رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 136

3
(2)

 

 

 

و با قدمی که عقب گذاشت تمسخر آمیز گفت :

 

_هه دختری که مال توعه ؟؟

 

نیما سری تکون داد و نیم نگاهی سمت من انداخت

 

_آره مگه غیر اینه ؟؟

 

جورج که حسابی عصبی به نظر میرسید

قدمی نزدیک نیما شد و حرصی غرید :

 

_دیوونه شدی نه ؟؟ نمیفهمی من و آیناز چه نسبتی باهم داریم و قرار….

 

یکدفعه نیما بی اهمیت به آدمایی که اطرافمون در رفت و آمد بودن یقه اش رو گرفت و بلند فریاد زد :

 

_آیناز هیچ نسبتی با تو نداره فهمیدی یا نهههههه

 

جورج عصبی زیر دستاش زد و ازش جدا شد

 

_خفه شووو

 

وحشت زده به طرفشون رفتم و وسطشون ایستادم

 

_بس کنید

 

به سمت نیما برگشتم و حرصی ادامه دادم :

 

_دردسر درست کردن رو تموم کن و برو…..زود باش

 

با این حرفم جورج پوزخندی صداداری به نیما زد

که نیما انگار خیلی بهش برخورده باشه اشاره ای به خودش کرد و بلند گفت :

 

_داری منو پدر بچه ات رو میگی که برم

 

به سمتم اومد و دستم رو کشید

 

_بخاطر بچه امم شده باید با من بیای و ن…..

 

باقی جمله اش با فریاد بلند جورج و حرفی که زد نصف و نیمه موند و با رنگی پریده خشکش زد

 

_بچه ای در کار نیست سقطش کرد حالا میری رَد کارت یا نههههههه

 

 

 

 

« نیما »

 

برای یه ثانیه حس کردم خون به مغزم نرسید و گوشام سوت کشید دست آیناز که توی دستم بود رو رها کردم و ناباور قدمی عقب گذاشتم

 

چیزیکه داشتم می شنیدم رو باور نمیکردم

یعنی چی بچه ام رو سقط کرده

 

من که با اون دکتر صحبت کرده بودم

قرار بود بچه رو بدون اجازه من سقط نکنن ولی الان چی شده بود؟؟

 

حس میکردم سرم از فکرای مختلف در حال انفجاره ، دستمو دو طرف سرم گذاشتم و با اخمای درهم چرخی دور خودم زدم

 

انگار حرفش‌ روی دور تکرار گذاشته باشن مدام توی سرم تکرار میشد و اعصابم رو بیشتر بهم میریخت

 

سرمو کج کردم و درحالیکه دستی به گردنم میکشیدم جنون وار فریاد زدم :

 

_این چی‌ میگه ؟؟ چه غلطی کردی هااااا ؟؟

 

آیناز وحشت زده قدمی عقب گذاشت

و با خجالت و رنگی پریده نگاهش رو به اطراف چرخوند و لرزون گفت :

 

_صدات رو بیا پایین

 

_باید بهم جواب پس بدی فهمیدی ؟؟!

 

به سمتش رفتم و با خشم‌‌ دستش رو گرفتم و بدون اهمیت به تقلاهاش دنبال خودم کشیدم

 

بخاطر شلوغی جایی که بودیم

مجبور به سکوت شد ولی اون مردک جورج بدون اینکه بیخیالمون بشه دنبالمون راه افتاد و کتم رو از پشت گرفت و کشید

 

_کجا میبریش دیوانه ولش ک…..

 

حالم خوب نبود

اونم زیادی داشت به پر و پام میپیچید عصبی به سمتش برگشتم و یکدفعه آنچنان مشتی توی صورتش کوبیدم

 

که حرفش نصف و نیمه موند

و صدای داد بلند از دردش بود که توی فضا پیچید

 

 

 

 

 

 

آیناز با جیغ کوتاهی که کشید

خواست به طرفش بره که دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم

 

_کجا ؟؟ من حالا حالا با تو کار دارم

 

اشاره ای به جورجی که روی‌ زمین افتاده و خون بود که از دهن و بینیش بیرون میزد کرد و با گریه نالید :

 

_این چه کاری بود که کردی لعنتی ، بزار کمکش کنم

 

دندونامو روی هم سابیدم

 

_این همه آدم هست دیگه نیازی به تو نیست

 

دستش رو کشیدم و بدون توجه به جمعیتی که دورمون جمع شده بود دنبالم خودم کشیدمش

 

باید حساب پس میداد

حساب بچه ای که جون داشت و اون با بی رحمی تمام از بین برده بودش

 

نزدیک ماشین که رسیدیم

در رو باز کردم و خشن توی ماشین هُلش دادم

 

_یالله سوار شوووو

 

با دستش در ماشین رو گرفت و لرزون نالید :

 

_ولم کن من باهات جایی نمیام

 

با خشم بازوش رو گرفتم و آنچنان فشاری بهش دادم که از شدت درد چشماش روی هم رفت و خفه نالید :

 

_آاااخ

 

_سوار شو تا همینجا چالت نکردم

 

پاهای لرزونش رو به زور دنبال خودش کشید و به اجبار و اشکایی که تموم صورتش رو پُر کرده بود سوار شد

 

دیگه دلم به حال اشکاش نمیسوخت

اینقدر اون لحظه داشتم از درون میسوختم و حالم بد بود که هیچ چیزی روم تاثیر نداشت

 

 

 

 

 

 

 

نه اشکای تمساحش نه اون چشمای افسونگرش که من ساده رو از پا در آورده و عاشق خودش کرده بودن

 

قبل اینکه در بره ماشین دور زدم و سوار شدم با خشمی که درونه زبونه میکشید ماشین روشن کردم و درحالیکه پامو روی پدال گاز میفشردم عصبی سرش فریاد کشیدم :

 

_واااای به حالت آیناز اگه راست گفته باشه فقط وااای به حالت دختر

 

 

 

« آیناز »

 

تموم بدنم عین بید میلرزید اگه مطمعن میشد بچه ای در کار نیست کارم تموم بود

 

به در ماشین چسبیده و توی خودم جمع شده بودم که فرمون رو با یه حرکت چرخوند و عصبی صدام زد و گفت :

 

_داشت دروغ میگفت تا منو اذیت کنه آره ؟؟

 

هیچی نگفتم و سکوت کردم

یعنی چیزی برای گفتن هم نداشتم

 

وقتی سکوتم رو دید دیوانه وار دستش روی فرمون کوبید و از ته دل فریاد کشید :

 

_با تو بودممممم جوابم رو بده

 

لبهای لرزونم رو تکونی دادم و با بغض نالیدم :

 

_میخوام پیاده شم

 

وقتی دید جوابی به حرفش نمیدم

سرش رو کج کرد و با حرص غرید :

 

_که میخوای پیاده میشی آره ؟؟

 

نمیدونم چرا از حالش ترسیدم

تموم رگای گردنش بیرون زده بود و از شدت خشم چنان تند تند نفس میکشید

 

که تموم وجودم رو ترس برداشته بود و میدونستم به این سادگی بیخیال من نمیشه که بزاره برم

 

 

 

 

 

 

با توقف ماشین کنار خیابون به خودم اومدم و نگاهمو به اطراف چرخوندم یکدفعه با دیدن مطب دکتری که درست کنارش ماشین رو متوقف کرده بود لرز به تنم نشست

 

تا بخوام برای نجات خودم کاری بکنم پیاده شد و با عجله ماشین رو دور زد و در سمتم رو باز کرد

 

_پیاده شو

 

بیشتر به صندلی چسبیدم

 

_نه !!

 

یکدفعه خم شد خسن دستمو گرفت و کشید

 

با فکر به اینکه داره توی ذهنش چی میگذره و میخواد به دکتر ببرتم تا مطمعن شه وحشت همه وجودم رو فرا گرفت

 

با تقلا سعی کردم مانعش بشم

پس چنگی به دستش زدم و با التماس نالیدم :

 

_ولم کن تورو خدا داری کجا میبریم

 

بدون اهمیت به تقلاهام داخل مطب دکتر کشوندم و درحالیکه مُچ دستم اسیر دستای قدرتمندش بود و نمیتونستم ذره ای ازش فاصله بگیرم

 

به سمت منشی رفت و درحالیکه رو‌ به روش می ایستاد خشمگین سوالی پرسید :

 

_میخوایم دکترو ببینیم

 

منشی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره بی تفاوت گفت :

 

_نوبت های امروز پُره میتونید فردا تش…..

 

تازه داشتم با این حرفش یه نفس راحتی میکشیدم که یکدفعه دستم کشیده شد

 

و تا به خودم بیام نیما در اتاق دکتر رو بدون اجازه باز کرد و داخل شد

 

_کجا ؟؟ دارید چیکار میکنید آقای محترم

 

بی اهمیت به منشی که دستپاچه به سمتمون میومد در اتاق رو به روش بست و به سمت دکتری که انگار تایم استراحتش بود

 

چون فنجون قهوه ای توی دستش بود و بهت زده نگاهمون میکرد رفت و گفت :

 

_میشه خانوم من رو معاینه کنید ؟؟

 

یکدفعه در اتاق باز شد

منشی سراسیمه داخل شد و عصبی به سمتمون اومد

 

_بفرمایید بیرون لطفا مگه بهتون نگفتم امروز وقت دکتر پُره ؟؟

 

 

 

 

 

نیما که معلوم بود توی حال خودش نیست و خیلی عصبیه دندوناشو حرصی روی هم سابید و دهن باز کرد تا به منشی چیزی بگه

 

که دکتر صداش زد و گفت :

 

_عیبی نداره کاملیا تو میتونی بری

 

_ولی آخه دکتر نمی….

 

دکتر توی حرفش پرید و دستش رو به نشونه سکوت جلوش گرفت

 

_برو …فقط مریضای بعدی رو یه کم دیرتر بفرست داخل

 

بعد از اینکه با خشم چشم غره ای به نیما رفت

به اجبار زیرلب باشه ای گفت و بیرون رفت

حالا من مونده بودم با ملکه عذابم که اگه میفهمید بچه ای در کار نیست روزگارم رو سیاه میکرد

 

دکتر فنجون قهوه توی دستش روی میز گذاشت و با دست اشاره ای به صندلی ها کرد

 

_خوب بشینید و بگید مشکلتون چیه

 

نیما دستم رو گرفت و بعد از اینکه مجبور به نشستنم کرد با چشمای به خون نشسته ای که لرز به تنم مینداخت نیم نگاهی سمتم انداخت

 

و خطاب به دکتر گفت :

 

_میخوایم از وضعیت سلامتی بچمون مطمعن بشیم

 

توجه دکتر سمتم جلب شد

 

_بچتون چند هفتشه ؟؟

 

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و سکوت کردم

 

دکتر وقتی دید هیچی نمیگم باز سوالش رو تکرار کرد و گفت :

 

_خانوم حواستون هست گفتم بچتون چند هفتشه ؟؟

 

با فشرده شدن دستم توسط نیما به خودم اومدم و از درد صورتم درهم شد

 

و با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود خطاب به دکتر نالیدم :

 

_نمیدونم !!

 

با تعجب ابرویی بالا انداخت

و نگاه مشکوکش رو بین من و نیما چرخوند

 

_اوکی پاشو بیا روی تخت دراز بکش

 

رنگم پرید و بدنم شروع کرد به لرزیدن

چیزی زیادی تا لو رفتنم نمونده بود

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫13 دیدگاه ها

  1. واا هر جایی از این آدما داره فک نکنین چون خارجه قانونش درست و حسابیه، اونجا هم کلییی دختر و زن اذیت میشن و قانوننن جلوشونو نمیگیره 😒

  2. اینا مگه خارج نیستن نمیدونم امریکا یا کاناداا یا ایتالیا یا ؟! ••••••• چراا دوباره مثل یسری رمانهای دیگه شد که مثلن کانادا رو با کشوره خودموون اشتباه گرفته••••😐😕😑🤐😯💔😔🤒🤕😵😳😖😢
    کشورهای رده اول با قوانین درست مثلن همان کاناداا استرالیا اتریش ایتالیا فرانسه امریکا آلمان و•••••••• همچین روانپریش هایی نمیتونن دخترها رو آزارواذیت کنن چه برسه به اینکه بخوان تهدید هم بکنن•••• پلیس و قانوون جمعشوون میکنه•••

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا