رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 162

3.3
(3)

 

 

هُرم نفس هاش که توی صورتم پخش میشد

و عطر خاص تنش و از همه بدتر سینه مردونه اش که در معرض دیدم قرار داشت

 

همه و همه داشتن کاری باهام میکردن

که کم کم کنترلم رو از دست بدم آب دهنم رو برای بار هزارم قورت دادم

 

که نگاهش روی سیب گلوم که بالاپایین میشد زُم شد دستمو روی سینه اش گذاشتم تا از خودم جداش کنم و از این حال بدی که توشم رهایی پیدا کنم

 

ولی همه چی بدتر شد

چون با برخورد دستام با بدن برهنه اش انگار برق چندصد ولتی بهم وصل کرده باشن خشکم زد و روح از تنم پرید

 

چرا این قدر بدنش داغ بود

دستم لرزید که فکر کنم متوجه شد

 

چون لبخندی کج روی لبهاش نشست و با حالت خاصی نگاهش رو بین چشمام چرخوند و زمزمه وار گفت :

 

_هوووم خوبه !!

 

منظورش چی بود

ضربه نسبتا محکمی روی سینه اش کوبیدم

که بالاخره ازم جدا شد

 

با صورتی درهم دستی جای ضربه ام کشید و گفت :

 

_معلوم هست داری چیکار میکنی ؟؟

 

از لمس تنش تموم بدنم به لرزه افتاده بود ولی نمیخواستم متوجه چیزی بشه پس بلند شدم و با عجله گفتم :

 

_خ….خودم میرم

 

کج و کوله و با قدمای نامتعادل داشتم به سمت حمام میرفتم که با یه حرکت از پشت توی آغوشم کشید و درحالیکه بی اهمیت به چشمای گشاد شده من راه میرفت گفت :

 

_نووووچ باهم میریم

 

 

 

چشمام گشاد شد

یعنی چی که باهم به حمام میریم ؟؟

 

از شدت تعجب شوکه شده و دهنم نیمه باز مونده بود به طوری که اصلا نمیدونستم باید چی بگم

 

وقتی به خودم اومدم که توی وان آب گرم قرار گرفتم اونم چطور …درحالیکه از پشت توی بغل نیما بودم و اون داشت شامپوهای مختلف رو که اصلا نمیدونستم چین رو داخل آب میریخت

 

همین که چشمم به لباسم که بخاطر خیس شدن به تنم چسبیده بود خورد وحشت زده تکونی خوردم

 

_معلوم هست داری چیکار میکنی ؟؟

 

همونطوری که دستشو دور گردنم طوری که بهم فشار نیاد حلقه میکرد تا مانع از تکون خوردنم بشه گفت :

 

_مجبورم اینطوری با لباس حمامت کنم

 

_ولم کن !!

 

انگار امروز بدجوری بازیش گرفته بود

سرش رو پایین آورد و درحالیکه جایی بین گردن و گوشم قرارش میداد آروم پِچ زد :

 

_نمیشه پس آروم بگیر

 

هُرم نفس هاش که به صورتم میخورد

باعث شد حالم یه طوری بشه و بی اختیار تنم داغ شه

 

و بدتر از همه نفس هام بود که بخاطر نزدیکی بیش از حدش به خودم سنگین شده ، در کل یه طورایی دستپاچه شده بودم حالا شانس آورده بودم مجبورم نکرد لباسام رو دربیارم

 

با قرارگرفتن دستش روی موهام و خالی کردن چیزی روشون هول کرده به سختی تکونی خوردم ولی همین که دهن باز کردم اعتراض کنم

 

با حرکت دستش و ماساژ دادن پوست سرم حرف توی دهنم ماسید و بی اراده چشمام روی هم رفت و گیج و منگ سرمو به سینه اش تکیه دادم

 

 

 

نمیدونم چقدر توی‌ اون حالت بودیم

که دیگه کم کم داشت خوابم میگرفت چون سرم سنگین شده بود

 

به قدری بدنم سِر و بی حس شده بود

و توی حال و هوای دیگه ای غرق بودم که اونم کارش رو ادامه میداد و منم اعتراضی نمیکردم

 

نمیدونم چه مرگم شده بود

شاید بخاطر خستگی زیاد این مدت بود که حس میکردم بعد مدت ها دارم آرامش رو حس میکنم و بار سنگینی از روی شونه هام برداشته شده

 

به همین خاطر دوست داشتم ساعت ها توی همون حالت بشینم و ریلکس کنم حس میکردم به قدری سبک شدم که توی آسمون سیر میکنم

 

_خوبه ؟؟

 

بدون باز کردن چشمام آروم زمزمه کردم :

 

_هوووم

 

تو گلو خندید و بوسه ای جایی بین گردن و شونه ام زد با حس بوسه اش بی اختیار چشمام باز شدن و به خودم اومدم

 

من داشتم چیکار میکردم

اینطوری خیس با لباسایی که به تنم چسبیده بودن توی بغل کسی نشسته بودم که این همه آزارم داده بود

 

_میخوام برم بیرون !!

 

از لحن سردم شوکه شد

چون نگاه سنگینش روی نیمرُخ صورتم حس میکردم ولی بدون اینکه به سمتش بچرخم دستمو به لبه وان گرفتم و سعی کردم بلند شم

 

_صبر کن

 

 

 

بعد از اینکه کمکم کرد از وان بیرون بیام

با لباسایی که آب ازشون چکه میکرد سراغ کمد گوشه حمام رفت و حوله تن پوشی از داخلش بیرون کشید و به سمتم اومد

 

_این رو بپوش !!

 

از دستش گرفتم و گیج نیم نگاهی به لباسای خیس تنم انداختم منظورم رو فهمید و پشتش رو بهم کرد

 

_حالا لباسای خیست رو دربیار

 

_نمیشه بری بیرون ؟؟

 

_نه با این وضعیتت عمرا تنهات بزارم پس کارت رو انجام بده

 

دیگه توی این مدت فهمیده بودم که عمرا از حرفی که زده کوتاه بیاد ، دودل از پشت سر نگاهش کردم

 

خجالتی چیزی که نباید داشته باشم

چون این مرد قبلا تموم بدن من رو دیده و باهام رابط…..

 

سرمو به اطراف تکونی دادم تا فکرایی که توی سرم میچرخن رو کنار بزنم و به کارم برسم

 

با دست و پایی که هنوز ضعیف بودن

و بی اختیار میلرزیدن سعی کردم خم بشم و لباسم رو دربیارم

 

که یکدفعه جلوی چشمام سیاهی رفت

درحالیکه دستمو به سرم تکیه میدادم تلوتلوخوران چندقدمی رو به عقب برداشتم

 

_آااااخ

 

نگران به سمتم برگشت

 

_چی شدی ؟؟

 

 

 

لباسم رو نصف نیمه درآورده بودم

و حالا تنها با یه دست لباس زیر رو به روش ایستاده بودم

 

بی اختیار توی‌ خودم جمع شدم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم که اخماش رو‌ توی هم کشید و زودی خم شد

 

و حوله ای که از دستم افتاده بود رو برداشت و دور تن لرزونم پیچید و درحالیکه به آغوش میکشیدم کنار گوشم آروم زمزمه کرد :

 

_هیس آروم باش !!

 

سرم گیج میرفت و تعادلی روی خودم نداشتم پس بی اختیار سرمو روی سینه اش جا به جا کردم و بی جون چشمامو بستم

 

طبق معمول این چند وقته دستش زیر پام نشست و بعد از اینکه بلندم کرد از حمام بیرون زد و روی تخت خوابوندم

 

نمیدونم یکدفعه چه مرگم شده بود که حتی نای باز کردن چشمامو نداشتم پس بی حال با چشمای نیمه باز سرمو روی بالشت جا به جا کردم که پتو روی تنم کشید و‌ درحالیکه با نگرانی نگاهم میکرد گفت :

 

_انگار ضعف کردی بگم یه چیزی بیارن بخوری ؟؟

 

سری در تایید حرفش تکونی دادم که بی معطلی از اتاق بیرون رفت و طولی نکشید با یه سینی پر‌ از غذا اومد و‌ کنارم روی تخت نشست

 

بعد از اینکه تموم غذاها رو به خوردم داد مشغول خشک کردن موهامو با سشوار شد که نمیدونم چی شد

 

کم کم پلکام روی هم افتاد

و زیر دستش همونطوری که مشغول خشک کردن موهام بود به خواب عمیقی فرو رفتم

 

 

 

”  نیما  ”

 

به چهره غرق در خوابش خیره شدم توی خواب هم اخماش توی هم بود بی اختیار لبخندی زدم و انگشتمو آروم بین ابروهاش کشیدم تا اخماش باز شن

 

به قدری خسته بود

که با این حرکت ساده من توی موهاش اینطوری به آرامش رسیده و خوابش برده بود

 

به اینجا یعنی خونه استیون آورده بودمش تا در امنیت باشه چون از رئیس میترسیدم و میدونستم الان در به در دنبال آیناز میگرده

 

آخه فکر میکرد آیناز از اون دختره رُزا باخبره و یه جورایی پنهونش کرده ، سشوار رو جمع کردم و با حس خستگی کنار آیناز با فاصله دراز کشیدم و به صورت غرق در خوابش خیره شدم

 

دیگه مطمعن بودم که عاشق این دخترم

مخصوصا وقتی اون طوری توی خطر دیدمش حس کردم از شدت استرس قلبم میخواد وایسه و برای یه ثانیه هم احساس آرامش نداشتم

 

ولی الان با داشتنش کنارم پُر بودم از حس خوب و آرامش محض !!

 

آرامشی که بخاطر داشتن اون کنارم بود

دستم جلو رفت و بی اختیار موهای ریخته شده توی پیشونیش رو کناری زدم

 

تا بهتر ببینمش و حسش کنم

دوست داشتم جلو میرفتم و توی آغوشم میگرفتمش ولی نمیخواستم بترسه و فکر کنه قصد سواستفاده ازش رو دارم

 

کلافه نگاه ازش گرفتم و درحالیکه میچرخیدم نگاهمو به سقف اتاق دوختم و سعی کردم این حسی که درونم رو به لرزه انداخته فراموش کنم

 

که یکدفعه آیناز قلتی زد

و جلوی صورت من بهت زده خودش رو توی خواب توی بغلم انداخت و دستش رو دور گردنم حلقه کرد

 

 

صدای کوبش بلند قلبم رو میشنیدم

و دستام به لرزه افتاده بودن چیزی رو که داشتم میدیدم باور نمیکردم

 

یعنی واقعا اینقدر زود به آرزوم رسیده بودم ؟!

توی خواب دماغش رو چین داد و سرش رو بیشتر به سینه ام چسبوند

 

با دیدن این حرکتش دیگه باورم شد

به خودم اومدم و زودی دستمو بالا آوردم و دور کمرش حلقه کردم و بوی عطر موهاش رو عمیق نفس کشیدم

 

این دختر چی داشت که اینطوری داشت قلب و روح من رو به بازی میگرفت دوست داستم ساعت ها همینطوری بمونیم و تکونی نخورم

 

خیلی زیاد خسته بودم

ولی اینقدر هیجان زده بودم که نمیتونستم پلکامو روی هم بزارم و بخوابم

 

و وقتی به خودم اومدم که ساعت ها گذشته و من هنوز خیره نیمرُخ صورتش هستم و سعی میکنم احساساتم رو کنترل کنم

 

قبلا به استیون گفته بودم همون میان وعده ای که به اتاق بردم برامون کافیه و برای شام صدامون نکنه

 

اینطور شد که کسی مزاحممون نشد

نزدیکی های صبح بود که کم کم پلکای سنگین شده ام روی هم رفت و بالاخره حدود یک ساعتی بود که خوابیده بودم

 

که یکدفعه با حس خیسی چیزی روی گردنم به خودم اومدم و چشمام نیمه باز شد دستمو آروم روی گردنم کشیدم که با حس لبهای نیمه بازش که درست روی پوست گردنم بودن

 

خون توی رگهام یخ بست و چشمام تا آخرین درجه باز شد به زور و بعد از کلی کلنجار رفتن خودم رو به خواب زده بودم تا جلوی احساساتم رو بگیرم

 

و کار غیر معقولی ازم سر نزنه

ولی حالا این دختر با این کارش باعث شده بود تموم احساسات مردونه ام بیدار بشن

 

حس میکردم نفسم سنگین شده و قدرت هیچ عکس العملی رو ندارم کنترل احساسات و غرایضم داشت از دستم خارج میشد

 

مخصوصا الان که میدونستم عاشقش شدم

این حس ها بیشتر شده بود و چیزی نبودن که کنترلشون دست من باشه

 

نه دلم میومد از خودم جداش کنم

نه میتونستم این وضعیت رو تحمل کنم و کاری نکنم

 

لبای گرمش روی پوست گردنم بودن

و ضربات قلبم رو بالاتر از اینی که بود میبردن طوری که حس میکردم صدای بلند کوبش قلبم داره گوشامو کر میکنه

 

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم

دستم روی موهاش نشست ولی همین که در تلاش بودم بدون بیدار کردنش کمی سرش رو از خودم فاصله بدم

 

تکونی خورد و بدتر از قبل بهم چسبید

این بار پاشو روی پاهام گذاشت و دستش محکمتر دور گردنم حلقه کرد

 

از روی درموندگی پوووف کلافه ای کشیدم

این وضعیتی که الان توش گیر کردم بودم بدتر از قبل شده بود

 

باید تا دیر نشده یه کاری میکردم

همین که میخواستم باز از خودم فاصله اش بدم توی خواب هزیون کنان چیزی گفت که دستم بی حرکت موند

 

_نه نه تو رو خدا باهام کاری نداشته باشید !!

 

حس کردم چطور از شدت عصبانیت رگای گردن و پیشونیم وَرم کرده و بیرون زدن داشت کابوس میدید اونم کابوس اون رئیس لعنتی رو…..

 

با یادآوری وضعیتی که اون روز دیده بودمش

و دست و پای بسته اش که چطوری به صندلی بسته بودنش و زجرش میدادن باز اعصابم بهم ریخت

 

 

 

شروع کردم به تند تند نفس کشیدن و حرص خوردن و زیرلب برای اون لعنتیا خط و نشون کشیدن

 

سرش بیشتر توی گودی گردنم فرو رفت و بیشتر شروع کرد به زیرلب هزیون گفتن

 

معلوم بود داره خواب های بدی میبینه

با دیدن تقلاها و حال بدش بی اختیار برای اینکه آرومش کنم دستم روی موهاش نشست و زیرلب زمزمه کردم :

 

_هیس آروم باش !!

 

خودش رو بیشتر بهم میچسبوند

و توی آغوشم جمع شد با دیدن حالش دلم به درد اومد

 

من لعنتی همین بلاها رو سرش آورده بودم حتی بدتر از این ، خدا من رو لعنت کنه که گذاشتم  این حس های بد رو تجربه کنه

 

اینقدر دست روی کمر و موهاش کشیدم

که کم کم توی آغوشم آروم گرفت و باز به خواب عمیقی فرو رفت

 

دیگه اینطور شد که نتونستم ازش فاصله بگیرم و گذاشتم همونطوری بمونه تا آروم باشه

 

صبح با تقه ای که به در اتاق خورد

بیدار شدم و نیم نگاهی به اطراف انداختم

آیناز هنوز همونطوری توی آغوشم خواب بود

 

این دختر چرا اینهمه میخوابه نکنه مریضی چیزی شده ؟؟ نگران دستمو روی پیشونیش گذاشتم تا دمای بدنش رو چک کنم

 

و به کل کسی که پشت در بود رو فراموش کردم که یکدفعه یهویی در اتاق باز شد و جلوی چشمای متعجبم خواهر استیون

 

وارد اتاق شد و با دیدن ما توی اون حال و توی بغل هم ، ناباور نگاهش رو بینمون چرخوند

 

 

 

با دیدن طرز نگاهش با تعجب پرسیدم :

 

_چیزی میخوای ؟؟

 

با این حرفم به خودش اومد و تکونی خورد

 

_هااا اومدم که برای صبحونه بیدارت کنم ولی …..

 

_ولی چی ؟؟

 

نگاهش رو به آیناز دوخت و ناراحت لب زد :

 

_ولی انگار خودت بیدار شدی

 

_آره چند دقیقه ای هست که ب….

 

با تکون خوردن یهویی آیناز توی آغوشم حرفم نصف و نیمه رها شد بیدار شد و گیج نگاهش رو توی‌ صورتم چرخوند انگار تازه به خودش اومده باشه

 

چشماش گرد شد

و درحالیکه وحشت زده تکونی میخورد و سعی داشت بلند شه گفت :

 

_تو اینجا چیکار م….

 

باقی جمله اش با دیدن خواهر استیون نصف و نیمه رها شد و به جرات میتونم بگم که برای یه ثانیه برق حسادت توی نگاهش نشست اخماش درهم شد و سوالی خطاب بهش پرسید :

 

_چیزی شده ؟؟

 

_نه

 

با این حرف خواهر استیون جلوی چشمای گرد شده ام آینازی چه سعی داشت بلند شه بره خودش رو بیشتر توی بغلم انداخت و درحالیکه دستش روی سینه ام میزاشت کنایه آمیز خطاب بهش گفت :

 

_آهان فکر کردم چیزی مهمی شده که مزاحم خلوتمون شدی

 

چی ؟؟ این الان آیناز بود که داشت میگفت خلوتمون  ؟؟

و اینطوری میخواست حرص اون رو دربیاره

 

 

 

اینقدر شوکه زده شده بودم

که ناباور فقط خشکم زده و با دهنی نیمه باز خیره آینازی که عجیب و غریب میزد شده بودم

 

این الان داشت به این دختره حسودی میکرد

یا من اشتباه فهمیده بودم ؟؟

 

خواهر استیون که تموم مدت ناراحت نگاهمون میکرد با این حرف آیناز اخماش رو توی هم کشید و با لحن تندی گفت :

 

_داداشم گفت بیام نیما جان رو بیدار کنم نمیدونست که شما ….اصلا بیخیال سر میز صبحانه منتظرتونه پس ممنون میشم دیر نکنید

 

پشت بند این حرف بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید ، من هنوز مات و مبهوت حرکاتشون بودم که آیناز غُرغُر کنان خودش رو از توی بغلم بیرون کشید و زیرلب گفت :

 

_هه دختره پررو میخواسته برای صبحونه خبر کنه انگار من نمیدونم دردش چیه

 

زبونی روی لبهام کشیدم و با بدجنسی گفتم :

 

_انگار تو خیلی خوب میدونی دردش چیه ؟؟

 

خشکش زد

و همونطوری که سعی میکرد از تخت پایین بره دستپاچه گفت :

 

_هااااا نه نه

 

بعد مدت ها از ته دل خندیدم

از اینکه میدیدم بخاطر من حسودی میکنه و اینطوری حرصی شده حال میکردم و خوشم میومد

 

بلند شد و درحالیکه دستی به موهای آشفته دورش میکشید و سعی میکرد نگاهم نکنه سوالی پرسید :

 

_میشه بگی داری به چی میخندی ؟؟

 

 

 

دستامو توی سینه بهم گره زدم و با نیش باز زمزمه کردم :

 

_به تو ….

 

خودش رو به اون راه زد

 

_من چرا ؟ دیوونه شدی نه ؟؟

 

با عجله و لنگون لنگون به سمت کمدلباسی رفت و شروع کرد به گشتن بین لباسا

 

_آره درست شنیدی دیوونه شدم دیوونه تو

 

با این حرفم دستش که مشغول کنار زدن لباسا بود توی هوا خشک شد

 

سعی داشتم هر چی درونم هست رو به زبون بیارم و از دوست داشتنش بگم اینکه چقدر برام مهمه و از گذشته بدی که داشتیم پیشیمونم

 

پس با دیدن حالش و سکوتی که کرده بود شجاعت پیدا کردم با لبخند اضافه کردم :

 

_دیشب به زور خودم رو کنترل کردم که بهت نزدیک نشم و نم…..

 

همین که بالاخره داشتم از تموم حس های درونیم براش میگفتم و خودم رو خلاص میکردم

 

نمیدونم چش شد که عصبی به سمتم برگشت و درحالیکه توی حرفم می پرید بلند گفت :

 

_خجالت نکش بگووو که باز میخواستی ازم سواستفاده کنی و آزار جنسی ام بدی

 

_باور کن اصلا منظورم این نبود میخواستم بگم که می……

 

باز توی حرفم پرید و دستش رو به نشونه سکوت جلوی صورتم گرفت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. نیما نمیتونه منظورشو درست برسونه اینازم مششغول کینه دوزی و بچه بازیه و شرایط خودشو درک نمیکنه هر دو توی خلسه بزرگی گیر افتادن ادم نمیفهمه اخرش چی میشه
    مرسی نویسندهههههه بابت این داستان قشنگت:)))))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا