!
هیلا پر حرص رفتنش را به تماشا نشست و دندان بهم سایید. اینکه نقطه ضعفش به دست این مرد افتاده بود اصلا چیز خوبی نبود.
پا کوبان وارد اتاقکی شد و کت را روی تخت پرت کرد.
با دیدن امکانات ویژه اتاق به آنی یادش رفت برای چه کاری وارد اینجا شده و چشمانش پر از کنجکاوی روی نقطه به نقطهی آن میچرخید.
#عیدتون_مبارک😍🌱💚
رأس جـنون🕊, [02/01/1402 09:38 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳۹
#پارتعیدی🎁
ابرویی بالا انداخت و محو شده لب زد:
– انگار بهشتِ سیاره لعنتی!
اما چند ثانیه بعد، با یادآوری اینکه ثروت کیامهر معید بیشتر از این حرفهاست، شانهای بالا انداخته سرش را چرخاند.
با خوانده شدن نامش از پشت در اتاقک، سریعا کت مرد را از روی تخت برداشته در جای مناسبی آویزان کرد و سپس بیرون زد. دختری که برخلاف جذابیت چهرهاش، سردی از چشمانش میبارید، با عجله او را به سمت دیگری کشاند.
– من زیاد از دمکردن این قهوهها سر در نمیآرم این کار با تو!
هیلا بیتوجه به درخواست دخترک هومی زمزمه کرده و پس از مکث کوتاهی لب باز کرد:
– خب از قهوهی آماده استفاده کن!
رنگ سرد نگاه خدمه به آنی تبدیل به حالتی عاقل اندر سفیه شد.
– جلوی آقای معید میشه از این قهوهها گذشت؟ نکنه دوست داری از پنجره بندازتمون پایین؟
هیلا پر از حرص از قر و فرهای تمام نشدنی مرد پوفی کشید و با کلافگی پلکی زد.
– خیله خب تو برو من درست میکنم.
نگاه چندشناکی به وسایل جلوی رویش انداخت. مردک عجب فیس و افادهای داشت که حتی هوس اسپرسو هم به سرش نمیزد…البته انگار میل زیادی به دردسر انداختن خدمه داشت.
لب بهم فشرده کارهای قهوه را انجام داد و فنجان آماده شده را به سمت سینی برد.
در سینی یک زیر فنجانی و یک پیش دستی کوچک، حاوی چند شکلات قرار داشت.
#عیدتون_مبارک😍🌱💚
رأس جـنون🕊, [05/01/1402 10:02 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۴۰
فنجان را درون سینی گذاشت و با لبهایی غنچه شده نگاهش را به شکلاتها دوخت.
طی یک تصمیم آنی شکلاتها را بیرون ریخته و از بسته زرد رنگ روی کابینت، چند عدد کوکی گردویی بیرون آورد و با شکل خاصی آنها را درون پیش دستی چید.
راضی از نمایش به راه انداخته، لبی کشید و سینی را به دست گرفت. با چند نفس عمیقی هیجانش را کنترل کرد و از آشپزخانه بیرون زد.
شنیده بود که به غیر از کیامهر معید، شخص دیگری هم حضور داشت اما با ورود به فضای مربوطه موفق به دیدن آن شخص جدید نشد.
مرد در حالی که تا کله در آیپد فرو رفته بود، مشغول نوشتن چیزی همزمان در گوشی و بعد در آیپد روبهرویش بود. چند قدمی جلو رفت و صدای بلند پاشنهی کفشهایش قطعا اعلام حضور کرده بود.
ناراضی از حواسی که از مرد جمع نشد، صدایش را صاف کرده لب باز کرد:
– ببخشید جناب معید؟
کیامهر با شنیدن صدای ظریف هیلا تنش تکانی خورد و پس از مکث چند ثانیهای همزمان که سر بالا آورد، دستی به پس گردنش کشید.
به قدری مشغول بود که آه از فغان استخوانهایش درآمده بود.
– نوشیدنی درخواستیتون رو آوردم.
مرد اشارهای به جای خالی روی میز زد.
– بذارش روی میز البته…
گوشهی لب کیامهر که ناخودآگاه به بالا کشیده شد، نگاه هیلا کنجکاو به انتظار ادامهی حرفش نشست.
– حواست باشه یه وقت روی یه چیز دیگه نریزیش که مجبور به شستنش بشی!