رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 159

3.3
(3)

 

 

” نیما ”

 

وقتی آیناز اونطوری باهام حرف زد و گفت بهم اعتماد نداره به قدری عصبی شدم که بی فکر از هتل بیرون زدم

 

و به دنبال پیدا کردن رُزا شروع کردم همه شهر رو زیر پا گذاشتن ولی انگار آب شده و به زمین رفته باشه هیچ خبری ازش نبود

 

خسته و کوفته افرادی رو دور خودم جمع کردم

و بهشون سپردم هر طوری شده برام پیداش کنن

 

نزدیکای غروب بود

که بر خلاف تلاش های زیادم هیچ چیزی عایدم نشد و نتونستم خبری ازش گیر بیارم

 

لعنتی معلوم نبود

چه اتفاقی براش افتاده که اینطوری آب شده و به زمین رفته بود

 

با یادآوری آینازی که تنهاش گذاشته بودم

خسته سوار ماشین شده و با سرعت به سمت هتل روندم

 

انگار بار بزرگی روی شونه هام سنگینی میکنه

به قدری خسته و عصبی بودم که تموم مدت اخمام درهم بود و کلافه بودم

 

نتونسته بودم کاری از پیش ببرم

همین هم باعث شده بود عصبی باشم و تمرکزی روی کارهایی که میکنم نداشته باشم

 

کلافه از اینکه هیچ جوابی برای گفتن به آیناز ندارم و دست از پا دراز تر پیشش برگشتم از ماشین پیاده شده و وارد هتل شدم

 

با رسیدن به اتاق نفس عمیقی کشیدم

و با حالی گرفته وارد شدم

 

منتظر بودم آیناز سراغم بیاد و باز سوال پیچم کنه ولی با دیدن سکوتی که توی فضا پیچیده بود اخمام درهم شد

 

 

 

با فکر به اینکه حتما توی اتاقه

با قدمام سرعت بخشیدم و در اتاق رو باز کردم

 

ولی با دیدن اتاق خالی خشکم زد

با نگرانی بلند اسمش رو صدا زدم و گفتم :

 

_آیناز کجایی ؟؟

 

چرخی توی خونه زدم

ولی هیچ خبری ازش نبود

 

با نگرانی بار دیگه اسمش رو صدا زدم

یعنی این دختر کجا رفته ؟؟

 

با یادآوری حمام ، آب دهنم رو صدادار قورت دادم و به طرف حمام یورش بردم حتما اونجاست آره

 

ولی همین که دستم روی در نشست

با دیدن باز بودنش ، نفسم گرفت و پاهام لرزید

 

اون که جایی رو نداشت بره

با فکری که به ذهنم هجوم آورد عرق سردی رو‌ تنم نشست و وحشت زده زیرلب زمزمه کردم :

 

_نه نه امکان نداره

 

به سالن برگشتم

که انگار تازه چشمام باز شده باشن چشمم خورد به میز غذایی که نصف و نیمه چیده شده بود و اخمام درهم شد

 

یعنی غذا سفارش داده ؟

با عجله از سوییت بیرون زدم و خودم رو به پذیرش هتل رسوندم

 

دستم روی میز گذاشتم و خطاب به زنی که پشت میز نشسته بود با نفس های بریده سوالی پرسیدم :

 

_همراه من کجاست ؟؟

 

 

 

سرش رو بالا گرفت

با تعجب نگاهم کرد و سوالی پرسید :

 

_همراهتون ؟؟

 

_بله دختری که همراهم بود

 

_در جریان نیستم و ندیدمشون

 

یعنی چی که ندیدنش ؟؟

مگه همچین چیزی امکان داشت

 

اخمامو توی هم کشیدم و عصبی بلند گفتم :

 

_یعنی چی خانوم ؟؟

 

با صدای بلندم چندنفری که اون اطراف بودن به سمتم برگشتن و زنه دستپاچه تکونی خورد

 

_آروم باشید آقای محترم

 

صدامو بالاتر بردم

 

_چطوری آروم باشم هاااا ؟؟

دختری که همراهم بوده نیست

 

دستپاچه درحالیکه سعی در آروم کردنم داشت گفت :

 

_شاید رفتن بیرون جایی برمیگردن

 

خشمگین دستی پشت گردنم کشیدم

 

_نمیشه جایی رو نداره که بره

 

از صدا و داد و بیدادهام ، مدیر هتل که از قضا همون لحظه داشت رد میشد و به کارها نظارت میکرد با کنجکاوی به سمتمون اومد و گفت :

 

_چیزی شده ؟؟

 

 

 

زنِ دستپاچه به سمتش چرخید و گفت :

 

_نه رئیس اتفاق خاصی نیفتاده

 

از حرفش عصبی ، چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :

 

_یعنی چی این حرفتون ؟؟

 

به سمت رئیس برگشتم و بی معطلی لب زدم :

 

_امکانش هست دوربین مخفی هاتون رو ببینم ؟؟

 

برعکس تصورم که الان بهونه میاره و نمیزاره

سری تکون داد و گفت :

 

_اگه مشکلتون با دیدن دوربین ها حل میشه بله بفرمایید

 

با دستش مسیری رو نشون داد

که بی معطلی جلو رفتم که با قدمای محکم و جدی دنبالم اومد

 

استرس داشتم

فکرای بد تموم ذهنم رو درگیر کرده

و آرامش رو ازم گرفته بودن

 

با رسیدن به اتاق نگهبانی بهشون دستور داد فیلم دوربین ها رو برام بزارن چهارچشمی نگاهمو به دوربین دوختم

 

رفتن خودم از سوییت رو نشون داد

ازشون خواستم یه کم فیلم رو جلو ببرن

 

همین که فیلم رو جلو زدن

چشمم خورد به خدمتکاری که غذا به سوییتمون میبرد و آیناز در رو براش باز کرد و داخل شد

 

حتما گرسنه اش بوده غذا سفارش داده

فیلم رو جلوتر برد که در باز شد و با چیزی که دیدم برای ثانیه ای حس کردم قلبم نزد و وحشت به جونم افتاد

 

 

 

و بلند فریاد زدم :

 

_فیلم رو نگه دار

 

فیلم روثابت نگه داشت

که جلو رفتم و با دقت نگاه کردم

 

این چیزی که زیر سینی چرخ دار هتل بود و داشت هُلش میداد یعنی آینازه یا من اشتباه میکنم ؟؟

 

وحشت زده آب دهنم رو صدادار قورت دادم و گفتم :

 

_فیلم رو بزن عقب

 

دودل نگاهم کرد

که رئیس هتل جلو اومد و جدی گفت :

 

_کاری که میگن رو انجام بده

 

_چشم قربان !!

 

فیلم رو عقب فرستاد

و بار دیگه با دقت فیلم رو نگاه کردم

 

نه اشتباه نبود

داشتم درست میدیدم اون دست یه دختر بود

من انگشتر توی دستش رو میشناختم

 

پاهام لرزید

دستم رو به میز گرفتم تا مانع از افتادنم بشم

رئیس فهمید حالم بده سمتم اومد و بازوم رو گرفت

 

_حالتون خوبه ؟؟

 

بی توجه به حال بدم غریدم :

 

_اون خدمتکار الان کجاست ؟؟

 

 

 

 

با دقت نیم نگاهی به تلوزیون جلوش انداخت

 

_فکر کنم از خدمتکارای جدید باشه چطور ؟؟

 

_اون زن من رو دزدیده

 

چشماش گرد شد

 

_نه حتما اشتباه میکنید

 

عصبی خم شدم و دستگاه جلوی نگهبان رو سمت خودم کشیدم و روی فیلم و قسمتی که دست آیناز از زیر ملافه معلوم بود زُم کردم

 

_پس این چیه هاااا

 

وحشت توی نگاهش نشست

و جلو رفت و با دقت نگاهش رو به فیلم دوخت

 

_وااای خدای من

 

پشت بند این حرفش عصبی از اتاق بیرون زد

پشت سرش بیرون رفتم که وارد اتاقی شد

و بلند فریاد زد :

 

_پرونده خدمتکارای جدیدی که استخدام کردید برام بیار

 

مردی که پشت میز مشغول کار بود

بلند شد و دستپاچه گفت :

 

_چشم قربان !!

 

طولی نکشید

مشخصات و آدرس اون مرد رو پیدا کردم

میدوستم این قضیه ربطی به رئیس آیناز داره

 

پس باید تا دیر نشده

یه کاری میکردم پس بی اهمیت به اینکه میخواست پلیس رو خبر کنه

 

سوار ماشین شدم

و همراه افرادی که جمع کرده بودم به سمت آدرس اون خدمتکار روندم

 

 

تموم مدت استرس داشتم و حالم بد بود

طوری که فقط پامو روی پدال گاز بیشتر فشار میدادم و نفس های عمیق میکشیدم تا خودم رو آروم کنم

 

با نزدیک شدن به آدرس

نیم نگاهی از آیینه به پشت سرم انداختم

تا از وجود افرادم مطمعن بشم

 

با دیدن سه ماشین سیاهی که داشتن پشت سرم میومدن آروم شدم و ماشین رو سمت خیابونش هدایت کردم

 

درست اومده بودم

خودش بود با دقت نیم نگاهی به کاغذی که آدرس روش نوشته بودم انداختم

 

با دیدن اسم خیابون ، سرمو از شیشه بیرون بردم و نیم نگاهی به سر در کوچه ها انداختم

 

با دیدن اسمش

بدون معطلی ماشین رو متوقف کردم

و پیاده شدم چون نمیشد با ماشین وارد کوچه شد

 

با دقت تک تک خونه ها رو از نظر گذروندم

حضور افرادم پشت سرم رو حس میکردم

 

با دیدن خونه

اخمام درهم شد و عصبی به سمت افرادم برگشتم

 

_خودشه زود باشید

 

_چشم قربان !!

 

بی معطلی و در عرض چند دقیقه

در رو باز کردن و وارد شدیم

 

وجودم پر از خشم بود

میخواستم تا دیدمش تموم دندوناش رو توی دهنش خورد کنم که چطور جرات کرده به آیناز دست بزنه

 

 

 

ولی یکدفعه با دیدن خونه خالی خشکم زد

با عجله در تک تک اتاقا رو باز کردم

 

لعنتی هیچ کسی توی خونه نبود

عصبی چرخی دور خودم زدم و بلند فریاد زدم :

 

_کجااااااست

 

یکی از افرادم جلو اومد

 

_رئیس تموم خونه رو بررسی کردم هیچ کسی توی خونه نبود

 

دستی پشت گردنم کشیدم و حرصی دندونامو روی هم سابیدم

 

_یه کاری کنید زود باشید

 

_ولی قربان نمی…..

 

عصبی توی حرفش پریدم

 

_همین که گفتم زود برام پیداش کنید

 

_چشم قربان !!

 

با صدای داد بلندم عقب گرد کردن و با عجله از خونه بیرون زدن

 

واااای خدای من

داشتم دیوونه میشدم

یعنی این دختره کجاست و چه بلایی سرش اومده

 

نباید تنهاش میزاشتم لعنت به من

حالا باید چطور این دختر رو پیدا کنم

 

با چیزی که به فکرم رسید

سوییچ ماشین رو از جیبم بیرون کشیدم و با عجله از خونه اش بیرون زدم

 

مردک عوضی میرفتم

با سرعت خودم رو به شرکت رسوندم

 

با وردم به دفتر کارش

منشی جلوی پام بلند شد و با تعجب گفت :

 

_سلام قرار قبلی داشتید ؟؟

 

بی حوصله سری تکون دادم و‌ بی اهمیت به حرفش بیقرار لب زدم :

 

_رئیست هست ؟؟

 

_بله هستن ولی جلسه دارن

 

پوزخندی گوشه لبم نشست

میدونستم داره الکی میگه تا منو توی اتاق راه نده

 

_جلسه ؟؟ مطمعنی ؟؟

 

دستپاچه نگاه ازم دزدید

 

_بله امروز به کل وقتشون پُره

 

عصبی دندون قروچه ای کردم

پس میخواد از دستم در بره هه کور خونده که بزارم

 

_پس که وقتشون پُره

 

سری تکون داد و در تایید حرفم و ماست مالی کردن ماجرا میخواست حرفی بزنه که بی اهمیت بهش به سمت اتاق رئیس پاتند کردم

 

_کجا میرید آقای احمدی ؟

 

تا بخواد بهم برسه و نزاره

با یه حرکت وارد اتاق شدم

اتاق خالی بود هه اینم از جلسه دروغینش

 

رئیس که با سری پایین افتاده مشغول کار بود

با یهویی داخل شدنم سرش رو بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد

 

منشی با نفس نفس دنبالم اومد

و با رنگی پریده دستپاچه گفت :

 

 

_بفرمایید بیرون آقای محترم

 

بی اهمیت به حرفاش خیره چشمای رئیس شدم و حرصی پرسیدم :

 

_آیناز کجاست ؟؟

 

منشی گوشه کتم رو گرفت و التماس وار لب زد :

 

_آقا با شما هستم برید بیرون

 

دیگه طاقتم رو از دست داده بودم

فشار عصبی به قدری روم زیاد بود که

عصبی زیر دستش زدم

 

و بلند فریاد کشیدم :

 

_بروووو کنار

 

دهن باز کرد چیزی بگه

که رئیس صداش زد و بلند گفت :

 

_تو برو بیرون

 

_ولی قربان نم……

 

_همین که گفتم زود باش

 

چشمی زیرلب زمزمه کرد و از اتاق بیرون زد

با بیرون رفتنش رئیس نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت :

 

_پس حدسم درست بود و باهاش سر و سری داری

 

سر از حرفش درنمیاوردم

و برام اهمیتی نداشت پس عصبی جلو رفتم

و سوالم رو تکرار کردن

 

_گفتم کجاست ؟؟!

 

خودکار توی دستش روی میز انداخت و دست به سینه به صندلی تکیه داد و خیرم شد

 

_نمیدونم داری از چی حرف میزنی

 

 

هه نمیدونست دارم از چی حرف میزنم ؟

خشمم داشت اوج میگرفت

 

درست شبیه کوه آماده انفجاری بودم

که به لحظات پایانی نزدیک میشد و قصد فوران داشت

 

با قدمای بلند سمتش رفتم  و رو به روی میزش ایستادم و درحالیکه سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم

 

از پشت دندونای چفت شده ام حرصی غریدم :

 

_میدونی اون دختر کیه و دست روی کی گذاشتی ؟؟

 

بازم خودش رو به اون راه زد

 

_منظورت چیه ؟؟

 

کنترلم رو از دست دادم

روی میزش خم شدم و عصبی با هر دو دست محکم جلوش کوبیدم

 

_زن من کجااااااست هااا ؟؟

 

تکون آرومی خورد

ولی خودش رو نباخت و با پوزخندی گفت :

 

_زنت ؟! تا اونجایی که میدونم مجردِ و شوهر نداره

 

با این حرفش مطمعن شم پیش خودشه

دیگه نفهمیدم چی شد

فقط خم شدم و با یه حرکت یقه اش رو گرفتم و سمت خودم بالا کشیدمش

 

_بگو چیکارش کردی هااااا ؟؟

 

 

دستش روی دستام گذاشت

 

_نمیفهمم داری درباره چی حرف میزنی

 

تکون محکمی بهش دادم

و با خشم فریاد کشیدم :

 

_نمیفهمی یا داری خودت رو به نفهمی میزنی هااا

 

بی تفاوت خیرم شده

و هیچی نمیگفت همینش داشت عصبیم میکرد

تکون محکمی بهش دادم و خشمگین غریدم :

 

_چرا چیزی نمیگی نمی….

 

بقیه حرفم با باز شدن یهویی در اتاق

و ورود چندتا نگهبان نصف و نیمه رها شد

 

با عجله سمتم اومدن

و هر طوری شده ازش جدام کردن

 

با نفس نفس درحالیکه هر‌ دو بازوم اسیر دستای نگهبانا بود رئیس رو صدا زدم و خشمگین فریاد کشیدم :

 

_یه تار مو از سرش کم شه نابودت میکنم

 

بی اهمیت به جِلِزُ وِ لِز کردن من

دستی به یقه اش کشید و همونطوری که سعی در مرتب کردنش داشت گفت :

 

_از شرکتم بندازیدش بیرون

 

با این حرفش نگهبانا با خشونت

فشاری به بازوهام آوردن و سعی در‌ به زور بیرون بردنم داشتن

 

یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید

تهدید کنان فریاد زدم :

 

_اوکی ببینم وقتی میلیاردی ضرر کردی هم اینطوری راحت میشینی

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. صحبتم رو تکرار میکنم••
    من فکرمیکنم حدس میزنم، احتمالن آیناز هیچ طوریش نمیشه فقط امیدوارم بتونن این دختره (رُزاا یا رُزالین) رو هم پیداا کنن و از دست این رئیس•••• ] م•ا•ف•ی•ا نجاتش بدن بنده خداا•طفلکی، رزاا هم خییلی گناه داره•• اما یچیزی دیگه من چراا نتونستم هضم بکنم نامزد سابق آیناز چجوری کَشکی کَشکی رهاش کرد بره 😐😕😑😯😓😟😲😔🤒🤕💔😵😳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا