رمان بهار

رمان بهار پارت ۵۲

5
(2)

سکوتش خیلی طولانی نشد و صداش رو نمایشی صاف کرد و گفت:

_ باشه من بهش میگم ولی بگم از کجا شماره تو پیدا کردم؟

از این که اینقدر زود وا داده بود خوشحال شدم.

لبخند پهنی روی صورتم جا گرفت و ذوق زده گفتم:

_ بگو از من گرفتی دیگه، چه اشکالی داره؟

همه حالت های بهزاد و از حفظ بودم می دونستم که همین الان هم سرش رو داره به
نشونه تایید بالا پایین می کنه و توی ذهنش میگه تلافی همه اینها رو سرت در میارم!

باز هم سکوت کرده بود مطمئن بودم داره حرفمو تحلیل می کنه.

بهزاد به شدت آدم منطقی بود….

تا همه جوانب یک چیز رو در نظر نمی گرفت، این کار رو انجام نمی‌داد

یه آدم موفق و نمونه….

هر روز بیشتر به این نتیجه می رسیدم که بهزاد یک نابغه به تمام معناست.

همه اینها رو هم با سفید کردن موها و شکسته شدن صورتش نشون می داد…

مگه یه آدم چقدر می تونست ظرفیت داشته باشه؟!

حتی اگر من هم می خواستم مثل بهزاد عملکرد خوبی داشته باشم، باید همینطور داغون و ژولیده و پیر می شدم.

البته الحق که اون ژولیده نبود…!

توی همین فکرای احمقانه دست و پا می زدم که با صداش به خودم اومدم.

_ دقیقا به بابات چی بگم بهار؟ بگم دامادت من رو تهدید کرده و من می خوام همچین کاری کنم؟
دقیقا توضیح بدم با چی تهدید کرده؟

نمی دونستم باید چی جواب بدم.

مثل خودش کمی سکوت کردم و بابا رو در نظر گرفتم…

اون الان می دونست که فرزاد آدم درست حسابی نیست و به شدت مشکوک و شکاکه پس خیلی تفاوتی هم نمی کرد که بهزاد دقیقاً چی بگه.

برای همین گلوم رو صاف کردم و گفتم:

_به بابا بگو فرزاد به شیوه ای غیر اخلاقی تو رو تحریف کرده تا برای اینکه روابط دو خانواده تیره تر نشه به بابا می خوای بگی فرزاد به زبون خوش بیاد طلاق و امضا کنه،
اینطوری بهتر هم هست چون بابا هامون با هم دوستن!

دوباره بهزاد سکوت کرد…

سکوتش طولانی تر شد و معترضانه اسمش را صدا زدم:

_ بهزاد با تو دارم صحبت می کنم.

_می شنوم بهار گوشم با توئه.

سرفه ای کرد و خش دار و زمزمه وار گفت:

_ببین من یکم فکر می‌کنم، دسته بندی می کنم حرفامو خودم به بابات زنگ می زنم فقط یه شماره برای من بفرست.

ذوق زده از جا پریدم و شتاب‌زده گفتم:

_ باشه ممنون الان برات می فرستم.

چیزی نگفت و بدون خداحافظی قطع کرد.

عادت بهزاد بود همیشه همین طوری رفتار می کرد.

بدون توجه به این بی ادبی، گوشی رو برداشتم و شماره بابارو پیامک کردم.

دل تو دلم نبود…
رفتم توی هال نشستم و همه حرکات بابا رو زیر نظر گرفتم.

دیر یا زود بهزاد زنگ می‌زد.

وقتی قول می‌داد، محال بود روی قولش نمونه.

البته قول‌هایی که مربوط به زیر شکمش بود رو هیچ وقت نمی تونستم روش حساب کنم!

توی هال نشسته بودم و زیر چشمی بابا رو نگاه می کردم.

روزنامه رو جلوش گرفته بود به حسابی اخماش توی هم بود.

اخم بابا همیشه نشونه دقتش بود و الان هم نشون می داد چقدر مطالب روزنامه براش جذابن.

انتظارم خیلی داشت طولانی می‌شد…
چرا بهزاد زنگ نمی زد؟

نکنه باز بدقولی کنه؟
توی همین فکرا بودم که گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم:

_ پس چرا زنگ نمی زنی؟

به ثانیه نکشید جواب داد و گفت:

_ اتفاقا الان می خواستم زنگ بزنم، اینقدر عجله نکن خودتو لومیدی!

بهزاد خیلی خوب منو می شناخت…

من همیشه توی مواقع حساس، بدترین تصمیم ها و بدترین واکنش‌ها رو نشون می دادم!

برای همین هم خودم را جمع و جور کردم و منتظر شدم به بابا زنگ بزنه.

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که گوشی بابا زنگ خورد و مامان رو خطاب قرار داد:

_ خانم گوشی من رو میاری؟

مامان خیلی زود اطاعت کردن گوشی رو دست بابا داد و رو به من گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا