رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۸۳

5
(2)

– تو به من زنگ زدی بعد می‌گی شما؟

– شماره‌ی آخری که رو گوشی افتاده بود مال شما بود!

لحنش زیادی بد و نوع گفتارش بی‌چاک و دهن بودنش را مشخص می‌کرد اما هنوز مرا نشناخته بود. منی که نقطه ضعف‌هایم انفجارم را رقم می‌زدند.

– با اون دختره کار داشتم.

– بهتره حرف دهنت‌و بفهمی و درست صحبت کنی!

کاملا خونسرد اما محکم حرفم را بیان کرده بودم. نگاه متعجب محدثه بالا آمده بود و گویی این انتظار را از من نداشت.

– مشکلی داری شما؟ چیز میزی زدی؟

پوزخندی گوشه‌ی لبم جاخوش کرد و انگار مثلا مادر و پدرم برای تک پسرشان حسابی گل کاشته بودند.

– احیاناً تو خونه‌ای که زندگی کردی بهت یاد ندادن درست حرف بزنی؟

– باید جواب پس بدم؟

– به من برای توهین به دوستم آره…اما خب به یه نتیجه رسیدم…انگار داداشم حق داشت طلاقت بده!

نیشخندم جوری بود که صدایش می‌توانست به راحتی به گوشش برسد.

– د…دا…داداش؟

– اوهوم…احیاناً تو خونه‌ی مثلا پدر مادر شوهرت اسم آمین به گوشت نخورده بود؟!

هین بلندش از پشت گوشی لبخندم را عریض نمود.
با غرور روی مبل نشستم و پلک بستم.

– م…من…من اسمت‌و شنیدم…آره…ببخشید…نشناختم…

– نیازی به شنیدن عذرخواهیت ندارم!

صدای نفس کشیدنش به زور به گوشم می‌رسید و من اینجور ناگهانی حمله کردن را دوست داشتم.

من خیلی وقت بود دیگر آن آمین ترسو که از دعوا و جنگ بیزار بود و زبانش همیشه‌ی خدا لال بود، نبودم!
من خیلی وقت بود آن دخترک بی‌پناهی که خودش، خودش را آباد کرده بود را خاک کرده بودم.

– زنگ زدم بهت هشدار بدم بار آخرته شماره‌ت رو این گوشی می‌بینم…هیچ علاقه‌ای به داشتن عروس بی‌بند و بار و بی‌چاک و دهنی مثل تو ندارم…در ضمن…تو طول عمرم چیزی از دوستم ندیدم که بخواد خونه خراب کن باشه پس اشتباهات خودت رو گردن کسی ننداز!

صدرا چگونه توانسته بود این دختر را تحمل کند؟

– من…من…شما اشتباه متوجه شدید…اون بهتون دروغ گفته…اون با…

– مجدداً تأکید می‌کنم هیچ علاقه‌ای به شنیدن توجیهاتتون ندارم…اونقدری به دوستم اعتماد دارم که بخوام بخاطرش چشم رو تنها برادرم هم ببندم!

چیزی در چنته نداشت تا بگوید.
عملا به راحتی توانسته بودم ضربه فنی‌اش کنم و اگر این سر و زبان و شجاعتی که آمین الان داشت، آمین قبل هم می‌داشت مسلماً خبر نامزدی دکتر طلوعی به راحتی در بیمارستان نمی‌چرخید.

– موفق باشی…البته امیدوارم.

بدون هیچ مهلتی گوشی را قطع کردم و کنار دستش پرت کردم.

– تموم؟

بدنم را کشیدم و با آسودگی خیال گفتم:

– تموم!

دهانش از شدت ناباوری باز مانده بود و من با یادآوری آوینا سریع از روی مبل بلند شدم.

– کجا؟

دستی به موهای افشون روی شانه‌ام کشیدم و سعی کردم با چنگی آن حالت شلختگی و بهم ریختگی‌اش را کمتر کنم.

– برم آوینا رو بیارم تا سرشون‌و درد نیاورد!

رنگ و روی پریده‌اش کم کم در حال برگشت بود اما حالت چشمان و آن برق همیشگی‌اش…خیر!
ناپدید شده بود.

– چیزی دیگه‌ای هست که بخوای بگی؟

عذاب وجدانی که ناگهانی در چشمانش ریخته شد، باعث شد بی‌خیال پایین رفتن بشوم و با اخمی کنارش دوباره جای گرفتم.

– محدثه؟!

وضوح صدای قورت دادن بزاق دهانش شَکَم را بیشتر کرد.

– من…من…خب…

– خب؟

جدی و بی‌هیچ انعطافی دست به سینه شده بودم.
نگاهش را به زیر انداخت و انگار از چیزی فراری بود!

– من…راستش…یعنی…خب فرصت نشد بخوام بهت بگم.

اخمانم را از هم باز کردم و جمله‌اش مرا به فکر فرو برد.
از چه نبود فرصتی صحبت می‌کرد؟

– نمی‌دونم…شاید اشتباه کردم نگفتم ولی…تو شرایط‌شو نداشتی!

– شرایط چی؟

اشک که در تیله‌ی چشمانش حلقه شد ناباور لبانم از هم فاصله گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا