رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 139

3.8
(6)

 

 

یکدفعه انگار تموم اون خشم و کینه از وجودش پر کشیده باشه برعکس انتظارم که فکر میکردم الان داد و بیداد راه میندازه

 

توی سکوت از روم بلند شد

و بدون اینکه حتی نیم نگاهی سمتم بندازه

به سمت حمام رفت و در رو بست

 

ناباور و خشک شده همونطوری روی زمین بدون اینکه تکونی به خودم بدم مونده بودم

باورم نمیشد این حرف من باعث شه

 

که اینطوری سکوت کنه و از خیر دست درازی و رابطه دوباره باهام بگذره

 

اونم کی ؟؟

نیمایی که کارش تجا…وز به روح و جسم من بود

 

با صدای شیر آبی ، که به گوش رسید باور کردم که واقعا بیخیال من شده و قصد نداره سراغم برگرده

 

به سختی روی زمین نشستم

و نیم نگاهی به لباسای پاره تنم انداختم

تقریبا تموم بدنم معلوم بود

 

خسته دستی روی تنم کشیدم و درحالیکه پاهامو توی آغوشم جمع میکردم دستامو دورشون حلقه کردم و سرمو روشون گذاشتم

 

بالاخره سد مقاومتم شکست

و قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد و بین موهای بلندم پنهون شد

 

خدایا یعنی من باید با این آدمی که اینطوری بهم چسبیده و قصد رها شدنم رو نداره چیکار کنم هرچی میخوام ازش دور بشم بی فایده اس

 

چون باز برمیگشت و به سراغم میومد

انگار نه انگار نمیخوامش باز بهم میچسبید و قصد رها کردنم رو نداشت

 

دیگه از این زندگی پر از ترس و وحشت و تحقیر خسته شده بودم یه طورایی بریده بودم

 

آره بریده بودم

دیگه هیچی برام اهمیتی نداشت حالا که بیخیالم نمیشه نباید حرص بخورم و بیشتر از این خودم رو آزار بدم

 

اینقدر توی اون حالت و به دیوار تکیه داده بودم که نفهمیدم چی شد از شدت خستگی پلکام روی هم افتاد به خواب عمیقی فرو رفتم

 

توی خواب و بیداری بودم

که حس کردم توی آغوش گرمی فرو رفتم

حس کردم چطور سرم روی سینه برهنه ای هست

 

 

 

سرمو جا به جا کردم که عطر تلخش که با بوی عطر تنش قاطی شده بود زیر بینی ام پیچید و باعث شد نفس عمیقی بکشم

 

روی تخت خوابوندم

قدرت باز کردن چشمامو نداشتم

ولی میدونستم کسی جز ملکه عذابم یعنی نیما نیست

 

با کشیدن پتو روی تن خسته ام و پشت بندش صدای قدمایی که ازم دور و دورتر میشد باز گیج خواب شدم و توی دنیای بیخبری فرو رفتم

 

« نیما »

 

تا خود صبح پلک روی هم نذاشتم

انگار حرفاشو روی دور تکرار گزاشته باشن تموم مدت توی گوشم تکرار میشدن

 

همین هم باعث شده بود کم کم بخوام دیوونه بشم عین دیوونه ها توی خونه میچرخیدم و زیرلب مدام چیزایی با خودم زمزمه میکردم

 

هه یعنی اینجا آورده بودمش تا عذابش بدم

آره عذاب سقط کردن بچه ای که تموم امید و آرزوم بود

 

بچه ای که وجودش داشت من رو به زندگی امیدوار میکرد همین باعث شده بود به خودم بیام و بخوام تغییر کنم

 

ولی آیناز چیکار کرده بود ؟؟

همه باورم رو خراب کرده و به این حال و روز انداخته بودم

 

خسته نفسم رو بیرون فرستادم

و چنگی توی موهای پرپشتم کشیدم

 

یعنی یعنی آورده بودم عذابش بدم ولی الان….

الان چی ؟؟ نتونسته بودم

 

آره نتونسته بودم مثل گذشته آزارش بدم و برام مهم نباشه چون جدیدا فهمیده بودم هر قطره اشکی که از چشماش سرازیر میشه

 

چطور باعث میشه قلبم فشرده بشه داشتم دیوونه میشدم حالا من باید با این قلب دیوانه که اینطوری باهام سر ناسازگاری برداشته باید چیکار میکردم ؟؟

 

از یه طرف درد سقط شدن بچه

از طرف دیگه دیدن آینازی که با نفرت نگاهم میکرد و از شاهکاراش میگفت داشت از پا درم میاورد

 

خدایا حالا باید باهاش چیکار میکردم ؟؟

اینقدر راه رفتم و فکر کردم که وقتی به خودم اومدم که دیگه صبح شده و نور آفتاب به داخل خونه تابیده شده بود

 

 

 

 

 

با اخمای درهم و صورتی گرفته روی مبل دراز کشیدم و درحالیکه سرمو به پشتیش تکیه میدادم چشمامو بستم

 

که نفهمیدم چی شد کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد

 

چندساعتی خواب بودم که یکدفعه با صداهایی که به گوشم رسید گیج از خواب بیدار شدم و به زور لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم

 

با دیدن آینازی که مشغول وَر رفتن با در بود

اخمامو توی هم کشیدم و با بستن چشمام بلند گفتم :

 

_بیخود زور نزن که باز نمیشه !!

 

با شنیدن صدای خَش دارم ، دست از تقلا برداشت

 

_میخوام برم

 

بدون اینکه چشمامو باز کنم بی تفاوت لب زدم :

 

_حالا حالا مهمون مایی !!

 

صدای قدمایی که تند تند به سمتم برداشته میشد به گوشم رسید و طولی نکشید که بالای سرم ایستاد و شاکی گفت :

 

_از دیروز تا حالا خونه نرفتم خانوادم نگرانم میشن متوجه ای ؟؟؟

 

_به من مربوط نیست

 

دستاش روی یقه لباسم نشست و به طرف خودش بالا کشیدش

 

_یعنی چی که به تو مربوط نیست هاااااا میفهمی داری چی میگی ؟؟

 

چشمامو باز کردم و سرد و بی روح خیره اش شدم

 

_دستت رو بکش !!

 

با دیدن حالت صورتم از ترس کُپ کرد

این رو از دستاش که لرزید و دور یقه ام شل شد راحت میشد متوجه شد

 

کنارش زدم و عصبی روی مبل نشستم

 

 

 

کنارش زدم و عصبی روی مبل نشستم

 

_تا وقتی من نخوام هیچکس از این خونه بیرون نمیره فهمیدی ؟؟

 

_اوکی پس بدون این بار هیچ رحمی بهت نمیکنم

 

با چشمای ریز شده نیم نگاهی سمتش انداختم

داشت از چی حرف میزد چه رحمی ؟!

وقتی دید دارم با تعجب نگاهش میکنم کنایه وار گفت :

 

_زندان رفتی برات کامپوت میارم

 

بعد این همه مدت فهمیده بود کلکل و بحث باهام بیفایده اس و من بالاخره کاری که خودم میخوام رو انجام میدم

 

چون پشت بند این حرفش با عجله به طرف اتاق رفت و درش رو محکم بهم کوبید

 

« آیناز »

 

درمونده روی تخت نشستم و به در اتاق زُل زدم

باز برگشته بودم سر نقطه‌ اول

 

نقطه اول یعنی نیما

یعنی پیشش زندانی باشم و هر روز بودنش رو تحمل کنم

 

از نظر من این یه اجبار بود

اجبار بودن و دوست داشتن کسی که ازش متنفر بودم و بهم تجا…وز میکرد

 

باید باهاش چیکار میکردم

دیگه اصلا توان مبارزه کردن باهاش رو نداشتم

به معنای واقعی بریده بودم

 

آره بریده بودم و به قدری بی تفاوت شده بودم که حس و حال زندگی کردن رو نداشتم حس و حال بحث و مبارزه با آدم نفهمی مثل نیما

 

روی تخت دراز کشیدم

نگاه خسته ام رو به سقف دوختم

این آدم چی از جون من میخواست واقعا تا این حد اون بچه براش اهمیت داشت

 

یا بخاطر دلیل دیگه ای من رو اینجا نگه داشته بود و حتی نمیزاشت از چند متریش هم اون طرف تر برم

 

نفسم رو خسته بیرون فرستادم و به پهلو چرخیدم خدایا یعنی باید تا کی اینجا پیشش بمونم

 

چون اینطوری که پیدا بود معلوم نبود کی میخواد بیخیال من بشه و بزاره برم

توی فکر بودم که در اتاق باز شد و نیما با اخمای درهم توی قاب در قرار گرفت

 

_بیا بیرون

 

 

 

 

بدون اینکه تکونی بخورم فقط در برابرش سکوت کردم

 

_با تو بودم گفتم بیااااا

 

_کارت چیه ؟

 

_بیای بیرون میفهمی

 

پشت بند حرفش عصبی و با اخمای درهم از اتاق بیرون زد و در رو باز گذاشت

 

نمیدونم این بار دیگه چی از جونم میخواست

اینطوری که پیدا بود بازی جدیدی راه انداخته و میخواست باز آزارم بده

 

با همون لباسای پاره پوره درحالیکه موهای بلندم ژولیده و بهم ریخته دورم ریخته شده بودن از اتاق بیرون زدم

 

نیما با صورتی گرفته روی مبل نشسته و سرش پایین بود

 

با شنیدن صدای پاهام سرش رو بالا گرفت و نگاه سردش رو به چشمام دوخت دست به سینه جلوش ایستادم با سری که تکون دادم جدی گفتم :

 

_میشنوم ؟؟

 

_بیا بشین

 

لبامو بهم فشردم و عصبی نگاهش کردم

 

_نمیخوام …تو حرفت رو بزن

 

صداش رو بالا برد و خشمگین فریاد کشید :

 

_گفتم بیااااا بشین

 

از صدای داد بلندش به خودم لرزیدم

و چشمامو بستم

 

نمیخواستم باهاش کلکل کنم

چون نه حوصلش رو داشتم نه اعصابش رو

پس روی مبل رو به روش نشستم و توی سکوت خیره اش شدم

 

که جدی صدام زد و سوالی پرسید :

 

_قصدت چی بود ؟؟

 

 

 

 

 

_چی قصدم ؟؟

 

_آره قصدت از کشتن بچه ام

 

عصبی نگاه ازش گرفتم

یه طوری بچه ام بچه ام میکرد انگار بچه بزرگی بوده که من کشتمش

 

یا اینکه صدساله پدر بود و حس پدرانه اش داره از پا درش میاره که بچه اش از بین رفته و سقط شده

 

_اهههههه میشه‌ اینقدر بچه ام بچه ام نکنی ؟؟

 

_نه !!

 

خشمگین از حرفای تکراری که میگفت بلند شدم که برم ولی صدام زد و‌ تهدیدآمیز گفت :

 

_میدونی که من بیخیالت نمیشم و باید تاوانش رو پس بدی

 

با دستای مشت ایستادم و با تلخی و کنایه وار زمزمه کردم:

 

_هه میدونم که من همیشه باید تاوان کارهای نکرده و کارهایی که هیچ گناهی توشون ندارم رو پس بدم

 

خواستم برم که بلند شد و مُچ دستم رو گرفت

 

_فکر کردی ادای آدمای مظلوم رو دربیاری بیخیالت میشم هاااا ؟؟

 

_چرا میگی که آدمای مظلوم ؟؟

حواست هست روز اول بخاطر چی من رو عذاب دادی هاااا

 

پوزخند تلخی زدم و با بغض ادامه دادم :

 

_هه بخاطر اون نورا و امیرعلی که الان خوش و خرم دارن باهم زندگی میکنن و به ریش ما میخندن

 

توی سکوت فکش منقبض شد

و فشار دستش دور مُچم بیشتر شد

 

__چیه لال شدی هاااا ؟؟

بگو دروغ میگم باز بگو ادا درمیارم لعنتی

 

فشار دستش دور دستم داشت بیشتر و بیشتر میشد ولی اون انگار توی این دنیا نیست درحالیکه بهم خیره شده بود حتی پلکم نمیزد

 

با درد دستمو روی دستش گذاشتم و خم شدم

 

_آااااخ

 

با شنیدن صدام بالاخره به خودش اومد رهام کرد و پشت بهم ایستاد

 

نیم نگاهی به دستم که خون مرده شده بود انداختم جای تک تک انگشتاش روی دستم خودنمایی میکرد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. امیدوارم که نویسنده گل زحمت بکشه و بیماری خطرناکی: [سِل• وبا• طاعون• تِفلیس[ یا به عبارتی تیفووس ] و•••••••••••••• به اسم نیما رو از زندگی آیناز بیچاره،بینواا ببره بیروون و دختره بینواا رو از این بدبختتر نکنه••••
    ممنون 👏💓💕

  2. ما هم دیوانه‌ایم دیگه که این رمان های بی سر و ته رو میخونیم،من نویسنده ی این رمان هارو میشناسم پیج اینستاشو دارم..همشونم محتواشون تقریبا همینجوریه،و رماناشم کلا دو سه سال طول میکشه…با خوندن این رمانا فقط وقت خودمونو تلف میکنیم و احساساتمونو درگیر میکنیم،چه فایده ای داره..من که دیگه نمیخونم…مرسی از ادمین،چون میدونم این پارت گذاری های این مدلی بخاطر آماده نبودن رمانه که مقصرش نویسندست نه ادمین

  3. من یکی از طرفدارای رمانات بودم ولی اخه این چ وضعشه ….هفته ای ی پارت اونم ک هیچ اتفاق خاصی توشون نمی افته….تازه خیلیم کم هستن…اخرشم بر میگردن سر جای اولشون .همون قدری ک ما ب نویسنده ااحترام میزارییم اونم باید واسه ما ارزش قایل باشع …نمیدونی چیکارش کنی بگو مام بریم دنبال کارمون راحتمون کن …اون از نورا و امیرعلی ک پارت 40 ب بععد معلووم نشد چی شدن …اینم از این دوتا ک اسکلمون کردین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا