رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 77

0
(0)

 

به شدت معذب بود.
فورا پیاده شد.
الوند به رسم ادب پیاده شد.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
به سمت خانه ی آشتیانی رفت.
زنگ را فشرد.
خجالت می کشد این روزها مدام مزاحم می شد.
ولی چاره ای نداشت.
الوند ایستاد تا در باز شود.
بلوط دستش مشت شد.
کاش می رفت.
کیان با دیدنش پشت آیفون در را باز کرد.
فقط خداحافظی کرد و داخل رفت.
در را پشت سرش بست.
همان جا پشت در ایستاد.
صدای رفتن ماشین را شنید.
بلاخره توانست نفسش را راحت بیرون بدهد.
کیان با زیر شلئاری بیرون آمد.
-سلام هانی.
-اوف کتی، منو برسون خونه.
-بیا داخل، شامتو بخور.
-راحت نیستم، باید برم خونه.
-شانس نداری هانی، مدام باید الوند بخوره به پستت.
-از من بدبخت تر؟
کیان خندید.
به سمت پارکینگ رفت.
-الان می رسونمت.
بلوط به در تکیه داد.
این روزها مدام با استرس می گذشت.
خدا تیرداد را لعنت کند.
هرچه می کشید از این مردیکه ی نحس بود.
اهل نفرین کردن نبود.
وگرنه جوری نفرینش می کرد تا برای همیشه زمین گیر شود.
کیان با ماشین جلو آمد.
بلوط در را برایش باز کرد.
کیان ماشین را بیرون برد.
بلوط باز هم در را بست و صندلی جلو نشست.
-از اجل میاد انگار، تو ایستگاه اتوبوس دم دانشگاه بودم.
کیان خندید.
-غصه نخور بیبی.
-نمی دونم چه گیری میده که منو برسونه.
کیان با جدیت گفت: روت حساس شده.
-یعنی چی؟
-واضحه عشقم، کم کم به چشمش اومدی.

-نه بابا.
-نقشه هات جواب داد.
سکوت کرد.
همین را می خواست دیگر…
پس چرا ته دلش عذاب وجدان داشت.
بازی دادن آدم ها کار او نبود.
نمی خواست یک تیرداد دیگر باشد.
ولی از طرفی حسی که مدام قدرتمندتر می شد از این پیشنهاد استقبال هم کرد.
شاید باید جشن هم می گرفت.
این مرد مال خودش شده بود.
این یعنی کار تمام.
ولی هنوز به اعتماد و اطمینان نرسیده.
باید عشق و دوست داشتن را از الوند می شنید.
او نمی دانست عین بعضی ها معنی نگاه ها را بفهمد.
غیرتی بازی ها را حالیش نبود.
این حساس بودن ها هم مهم نبود.
زبان باید می چرخید.
گوش هایش باید می شنید.
-خوشحال نیستی هانی؟
-هنوز تا رسیدن به خواسته ام فاصله هست.
-همین الانم خرت شده.
لبخند زد.
-قبول نیست.
کیان بلند خندید.
-تو تا پدر کسیو در نیاری ول کن نیستیا.
بلوط کمرنگ لبخند زد.
رسیده به خانه بلوط پیاده شد.
-تشکر کرد و داخل شد.
روز خسته کننده ای داشت.
تمام روز کلاس داشت.
استادها مدام ور ور می کردند.
هیچ چیزی هم نفهمید.
مجبور بود خودش بخواند.
ساعت نزدیک ده و سی دقیقه بود.
مطمئنا تا شام بخورد می خوابید.
فردا قرار بود بخاطر سفره ی حضرت زینب آش رشته بپزند.
کلی کار داشتند.
از الان باید خودش را آماده می کرد.
******
-کور شدم.
ترلان خندید.
-دوتا پیاز داری خورد می کنی ها.
-دوتا…
بلند شد.
پلاستیک پر از پیاز را بلند کرد و مقابل ترلان و بهاره زن برادرش گذاشت.
-شما دوتا پوست بکنین خورد کنین ببینم چند مرده حلاجین.

بهاره فورا اعتراض کرد.
-من که چیزی نگفتم.
-تو هم همدست خواهرشوهر بزرگه ای.
باران تند تند در حال پاک کرد لوبیاها بود.
قرار بود حبوبات را بخیسانند.
پیازها را سرخ و طلایی شده درون یخچال بگذارند.
سبزی ها هم که پاک و خورد شده در حال تفت خوردن بود.
بلوط آبی به صورتش زد.
واقعا داشت کور می شد.
عجب پیازهای تند و تیزی بود.
چشمانش را مالید.
رو به باران گفت:مامان کجاست؟
-داخل داره چای میاره.
بلند شد و داخل رفت.
سفره حضرت زینب که می شد تکاپوها زیاد می شد.
این دورهمی ها را دوست داشت.
پدرش نمی آمد.
البته که مجلس هم زنانه بود.
سالی دو بار سفره داشتند.
مادرش این مجالس دعا و روضه را دوست داشت.
می گفت خیرش می رود پای زندگیشان.
قوت می شود به تن و بدنشان.
-مامان…
-اینجام.
وارد آشپزخانه شد.
-پیازها رو دادم ترلان و بهاره، کار دیگه ای نداری؟
-برو حواستو بده به سبزی ها.
بلوط فنجان چای برداشت و بیرون رفت.
گاز را کنار دیوار گذاشته بودند.
رفت و روی چهارپایه نشست.
سبزی ها را تفت داد.
باران هم همه ی حبوبات پاک شده را خیس کرد.
بلوط نم نمک چای هایش را نوشید.
فردا که سفره داشتند باید زنگ می زد به مادر دیانا و کیان.
دورهمی بیشتر می چسبید.
البته که هرسال می آمدند.
برای همین دوستی هایشان بادوام تر شد.
خصوصا با خانواده ی کیان.
فنجان خالی را روی زمین گذاشت.
زیر گاز را خاموش کرد.
سر ماهی تابه را زد که چیزی درون سبزی ها نرود.
کار تمام بود.
فقط فردا صبح باید زود آش را می پختند.
کار ترلان و بهاره هم تمام شده بود.
روز خسته کننده ای بود.
ولی خوش گذشت.

 

********
روی اسب نشست.
دیگر معین مربی نبود.
بعد از اینکه سوارکار حرفه ای می شد می رفت سراغ کارآموزهای جدید.
بلوط استعداد عجیبی در سوارکاری داشت.
همین الان هم کاملا حرفه ای بود.
احتیاجی به مربی نداشت.
مگر آنکه بخواهد برای مسابقات خودش را آماده کند.
آنوقت یک مربی کار کشته می خواست تا چم و خم همه چیز را یادش بدهد.
سوارکاریش را کرد و کنار نرده ها ایستاد.
امروز خبری از شهرزاد نبود.
ولی الوند را از پشت شیشه های دفتر هم می دید.
از اسب پایین آمد.
افسار اسب را به نرده ها بست.
از زیر نرده ها زد و بیرون آمد.
انگار اینجا هیچ کس عادت نداشت از در کوچک چوبی رد شود.
همه از زیر نرده ها بیرون می زدند.
کاری که بلوط خوشش می آمد.
اصلا از هر نوع هنجارشکنی خوشش می آمد.
به سمت اتاق رخت کن رفت.
امروز زیاد حوصله نداشت.
ترجیح می داد برود خانه.
یا حداقل درون خیابان ها دور دور کند.
هنوز وارد اتاق رخت کن نشده بود که الوند صدایش زد.
-بلوط.
چرا بوی بهارنارنج آمد؟
برگشت و نگاهش کند.
بوی بهارنارنج ها تمامی نداشت.
-کارت دارم.
منتظر ایستاد و نگاهش کرد.
دیگر سخت نمی گرفت چرا نمی گوید نیروانی.
بلوط گفتنش گوشت می شد و به تن می چسبید.
-باهام بیا.
بلوط همراهش شد.
به سمت نرده ها رفتند.
-در مورد مسابقات می خوای چیکار کنی؟
بلوط مکث کرد.
به امتحان کردنش می ارزید.
-من مشکلی ندارم.
-یعنی موافقی؟
-هستم.
الوند با رضایت لبخند زد.
پس امسال می توانست یه مهره ی جدید را به مسابقات بفرستد.
چه از این بهتر؟
-پس برات بهترین مربی رو می گیرم.
-مطمئنی من از پسش برمیام؟

الوند با اطمینان گفت:برمیای.
نفس عمیقی کشید.
هوای خنک پاییزه حسابی به تنش جا داده بود.
-تو دو ماهه سوارکار حرفه ای شدی.
نمی دانست این نوعی تعجب است یا تعریف؟
خودش هم نمی دانست چطور این همه به اسب سواری علاقه پیدا کرد؟
و البته استعدادی که داشت.
-این مسابقه برای باشگاه من خوبه و همینطور جایزه اش عالیه.
خب پس پولش می ارزید.
-یه تفریح هم به حساب میاد.
-باشه.
-از فردا دنبال مربی هستم.
به نرده ها تکیه داد.
به الوند خیره نشد.
از خیرگی و تلاقی نگاه ها می ترسید.
تازه این بوی بهارنارنج سمج هم رهایش نمی کرد.
-باش.
متوجه ی حرف الوند نشد.
نگاهش بالا آمد.
به الوند با همه تفره رفتن هایش نگاه کرد.
-هوم؟
-بعضی بودن ها باید زندگی میشه.
گیج نبود.
فقط نمی فهمید این حرف ها یعنی چه؟
الوند بدون توضیح اضافه به سمت دفتر راه افتاد.
-جلسه ی بعدی می بینمت.
هنگ شده نگاهش کرد.
درک نکرد.
به والله که خنگ نبود.
تازه همیشه شاگرد زرنگ بود.
ولی مفهوم حرف الوند را نمی فهمید.
تکیه از نرده ها گرفت.
به رفتن الوند خیره شد.
مرد جذابِ لعنتی!
دل کندن از این مرد سخت بود.
آنقدر که برای فدایش می ترسید.
پوفی کشید و قدم زنان به سمت رختکن رفت.
لباسش را عوض کرد.
امروز ماشین کیان را داشت.
می رفت کمی تاب بخورد.
ئور دور کردن های تنهایی را دوست داشتند.
مخصوصا وقتی پسرها دنبالش می افتادند.
اما او بی توجه می رفت.
هیچ مردی لیاقت نداشت.
مگر خلافش ثابت شود.
و الوند….

فقط نمی فهمید این حرف ها یعنی چه؟
الوند بدون توضیح اضافه به سمت دفتر راه افتاد.
-جلسه ی بعدی می بینمت.
هنگ شده نگاهش کرد.
درک نکرد.
به والله که خنگ نبود.
تازه همیشه شاگرد زرنگ بود.
ولی مفهوم حرف الوند را نمی فهمید.
تکیه از نرده ها گرفت.
به رفتن الوند خیره شد.
مرد جذابِ لعنتی!
دل کندن از این مرد سخت بود.
آنقدر که برای فدایش می ترسید.
پوفی کشید و قدم زنان به سمت رختکن رفت.
لباسش را عوض کرد.
امروز ماشین کیان را داشت.
می رفت کمی تاب بخورد.
دور دور کردن های تنهایی را دوست داشتند.
مخصوصا وقتی پسرها دنبالش می افتادند.
اما او بی توجه می رفت.
هیچ مردی لیاقت نداشت.
مگر خلافش ثابت شود.
و الوند….
داشت خلافش را ثابت می کرد.
نمی دانست بد است یا خوب؟
یا می تواند بپذیرد یا نه؟
فقط داشت راهی که جلویش بود را می رفت.
خدا کند آخرش دوباره سرشکستگی خانواده و له شدن غرورش نباشد.
این وضعیت ابدا برای بار دوم نباید تکرار می شد.
زندگی این بار باید به رویش لبخند می زد.
******
آیلار بوسه ای روی گونه ی تیرداد گذاشت.
با ناز گفت: تیرداد جونم…
تیرداد عمیق زیر گردنش را نفس کشید.
-جونم…
-می خوای اون دختره رو چیکار کنی؟
-کیو؟
-همونی که گفتی نامزدمه.
تیرداد خندید.
-کدوم نامزد؟
آیلار با تن صدایی که به عمد به لرزش انداخته بود درون آغوش تیرداد جابه جا شد.
آمده بود خانه اش…
دعوت خود تیرداد بود.
-روز اول نگفتی نامزد داری…
-عزیزدلم اینو گفتم چون انموقع حوصله ی اینو نداشتم کسی بیاد تو زندگیم.
آیلار حرصش گرفت.

 

چقدر دروغ می گفت ناکس…
-یعنی واقعا الان هیشکی نیست؟
-نه قربونت برم.
آیلار مصلحتی لبخند زد.
سعی کرد از آغوش تیرداد بیرون بیاید.
ولی تیرداد سفت او را چسبید.
-کجا عشقم؟
-دیرم شده باید برم خونه.
تیرداد محکمتر در آغوشش کشید.
-مگه می ذارم؟ بمون پیشم.
آیلار به زور خودش را از آغوش تیرداد جدا کند.
حس می کرد نفسش گرفته.
-تیرداد جون من باید برم که بتونم بازم بیام دیدنت یا نه؟
تیرداد بلند شد.
نتوانسته بود کامش را بگیرد.
دختر سرسختی بود.
یاد بلوط می افتاد.
بلوط هم سرسخت بود.
هرگز اجازه نداد به او دست بزند.
حتی یک بوسه.
حداقل آیلار برای بوسه جلو می آمد.
وای اجازه ی پیش روی نمی داد.
ولی آخرش مال خودش می کردش.
کم مانده بود.
آنقدر جذابیت داشت که هر دختری را از پا در بیاورد.
آیلار کیفش را از روی مبل برداشت.
-عشقم فردا می بینمت.
تیرداد فورا بغلش کرد.
به آرامی گردنش را بوسید.
جوری که آب دهانش روی گردن آیلار بماند.
آیلار با حرص گفت:نکن تیرداد.
—دلم می خواد مزه ات کنم.
-بمونه برای بعد.
-چرا الان نمیشه؟
تیرداد را عقب زد.
-شما اول برداریتو ثابت کن …بذار یکم همو بشناسیم.
به مت در قدم برداشت.
تیرداد آه کشید.
-ثابت می کنم عشقم.
آیلار دستش را در هوا تکان داد.
-می بینمت.
از خانه ی تیرداد بیرون زد.
تیرداد با خشم رفتنش را نگاه کرد.
شده به زور کاری می کرد با هم ازدواج کنند.
آرزو که مدام امروز و فردا می کرد.
حداقل به آیلار بچسبد.

 

**
صدای جیغ یکی از تازه واردها بلند شد.
معین سوار اسب به سمت دختر بیچاره دوید.
الوند از دفتر بیرون آمد.
ولی کاری نکرد.
بلوط با تعجب نگاهش کرد.
پس چرا هیچ کاری الوند نمی کرد؟
وقتی خودش یک بار درون دردسر افتاد الوند بود که نجاتش داد.
آنقدر خیره خیره به الوند نگاه کرد که الوند سنگینی نگاهش را حس کرد.
نگاهش عادی بود.
الوند فقط برایش سری تکان داد و داخل شد.
شاخش درآمد.
این همان مردی بود که نجاتش داد؟
بی رحم بود یا …
صدای کیان درون گوشش پیچید:
“به چشمش اومدی”
به وضوح صدای قلبش را شنید.
“دلم زرد می خواد وگوشواره های یاقوتی…
موهای بافته ام را باز کنم و بدهم دست باد…
برایت بخندم…
نگاهم کنی…
نگاهم کنی…
و چشم هایت پر شود از من…”
معین دختر بیچاره را نجات داد.
رنگ به چهره نداشت.
دست و پایش می لرزید.
کف زمین چمن ولو شده و تکان نمی خورد.
یکی از دخترها رفت تا برایش آب قند بیاورد.
بلوط ایستاده بود و نگاه می کرد.
حس کرد کسی کنارش ایستاده.
نگاه کرد.
شهرزاد بود.
-ترسناکه.
-هوم.
-قیافه ات متعجبه بلوط؟
نمی خواست در مورد حسش به الوند حرفی بزند.
-نه فقط یاد خودم افتادم که همین بلا سرم اومد.
شهرزاد لبخند زد.
همه ی تازه واردا باید یه دوره از این ترس رو بگذرونن، معین مربی قابلیه.
ماشینی وارد محوطه شد.
بلوط نگاه کرد.
هیچ وقت فضول نبود.
ولی به اطرافش خیلی دقت می کرد.
مردی تقریبا جوان و هیکلی از ماشین پیاده شد.
شیک و اتو کشیده بدون توجه به نرده و اسب و سوارها به سمت دفتر راه افتاد.
بلوط نگاهش را گرفت.

زیاد برایش مهم نبود.
-مربی جدیده.
-کی؟
-همون یارو.
بلوط با تعجب دوباره برگشت و نگاهش کرد.
-ببینم….
برگشت و به شهرزاد نگاه کرد.
-تو این همه اطلاعات رو از کجا میاری؟
شهرزاد خندید.
هر دو دستش را روی نرده گذاشت و به آن تکیه داد.
-دخترعموی الوندم.
بلوط شگفت زده نگاهش کرد.
انگار یک جک جدید شنیده باشد.
-داری سربه سرم می ذاری؟
-نه!
چرا تا به حال متوجه نشده بود.
خدا را شکر که هیچ وقت عادت نداشت در مورد کارها و نقشه هایش با کسی حرفی بزند.
وگرنه مصیبت می شد.
-حیرت زده ام کردی.
-من به کسی نمی گم، ولی خیلی ها اینجا می دونن، بیشتر قدیمی ها.
-آها.
از نرده ها فاصله گرفت.
لباس سوارکاری به تن داشت.
امروز فقط یک ساعت چرخیده بود.
اسب کم بود و سوارکار زیاد.
الوند باید فکری می کرد.
ظرفیت باشگاه زیاد بود.
-می خوای با اسب من یکم بچرخی؟
-حوصله شو ندارم.
به سمت نیمکتی که زیر درخت بود رفتند.
-دورهامو زدم.
شهرزاد لبخند زد.
کنار هم روی نیمکت نشستند.
-تو دختر ساکتی هستی.
شهرزاد شانه بالا انداخت.
-نه اونجوری.
ولی شهرزاد واقعا آرام بود.
نه هیجان زیادی داشت و نه ناراحتیش مشخص بود.
-زندگی می گذره دیگه.
-بستگی داره چطور بگذره.
در دفتر باز شد.
دقیقا روبروی دفتر بودند.
الوند همراه با همان مرد بیرون آمد.
حس کرد دارند به او اشاره می کنند.
و دقیقا قدم هایشان به سوی او برداشته شد.

 

شهرزاد با تعجب گفت:دارن میان این ور…
-هوم.
هیچ کدام نمی دانستند چرا؟
وقتی مقابلشان قرار گرفتند هر دو بلند شدند.
بلوط بیشتر کنجکاو بود.
چون انگار ربط مستقیمی به او داشت.
-سلام.
-خانم نیروانی…
مستقیم به الوند نگاه کرد و منتظر باقی حرفش شد.
-ایشون آقای زارعی هستن، مربی جدید شما برای مسابقات کشوری.
چشمان شهرزاد درشت شد.
ولی بلوط جا نخورد.
چون الوند گفته بود برایش دنبال مربی است.
به زارعی نگاه کرد.
-سلام.
مرد تنومند و البته خوش چهره ای بود.
نگاهش برق داشت.
-سلام خانم جوان.
عجب لفظی!
معلوم بود مبادی آداب است.
ولی الوند خوشش نیامد.
میثم یکی از بهترین مربی ها بود.
و البته یک خانم باز حرفه ای.
اگر خیالش از بابت سرسختی بلوط راحت نبود ابدا میثم را انتخاب نمی کرد.
بلوط در این مدت نشان داده بود ابدا قرار نیست خودش را در اختیار این و آن قرار بدهد.
تا به الان هم ندیده بود روی خوشی به کسی نشان بدهد.
حتی خودش!
با او هم همیشه سر جنگ داشت.
-کلاس ها از فردا شروع میشه، می خوام هرروز اینجا باشی.
-نمی تونم، آخر هفته ها دانشگاه کلاس دارم.
-چه روزهایی؟
-چهارشنبه و پنج شنبه.
-اشکال نداره این دو روز معاف باشی.
میثم حرفی نمی زد.
فقط با نگاهش این دختر بی نهایت زیبا را رصد می کرد.
خدا در خلقتش هیچ چیزی کم نگذاشته بود.
جوری به چشم می آمد که نمی شد از او دل کند.
فتبارک الله احسن الخالقین هم برایش کم بود.
بلوط سر تکان داد و گفت:خودمو می رسونم.
-خوبه.
میثم رو به الوند گفت: کدوم اسب؟
-خودت ببین، انتخاب با خودته.
اشاره ای به بلوط کرد و گفت:امتحان پس داده اس؟ می تونه با هر اسبی تمرین کنه؟
-تا الان که کارش خوب بوده.
شهرزاد کنار گوش بلوط گفت:یارو رو اسب بشینه، اسب جون میده زیرش.
بلوط لبخند زد.

شهرزاد هم الان شوخیش گرفته بود.
میثم به بلوط نگاه کرد.
-فردا راس ساعت 6 اینجا می بینمتون.
نگذاشت بلوط جواب بدهد.
همراه الوند راهش را گرفت و رفت.
بلوط روی نیمکت نشست.
-یکم از خودراضی بود.
شهرزاد خندید.
-بابا یه مربی گفتن یه جوجه سوارکاری گفتن.
بلوط چپ چپ نگاهش کرد.
-می زنم له بشیا.
شهرزاد با صدا خندید.
-کارت دراومده، شرایط تمرینات مسابقه خیلی سخته.
-بلاخره از پسش برمیام.
-خواستن توانستنه.
-صددرصد.
هوا رو به تاریکی می رفت.
روزهای پاییز خیلی کوتاه بود.
تا آدم بخواهد به خودش بیاید شب شده.
باید برمی گشت خانه.
قبل از اینکه دیر شود.
امروز ماشین نداشت.
باید تاکسی می گرفت.
بلند شد.
-من دیگه میرم خونه.
-اگه کاری نداری بمون من یه ساعت دیگه میر برسونمت.
-نه عزیزم ممنونم، حاج بابای ما یکم حساسه، یکم دیر بشه نگران میشه، نمی خوام بیخود نگرانش کنم.
-باشه عزیزم.
با بلوط دست داد.
بلوط لبخند زد.
به سمت رختکن راه افتاد.
لباس هایش را آنجا عوض کرد.
کیفش را برداشت.
از رختکن بیرون رفت.
خبری از الوند و آن مربی جدید نبود.
قدم زنان تا دم در نگهبانی رفت.
همان جا هم به آژانس زنگ زد.
کنار در نگهبانی می ماند تا ماشین برسد.
با گوشیش همان جا چند پیام به دیانا داد.
دیشب باز هم خواستگار داشت.
مانده بود چرا او هیچ خواستگاری ندارد.
البته خب بهم خوردن عقدش با تیرداد خیلی حرف و حدیث ها راه انداخت.
خیلی ها برحسب اینکه عیب و ایرادی دارد پا جلو نمی گذاشتند.
هرچند برای او مهم نبود.
با مجردیش خوش می گذراند.
آقابالاسر می خواست چه کار؟

دیانا انگار نمی توانست درون پیامک ذوقش از خواستگار جدید را نشان بدهد.
زنگ زد.
بلوط با لبخند جوابش را داد.
-جانم…
-وای بلوط، وای…
با خنده گفت:چی شده این همه وای وای راه انداختی؟
-نمی دنی که چقدر لعنتی بود، قدم بلند و چشم رنگی، مهندس یه شرکت، اینقد جذاب بود که نگو.
-پس مبارکه.
دیانا خندید.
-هنوز مشخص نیست، مامان اینا گفتن یکم رفت و آمد کنید با هم آشنا بشید، اخلاق همدیگه دستتون بیاد بعد.
-حق با مامانت ایناس.
-ولی خیلی خوبه، وای بهش فکر هم می کنم قلبم تند می زنه.
بلوط با خنده گفت:شوهر ندیده.
دیانا هم خندید.
-بابا این بهترین کیسیه که اومده تو خونمون.
-پس چرا دو دستی نمی چسبیش؟
-فعلا که چسبیدم اگه بذارن.
-بیام واسه شیرینی؟
-هنوز به بار و دار نیست.
-با این همه ذوق تو گفتم نی نیو هم کاشتین.
دیانا پشت تلفن جیغ کشید.
جوری که بلوط گوشی را از گوشش فاصله داد.
-کر شدم دیان.
-بی حیا، این حرفا چیه؟
بلوط خندید.
-جوش نیار بابا، مگه چی گفتم؟
-اصلا به من میاد؟
-نه شما خوبی، گلی، نازی.
-ایش، کجایی؟
-بیرون بودم دارم برمی گردم خونه.
-نمیای پیشم؟
بلوط نگاهی به اطراف انداخت.
هوا حسابی تاریک شده بود.
-نه، دیروقته آقاجون خوشش نمیاد.
-باشه پس مزاحمت نمیشم.
-قربونت عزیزم.
تماس را قطع کرد.
باید به حرف شهرزاد گوش می داد.
حالا یک ساعت دیرتر به خانه می رفت.
مشکلی نبود که!
فوقش زنگ می زد آقاجان و خبر می داد.
آدمی نبود که بخواهد برگردد.
پس منتظر ایستاد.
چون باشگاه خارج شهر بود طول می کشید تاکسی خودش را برساند.
بلاخره هم لبه ی سکوی اتاقک نگهبانی نشست.
همان دم مربی جدید را سوار ماشینش دید.

آنقدر سرگرم صحبت با دیانا بود که نفهمید سوار ماشینش شده.
کنارش توقف کرد.
-خانم نیروانی…درست گفتم؟
از جایش بلند شد.
مودبانه گفت:بله.
-بفرمایید برسونمتون، این وقت تنها اینجا درست نیست.
تازگی چقدر مردهای جنتلمن به پستش می خورد.
-متشکرم، زنگ زدم تاکسی.
-مطمئن هستید؟
-بله ممنونم.
میثم برایش سری تکان داد.
چراغ هایش را نور پایین کرد و از در نگهبانی بیرون رفت.
مرد خوبی بود.
از مودب بودن خوشش می آمد.
و البته نمی شد منکر جذابیت ظاهریش شد.
-بلوط…
از شنیدن صدایش بیخ گوشش جا خورد.
الوند کی به کنارش آمد.
یک قدم به عقب رفت.
-بله؟!
-هنوز نرفتی؟
-منتظر تاکسیم.
چهره ی الوند در تاریک و روشن چراغ های بالای سرشان کمی خشن بود.
انگار از چیزی ناراحت هست.
-لازم نیست، بیا خودم می رسونمت.
-اتفاقا آقای زارعی هم گفتن…
الوند برایش براق شد.
-من مربیت نیستم.
قلدری حرف هایش بلوط را ساکت کرد.
قلدری به اضافه ی تن صدای ناراحتش…
-کنسل کن الان با ماشین میام.
چرا این زبان همیشه دراز کم می آورد.
این لعنتی با هیچ مردی فرق نداشت.
همه شان سرو ته یک کرباس بودند.
دلش می خواست داد بزند:لعنت به تو…
ولی زبانش سنگین بود و نچرخید.
الوند تند رفت و با ماشینش برگشت.
شیشه را کنار بلوط پایین کشید.
-سوار شو.
چه از جانش می خواست.
زورگویی هایش این همه ملس تن و بدنش را در می نورید.
مجذوبش می کرد.
آرام سوار شد و کنارش نشست.
-از این به بعد هروقت تا این وقت شب تو باشگاه بودی ماشین نداشتی بهم بگو می رسونمت.
نگاهش کرد.
-چرا؟

الوند جدی نگاهش کرد.
-پرسیدن داره؟ یه دختر تنها چه وقت برگشتنشه الان؟
جوری حرف می زد انگار دارد با زنش حرف می زد.
تحکیم و تا حدی مالکیت کلامش به شدت بلوط را عصبی می کرد.
عصبی نه برای اینکه الوند خودش را مختار می دید امر و نهی کند.
که اگر این بود همین الان چند تا لیچار بارش می کرد.
عصبی بود از حسی که داشت قوت می گرفت.
چرا خودش را گول می زد؟
قوت گرفته بود.
فقط مدام منکر قضیه می شد.
می خواست سر خودش شیره بمالد که اتفاقی نیفتاده.
این مرد جدی نشده.
که دلش مدام دیدنش را نمی خواهد.
حرف زدن با او…
این امر و نهی کردن های مالکانه اش…
چپ چپ نگاه کردنش…
بدخلقی های دامنه دارش…
چرا نباید برایش دل ضعفه برود؟
برایش بمیرد!
خدا انگار داشت انتقام قبلی ها را می گرفت.
هرچه قبلا دل نداد.
کوتاه آمد.
بلاخره اینجا پا سست کرد.
-نه وقتش نیست.
-از این به بعد زودتر بیا که زودتر بری، نشد هم به خودم بگو می رسونمت.
باز هم آشتیانی ها…
باز هم کیان بیچاره…
دلش می خواست بپرسد این همه دختر درون این باشگاه است…
نمونه اش شهرزاد که تازه فامیل هم هستند.
چرا او؟!
ولی جراتش را نداشت.
می ترسید جوابی بشنود که سنگ روی یخ شود.
این بار هیچ شوخی در کار نبود.
قلبش وسط این بازی قرار داشت.
نمی خواست خودش را نابود کند.
پس نه سوال بی مورد می پرسید نه می خواست جوابی بشنود که آزار ببیند.
-نشنیدم؟
-بله؟
-نشنیدم جوابی بدی؟
خنده اش گرفت.
افکارش که پر و بال می گرفت بلوط سرکش آرام می شد.
جواب نمی داد.
گستاخی نمی کرد.
-باشه.
الوند زیرچشمی نگاهش کرد.
انگار منتظر چشم شنیدنش بود.

ولی بلوط سرسخت تر از این حرف ها بود.
باشد.
چشم نگوید.
ولی آخرش که چه؟
مجبورش می کرد چشم بگوید.
مجبورش می کرد تنها مرد زندگیش باشد.
همین طور که او داشت رامش می شد.
یک الف بچه با گستاخیش او را به سمت خودش کشید.
هرچند نمی توانست بگوید بلوط زیبا نیست.
ولی کنار این زیبایی خیلی چیزها داشت.
وقار لعنتیش…
گستاخی بی شرمانه اش…
زبان همیشه درازش…
خانمانه بودن هایش…
برای همین بود که این وقت شب عقلش از سرش می پرید تنها برود.
انگار ناموسش بغل یک جماعت گرگ باشد.
اهل غیرت و مرام و مردانگی برای یک زن نبود.
چه اهمیتی داشت؟
ولی این دختر…
حتی فکرش هم می توانست دیوانه اش کند.
تنها برود؟
این وقت شب؟
کور خوانده بود.
عمرا اگر می گذاشت پایش را هم بیرون بگذارد.
آن هم با آژانس…
به هیچ کس اعتماد نداشت.
بلوط فوق العاده زیبا بود.
می توانست هر نگاهی را خیره کند.
حس می کرد حتی همین الان هم کنارش نشسته با تصورش می تواند دیوانه شود.
-میشه شیشه رو بکشی بالا.
-سردته؟
-یکم.
الوند شیشه ی کنارش را بالا کشید.
-چی می خونی؟
-ببخشید؟
-دانشگاهو میگم.
چرا حس کرد این سوال را قبلا هم پرسیده؟
-مهندسی نرم افزار.
الوند سرش را تکان داد.
برعکس او بود که مدیریت بازرگانی خوانده بود.
-کجا برم؟
-خونه ی همیشگی.
-کنار خاله ات زندگی می کنی؟
سوالات مداوم الوند عصبیش می کرد.
-بله.
حس کرد تمایلی به جواب دادن ندارد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا