رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 160

3.3
(3)

 

 

فهمید منظورم چیه

و دارم با چه چیزی تهدیدش میکنم

چون دستش مشت شد

 

و بلند خطاب به نگهبانا گفت :

 

_ولش کنید

 

نگهبانا که نمیدونستند باید چیکار کنن و جریان از چه قراره ، گیج نیم نگاهی بهم انداختن که یکیشون با تعجب پرسید :

 

_ولی قربان گفتید ک….

 

رئیس که معلوم بود

خیلی تحت فشار و عصبیه ؛ توی حرفش پرید و درحالیکه پشتش رو بهمون میکرد خشن غرید :

 

_کاری که گفتم رو انجام بدید

 

_چشم قربان !!

 

دستم رو رها کردن

و با عجله اتاق رو ترک کردن

 

حالا من مونده بودم و اون …

اونی که مطمعن بودم از آیناز خبر داره

و از بس دندونامو از حرصش روی‌ هم فشار داده بودم که کل فَکم درد گرفته بود

 

وقت برای تلف کردن نبود

پس سمتش رفتم و با خشم پرسیدم :

 

_برای بار آخر که میپرسم آیناز کجاست ؟؟

 

 

بازم سکوت محض …

دیگه داشتم از کوره در میرفتم

 

دستی به ته ریشم کشیدم و سمتش رفتم بی معطلی یقه اش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش

 

بی اهمیت به چشمای گرد شده از تعجبش سرمو کنار گوشش بردم و تهدیدکنان غریدم :

 

_میدونی اون دختر برای من خیلی اهمیت داره پس به نفعته که به زبون بیای وگرنه ….

 

سرمو عقب بردم

و درحالیکه ازش فاصله میگرفتم

حرصی از پشت دندونای چفت شده ام اضافه کردم :

 

_بد میبینی اونم بدجور

 

دستش روی دستام نشست

و سعی کرد حلقه دستام رو باز کنه

 

_شرط داره

 

داشت باهام راه میومد

این خیلی خوب بود

 

_اوکی بگووو

 

_رُزا رو برام بیار

 

عصبی به عقب هُلش دادم

 

_چی ؟؟؟

 

تلوتلوخوران چندقدمی به عقب برداشت

که پشتش به میز خورد و اگه زودی خودش رو محکم نگرفته بود با سر نقش زمین شده بود

 

_درست شنیدی برام بیارش چون من اون دختره رو میخوام

 

 

عصبی فریاد کشیدم :

 

_اون دختره چه ربطی به آیناز داره هاااا ؟؟

 

صدای داد بلندم توی شرکتش پیچید

ولی اون بدون اینکه خم به ابرو بیاره حرصی گفت :

 

_خودت خوب میدونی ربطش چیه و چطور باعث شد اون دختره گم و گور شه

 

_گم شدن اون دختر هیچ ربطی به آیناز نداره

 

با پوزخندی گوشه لبش دستی به یقه کتش کشید و سعی کرد مرتبش کنه

 

_پس فیلم دوربین ها هم الکیه ؟؟

 

اوووه پس حدسم درست بود

فیلما رو دیده بود که اینطوری به پر و پای آیناز پیچیده بود

 

بی‌ طاقت حرف رو جای دیگه کشوندم و گفتم :

 

_یه چیز دیگه غیر اون دختر ازم بخواه

 

پیرمرد طماع مرغش یه پا داشت

چون دستی به ته ریشش کشید و جدی گفت :

 

_نوووچ چیز دیگه ای جز اون دختره نمیخوام

 

با این حرفش مشت محکمم روی میزش کوبیدم حالا اون دختر رو از کجا پیدا میکردم

 

اینقدر غم و مشلغه ذهنیم بخاطر آیناز زیاد بود

که درد بدی که توی دستم پیچیده بود برام اهمیت نداشت

 

فقط و فقط میخواستم آیناز رو پیدا کنم و ببینم که حالش خوبه و این مردک عوضی هم داشت اینطوری بازی درمیاورد

 

درمونده و عصبی لب زدم:

 

_من اون رو از کجا پیدا کنم آخه هاااا ؟؟

 

 

 

بی اهمیت به داد و فریادهام پشت میزش نشست

 

_نترس آیناز رو بخوای هر طوری شده برام پیداش میکنی پسر

 

به زور خودم رو کنترل کردم

تا گردنش رو بین دستام نگیرم و خفه اش نکنم

 

با فکری که به ذهنم رسید

سیگاری گوشه لبم گذاشتم و درحالیکه پوک عمیقی بهش میزدم با تمسخر خطاب بهش گفتم :

 

_اوکی منتظرم باش !!

 

روی پاشنه پا چرخیدم

تا زودی برم و فکری که توی ذهنمه عملی کنم و یه جورایی دودمانش رو به باد بدم

 

که صدام زد و با چیزی که گفت قدمام از حرکت ایستاد و عصبی خشکم زد

 

_اگه میخوای بلایی سرش نیاد فکر رفتن پیش پلیس رو از سرت بیرون کن

 

کلافه چشمامو روی هم فشردم

و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم

 

پس فهمیده بود توی سرم چی‌ میگذره

میدونستم بحث کردن باهاش بی فایدس پس بدون اینکه دیگه چیزی بهش بگم

 

از شرکتش بیرون زدم

و با خشمی که داشت درونم زبونه میکشید

گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره یکی از افرادم رو گرفتم

 

با پیچیدن صداش توی گوشم بی معطلی خطاب بهش گفتم :

 

_چند تا از بچه ها رو بفرست شرکت نگهبانی رئیس رو بدن میخوام بدونم کجا میره چیکار میکنه میخوام از هر نفسی که میکشه باخبر باشم فهمیدی ؟؟

 

_چشم قربان !!

 

_خوبه بقیتون هم زودی بیان به آدرسی که براتون میفرستم نباید فرصت رو از دست بدیم

 

 

 

تموم طول روز درگیر پیدا کردن رد و نشونی از اون دختره رُزا بودم ولی انگار آب شده و به زمین رفته باشن هیچ خبری ازش نبود

 

نه از خودش نه خانوادش

حتی از اون جایی که بودن هم نقل مکان کرده و هیچ کسی اونجا زندگی نمیکرد خونه خالی خالی بود

 

از آخرین جایی که فکر میکردم اونجا باشن

و نبودن بیرون اومدیم و خسته دکمه بالایی پیراهنم رو باز کردم

 

و درحالیکه اسم خدا رو زیرلب زمزمه میکردم

نگاهمو به اطراف چرخوندم حالا باید چه خاکی توی سرم میریختم نتونسته بودم ازش محافظت کنم

 

و الانم معلوم نبود

کجا و دست کدوم حرومزاده ای زندانی هست

مهم حالش بود که میدونستم الان زیادی ترسیده و خوب نیست

 

همین فکرا داشت از پا درم میاورد

مغز و روحم دیگه یاری نمیکرد که چه کاری انجام بدم

 

خدا منو لعنت کنه

عصبی لگد محکمی به تایر ماشین کوبیدم

که یکی از افراد نزدیکم شد و با نفس نفس گفت :

 

_قربان یه خبر جدید

 

با هیجان به سمتش چرخیدم

 

_چی شده ؟؟ بگو که پیداش کردید ؟؟

 

_نه متاسفانه ولی کسایی که گذاشته بودیم مواظب رئیس شرکت باشن الان خبر دادن که احتمالا جای خانوم رو پیدا کردن

 

چشمام گرد شد و با خوشحالی درحالیکه گوشی از جیبم بیرون میکشیدم خطاب بهش گفتم :

 

_واقعا ؟؟ پس زود باشید باید بریم

 

 

زودی سوار ماشین شدیم

و به آدرسی که برامون فرستاده بودن رفتیم

 

دل توی دلم نبود

که به اونجا برسم و آیناز رو صحیح و سالم ببینم

 

ولی همین که به مکان مورد نظر رسیدیم

با دیدن دور بودنش از شهر و سکوت مطلقی که همه جا حکمفرما بود ماشین رو تقریبا دور از خونه مورد نظر پارک کردم و شماره ی گرفتم

 

_بله آقا ؟؟

 

دستی به عرق روی پیشونیم کشیدم

 

_هنوزم اونجان ؟؟

 

_بله هنوز هستن تصمیمتون چیه قربان بریم داخل و ن….

 

نه نباید بیگدار به آب میزدم و باعث میشدم تا بلایی سر آیناز بیاد پس دستپاچه توی حرفش پریدم و گفتم :

 

_اصلا اصلا هیچ حرکتی نکنید تا رئیس بره و از تعدادشون کمتر شه اوکی ؟؟

 

_چشم قربان

 

_وقتی موقعیت خوب بود

خودم بهتون خبر میدم گوش به زنگ باش

 

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم

تماس رو قطع کرده و گوشی رو کناری انداختم

 

امیدوار بودم همه چی خوب پیش بره

و آیناز رو صحیح و سالم ببینم

 

با استرس دستامو دور فرمون محکم کردم

و به رو به رو و خونه ای که احتمال زیاد آیناز اونجا زندانی بود خیره شدم

 

 

 

نیم ساعتی توی اوج استرس و اضطراب منتظر مونده بودم ولی هیچ خبری از بیرون اومدن و رفتن اون عوضی نمیشد

 

کم کم صبرم داشت لبریز میشد

طوری که هرآن ممکن بود کاری ازم سر بزنه

و توی اوج عصبانیت اشتباهی بکنم

 

دستم دور فرمون مشت شد

و خشمگین زیرلب با خودم غریدم :

 

_زود باش دیگه لعنتی !!

 

فکر اینکه اون الان اونجا با آیناز تنهاست

داشت داغونم میکرد به خدا قسم اگه دستش بهش میخورد دودمانش رو به باد میدادم

 

بیقرار داشتم خودخوری میکردم

که یکدفعه رئیس رو دیدم که از خونه بیرون میومد تموم تنم چشم شد و خیره حرکاتش شدم

 

بخاطر فاصله زیاد درست حسابی نمیتونستم چیزی رو ببینم با روشن شدن چراغای ماشینشون بیشتر توی صندلیم فرو رفتم تا متوجه ام نشن

 

استرس تموم جونم رو گرفته بود

امیدوار بودم همه چی به خوبی پیش بره

ولی هرچی زمان میگذشت خبری از رفتنشون نمیشد

 

عصبی سرمو بالا بردم

تا نیم نگاهی به بیرون بندازم ببینم چه خبره

که یکدفعه چراغای ماشینی که از رو به رو میومد توی چشمام خورد زودی سرمو پایین فرستادم

 

که با سرعت از کنارم گذشت

لعنتی نکنه منو دیده باشه

 

کلافه چنگی به موهام زدم و کشیدمشون

که خداروشکر خبری ازشون نشد و رفتن

 

برای احتیاط چند دقیقه ای منتظر موندم

وقتی دیدم آب از آب تکون نمیخوره با عجله گوشیم رو بیرون کشیدم و شماره ای گرفتم

 

 

 

تا گوشی رو برداشت مهلت ندادم و زودی گفتم :

 

_آماده باشید بریم داخل

 

_چشم قربان !!

 

پیاده شدم و با قدمای بلند به سمت خونه ی که بهش مشکوک بودم راه افتادم

 

که طولی نکشید پر دورم شد

افرادی که استخدام کرده بودم

 

نیم نگاهی سمتشون انداختم و با عجله گفتم :

 

_زود باشید برید جلو سر و گوشی آب بدید

 

_چشم قربان

 

زودی دور خونه پخش شدن

از پنجره ای که بیرون خونه داشت

 

به سختی نگاهی داخل خونه انداختم

ولی هیچی در معرض دیدم قرار نداشت

نکنه اشتباه کرده بودن که آیناز اینجاست

 

ناٱمید داشتم اطراف رو بررسی میکردم

که یکدفعه چشمم خورد به دختری که روی صندلی نشسته و سرش پایین بود

 

تموم موهاش توی صورتش پخش شده بودن

و صورتش قابل دید نبود چشمامو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم

 

یکدفعه سرش رو بالا گرفت

وااای خدای من خودش بود

 

ولی ولی صورتش چرا اینطوری بود

زخم روی گونه اش چی بود دستم از زور خشم مشت شد لعنتی باهاش چیکار کرده بودن

 

 

 

خشمم اوج گرفت

دیگه بس بود هر چی خودخوری کردم و تحمل کردم

 

عقب رفتم و اشاره ای به افردام کردم

که چندتاییشون دورم جمع شدن

 

با خشم و دستای مشت شده شروع کردیم باهاشون نقشه کشیدن که چطوری وارد خونه شیم تموم سعیم این بود که نزارم بلایی سر آیناز بیاد

 

وقتی خوب بار دیگه نقشه رو باهم مرور کردیم

سری تکون دادم و جدی گفتم :

 

_خوبه زود باشید شروع کنید که نباید وقت رو هدر بدیم

 

_چشم قربان!!

 

هممون دور و اطراف خونه پنهون شدیم

که یکی از افراد جلو رفت و زنگ خونه رو فشرد

 

طولی نکشید شخص بلند قامت و هیکلی بیرون زد شروع کردن باهم حرف زدن همین که سرش رو گرم کرد و به بهونه ای از جلوی در خونه کناری بردش

 

یکی دیگه از افرادم از پشت سر اومد و با چیزی به سرش ضربه زد

 

تلوتلوخوران دستش رو به سرش گرفت

و یکدفعه نقش زمین شد با دیدن بیهوش شدنش با عجله به سمت خونه پاتند کردم

 

ولی همین که داخل شدم

و به دنبال پیدا کردن آیناز نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

چندتا از کسایی که داخل خونه حضور داشتن و مشخص بود از افراد رئیس هستن با دیدنم سریع بلند شدن و یکیشون بلند گفت :

 

_بچه ها بلند شید که انگار مهمون داریم

 

 

تا به سمتم حمله ور شدن

افرادم داخل شدن و اینطوری شد که درگیری بالا گرفت

 

تموم مدت من چشمم دنبال پیدا کردن آیناز بود

آینازی که نمیدونستم الان توی چه وضعیتی هست و داره با چه درد و غمی دست و پنجه نرم میکنه

 

به هر سختی که بود

موقعیت رو که خوب دیدم از بینشون بیرون زدم و شروع کردم اطراف رو به دنبال آیناز گشتن

 

لعنتی نیم ساعت پیش که همینجا توی سالن دیده بودمش یعنی الان کجا برده بودنش !؟

 

در تک تک اتاقا رو باز کردم

خبری ازش نبود داشتم دیوونه میشدم

عصبی چرخی دور خودم زدم و با نفس های بریده نگاهمو بیشتر به اطراف چرخوندم

 

یکدفعه با دیدن دری که انگار انباری بود

فکری به ذهنم خطور کرد و ناباور زیرلب زمزمه کردم :

 

_نکنه بردنش اونجا ؟؟

 

وقت رو تلف نکردم و با قدمای بلند به سمتش رفتم همین که در رو باز کردم با دیدن صحنه رو به روم هیجان زده بلند اسمش رو صدا زدم و گفتم :

 

_باور کنم خودتی دختر ؟؟

 

روی صندلی بسته بودنش و جلوی دهنش رو چسب زده بودن با شنیدن صدام با چشمای گشاد شده سرش رو بالا گرفت و یکدفعه اشک توی چشماش حلقه زد

 

با دیدن نگاه درمونده اش قلبم فشرده شد

با دو به سمتش رفتم و با عجله شروع کردم به باز کردن دست و پاهاش ، همین که چسب روی دهنش رو برداشتم هق هقش بلند شد

 

و جلوی چشمای ناباورم خودش رو توی آغوشم انداخت و درحالیکه دستاش دور گردنم حلقه میکرد لرزون لب زد :

 

_تو رو خدا من رو از اینجا ببر

 

 

” آیناز ”

این چندوقته خیلی عذاب کشیده بودم

مخصوصا وقتی که به هوش اومده و دیده بودم که توی خونه ای هستم که نمیشناسم وحشت سراسر وجودم رو فرا گرفت

 

آدمایی دورم رو گرفته بودن که با تهدید و اذیت کردنم قصد داشتن به زور از زیر زبونم حرف بیرون بکشن تا جای رُزا رو بفهمن

 

رُزایی که من هیچ خبری ازش نداشتم

و نمیدونستم چه بلایی سرش اومده

 

ولی هر دفعه این حرفا رو به زبون میاوردم مگه باور میکردن ؟؟ نه بدتر عصبی میشدن و داد و بیداد راه مینداختن

 

یادم نمیومد آخرین وعده غذایی که خوردم چی بوده و از شدت ضعف و استرس رو به بیهوشی بودم

 

رئیس طبق معمول اومد

و باز سعی کرد با وعده وعید الکی به حرف بیارتم ولی وقتی دید هیچی نمیگم

 

عصبی شد و دستور داد از خجالتم دربیان

اینطور شد که به این حال و روز افتاده بودم

 

دیگه از همه جا و همه کس ناامید شده بودم

که یکدفعه صدای داد و بیداد و کتک کاری شنیدم و طولی نکشید نیما وارد انباری شد

 

با دیدنش سد مقاومتم شکست

هق هق گریه هام بود که بالا گرفت باورم نمیشد من رو پیدا کرده باشه

 

 

 

همین که از زور بی کسی و تنهایی به آغوشش رفتم و بهش پناه آوردم با بغض ازش خواستم تا من رو از اینجا ببره

 

لباش روی موهام نشست

و درحالیکه پشت سر هم موهام رو بوسه میزد گفت :

 

_نترس دیگه تنهات نمیزارم

 

با همین یه حرفش حس امنیت سراسر وجودم رو گرفت و آروم شدم دستش زیر زانوهام نشست و با یه حرکت به آغوشم کشید و بلند شد

 

همین که بیرون رفتیم

با دیدن سالن بهم ریخته و افرادی که دست و پاشون بسته بود با ترس سرمو توی سینه نیما پنهون کردم

 

با دیدن این حرکتم بوسه ای روی پیشونیم نشوند و عصبی بلند فریاد زد :

 

_پلیس رو خبر کردید ؟؟

 

_بله قربان !!

 

_خوبه کسایی که این کارو کردن باید تاوان پس بدن حالا میخواد هر کی باشه

 

پیراهنش توی مشتم چنگ شد

و با ترس لب زدم :

 

_باهاش در نیفت !!

 

سرش رو پایین آورد و خیره چشمام شد

 

_نترس دیگه هیچ غلطی نمیتونه بکنه

 

به افرادش سپرد مواظب اطراف باشن تا پلیس بیاد و رسیدگی کنه و خودش درحالیکه هنوز من توی آغوشش بودم با عجله بیرون زد

 

 

سوار ماشین که شدیم و به راه افتادیم فکر میکردم هتل میبرتم ولی در کمال تعجب جلوی بیمارستان ماشین رو متوقف کرد و با عجله دور زد و تا من بخوام چیزی بگم باز به آغوشم کشید

 

_چرا آوردیم اینجا ؟؟

نمیخواد بریم من حالم خوبه

 

در همون حال که با عجله به سمت در ورودی بیمارستان راه می افتاد با صدای گرفته گفت :

 

_هیس …. باید دکتر چکت کنه  !!

 

پشت بند این حرف صداش رو بالا برد و بدون توجه به اطراف بلند فریاد کشید :

 

_دکتر کجاست ؟؟

 

پرستار با عجله خودش رو بهمون رسوند و گفت :

 

_چی شده ؟؟

 

_مریض اورژانسی دارم

 

ویلچری از کنار دیوار برداشت و به سمتمون آوردش

 

_اوکی بزارش اینجا

 

بدون اینکه من رو از خودش جدا کنه اخماش رو توی هم کشید و جدی گفت :

 

_نه بگو کجا بیارم هر جایی بگید خودم میارمش

 

پرستار با تعجب نگاهش رو بینمون چرخوند و پووف کلافه ای کشید :

 

_اوکی بیارش از این سمت

 

وارد اورژانش شدیم و همین که روی تخت خوابوندم دکتر و پرستارا دورم جمع شدن و شروع کردن به معاینه کردنم

 

 

ولی من از شدت ترس ، دست نیمایی که کنارم نشسته بود رو محکم گرفته و ولش نمیکردم

 

میترسیدم باز سراغم بیان و با خودشون ببرتم و هر بلایی که میخوان سرم پیاده کنن با یادآوری کتک هاشون بی اختیار لرزی به تنم نشست

 

که از چشم نیما دور نموند با نگرانی سمتم خم شد و سوالی پرسید :

 

_سردته ؟؟

 

با صدایی که میلرزید زمزمه کردم :

 

_نه خوبم

 

عصبی با رگایی که باد کرده و قلمبه بیرون زده بودن به سمت دکتر و پرستارا برگشت و خشمگین بلند گفت :

 

_یه کاری کنید مگه نمیبینید حالش بده

 

دکتر کلافه چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت :

 

_ما هر کاری از دستمون برمیاد داریم انجام میدیم مطمعن باشید

 

با دندون قروچه ای که کرد

باز خواست صداش رو بالا ببره و داد و فریاد راه بندازه که فشاری به دستش آوردم و آروم لب زدم :

 

_هیس آروم باش من خوبم

 

_ولی آخه مگ……

 

ناخودآگاه دستم بالا رفت و روی لبهاش نشست

 

_گفتم که زخمام عمیق نیست و خوبم

 

نیم نگاهی به دستم انداخت و مات صورتم شد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. وای که چقد خوشحالم بعد سه سال رمان خوندن انقد تند تند پارت گذاشتن چه حس خوبی داره
    کاش تا اخرش همینجوری پیش بره دست نویسنده دردنکنه😍😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا