رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 21

5
(1)

 

هیچ وقت نباید او را دست کم می گرفت.
لباسش را تعویض کرد و از اتاق پرو بیرون آمد.
فردین حساب کرده بود.
برایش مهم نبود.
بگذار کمی خرج کند.
با هم از مغازه بیرون آمدند.
فردین عرقی که روی صورتش نشسته بود را با دستمالی که از جیب شلوارش بیرون آورد پاک کرد و گفت: دیگه چیزی نمی خوای؟
-نه!
فردین سر تکان داد و گفت: پس بریم خانم.
************
صمصام دستش روی پای خانمش بود و هرزگاهی سرش را در تایید حرفهای فربد تکان می داد.
فردین هم بحث را با شاهرخ و نعیم شروع کرده بود.
فروزان ترجیحش این بود که مهمانش را تنها نگذارد.
اما شادان دلش سوخته بود برای مریم خانمی که دست تنها باید دونوع غذا و دسر و مخلفاتش را درست کند.
عاشق آشپزی کردن بود.
اگر اجازه می دادند خودش خانمی خانه را می کرد.
روی کیک ژله ای هایی که با کمک مریم خانم درست کرده بود با پسته و ورقه های شکلات و میوه تزیین کرد و آن را در یخچال گذاشته گفت:
-سبزی ها کجان مریم جون بشورمشون؟
-همون جا تو یخچال.
شادان پلاستیک سبزی های پاک کرده را بیرون آورد و مقداری از آن را در کاسه ای بزرگ ریخت و بقیه را به یخچال برگرداند.
پای سینک ایستاد…
فردین از جمع عذرخواهی کرده بلند شد…
قبل از اینکه برود و پاسورها را بیاورد به سمت آشپزخانه رفت.
این دختر چرا آفتابی نمی شد؟
در چهارچوب آشپزخانه ایستاد.
نگاهش وجب کرد دخترکی را که با ظرافت سبزی ها را زیر و رو می کرد تا خوب شسته شود.
لبخند روی لب آمده اش را کش داد.
به چهارچوب تکیه داده دست به سینه شد و خیره ی تمام ظرافت های دلبرانه اش!
این دختر اگر زن خانه اش شود چه؟
میمرد اگر همینقدر پر از طنازی آشپزی کند.
-فردین خان…
به خودش آمد فورا تکیه از چهارچوب گرفت و با عجله زیر نگاه متعجب هر دو زن گفت:آب دارین؟
مریم خانم لبخند زد به دستپاچگیش و گفت:تو یخچال هست.
-من میارم.
شادان به سمت یخچال رفت.
پارچ را بیرون آورده و در لیوانی ریخت.
از سبزی های شسته پره ای نعنا درون آب انداخت و به دست فردین داد.
-این برا چیه؟!
-رقیه همیشه می گفت آدمو سرحال می کنه
-رقیه کیه؟
-همونی که تو خونه بوشهرمونه، همون دختر چشم درشت.
فردین آهانی گفت و قبل از اینکه بیشتر از این زیر نگاه مریم خانم کنجکاو با آن لبخند نیم بندش آب شود تشکری کرده از آشپزخانه بیرون زد.
یکراست به اتاقش رفت و لیوان را روی میز کنار تختش گذاشت و لبخند زد.
این دختر سراسر شور بود.

فصل نوزدهم
اتاقش عین ترمینال شده بود.
برای خودش می آمد و می رفت.
سرش را بلند کرد و گفت: بفرمایید.
مازیار فقط نگاهش کرد.
پرونده ای که درون دستش بود را جلوی شادان گذاشت و گفت: پیش قرارداداش مشکل داره، باید درستش کنی.
-چطوری؟
-نوشتم که چیکار کنی.
سرش را تکان داد و گفت: چشم.
مازیار بی هوا پرسید: اهل مهمونی هستی؟
شادان متعجب نگاهش کرد.
-بله؟!
فردین به این مهمانی می آمده.
شده رویش را هم کم کند این دختر را با خودش همراه می کرد.
-یه مهمونی ساده.
شادان فورا گفت: منظورتون دقیقا چیه؟
انگار منتظر بود شادان همین را بپرسد.
-می خوام مهمانی آخر هفته کنارم باشی.
مهمانی آخر هفته؟
همانی که فردین هم قرار بود برود با آن داف های جذاب؟
ابرو بالا پراند و سکوت کرد.
بهترین موقعیت بود تا فردین را بچزاند.
خوب بلد بود هر غلطی بکند.
و جالب اینکه متوجه شده بود شدیدا روی مازیار حساس است.
انگار که هوویش باشد.
نمی دانست مشکلشان چیست؟
اما فهمیده بود اصلا از مازیار خوشش نمی آید.
-مهمونیتون چطوریه؟ یعنی با شناختی که این مدت ازم داشتین مشخصه چطورم، این مهمونی قرار نیست که شخصیت منو زیر سوال ببره درسته؟
احتمالا بخاطر همین اخلاقش بود که کم کم داشت به این دختر علاقمند می شد.
-من مواظبتم.
انگار یک باره ته دلش ریخت.
فردین هم همین را گفته بود.
-من نمی دونم…
-فقط همراهیم رو قبول کن.
مکث کرد.
می دانست بخاطر چزاندن فردین می خواهد قبول کند.
وگرنه عمرا پایش این جور جاها باز شود.
با آن داف هایی که فردین حرفش را می زد، نمی توانست همچین هم مهمانی خوبی باشد.
-ساعت چند؟
هیجانی عجیب تمام تن مازیار را گرفت.
شادان واقعا قبول کرد؟
با ذوقی که در صدایش بود گفت: قبول کردی؟
شادان لبخند زد و گفت: امیدوارم خوش بگذره.

نمی توانست جلو برود و محکم بغلش کند.
وگرنه مطمئنا این کار را می کرد.
-ممنونم.
شادان فقط نگاهش کرد.
تردید داشت.
اما ذهنش پر بود از فردین و رفتنش!
باید می رفت مچش را می گرفت.
آنوقت اگر حرفی می زد می توانست توی دهانش بکوبد.
-بهت زنگ می زنم چندساعت قبل از مهمونی.
-گفتین چه روزیه؟
-آخر هفته.
شادان سرش را تکان داد.
مازیار دوبار با دست روی میز به آرامی کوبید.
شاد و خندان بیرون زد.
بلاخره این دختر یکی از خواسته هایش را قبول کرد.
شادان پرونده را برداشت تا پیش قرارداد را درست کند.
-بچرخ تا بچرخیم آقا فردین.
*
قرار بود کنفراس شاهرخ همراهیش کند اما با عقب افتادن آن، فکر کرد شاید شاهرخ بیخیال این همراهی شود.
اما شاهرخ شب قبل خبر داده بود که برای فردا ساعت 9 آماده باشد به دنبالش می آید.
عملا داشت در تمام کار و بارش و حتی زندگی خصوصیش دخالتش می داد.
از این بهتر هم می شد؟
مانتو و شلواری مشکی پوشید با روسری مشکی رنگی که حاشیه اش طلایی رنگ بود.
آرایشش ملیح بود اما رژ قرمز رنگش چهره اش را جوانتر کرده بود.
کیف را به شانه اش زد که شادان از پله ها پایین آمد و گفت:مامان جایی میری؟
-بله عزیزم، ناهار هرچی خواستین بگو مریم خانم درست کنه.
-خودم کمکش می کنم، کی برمیگردین؟
-یه کنفرانسه، زمانش مشخص نیست.مواظب خودت باش.
شادان گونه ی رژ گونه خورده ی مادرش را بوسید و گفت:چشم.خوش بگذره.
مادرش هنوز جوان بود و زیبا.
42 ساله بود اما بیشتر یک زن 35 ساله نشان نمی داد.
حتی با شکم برآمده اش که کاملا مشخص می کرد باردار است.
خوب مانده بود.
فروزان از خانه بیرون زد.
شاهرخ زیادی آن تایم بود.
ودرست حدس زده بود…
شاهرخ گوشیش را برداشته بود که زنگ بزند که فروزان در را باز کرده به سمتش آمد.
لبخند زد و پیاده شد.
این زن لایق ملکه بودن، بود.
سیب نوبرانه ی پاییز بود.
به همان خوشبویی…به همان زیبایی…به همان سرخی…
فروزان لبخند ملیحش را سنجاق کرد به لب هایش و در مقابل احترام شاهرخ برای باز کردن در ماشین زیر لب تشکر کرد و نشست.
شاهرخ هم کنارش نشست.
-زیبا شدی.

گاهی وقت ها زیبا هم باشی دلت یک تایید می خواهد.
یک تایید بکر برای قلبت که عادتش داده باشی به عشق بازی…
-متشکرم آقا.
حرفش نمی آمد…
عین یک دختر 18 ساله خجالت کشیده بود.
شاهرخ به خجالتش لبخند زد و گفت:تولد شادان نزدیکه.
-پارسال بخاطر مرگ حمید نشد براش جشن بگیریم.
-از چی خوشش میاد؟
-از خیلی چیزا.
-بهم کمک کن برای یه کادوی خوب.
-حتما.
خانمانه های این زن حتما او را به کشتن می داد.
-می خوام با چند نفر آشنات کنم تو کنفرانس.
-کیا؟
-شریکم و خانمش و چندتا از دوستان.
-چرا؟
-چرا چی؟
-چرا می خوای آشنامون کنی؟
-میخوام همسر آینده مو ببینن.
فروزان با ذوق نگاهش کرد.
-مطمئنا رفت و آمد خانوادگی خواهیم داشت، می خوام از الان با همشون آشنا بشی.
-خیلیم خوب.
-گلا به دستت رسید؟
با گیجی پرسید:کدوم گلا؟
-رزهای صورتی، نمی خواستم دیگه بری گلفروشی، گفتم یه پیک هر سه روز برات گل بیاره.
آخ که این مرد…
سیبی درون قلبش قل خورد.
این مرد نبض زندگیش را گرفته بود، چکار می توانست کند وقتی حواسش به همه چیز بود؟
-مرسی، چرا اینکارا رو می کنی؟
-دوس دارم حواسم به هرچیزی باشه که دوست داری.
جزر و مد زندگیش هم زیر تنظیمات زندگی شاهرخ رفته بود.
نباید قربان صدقه ی قد و بالای این مرد رفت؟
نفس هم می کشید حواسش بود.
-عزیزدل من چطوره؟
فروزان متعجب نگاهش کرد.
دست شاهرخ که روی شکمش آمد فهمید.
لبخند زد و گفت: خوب، همین روزا باید بریم برای تعیین جنسیتش…و اسم انتخاب کنیم.
شاهرخ با هیجان و ذوق نگاهش کرد.
انگار روح به تنش دمیده باشند.
-بخاطر این لطفی که داری در حقم می کنی چیکار کنم برات فروز؟
-همین که هستی برام کافیه.
شاهرخ دستش را گرفت و روی دنده گذاشت.
فروزان فقط با لبخندش عشق خرج کرد.
شاهرخ کنار هتل محل کنفرانس توقف کرد.

-همین جاست؟
-بله خانوم.پیاده شو تا سوییچو بدم ماشینو ببرن پارکینگ.
فروزان پیاده شد و شاهرخ سوییچ را به نگهبانی که دم در بود داد.
به سمت فروزان برگشت.
دستش را به سمت فروزان گرفت و گفت:افتخار میدین بانو؟
فروزان خندید و دست لاک خورده ی قرمزش را در دست شاهرخ گذاشت و با هم وارد شدند.
سوار آسانسور شدند و به سمت سالن کنفرانس رفتند.
روی صندلی های جلو که نشستند، شاهرخ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:تا نیم ساعت دیگه شروع میشه.
جمعیت کم کم می آمدند و صندلی ها یک به یک پر می شد.
کسی به شانه ی شاهرخ زد.
شاهرخ بلند شد و با دیدن شریکش در کنار همسرش عمیق لبخند زد و گفت:باز دیر کردی.
جوادی دستانش را بالا برد و گفت:من بی تقصیرم باید بری سراغ مهوش خانم.
مهوش جلو آمد و گفت:سلام آقا شاهرخ، خوبین؟
-سلام مهوش خانم، باز این رفیق ما که دیر کرد.
-والا سه ساعت بند یه کراواته می ندازه گردن من.
شاهرخ با صدا خندید اما خیلی زود برگشت و دست فروزان را فشرد و گفت:
-میخوام همسرمو معرفی کنم، فروزان خانم.
فروزان دستش را فشرد و لبخند زد.
شاهرخ بلاخره کار خودش را کرد.
این مرد به عمد ناشی بود اما در حقیقت فقط خوب بلد بود بازی را به نفع خودش جلو ببرد.
مهوش به گرمی دستش را فشرد و گفت:خیلی خوشحالم فروزان جان، بلاخره یه زن آقا شاهرخ رو شکست داد.
شاهرخ خندید و گفت:ما که کلا شکست خورده ی این زنیم.
فروزان لبخند پر از خجالتی زد و دست عقب کشید که با تعارف شاهرخ همگی نشستند.
طولی نکشید که سالن یکپارچه پر از جمعیت شد.
مجری مرد 30 ساله ای بود که بلند و رسا حرف می زد.
نام شاهرخ به عنوان سخنران که خوانده شد تشویق همه ی حضار را برانگیخت.
شاهرخ با کلاس مخصوص خودش جلوی جمعیت تعظیم کوتاهی کرد و پشت تریبون قرار گرفت.
و فروزان…
یعنی نباید حض می برد از مردی که برخلاف برادر مرحومش زیادی اجتماعی بود؟
حمید کوچکتر از شاهرخ بود اما زندگیش را محدود کرده بود به زادگاهش و حتی اهل مسافرت رفتن هم نبود.
برعکس شاهرخ که در کمال تعجب این همه پیشرفت کرده بود، بسیار آداب دان و اجتماعی بود.
لبخند زد.
انگار شکوفه روی صورتش نشست.
او این مرد را دوست داشت.
و احتمالا این دوست داشتنی ترین اعتراف این اواخرش بود.
ته قلبش ضربان گرفت.
انگار توی قلبش یک نفر مشت می کوبید.
این همه حال خوب را باید مدیون شاهرخی باشد که باز هم عاشقش کرده بود؟
حالش حال دریا بود وقتی قایقی راحت بدون موج های عصبانی ماهیگیری می کرد.
حالش حال تولدی مبارک بود.
آخ که چه جشنی برپا بود در قلبش برای مردی که حس می کرد عمیقا دوستش دارد.
شاهرخ کیش و ماتش کرده بود.
شاهرخ بلد بود در این بازی آنقدر با مهارت بازی کند که این زن را شکست دهد.
و شکست خورد…شکستی که دوستش داشت.

سخنرانی شاهرخ که تمام شد تمام حضار برایشان کف زدند.
ذوق کرد برای مردی که تمام خودش را گذاشته بود برای کارش و حالا آنقدر موفق بود که یک جمعیت اینگونه تشویقش کنند.
شاهرخ که از سن پایین آمد صندلی های جلو به احترامش بلند شدند.
شاهرخ دست روی سینه تعظیم کوتاهی کرد و به سمت زنی آمد که چشمش ستاره بود.
روبرویش که ایستاد فروزان با تمام وجودش لبخند زد.
شاهرخ لبخندش را به جانش خرید.
چرا حس کرد تمام ستاره های چشم این زن برای قلبش پر از قلقلک است؟
-عالی بود.
چقدر این جمله کوتاه چسبید.
انگار نوید بهشت را دادند.
یک کلام…او این زن را می پرستید.
*********************
فروزان نبود و وقت رفتنش هم نگفته بود که دردهای خفیفش کم کم دارد حاد می شود.
باز هم دلدردهای همیشگی!
تمام تنش عرق بود اما از سرما می لرزید.
آنقدر درد داشت که از بس به بالش و پتویش چنگ زده چروک افتاده و مچاله شده بودند.
باید به مریم خانم خبر می داد تا برایش چای زعفران و نبات دم کند.
و از آن گیاه های دارویی…
اما نمی توانست بلند شود…
فشارش بالا و پایین می شد.
سرگیجه داشت و حالت تهوع رهایش نمی کرد.
زیر لب خدا خدا می کرد.
انگار داشت می مرد.
کاش کسی کمکش می کرد.
کاش این همه درد تمام می شد.
************
سرکی درون آشپزخانه کشید.
مریم خانم کمی از قرمه سبزیش را چشید که فردین سلام کرد.
مریم خانم با خوشرویی به سمتش برگشت و گفت:خوش اومدی.
-بقیه کجان؟
-فروزان خانم که صبح رفتن بیرون گفتن ناهار با آقا شاهرخ بیرونن، فربد خان هم که با دوستاشون قرار داشتن اما گفتن ظهر میان، شادان هم از صبح تو اتاقشه بیرونم نیومده.
فردین ابرویی بالا انداخت و گفت:چرا؟
-نمیدونم، من فضولی نکردم.
فروزان با شاهرخ بود.
شادان در اتاقش…
فربد هم که قضیه اش کلا جدا بود.
-مریم خانم ناهارو بکش میرم شادان رو میارم.
-باشه.
فردین با سرعت از پله ها بالا رفت.
این دختر آنقدرها هم آرام نبود که پنج شش ساعت خودش را در اتاقش زندانی کند.
جلوی در اتاقش ایستاده ضربه ی آرامی زد.
صدای خفه ی شادان را شنید:مریم خانم؟
چرا تن صدایش لرز داشت؟
در را باز کرده داخل شد.

از دیدن شادان با صورتی خیس جا خورد.
به سرعت خودش را به او رساند که شادان مچ دستش را گرفت و گفت:تورو خدا کمکم کن.
فردین ترسیده دستش را زیر سرش گذاشت.
سرش را کمی از روی بالش بالا برد که شادان به زحمت گفت:حالت تهوع دارم، سرم گیجه…
از دل درد وحشتناکش به خود پیچید:کمکم کن دارم میمیرم.
فردین فریاد زد:مریم خانم، مریم خانم؟
گلویش سوخت از این فریاد…
شادان به خودش پیچید.
قبل از اینکه فردین متوجه شود از تختش پایین پرید و دستش را جلوی دهانش گذاشت و خودش را به سرویس بهداشتی رساند.
عق زد…
آنقدر عق زد که حس کرد حتی معده اش هم دارد بالا می آید.
فردین ترسیده از پله ها سرازیر شد.
مریم خانم اصلا صدایش را نشنیده بود.
ترسیده و پر از عجله و هیجان وارد آشپزخانه شد و گفت:مریم خانم، شادان.
مریم متعجب به سمتش برگشت و گفت:این چه ریختیه آقا؟ برا شادان مشکلی پیش اومده؟
-حالش خوب نیست، نمیدونم چش شده؟
مریم خانم ترسیده با سرعت از آشپزخانه بیرون زد و از پله ها بالا رفت.
-چشونه؟
-داره بالا میاره، بدنش یخ بود.
-نکنه مسموم شده؟
-نمی دونم.
واقعا هم نمی دانست…
اصلا از کجا باید می فهمید وقتی زن های زندگیش همیشه مخفی می کردند؟
آنچه را هم می فهمید شباهتی به دردهای سارا و بقیه دوست دخترهایش نداشت.
مریم خانم پشت دستشویی ایستاد و گفت:شادان؟ خوبی دخترم؟
صدای ضعیف شادان به گوش رسید:مریم جون
و باز عق زدنی که تمام نشدنی به نظر نمی رسید.
-باید ببریمش دکتر.
مریم خانم در دستشویی را باز کرد…
داخل شد و در را پشت سرش بست.
کنار شادانی که موهایش بهم ریخته بود و صورتش از ضعف زرد زرد بود نشست و گفت:چت شده دخترم؟
-دلم…
مریم خانم لب گزید و گفت:ماهانه شدی؟
اشک تمام صورت شادان را گرفت و بزور سر تکان داد.
-برو تو اتاق الان برات دم کرده و مسکن میارم.
دست روی زانویش گذاشت و بلند شد.
از دستشویی بیرون زد و فورا رو به فردین ناآرام گفت: کمک کنید دست و روشونو بشوره، ببرینش تو اتاقش الان براش مسکن میارم.
-چشه مریم خانم؟
-چیز مهمی نیست.
مریم خانم فورا به سمت پله ها رفت.
فردین با احتیاط در را باز کرد و داخل شد.
از دیدن شادان که روی زمین نشسته و تکیه اش را به دیوار داده دلش رفت.
این دختر داشت از دستش می رفت.
به سمتش رفت.

زیر بغلش را گرفت و گفت:پاشو کمکت می کنم دست و روتو بشوری.
شادان بی حال وزنش را روی فردین انداخت.
اخم درهم کشید از دل دردی که انگار تمام نمی شد.
خدارا شکر که با این عق زدن ها تهوع و سرگیجه اش تمام شده و کمی حالش بهتر شده بود.
فردین بلندش کرد و کنار روشویی ایستاد.
شیر آب را باز کرد.
یک دست را کامل دور کمر شادان انداخت و او را به خودش تکیه داد و با دست دیگرش آب به صورتش زد و موهایش را مرتب کرد.
بلاخره موهایش را دیده بود…
چقدر بد که در این شرایط دیده بود.
شادان از درد به پیراهنش چنگ زد و گفت:منو ببر تو اتاقم.
وزن که نداشت…
محرم و نامحرمیش هم که مهم نبود…
دست زیر پایش انداخت و بغلش کرد.
شادان پر از شرم شد اما نه آنقدر که سرخ شود.
درد بیشتر از شرم بود.
اما حس خوب مسئولیت داشتن فردین آنقدر قشنگ بود که دلش ضعف می رفت برای این آغوش اختیاری پر از گرما…
روی تخت که خواباندش، پتو را رویش کشید و گفت:اگه سردته برات باز پتو بیارم.
-سردم نیست.
فردین رو برگرداند و گفت:میرم ببینم مریم خانم کجاست
محتاج بود.
به بودنش، به حمایتش، به دستهای گرمش دور کمری که نامحرم لمسش نکرده بود.
فورا دست فردین را گرفت و گفت:توروخدا پیشم بمون.
تن صدایش لرز داشت.
لرزش، رگ هایش را داغ کرد.
انگار شاهرگش را نبض می دادند.
کنارش روی تخت نشست و گفت:چت شده؟ مسموم شدی؟ چیزی جایی خوردی؟
خجالت کشید.
آخر چه می گفت؟
در اتاق شادان بدون در زدن باز شد.
مریم خانم با لیوانی دمنوش و کیسه ای وارد شد.
-فردین خان از تو کشوی کمدش یه شال بیارین.
فردین فورا بلند شد.
مریم خانم کنار شادان نشست و گفت:پاشو اینو بخور. یکم تلخه اما جواب میده.کنارش مسکن هم آوردم.اینم کیسه آب گرم، برات خوبه.
کاش مادرش خانه بود.
فردین شال را کنار بالش شادان گذاشت.
شادان بزور نیمی از محتویات تلخ لیوان را سرکشید و گفت:دیگه نمی تونم بخورم.
-مسکنم بخور.
مریم خانم کیسه را روی شکمش گذاشت و با شالی که فردین آورده بود دور کمرش بست.
شادان مسکن را خورد و دراز کشید.
مریم لیوان را برداشت و گفت:برات یه سوپ داغ درست می کنم خوبه برات.
-تو زحمتی افتادین مریم جون.
-زحمتی نیست دختر…فردین خان پیشش بمونین.
مریم خانم روسریش را مرتب کرد و لیوان نیم خورده را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
-بهتری؟

 

-فقط یکم.
مگر حالا حالاها این دل پیچه ی لعنتی تمام می شد؟
انگار پدر کشتگی داشت.
فردین لبه ی تختش نشست و گفت:سعی کن بخوابی.
گاهی وقتها همه چیز مسکن نیست.
“آغوشت علم را زیر سوال می برد…آنقدر آرامم می کند که هیچ مسکنی جایش را نمی گیرد.”*
یک بغل گرم و پر مهر معجزه می کرد.
ریشه می دواند ته دلت و تمام تنت داغ می شد و آنوقت دردی مگر می ماند؟
بی شرمی بود اگر تقاضای بغل می کرد با چاشنی دست هایی که موهایش را نوازش کند؟
-نمی تونم.
مگر درد می گذاشت که بخوابد؟
-من کنارتم.
نباید این جمله ی بدون فعل را قاب طلا بگیرند؟
لبخند زد و گفت:ممنونم.
فردین به چهره ی زرد رنگش نگاه کرد…
همیشه دوست داشتنی بود.
حتی وقتی آنقدر بی حال بود که لبخندش بیشتر شبیه کش آمدن لب هایش باشد تا لبخندی پر اشتیاق!
شادان چشم هایش را روی هم گذاشته بود…
وقتی کسی کنارت باشد که رگ می دواند به قلبت چرا باید نگران باشی؟
مسکن ها کار خودش را کرده بود.
بی حال بود و خسته.
خواب مهمان تن بی حالش شده بود.
فردین دل گرفته، پر از جراتی که به نظر بعید می رسید، دست دراز کرد و انگشت اشاره اش را روی گونه ی شادان کشید.
دخترک بیچاره!
بعد از دیدن کیسه ی آبگرم و دمنوش و مسکن ها تازه فهمیده بود دردش چه بوده!
لبخند زد…
چقدر محجوب بود که آخرش هم نگفت از چه این همه درد می کشد.
نزدیکش شد.
نفسش های که به صورتش می خورد انگار بهار به صورتش ها می کرد.
پر از حرص دست هایش را در موهایش فرو برد.
یکدست سیاه و براق!
خدا نکند که این موها را کس دیگری غیر از خودش ببیند.
خدا نکند این موها مال کس دیگری غیر از خودش شود.
خدا نکند این موها دلبرانه های دل مرد دیگری را بلرزاند.
این دختر تمام و کمال مال خودش بود.
-بخواب عشق کوچولوی من!
خم شد…
دلش هوس طعم پرتقال لب هایش را داشت.
اما همان بوسه ی زوری هم بس بود وای به حال این بوسه ی دزدکی!
لب هایش را روی پیشانیش گذاشت و عمیق بوسید.
انگار روح دمید در قالبی که در خواب بود.
لبخند زد:خرگوش کوچولوی چموشم مریضه!
و لبخندش بیشتر رنگ گرفت.
*****************

-برای امروز ممنونم فروز.
فروزان لبخند زد و گفت:حس خوبی داشتم.
جمله اش ایهام نداشت؟
-شدی مهره ی شانسم.هرجایی که باشی کنارم زندگیم می افته رو غلتک.
فروزان خندید و گفت:پس می خوای سنجاقم کنی به خودت؟
شاهرخ دستش را فشرد و گفت:مگه سنجاق نشدی بهم؟
فروزان با شرم رو گرفت که شاهرخ با عشق نگاهش کرد و گفت:آرزوم بود این خجالت کشیدنات.اصلا تغییر نکردی فروز.
دلش برای این مرد تنگ می شد اگر می رفت به خانه ای که خانه اش نبود.
چرا با این شکم بزرگ نمی توانست کنار شوهرش باشد؟
بی رودبایستی…این مرد تمام زندگیش شده بود.
گور بابای تمام مردمی که فردا، پس فردا کلی صفحه پشت سرش می چینند.
او این مرد خواستنی را با تمام دل و جانش می خواست.
همانطور که 20 و خورده ای سال پیش می خواست.
اما حمید با بی رحمی نابودش کرد.
می خواست خوشبخت شود.
زور زده بود که اگر حمید زندگیش را خراب کرد حداقل بتواند کمی خوشبختش کند.
اما خوشبختی مفهوم دیگری برای زندگیش بود که انگار در قلاب ماهیگیریش نیفتاده بود.
به ازای هردویشان عشق ریخته بود اما باز هم خوشبخت نشد.
اما حالا که شاهرخ قرار بود به ازای هردویشان عشق خرج کند حتما خوشبخت می شد.
مگر می شد شاهرخ عاشقی کند و زندگی بد بگذرد؟
آن هم با بچه ای که ثمره ی عشقشان بود.
ثمره ی تمام چیزی که از همدیگر می خواستند.
شاهرخ دستش را روی شکم فروزان گذاشت و گفت: کی میای پدرسوخته دل تنگتم؟
فروزان خندید و گفت:عجله نکن، تازه قراره تعیین جنسیت بشه این بچه.
شاهرخ که حرفی نزد فروزان گفت: یه پسر نمی خوای؟
-هرچی خدا بده.
فروزان از ته دل دعا کرد که بچه شان خوشبختی بیاورد.
همین و بس!
************
دستی روی موهایش کشید و پیشانیش را بوسید:مامان برات بمیره…
-خدا نکنه…چرا اینقد زود برگشتین؟
-زودم نیست ساعت4 شده، بهتری؟
نیم خیز شد و گفت:خیلی خوبم.
-مریم گفت هیچی نخوردی، میگم برات ناهارتو بیاره همین جا بخوری.
بیچاره فروزان که مثلا با شوهرش رفته بود که کمی برای خودش باشد اما تا به خانه برگشت باید جورکش شادان می شد.
-نه مامان خوب شدم، می خوام یکم راه برم.
-رنگ به رو نداری. کاش نرفته بودم.
تن صدای فروزان ناامید بود.
شادان لبخند زد و گفت:مامان من خوبم.
-کاش بهم زنگ زده بودن.خودمو می رسوندم.
دلش نمی خواست فروزان بابت نبودنش عذاب وجدان داشته باشد.
-مریم خانم و فردین بودن چرا شما خودتو اذیت می کنی؟
-یادم رفته بود وقتت نزدیکه…
-بیخیال مامان جان، خوش گذشت؟

فروزان به شیطنت کلام شادان لبخند زد و گفت:شیطون رفته زیر جلدت.
-دوستت داره مامان.
فروزان متعجب نگاهش کرد و گفت:شادان!
-من دیگه راحتم مامان.
-متوجه نشدم.
-واسه ازدواجتون دیگه.
نگاه فروزان آرام شد.
-می خوام بگم خوشحالم که بلاخره خوشبختی رو پیدا کردین.
-می دونی که بی خیالت نمیشم شادان درسته؟
شادان با آرامش گفت: می دونم.
مکث کرد و با تن صدایی که پایین آمده بود گفت: خوشبخت نبودی مگه نه مامان؟
دروغ می گفت؟
-بودم.
-دروغ نگو مامان. می دیدیم همدیگه رو دوست ندارین، فقط نمی دونم چرا ازدواج کردین؟
-گذشت دیگه.
– 23 سال زحمت منو کشیدی دیگه برای خودت باش مامان.
فروزان بغض کرده محکم در آغوشش کشید و گفت:کی این همه بزرگ شدی؟
**************
منتظر بود که فردین برود بعد زنگ بزند به مازیار.
حوصله سوال و جواب را نداشت.
تازگی ها زیادی فکر می کرد صاحب اختیار اوست.
با شنیدن صدای قدم های فردین بشکنی زد.
جلوی آینه نشست و موهایش را شانه کرد.
حدس می زد جو مهمانی به مذاقش خوش نمی آید.
اما شده فردین را بچزاند هم این کار را می کرد.
موهایش را از وسط باز کرد و دوتا گیس کرد و دو طرف شانه اش انداخت.
صورتش را آرایش زیبایی به رنگ صورتی کرد و بلند شد.
یکی از مانتوهای جلو باز صورتیش را روی تاب سفید رنگی پوشید.
می دانست بقیه احتمالا در مهمانی راحت خواهند بود.
اما شادان اصول خودش را داشت.
شلوارش را پوشید و با کیف دستی سفیدرنگش، گوشیش را از روی میز چنگ زد.
شماره ی مازیار را گرفت.
حتی یک بار هم بوق نخورد.
-سلام.
-سلام، خوب هستین؟
-ممنونم، آماده ای شادان خانم؟
-بله، کی می رسین؟
-من جلوی درم.
متعجب شد و پرسید: از کی؟
مازیار خندید و گفت: یک ساعت.
شادان هم لبخند زد.
این مرد دیوانه بود.
-الان میام.
-منتظرم.

آخرین بار به خودش در آینه نگاه کرد.
همه چیز خوب بود.
از اتاقش بیرون زد.
عصر به فروزان گفته بود که شب برای مهمانی دوستش بیرون می رود.
خدا را شکر که نیاز نبود باز توضیح بدهد.
فروزان هم در اتاقش بود.
به آرامی از خانه بیرون رفت.
چند مدتی بود زیاد فربد را نمی دید.
باید فردا با او صحبت می کرد.
از در خانه بیرون زد.
مازیار برایش چراغ زد.
برایش دست تکان داد و با قدم های بلند به سمتش رفت.
مازیار برای احترام از ماشین پیاده شد.
شادان رسیده به مازیار لبخند زد و سلام داد.
مازیار مبهوت نگاهش کرد.
با کمی آرایش و یک تیپ متفاوت چقدر تغییر کرده بود.
چقدر زیبا شده بود!
_سلام.
شادان لبخندی ملیح زد و گفت:بریم؟
_من مبهوت شما شدم خانم!
شادان نتوانست لبخندش را مخفی کند.
بعضی زن ها عین یک تکه چمن به قول سهراب روشن هستند.
عین یک لاجورد خوب…
_ممنونم.
مازیار در جلو را برایش باز کرد.
_بفرمائید خانم.
شادان جلو نشست و کمربندش را زد.
مازیار واقعا مرد آداب دانی بود.
از آنهایی که همراهی با او لذت بخش باشد.
مازیار هم کنارش نشست.
_ممنونم که قبول کردی بیای.
اصلا نمی خواست از دلیل اصلیش بگوید.
فردین به هر کاری مجبورش می کرد.
_به یکم تفریح بعد از کنکور ارشدم احتیاج داشتم.
مازیار متعجب پرسید: تو برای ارشد داشتی می خوندی؟
_بله!
ماشین استارت خورد و حرکت کرد.
_دختر سخت کوشی هستی.
در حقیقت هیچ وقت دختری مشابه شادان ندیده بود.
چرا هیچ وقت دختری به خوبی شادان کنارش ندید.
همه شان چیزی کم داشتند.

 

_مهمونی کجاست؟
_زیاد دور نیست.
شادان با احتیاط پرسید: جو مهمونی…خب منظورم اینه برای من مناسبه؟ من اولین بارمه که تو اینجور مهمونی ها شرکت می کنم، کمی سختمه.
مازیار با آرامش گفت:گفتم مواظبتم.
می دانست.
مرد قابل اعتمادی بود.
اما باز هم کمی ترس دخترانه داشت.
مازیار تا برسند حرف های متفرقه زد.
رسیده به اپارتمانی ماشین را بین چندین ماشین شیک و شاسی بلند پارک کرد.
پیاده شد و در را برای شادان باز کرد.
خرج مهمانی را خودش داده بود.
می خواست حداقل به این بهانه هم شده بالاخره شادان را با خودش همراه کند و کرد.
هرچند اگر دلیلش را می دانست اصلا به مذاقش خوش نمی آمد.
_بفرمائید خانم.
جلوی در زنگ زد.
می دانست الان همه منتظر هستند همراه جدید او هستند.
همیشه آمدن هایش به مهمانی پر سر و صدا بود.
مخصوصا که این اواخر هیچ دختری در کنارش نبود.
این بار هم با وجود انتخاب کاملا متفاوتش حتما پر سروصدا میشد.
در برایشان باز شد.
می دانست نباید به شادان دست بزند.
دختری نبود که با او دست در دست داخل شود.
اما می توانست شانه به شانه اش حرکت کند.
از پله ها بالا رفتند.
بخاطر اینکه زیاد سروصدا نکنند صدای موزیک زیاد نبود.
سیاوش در را باز کرد.
با دیدن شادان و سادگیش ابروهایش بالا پرید.
انتخاب مازیار واقعا عجیب بود.
از جلوی در کنار رفت و آنها با هم داخل شدند.
یکباره سروصدا ها قطع شد.
شادان کمی ترسیده و نگران بود.
فردینی که در کنار ایمان و دوس دخترش بود با کنجکاوی بلند شد تا دوست دختر جدید مازیار را ببیند.
با دیدن شادان نفسش بند آمد.
باورش آنقدر سخت بود که بگویند خورشید سیاه رنگ است.
شادان با مازیار؟
ناباور قدم به جلو گذاشت.
دقیقا روبرویشان ایستاد.

انگار که به چشم هایش اعتماد نداشته باشد.
دختر شیک پوش و زیبایی که مقابلش بود شادان بود؟
مازیار در کنار شادان بود؟
ایمان خودش را به فردین رساند و گفت:چته؟ باز مازیار با یکی اومد تو تا به تا شدی؟
نگاه شادان به نگاهش خیره ماند.
لبخندی که روی لبش داشت تمسخر آمیز بود.
انگار داشت طعنه می زد.
قدم به سمتش برداشت.
شادان شق و رق سر جایش ایستاد.
عین خیالش هم نبود.
این به آن داف های سانتال مانتالی که قرار بود شبش را با آنها بگذراند در!
مازیار با دیدن فردین فورا گارد گرفت.
تقریبا نیمی از تنش را مقابل شادان کشید.
بقیه جمعیت با صدای موزیک توجه خودشان را از مازیار و دوست دختر جدیدش گرفتند.
فردین سینه به سینه ی مازیار ایستاد.
_برو کنار مازیار، با تو بعدا کار دارم.
_حرفتو به من بزن این دختر با منه.
فردین عین شیر زخمی به شادان نگاه کرد.
شادان این نگاه تهدید آمیز را می شناخت.
اما این بار این تو بمیری از آن تو بمیری های سابق نبود.
کور خوانده بود اگر فکر می کرد کم می آورد.
_چی شد؟
جایش نبود وگرنه یک مشت محکم توی دهن مازیار می کوبید.
شادان نیشخندی زد و رو به مازیار گفت: نمیشینیم؟
دستش از زور خشم مشت شد.
عملا داشت او را نادیده می گرفت.
مازیار دست در سینه ی فردین گذاشت و گفت: خوش اومدی داداش.
عقب کشید و با شادان از مقابلش گذشت.
ایمان که شاهد ماجرا بود با تعجب نزدیکش شد.
_دختره رو میشناختی؟
حالیش می کرد یک من ماست چقدر کره دارد.
_شادانه!
ایمان متحیر به دختر شیک پوشی که با نهایت حجابش در این مهمانی شرکت کرده بود نگاه کرد.
فردین شوخی می کرد؟
_پسر یعنی چی؟ شادان با مازیار چیکار داره؟
حتی فکرش را هم نمی کرد شادان قصد تلافی دارد.
در حقیقت او هم تمام قرارهایش با سیاوش را کنسل کرد.
دیگر تمایلی به همراهی با هیچ دختری نداشت.
این مهمانی هم محض سرگرمیش بود.

مازیار و شادان کنار هم نشستند.
خون خون فردین را می خورد.
این دختر چه فکری کرده بود.
اصلا اینجا جایش بود که پا بگذارد؟
نمی فهمید که مختلط است.
نمی فهمید که هرچیزی سرو می شود؟
نمی فهمید هر کدامشان که مست کنند ممکن است بلایی بر سرش بیاورند؟
نه، اگر می فهمید که هلک هلک نمی کوبید و با این مردک نمی آمد.
اصلا به درک که آمده.
دختره ی احمق چرا با مازیار؟
مگر نمی دانست رقیب کاریش است؟
مگر نمی دانست آبشان در یک جوب نمی رود؟
صبر کن فقط برسند به خانه.
یک سیلی طلبش!
رویش را گرفت تا کمتر عصبی شود.
نیما کنارش بود.
سعی داشت ارامش کند.
اما مگر با این چیزها آرام می شد؟
شادان اما شاد بود.
همین که تا سر حد مرگ فردین را عصبی کرده بود شاد بود.
حقش بود.
بدتر از این ها هم حقش بود.
وقتی با داف های رفیقش قرار می گذاشت، او هم می توانست با رفیقش بپرد.
آن هم با مرد جذابی چون مازیار.
مردی که هیچ چیزی کم نداشت.
اصلا خودش با چشمش دید.
به محض ورودشان همه به سمتشان چرخیدند.
مازیار درست عین یک تکه طلا وارد شد.
انگار که همه منتظرش بودند.
هرچند که نمی دانست همه منتظر دختر جدیدی بودند که با مازیار است.
مازیاری که تازگی دور خیلی چیزها را خط کشیده بود.
حتی تخت خوابش هم خالی بود.
انگار که دیگر از هیچ عطر زنانه ای لذت نمی برد.
_همه رو می شناسی؟
آرام از مازیار پرسیده بود.
_تقریبا.
_همیشگیه؟
_چی؟
_اینجور مهمونیا.
مازیار با احتیاط گفت:نه اونجوری.
شادان اهانی گفت که مازیار پرسید: خیلی عصبانیه.
_میدونم.
_برات مهم نیست؟
شادان با بی خیالی گفت: چرا باید مهم باشه؟

مگر برای او مهم بود؟ نه، نبود.
پس اهمیتی نداشت که عصبی است.
برود به درک!
مازیار بلند شد و گفت: دوس داری با بچه ها آشنا بشی؟
فورا بلند شد و گفت:البته.
بهتر از تنهایی بود.
تازه حوصله فردین را هم نداشت.
می دانست منتظر موقعیت است که تنها شود و به سراغش بیاید.
این تا قبل از آن است که به سیم آخر بزند.
مازیار با خوشرویی گفت:بفرمائید دختر خانم.
از ادب مازیار خوشش می آمد.
انگار می فهمید باید چطور با یک زن برخورد کند.
بعید نیست از تجربه هایش باشد.
هرچند که او تا به حال چیزی از مازیار ندیده بود
اما احتمالا دوستانش لو می دادنش.
با مازیار هم قدم شد.
بیشتر جمع مازیار را می شناختند.
اما او غیر از مازیار و فردینی که عین گاو نر آنها را پارچه ی قرمز می دید کسی را نمی شناخت.
مازیار وارد یک جمع چهار نفره شد.
دو مرد و دو زن!
از نوع ایستادن و پوششان معلوم بود زیادی آزاد و راحت هستند.
باید هم فردین خان از این جور جاها دل نکند.
اینجا همگی داف بودند.
یکی دوتا که نبود.
منو تکمیل بود.
فقط باید سفارش می داد.
بور چشم رنگی بود تا سیاه زاغی…
تازه عملی و بدون عملش هم بود.
به تفسیر خودش پوزخند زد.
_بچه ها، با شادان خانم آشنا بشید.
همه به سر تا پای شادان زل زدند.
احتمالا این نوع پوشش زیادی عیب و ایراد داشت.
_شادان خانم، اشکان، ناهید، خسرو و ستایش.
کمرنگ لبخند زد و گفت: خوشبختم.
اشکان ریش های پرفسوری داشت و نگاهش شوخ!
_دیگه با زیر دافش می گردی مازیار.
مازیار اخم کرد.
انگار دلش نمی خواست از گذشته اش شادان چیزی بداند.
_چیه ترش کردی؟ تا دیروز که خارجکیشو داشتی.
شادان لبخند زد و با خودش گفت: امتیازش بالا بود.دو هیچ به نفع من مازیار.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا