رمان بهار

رمان بهار پارت ۸۶

3.3
(4)

نفس عمیقی کشید و توی گوشم پچ زد:

_ تو چرا اعتراضی نداشتی دختر کوچولوم؟

حرکت لب هاش روی گردنم باعث قلقلکم می شد و یکم روی پاهاش وول خوردم.

_ هیشششش! آروم بگیر توله!

_ قلقلک میاد بهزاد اذیت نکن.

بوسه خیسی روی گردنم کاشت و دوباره پرسید:

_ نگفتی چرا اعتراض نکردی؟ نکنه ترسیدی از استادت؟

سرم رو به طرفش چرخاندم و با نازک کردن پشت چشمم گفتم:

_ دیگه چی؟ واسه چی بترسم آخه…؟

خب من هم ۳ نمره حضور و غیاب رو دارم هم میان ترم رو عالی دادم…
واسه چی باید اعتراض می کردم؟

لبخندی روی صورتش نشست و گرم گفت:

_ پایان ترمت هم باید خوب بدی ولوله! باید از من ۲۰ بگیری!

خنده توی گلویی کردم و با لودگی‌گفتم:

_ ۲۰؟؟؟؟؟ اونم از استاد بهراد؟؟
هیچی دیگه… نکنه قراره معجزه  کنم؟؟

گونه ام رو نرم بوسید و پچ زد:

_۲۰ می گیری ازم.. از من و همه استادا؛

فقط باید خوب مطالعه کنی‌‌‌ بهت یاد می دم چطور حقوق بخونی توله….

به چشم های آرومش خیره شدم و انگشتام ناخودآگاه روی شقیقه های رنگ گرفته اش نشست… 

_ چرا رنگشون نمی کنی؟

به صندلی تکیه داد و من هم به تبع اون بیشتر توی بغض فرو رفتم.

موهام رو نوازش کرد و توی گوشم گفت:

_ هر تار مویی که بی‌رنگ شده، یه نشونه داره…

واسه هر کدوم خون دل خوردم و بزرگ تر شدم، چرا رنگشون کنم؟؟

دکمه پیراهنش رو بین دستم گرفتم و احمقانه ترین چیزی‌ که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:

_ تا سنت رو بالا تر نشون نده و جذاب باشی واسه دخترا…

_ واسه دخترا؟

من فقط باید واسه یکی جذاب باشم، نکنه اون دوست داره من رنگ کنم اینا رو؟

شیطنت کلامش رو گرفتم ولی با پررویی زل زدم به چشم هاش و گفتم:

_ نمی دونم… خودت باید ازش بپرسی

چینی کنار چشم هاش افتاد و لب های گوشتی و گرمش نشست روی لب هام…

خیس و طولانی بوسید و بدون اینکه ارتباط لب هامون رو قطع کنه؛ همون جا گفت:

_ دوست داری رنگشون کنم توله؟

دوست داشتم؟؟ نه…

من فقط دوست داشتم همینطور خوب و آروم بمونه،

همینطور با فکر باشه و برای آینده من دلسوزی کنه.

نمی خواستم اون خوی عصبی و دیوانه اش دوباره اون بگیره…

من این هارو می خواستم.

منتطر  بهم نگاه می کرد و بعد از مکث کوتاهی گفتم: 

_ من با ظاهر تو مشکلی ندارم…

ابروهاش بالا پرید و پچ وار گفت:

_ با باطنم مشکل داری یعنی؟

بازی خوبی راه انداخته بود و خیلی هم راضی بودم…!

دوباره با اون دکمه بازی کردم و سعی کردم بدون استرس حرفم رو بهش بزنم.

_ با اونم وقتی اینطوری هستی مشکلی ندارم؛ مشکل من وقتایی بود که یکی دیگه می شدی…!

طره ای از موهای رو دور انگشتش پیچید و از ته دلش نفس هیس مانندی گرفت.

نفسی که خوب می دونستم چه انقلابی رو توی بدنش داره کنترل می کنه…

_ اتفاقا اینی که داری می بینی یکی دیگه است بهار ؛ اون خود واقعی منه…

وقتی تو نیستی و ازم دور می شی، وقتی تو بد تا می کنی و دل نمی دی به دل من، می شم همون هیولایی که تو ازش حرف می‌زنی…

من خیلی ساله دارم با این هیولا می‌جنگم ولی باز هم اون هیولاست و گاهی صبر نمی کنه تا حربه هام رو به کار ببرم…

دوست داشتم به این بحث ادامه بدم ولی می ترسیدم! 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا