رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۹

4.8
(6)

اشک توی چشم هام جمع شد ولی اجازه ندادم فرو بریزه.

بغ کرده روی صندلی نشستم و توی خودم فرو رفتم….

استاد چند نفس عمیق کشید و به طرفم برگشت، دستشو زیر چونش گذاشت و آروم سرمو بالا داد.

_ منو ببین بهار، من همه داده های قانونی، همه سوراخ سمبه هارو گشتم ولی راه نداره؛ حق طلاق تو این قانون کوفتی با مرده؛ هیچ کدوم از بند های طلاق اجباری هم شامل شوهرت نمیشه مگه اینکه….

انگار یه هو چیزی به ذهنش رسیده باشه نگاه کوتاهی بهم انداخت و ذوق زده گفت:

_ مگه اینکه کاری کنیم شامل بشه!
_ یعنی چی؟ چطوری؟

لبخند مرموزی زد و بدون اینکه جوابمو بده ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

_ اگه جای چند تا کبودی روی بدنت باشه و چند تا شاهد هم بگن که از دستش کتک خوردی؛ میتونیم براش پرونده سازی کنیم.

متعجب به سمت استاد برگشتم.
چی داشت میگفت؟

کتک میخوردم اونم از دست فرزاد؟
فرزاد محال بود همچین کاری کنه!

حرفی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم و گفتم:

_ نه این امکان نداره فرزاد اصلا دست روی من بلند نمیکنه.

_ خب کاری میکنیم که بلند کنه!

اصلا سر از حرف هاش در نمیاوردم.

مدام توی فکر بودم و با سوال های مبهمی که می پرسید؛ تعجب و علامت سوال های مغزم بزرگ تر میشد.

تا جایی که دیگه تحملم رو از دست دادم و نق زدم:

_ این سوالا برا چیه استاد؟

اخم هاشو توی هم کشید و اخطاری انگشتشو برام تکون داد.

_ اولا اینکه صداتو بیار پایین دوما مگه نگفتم من اسم دارم؟
چقدر باید اینو بگم تا اون مغز نداشته ات هضمش‌کنه؟

_ ببخشید!

چشم غره ای بهم رفت و ماشین رو به سمت خونه اش به حرکت درآورد.

دلم آشوب شد دوباره
هنوز نتونسته بودم بهش عادت کنم…
نگاهش به جلو بود ولی حواسش به من هم بود!

ازشدت استرس لبمو به دندون کشیده بودم و می جویدم که تذکرانه گفت:

_ کافیه بهار، کندی لبتو!

انگار همه شهامتم با جمله اش برگشت؛ به طرفش چرخیدم و گفتم:

_ خواهش میکنم بهزاد، اون چیزی که توی ذهنته رو به منم بگو!

_ میگم، برسیم خونه میگم.

دیگه چیزی نپرسیدم و تو کل راه مثل یه دختر خوب نشستم و به رو به روم نگاه کردم.

وقتی رسیدم دنبالش راه افتادم، کتش رو ازش گرفتم و ژیلاش رو هم به چوب لباسی آویزون کردم.

از اون دسته مرد هایی بود که همیشه رسمی می پوشید.

اکثر اوقات زیر کتش ژیلا هم تن میکرد و روی ابهت و جذابیتش واقعا تاثیر داشت…

دوتا چایی ریختم و بردم توی اتاقش.
از توی لپ تاپ و کتاب هاش دنبال چیزی می‌گشت.

آشفته به سمتم برگشت و گفت:

_ قندش کو پس؟

استاد هیچ وقت چایی رو با قند نمی‌خورد چش شده بود..؟!

_ اما شما که قند نمیخُ…

وسط حرفم پرید و عصبی گفت:

_ حالا میخورم برو بیار!

اخم هامو توی هم کشیدم و بالاجبار براش قند آوردم.

انگار چیزی که می‌خواست رو پیدا کرد چون اخم اش باز شد و با لبخند مرموزی گفت:

_ پیداش کردم! اگر کاری کنیم که تورو کتک بزنه، از اون طرفم هم بهت انگ ناموسی بزنه، هم می‌تونیم از طریق پزشک قانونی اقدام کنیم و هم اعاده حیثیت کنیم!

سر در نمیاوردم.
چطور باید مجبورش میکردیم؟

جرعه ای از چاییش رو نوشید و هنوز نگاهش به لپ تاپ بود.

_فرزاد چجور مردیه؟ از این آدم های زود جوش و غیرتی نیس؟

گنگ ب سوال گوش دادم.

_ نمی‌دونم! من هیچی در مورد فرزاد نمی‌دونم.

سرشو به افسوس تکون داد و زیر لب فحش زشتی بهم داد و لپ تاپو بست.

_ خوب گوش کن که من چی میگم بهار، باید طبیعی عمل کنیم با یکی دوبار فرزاد دیوانه نمیشه!
این سری تو دادگاه ها توهم بیا منتهی توی راهرو وایسا و سعی کن با من غیر رسمی تر از گذشته صحبت کنی!

اصلا نمی‌دونستم قصدش چیه.
ولی کم کم داشتم می ترسیدم.

ترس از آبرو، ترس از اینکه فرزاد چیزی به خانوادم بگه.

صبوری کردم تا استاد حرفش تموم بشه.

_ اینجوری کم کم اون حساس میشه، تا جایی که ممکنه راه بیفته دنبال ما و ما هم می پیچیم توی یه کوچه تنگ و تاریک و نمایشی یه سری کار های خاک برسری انجام می‌دیم تا فرزاد فردا صبحش قاط بزنه و به جرم خیانت از تو شکایت کنه!
من امیدوارم تو با یکم بازی رو اعصابش دو تا چک هم ازش بخوری و دیگه نور علی نور میشه!

پس قصدش از اون سوال ها این بود که به اینجا برسه؟

آب دهنم رو قورت دادم و به چشم های منتظر و سیاهش نگاه کردم.

اصلا نمی‌تونستم ریسک این کار رو قبول کنم.

خودمو کمی جا به جا کردم و گفتم:

_ اگه بره و به خانوادم بگه چی؟ دادگاه رو بیخیال بشه و یه سر بیاد خونه بابامینا….! من بدبخت میشم.

_ خب تو انکار کن! مگه تو وکیل نیستی؟ مگه حقوق نمی‌خونی؟
باید خوب بتونی با کلمات بازی کنی! خوب بتونی طرف مقابلت رو قانع کنی.

_ اگه تیرمون به هدف نخوره چی؟

لبخند مرموزی زد و به صندلی تکیه داد.

_ پیاز داغشو زیاد کنیم؛ میخوره !

استاد چندین بار داستان رو مرور کرد و هربار فکر تازه ای داشت.

حتی موقع ناهار هم بیخیال نمیشد.

هر بار که داستانش رو می‌گفت؛ تمییز تر و صیقلی تر میشد؛ طوری که واقعا نمی‌تونستم بهش ایراد بگیرم.

نقشه ای حساب شده و دقیق…

ناهار رو که باهم خوردیم؛ استاد مچ دستم رو کشید.

بی میل باهاش همراه شدم و مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم.

از این بو متنفر بودم…!
بوی شهوت…

از نگاه خمار و سیاهش هم متنفر بودم!

کاش همه این کابوس ها زود تر تموم میشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا