رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 157

3.6
(8)

 

 

سری به تایید حرفش تکونی دادم

دندون قروچه ای کرد و با خشم گفت :

 

_دیدی گفتم میان سراغت ولی تو……

 

به اینجای حرفش که رسید عصبی دستی توی موهاش کشید و نگاه ازم گرفت

 

_آخه نمیخواستم که از اینجا برم و ن….

 

یکدفعه با داد بلندی که زد

حرفم نصف نیمه موند و با ترس توی خودم جمع شدم

 

_نمیخواستی بری ؟؟

مگه نمیبینی چطور به خونت تشنه ان و میخوان ببرنت

 

بلند شد و هراسون درحالیکه دور خودش میچرخید بازم با فریاد ادامه داد :

 

_واااای خدای من دیوونه شده

اومدن تا در خونت ، کافی بود در رو باز کنی اون وقت معلوم نبود چه بلایی سرت میاوردن بعد خانوم حرف من رو قبول نکرده از اینجا بره چون دلش نمیخواسته

 

بغض کرده نگاهش میکردم

من خودم حال خوبی نداشتم اون وقت اونم اینطوری سرم داد و فریاد راه انداخته

 

خوب دلم نمیخواست از این موقعیت شغلی خوب و زندگی که دارم دل بکنم و به این آسونی برم

 

فکر میکردم اشتباه فکر میکنه و هیچ چیزی نمیتونه باعث شه به من شک کنن و بیان سراغم

 

ولی امروز با دیدن رئیسی که با چند نفر در خونه ام پیداش شده بود فهمیده بودم که هیچ چیزی توی این دنیا معلوم نیست

 

لعنتی نباید بخاطر اون دختر خودم رو توی دردسر مینداختم و به همچین کاری دست میزدم ولی وقتی یاد خانوادش میفتادم دلم میسوخت

 

آره دلم براش میسوخت چون یه جورایی اون رو شبیه خودم میدیدم خودمی که یه مدت زندانی نیما بوده و حال بدی داشتم

 

 

با یادآوری این موضوع قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و دستم مشت شد

 

_تقصیر توعه !!

 

با این حرفم پاهاش از حرکت ایستاد و به سمتم چرخید

 

_چی ؟؟

 

سرمو بالا گرفتم و با نفرت و اشکایی که کنترلشون دیگه دست خودم نبود با بغض نالیدم :

 

_گفتم تقصیر توعه لعنتی بود

 

بهت زده دستش روی سینه اش گذاشت و گفت :

 

_من ؟؟

 

با بغض اشکامو پس زدم و با نفرت فریاد زدم :

 

_آره توعه لعنتی که اون همه بلا سر من آوردی که باعث شدی با دیدن حال و روز اون دختر خودم رو توی این دردسر بندازم

 

_نفهمیدم چه ربطی به من داره ؟!

 

بلند شدم و درحالیکه با مشت های گره خورده ام بهش ضربه میزدم با حرص فریاد زدم :

 

_چی رو نفهمیدی ؟؟ اینکه من رو به چه حال و روزی انداختی که باعث شدی با دیدن هر دختری که اذیت شده یاد بدبختی های خودم بیفتم

 

من با مشت به سر و سینه اش ضربه میزدم

ولی اون بدون هیچ عکس العملی ایستاده و فقط نگاه میکرد

 

نگاهی که پر از حرف بود

میتونستم غم توی چشماش رو ببینم ولی برام اهمیتی نداشت

 

اینقدر زذمش که دیگه بند بند انگشتام درد میکرد و بی جون پاهام لرزید و نزدیک بود نقش زمین شم که دستاش دور کمرم حلقه شد و به خودش چسبوندم

 

 

 

و‌ صداش خَش دارش توی گوشم پیچید

 

_هیس …اوکی آروم باش

 

میخواستم ازش جدا شم

ولی از بس ضعف داشتم و سرم گیج میرفت

که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم

 

از خودم بیزار بودم

بیزار بودم که اینقدر ضعیف بودم که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم

 

و یه جورایی از خودش به خودش پناه میبرم

نمیدونم چقدر توی آغوشش بودم

که روی مبل گذاشتم و درحالیکه دستی روی موهام میکشید

 

شنیدم زیرلب آروم با خودش زمزمه کرد :

 

_خدا منو لعنت کنه !!

 

سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمای متورم و قرمزم رو که بخاطر گریه زیاد اینطوری شده و درد میکردن روی هم فشردم

 

لحظه آخر دیدم وارد اتاقم شد

ولی اینقدر بی حوصله بودم که نخوام سر از کارش در بیارم و بی اهمیت بودم

 

بعد از گذشت چند دقیقه که صداهایی که از اتاق به گوشم رسید قطع شد حس کردم کنارم نشست

 

با حرکت نوازش وار دستش روی پوست گونه ام به خودم اومدم و بی جون چشمامو باز کردم

 

چشماش غمگینش رو به چشمام دوخت و با نگرانی پرسید :

 

_خوبی ؟؟

 

نمیخواستم زیاد نزدیکم بشه پس سرمو یه کم عقب کشیدم که فهمید و ناراحت دستش رو برداشت

 

 

صدامو با سرفه ای صاف کردم و با اینکه هنوز ترس داشتم ولی به اجبار گفتم :

 

_خوبم …تو میتونی بری

 

_میریم ولی با هم

 

اخمامو توی هم کشیدم

 

_ولی من جایی نمیرم

 

بی اهمیت به حرفم بلند شد و بعد از چند دقیقه چمدون بزرگی رو از اتاق بیرون آورد

 

_وسایلت رو جمع کردم میریم پیش من

 

پس این مدت که توی اتاق بوده

داشته وسایل من رو جمع میکرده

 

_ولی من نمیتو….

 

توی حرفم پرید :

 

_همین که گفتم نمیخوام برم و نگران این باشم که در نبودم چه بلایی سرت میاد پس پاشو

 

نمیخواستم باهاش برم

ولی از طرفی هم بعد از این اتفاقات میترسیدم خودم تنها بمونم

 

پس توی سکوت فقط نگاهش کردم که دسته چمدون رو گرفت و به سمتم اومد و دستم رو کشید

 

اره دستم رو کشید و یه جورایی مجبورم کرد دنبالش برم بعد از اینکه خوب اطراف رو چک کرد که کسی نباشه

 

سوار ماشینی که نزدیکیای خونه پارک بود کردم و با سرعت تو خیابون افتاد

سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و بهش خیره شدم

 

و این فکر توی سرم میچرخید

که چرا هر چی میخوام از این مرد دور شم نمیشه و باز برمیگردم سر خونه اول و درست کنارش قرار میگیرم

 

 

نمیدونم چقدر خیره اش بودم

که نیم نگاهی سمتم انداخت و نمیدونم حالم رو چطوری دید که سوالی پرسید :

 

_راستی چیزی خوردی ؟؟

 

انگار حافظه ام رو پاک کرده باشن اصلا یادم نمیومد آخرین وعده غذایی که خوردم کی و چی بوده

 

_نمیدونم یادم نمیاد

 

سری تکون داد و چیزی نگفت

منم باز بی روح و سرد به بیرون خیره شدم

 

که طولی نکشید ماشین رو جلوی رستوران بزرگی متوقف کرد و میخواست پیاده شه که خسته لب زدم :

 

_من چیزی نمیخورم

 

کامل سمتم چرخید

 

_ولی باید یه چیزی بخوری آخه رنگ به رو نداری

 

خسته سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم :

 

_حس و حال رستوران رفتن رو ندارم

 

برعکس همیشه که لج میکرد

و به زور و اجبار کاری رو که میخواست انجام میداد

 

سری تکون داد و زیرلب زمزمه وار گفت :

 

_اوکی پس بریم !!

 

با حرکت ماشین چشمامو بستم و سکوت کردم

کم کم داشت خوابم میگرفت که یکدفعه با صدای بسته شدن در ماشین به خودم اومدم

 

با کنجکاوی نگاهمو به اطراف چرخوندم

اینجا دیگه کجا بود که من رو آورده

 

 

 

شبیه پارکینگ بود

ولی پارکینگ کجا بود که اینقدر بزرگه

هنوز داشتم با کنجکاوی و خواب آلود اطراف از نظر میگذروندم

 

که در سمتم باز شد

و نیما جدی خطاب بهم گفت :

 

_بیا پایین که رسیدیم

 

همراه باهاش پیاده شدم

و تازه فهمیدم توی هتل هستیم و بخاطر اینکه فکر میکرده من خوابم و نخواسته بیدارم کنه خودش وارد پارکینگ شده و نزاشته راننده پشت ماشین بشینه

 

همین که وارد سوییت شدم

با دودولی و استرس نگاهمو به اطراف چرخوندم و دستامو توی هم گره زدم

 

که نیما فهمید مشکلی هست

و چه مرگمه چون همونطوری که چمدونم رو به اتاق میبرد بلند خطاب بهم گفت :

 

_اتاق برای تو …بعد اینکه غذا خوردی راحت استراحت کن کسی مزاحمت نمیشه

 

بعد از این حرف و گذاشتن چمدون توی اتاق

با عجله سمت تلفن توی سالن رفت و انواع مختلف غذا رو سفارش داد

 

روی مبل راحتی نشستم

و گرفته خیره حرکاتش شدم

که چطور برعکس چند روز گذشته توی خودش غرقه و زیاد به پرو پام نمیپیچه

 

بعد از اینکه غذا رو توی سکوت خوردیم

به اتاق رفتم و بعد از تعویض لباسام روی تخت دراز کشیده و بعد از ساعتها استرس و بیخوابی توی آرامش چشمامو بستم و غرق خواب شدم

 

 

 

یکدفعه خودم رو دیدم که توی جنگلی بزرگ گیر افتادم چرخی دور خودم زدم که رُزا رو دیدم که توی باتلاق بزرگی گیر کرده و با التماس ازم میخواست کمکش کنم

 

_من اینجام تو رو خدا تنهام نزار

 

به سمتش رفتم

 

_نترس کمکت میکنم

 

وحشت زده دستش رو به سمتم دراز کرد

 

_دستمو بگیر دارم بیشتر توی این لجن زار فرو میرم

 

با چشمایی که از ترس دو دو میزدن

نزدیک باتلاق ایستادم و سعی کردم دستمو به سمتش دراز کنم

 

ولی از بس فاصله زیاد بود نمیشد

و فقط دستم الکی توی هوا مونده بود

 

_اهههه لعنتی نمیشه !!

 

با تقلا سعی کرد خودش رو نجات بده که بیشتر فرو رفت

و صدای وحشت زده اش توی تاریکی شب پیچید :

 

_واااای نه نه خدای من !

 

با ترس صداش زدم و گفتم :

 

_آروم باش دختر اصلا تکون نخور وگرنه بیشتر فرو میری

 

ولی اون از شدت ترس و بی اهمیت به حرفام

فقط تقلا میکرد تا خودش رو نجات بده

 

همین تقلا ها و تکون های زیادش باعث شده بودن بیشتر توی منجلاب فرو بره

وااای خدایا جلوی چشمام داشتم نابودیش رو میدیدم

 

و کاری از دستم برنمیومد

روی زمین کنار باتلاق نشستم و سعی کردم خودم رو بیشتر سمتش بکشم و دستش رو بگیرم

 

با جیغ و گریه اسمم رو فریاد میزد

با نفس نفس دست از تقلا کشیدم اینطوری بی فایده بود باید کار دیگه ی میکردم

 

 

 

وحشت زده نگاهمو به اطراف چرخوندم

با دیدن تکه چوبی که زیر درختی افتاده بود با خوشحالی بلند شدم و به سمتش هجوم بردم

 

بلندش کردم و با قدمای بلند عقب گرد کرده و درحالیکه روی زمین مینشستم تکه چوب رو با دستای لرزونم سمت رُزا گرفتم و بلند گفتم :

 

_بگیرش زود باش

 

رُزا که حالا تا گردن توی باتلاق فرو رفته بود

دستش رو سمت تکه چوب جلو آورد ولی از طرفی چون هم دستاش جون نداشت و هم یه خورده فاصله زیاد بود نتونست کاری بکنه

 

وقت زیادی باقی نمونده بود

با ترس فریاد زدم :

 

_زود باش دختر تو میتونی

 

غم زده نگاهم کرد

و دست لرزونش رو جلوتر آورد

ولی هیچ کاری از دستش برنیومد و بازم نتونست و جلوی چشمای گشاد شده ام بیشتر توی باتلاق فرو رفت

 

با نگرانی اسمش رو فریاد زدم

که یکدفعه با تکون های دستی از خواب پریدم و با ترس نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

اینجا که اتاق نیماست

پس رُزا کو ؟؟

 

نیما که حالا کنارم لبه تخت نشسته بود

با نگرانی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

 

_نترس داشتی خواب بد میدیدی

 

بدنم مثل بید میلرزید

لبهای لرزونم رو تکونی دادم و غمزده نالیدم :

 

_باید برم پیش رُزا اون به کمکم احتیاج داره

 

 

بدن بی جونمو روی تخت به سمت جلو کشیدم

و سعی کردم پایین برم

 

که بازوم رو گرفت و مانع شد

 

_کجا ؟؟

 

صحنه های توی خواب جلوی چشمام تکرار میشد

 

پلکی زدم و وحشت زده نالیدم :

 

_میخوام برم پیش رُزا

 

نزاشت و مانعم شد

 

_بخواب حالت خوب نیست

 

درمونده به سمتش چرخیدم

و شروع کردم خوابم رو براش توضیح دادن

 

_باید برم توی خواب ازم کمک میخواست

 

نگاهش رو به چشمام دوخت :

 

_خیالاتی شدی فقط یه خواب بوده

 

نَم اشک به چشمام نشست

 

_ولی توی خوابم حالش خیلی بد بود

 

دستش زیر چشمام نشست

و قطره اشکی که نمیدونم کی از گوشه چشمم چکیده بود رو گرفت

 

_نگران نباش فردا خبری ازش میگیرم

 

دلم شور میزد

تموم التماسم رو توی صدام ریختم و با بغض نالیدم :

 

_ولی فردا دیره ….میشه الان یه خبری ازش بگیری ؟؟

 

چندثانیه کلافه نگاهم کرد

نمیدونم دلش بخاطر حال بد و اشکام سوخت یا هر چیزی که گوشی رو از جیبش بیرون کشید و بلند شد

 

 

 

تموم تنم چشم شد و خیره حرکاتش شدم ببینم میخواد چیکار کنه

 

تموم بدنم میلرزید و استرس داشتم

استرس رُزایی که نمیدونستم چه بلایی سرش اومده

 

توی فکر بودم

که صدای جدی نیما درحالیکه داشت با گوشی صحبت میکرد باعث شد توجه ام به سمتش جلب شه

 

_آره الانم برو به آدرسی که برات میفرستم یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره

 

نمیدونم طرف مقابل چی‌ بهش گفت

که صداش رو بالا برد و جدی گفت :

 

_نه فردا نمیشه همین الان باید بری

 

پوووفی کشید و ادامه داد :

 

_دو برابر پول بهت میدم حالا چی… حله ؟؟

 

نیم نگاهی به صورت مضطرب من انداخت

و خطاب به شخص پشت گوشی جدی گفت :

 

_اوکی پس زود باش

 

تماس رو قطع کرد

به سمتم اومد و کنارم نشست

 

_دیدی که بهش گفتم بره سراغش حالا دراز بکش بخواب !!

 

به حرفش گوش داده و دراز کشیدم

دستش رو نوازش وار روی موهام کشید

 

_آفرین حالا چشماتو ببند

 

چشمامو که میبستم مدام تصویر رُزا و خوابی که دیده بود توی ذهنم نقش میبست

 

نیما خواست از کنارم بلند شه

که با استرس دستش رو گرفتم و درحالیکه چشمامو باز میکردم بی اختیار لب زدم :

 

_نرو

 

 

با این حرفم ، بی حرکت موند و با تعجب نگاهش روم چرخوند معلوم بود هنگ کرده

 

معلومه که شوکه میشه وقتی که من برای اولین بار ازش همچین خواسته ای کرده بودم و گفته بودم پیشم بمونه

 

انگار چیز اشتباهی شنیده باشه

سرش رو جلوتر آورد و با تعجب پرسید :

 

_جانم ؟؟ چی گفتی

 

دستش رو محکمتر گرفتم

 

_گفتم نرو پیشم بمون

 

توی تاریک روشنی اتاقم میتونستم برق چشماش رو ببینم

 

در تایید حرفم سری تکونی داد و گفت :

 

_باشه بخواب جایی نمیرم

 

با اطمینان از حرفش چشمامو بستم و خودم رو به خواب زدم

 

ولی هرچی میخواستم بخوابم نمیتونستم و یه چیزی آزارم میداد قلتی زدم که دست نیما توی دستم بیشتر کشیده شد

 

چشمامو باز کردم که با دیدن چشمای به خون نشسته و خواب آلودش برای یه لحظه عذاب وجدان وجودم رو در برگرفت

 

و نفهمیدم چی شد که گفتم :

 

_میخوای توام دراز بکش

 

با این حرفم چشماش گرد شد و به کل گیجی و خواب از سرش پرید

 

دست آزادش روی سینه اش گذاشت و با تعجب سوالی پرسید :

 

_با من بودی ؟؟

 

 

بخاطر خواب بدی که دیده بودم

کل سیستم بدنم بهم خورده بود و یه طورایی گیج و منگ میزدم و اعصابم بهم ریخته بود

 

در کل دچار سردرد شدیدی شده بودم

سر دردی که منشأش چیزی جز اون خواب بد نبود

 

پس بی حوصله در تایید حرفش سری تکون دادم و انگار توی حال و هوای دیگه ای غرقم آروم زمزمه کردم :

 

_آره بخواب !!

 

از خداخواسته دستمو رها کرد و پشت سرم دراز کشید از صدای نفس های عمیقی که میکشید معلوم بود تا چه حد از اونطوری نشستن خسته شده بوده

 

سعی کردم بخوابم و بیخیال همه چیزایی که دارن اطرافم چرخ میخورن و اتفاق میفتن بشم ولی مگه میتونستم ؟؟

 

همین که چشمای لعنتیم رو میبستم باز همه چی از سر گرفته میشد و یه ترسی توی وجودم رخته میکرد

 

با دلهره ای که وجودم رو به آتیش کشیده بود به عقب سمتش چرخیدم و نگاه درموندم رو توی صورتش چرخوندم

 

از سنگینی نگاهم بود یا هرچیزی

چشماش رو باز کرد

 

_بازم خوابت نمیبره ؟؟

 

با شنیدن صداش جرأت پیدا کرده و لرزون پرسیدم :

 

_نه چون زیادی نگرانم …راستی اون آدمت تا کی بهمون خبر میرسونه ؟؟

 

_معلوم نیست گفت خودش زنگ میزنه

 

با این حرفش ناراحت و بی پناه توی خودم جمع شدم

که یکدفعه بهم نزدیک شد و با اشاره ای به بازوش گفت :

 

_بیا سرت رو بزار

 

دودل نگاهمو توی صورتش چرخوندم

و نمیدونم اون لحظه چم شد که وقتی به خودم اومدم که سرم روی بازوش بود و توی آغوشش پناه گرفته بودم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا