رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۸۶

4.3
(3)

یعنی حتی حواسش به رنگ و روی صورتم هم بود؟
نمی‌گفت با این کارها ایست قلبی کرده روی دستش می‌مانم؟
«اصلا…قبوله تو دلبری!…ما تسلیم»

– خوبم.

– ببخشید!

صورتم کم مانده بود از شدت مهربانی به حالت گریه بیفتد و گاهی این خنگ بازی‌هایش روی اعصاب و روانم بود!

– دیوونه…ببخشید چیه؟ نمی‌بینی کم مونده اختیار خودم‌و از دست بدم بهت تجاوز کنم؟

قهقه‌اش که به هوا رفت، فهمیدم قید قهر چند دقیقه پیش را زده بودم.
دستانش روی موهایم نشست و چشمانش نوازش‌گونه جای جای صورتم را می‌سوزاند.

– بعضی روزا می‌زنه به سرم که برم دست بابات‌و بابام‌و ببوسم!

لبخند دندان نمایی زدم که با بی‌قراری مشهودی دست پشت گردنم گذاشت و لبانم را به شکار لبانش درآورد.
و چه زیبا گفت مولانا:
«من آنِ توام، مرا به من باز مَده…»

***

– پیس…پیس پیس…آمین؟

با حس دردی در پهلویم چشم گرد کردم و نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم.

– چته تو وحشی؟

چشمانش گرد شد.

– وحشی خودتی زنیکه…دو ساعته تو هپروتی…خوبه نذاشتم آبروت بره؟

نفس عمیقی جهت برگشتن حالم کشیدم و چشم به آنایی دوختم که مشغول سرگرم کردن بیمار مقابلم بود و چقدر ممنونش بودم که اینجور گندم را می‌پوشاند.

– حاج خانم حالا من براتون یه آزمایش می‌نویسم حتما انجامش بدین و حتماً به متخصصین قلب نشون بدین!

– آقای دکتر من مسافرم که…

لب گزیده نگاهی به عدد نمایان شده روی دستگاه فشار سنج انداختم.

– بنظر من که هر چه زودتر باید این آزمایشا رو انجام بدین تا وضعیت‌تون مشخص بشه!

– خب نگفتی چیشده عزیزم؟

حواسم را جمع مریض خودم نمودم و کمی جلوتر رفتم.

– هیچی امروز صبح که از خواب پاشدم خیلی احساس ضعف کردم…فکر می‌کردم چون گرسنمه بعد صبحونه خوردم دیدم نه…دیگه جوری شد که از شدت لرز نتونستم راه برم و یه جا نشسته بودم.

اخم کرده لب باز کردم:

– فشارتون به شدت پایینه…سابقه افت فشار یا ضعف و غش نداشتید؟

صورت زرد شده‌اش را تکان مختصری داد.

– نه…فقط یه چند روزیه خارش بدنم زیاد شده…هر چی شامپو عوض می‌کنم تغییر نمی‌کنه علاوه بر اون همش احساس خواب آلودگی دارم.

چشمانم مات ماندند.
خاطره‌ی نُه ماه از پیش چشمانم گذر کردند.

– یه آزمایش براتون می‌نویسم حتماً انجامش بدین!

چشمی زمزمه کرد و آنا با ابروی بالا رفته نزدیکم شد.

– نظر تو هم همونیه که دارم بهش فکر می‌کنم؟

تبسم محوی روی لبانم نشست.

– نظر من؟ من خودم همه‌ی این علائم‌و گذروندم کار از نظر داشتن هم گذاشته!

با خنده‌ی نازی دست به سینه شد.
بی‌حواس نگاهی به تخت کناری انداختم و ندیدمش…نمی‌دانم چرا تمام تصوراتم راجب او اِنقدر اشتباه از آب درمی‌آمدند!

کارم که تمام شد از بخش بیرون زدم و به سمت اتاق رِست رفتم. مغزم این روزها به قدری کارش زیاد شده بود که بعضی جاها عجیب کم می‌آورد.

– جدیداً زیادی تو هپروتیا! چیزی شده؟

تا خواستم جوابش را بدهم دکتر امینی با سلام خسته نباشیدی وارد شد.
چیزی نگفتم و خودم را سرگرم چای روبه‌رویم کردم.

– راستی شنیدم آزمون تخصص چند روز دیگه‌ست…آماده‌ای؟

اگر شب بیداری‌های کسل آور و سرخی چشمانم در بیمارستان را در نظر بگیرم…آماده بودم.

– اوهوم.

خودش را نزدیک‌تر کرد و پچ زد:

– چیزی شده؟ اون مرتیکه بهت نزدیک شده چیزی گفته؟ هوم؟

سرم را بالا گرفتم و دکتر دادخواه هم وارد اتاق شد.
انگار سهم امروز تنها نبودن بود!

– نه بابا…این روزا شبا همش بیدارم گیر درس خوندن..واسه همین همش خسته و خواب آلودم!

سری تکان داد و دست تکیه گاه چانه کرد.

– راستی بهت نگفتم، دیروز رفته بودم پشت بیمارستان…همونجا که پاتوق همیشگی‌مونه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا