رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۸۴

5
(2)

– اون زمان که تمام هَم و غمت شده بود جلوگیری از اون ازدواج…بعدش درگیریات با فراز…بعد عاشق شدنت…بعدش…من تو تموم اون لحظه‌ها…تو ثانیه به ثانیه‌شون…عاشق شده بودم…عاشق صدرا!

حیران سرم به عقب پرتاب شد.
دروغ بود یا…

بی‌هوا بغضی در گلویم نشست…از نارفیق بودن خودِ لعنتی‌ام…از منی که در تمام آن سال‌ها متوجه‌ نشده بودم و بعد با تمام غرور و افتخار اسم خودم را رفیق نامگذاری کرده بودم!

– خب…اشتباه…

دستم تن ظریفش را به سمت تنم کشاند و با عمق وجود در آغوشش گرفتم.
صامت بودن تنش نشان از شوکه شدنش بود اما اشک ریخته از چشمانم…بلوایی که در قلبم به پا شده بود را به رخ می‌کشید.

– من اشتباه کردم…من معذرت می‌خوام که اسم خودم‌و گذاشتم رفیق اما اِنقدری که درگیر زندگی خودم بودم و تو رو هم درگیر خودم کردم که هیچوقت نتونستم برات وقت بذارم…نتونستم ساکت بمونم بلکه یکم باهام درد و دل کنی…یکم راز بگی…یکم حرف بزنی تا سبک شی!

با بغض لب گزیدم و اشک‌ها یکی پس از دیگری پایین می‌ریختند.

– محدثه…تو برام رفیقی، خواهری، مادری، پدری…یا بهتره بگم برای من همه چیزی…می‌بخشی از اینکه انقدر خودخواه بودم؟ می‌بخشی از اینکه در حقت کوتاهی کردم؟

دماغم را بالا کشیدم و دستم را محکم‌تر دورش حلقه کردم.
صدای لرزانش به گوشم رسید:

– م…من…فکر می‌کردم…ناراحت می‌شی…آمین؟
این حرفا چیه؟

اشکم بیشتر چکید.

– نمی‌فهمی الان چه بلایی داره سرم می‌آد؟
بیشتر به بی‌لیاقت بودن خودم دارم پی می‌برم!

بغض صدایش به وضوح به گوشم رسید:

– نگو آمین…نگو!
تو خودت نمی‌دونی چه جایگاهی واسه من داری…شاید یه روزی گفتم ولی این‌و بودن اگر من برای تو خواهرم، تو هم برای من همون خواهر نداشته‌ای هستی که تو طول زندگیم آرزوی داشتنش رو داشتم.

خودش را عقب کشید و با صورتی که بیش از پیش مهربانی‌اش را به رخ می‌کشید، نگاهم کرد و دستی نوازش‌وار روی گونه‌ام کشید.

– کی گفته تو هیچ‌کاری واسم نکردی؟ تو همیشه همراهم بودی…همیشه کنارم بودی، بدون اینکه بخوام حتی حرفی بزنم…یادت نیست همیشه ازم محافظت می‌کردی؟ همیشه با من‌ مثل یه مادر رفتار می‌کردی؟

باور نمی‌کردم این حجم تعاریفی که به جانم وارد می‌کرد.

– من همه چیزم‌و از تو یاد گرفتم!
باشه؟

لبخندم لرزان اما پر از قدرشناسی بود.

– ممنون از اینکه هستی…از اینکه پیشمی!

***

– این روزا زیاد تو خودتی!

بی‌اهمیت به حرف کنار گوشم به کارم ادامه دادم.

– آمین؟ چته خب!

با حرص به سمتش چرخیدم و چشم غره‌ای روانه‌اش کردم.

– واقعا نمی‌بینی بیمار زیر دستمه؟

سرش را کمی چپ کرد و با دیدن دختر نوجوانی که مشغول دیدن ما بود، چشمانش را لوچ کرد و با لوسی خودش را کمی عقب کشید.

– اِه ندیده بودم…ببخشید!

– مادر جان شما که وضعیت‌تون زیاد خوب نیست…چرا هنوز عمل نکردی؟

بی‌اختیار چشمم به سمت تخت سمت راستم چرخید.
آنا با حرص دستی به پیشانی‌ کوباند و من بی‌تفاوت چشم گرفتم و به کارم ادامه داد.

– والا مادر جان می‌ترسم!

صدای خنده‌اش باعث شد انگشتانم از شدت فشار وارده به دستگاه فشار درون دستم رو به سفیدی بزنند.

***

– فراز؟

صدای لوسم هم نتوانست اخمانش را از هم باز کند.

– صدا قشنگ؟ خنده قشنگ؟ پوزخند قشنگ؟ اخمو قشنگ؟

کتاب درون دستش را محکم روی میز پرت کرد و لبانش را بهم فشرد تا خنده‌اش مرا پررو نکند.

– چته بچه؟

بغ کرده دست به سینه شدم.

– چرا من‌و نمی‌بینی؟ بهم توجه نمی‌کنی، خواسته‌مو انجام نمی‌دی، دیگه قربون صدقه‌م نمی‌ری، دورم نمی‌گردی…اِم…

چشمانش از این حجم از قدر نشناسیِ من گرد شدند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا