رمان بهار

رمان بهار پارت ۴۷

5
(3)

هر چند این هوش با خبث درونی که بهزاد داشت ترسناک به نظر می‌رسید.

حالا می فهمیدم چرا اینقدر سر وکالت بهزاد همیشه دعواست و براش سر و دست می شکنند…

نگاه کوتاهی به چشم های عصبی انداختم و گفتم:

_چرا همچین حماقتی رو انجام داده یعنی فکر می کنه من بخاطر تو می خوام طلاق بگیرم؟

خنده توی گلوی کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.

_فکر کردی برای چی همچین کاری انجام داده؟ و
نامش رو بخون تهدید هست و فحش و ناسزا که به خاطر هر کلمه‌ای از این نامه می تونم حداقل چند ماه حبس براش ببرم!

هتک‌حرمت، تهدید، حتی حتی شاید بتونم شکاک بودنش هم با این

موضوع ثابت کنم و اگه یک درصد بخواد دوباره موش بدونه از این طریق اقدام کنم.

_ در ضمن وقتی مردی به زندان می افته یا بنا به هر علتی آبروش تحت‌الشعاع قرار بگیره،

طلاق گرفتن تو از آب خوردن هم راحت تر می شه اونوقت من می مونم و تو قولی که بهم دادی…!

باورم نمی شد الان توی این موقعیت هم، اون چهره رذل همیشگیش رو به رخم بکشه…

اخمم رو توی هم کشیدم و با همون اخم به صورتش نگاه کردم.

لبخند کریه و زشتی گوشه لبش بود و با دیدنم، اخم اون لبخند جاش رو به یک پوزخند صدادار داد.

_ ما با هم توافق کردیم بهار تو به من قول دادی هر زمانی که از قولت پشیمون شدی به من بگو من مشکلی ندارم از این پرونده دست می کشم تو بمون و اون شوهر عزیزتر از جانت!

چقدر این مرد حرص درار بود گاهی…

دلم می خواست با همین دست هام خفش کنم و اینقدر خرخره اش رو فشار بدم که نفسش بالا نیاد و برای همیشه از دستش راحت بشم.

اصلا قتل چه جوری اتفاق می افتاد؟

مگه همین نیست که یک نفر اینقدر روی اعصابت میره که یک آن همه چیز رو فراموش می کنی و دست به احمقانه ترین کار می زنی؟

خوب بهراد هم الان هم این کار رو داشت با من می کرد…

داشت منو به مرز جنون می رسوند تا من هم کاری کنم که یک عمر پشیمون بشم.

حتماً از توی چشمهام این تنفر به این خشم رو دیده بود که اخم هاش دوباره در هم پیچیده شد.

از روی میز به سمتم خم شد و آروم و پچ مانند ادا کرد:

از روی میز به سمتم خم شد و آروم و پچ مانند ادا کرد:

_ چی مونده که نتونم داشته باشمش؟ چه حریم ای بین من و تو

هست که حالا اینطوری با این چشمهای ورقلمبیده داری منو نگاه می کنی؟

یه بکارت ساده است، قبلا در موردش صحبت کردیم که شناسنامه سیاه این بکارت به چه دردت می خوره؟ حتی اگر بکارت داشتی و

اسم فرزاد رو از شناسنامه پاک می کردی، باز هم همه اطرافیانت این رو می دونستن که تو یک بار ازدواج کردی!
چیزی نیست که بتونی پنهانش کنی…

مثل خودش روی میز خم شدم و بدون ترس گفتم:

_ هیچ وقت هیچ وقت بهزاد هیچ وقت نمی تونم ببخشمت هیچ وقت!

جمله ام رو توی صورتش پرت کردم با غیظ کوله ام رو چنگ زدم و

مقابل چشمهای به خون نشسته اش، از در بیرون رفتم.

با حالی خراب از اتاقش بیرون زدم…

حالی خراب بابت همه حماقت های احمقانه خودم!

بهزاد راست می گفت من آدم احمقی بودم…

آدم احمقی نبودم، خودم رو اسیر دست این عوضی نمی کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا