رمان بالی برای سقوط پارت ۵۲
در یک چشم بهم زدنی مقاومتم را میشکاند. پافشاریام در نگاه نکردنش را که دید، دست جلو آورد و سرم را آرام به سمت خودش چرخاند.
حرصی از اینکه به هدفش رسیده بود لب برچیده اخمی کردم.
– دخترهی تخس!
حتی حرفش هم نتوانست اخمهایم را از هم باز کند.
صورتش کمی از حد معمول جلوتر کشیده شد و…لازم بود وضعیت دگرگون قلبم را شرح دهم؟
بیشک تندترین تپش را از خود به نمایش گذاشته بود.
– الان اخمات واسه چیه؟ قهر کردنت با من چیه؟
– قهر نیستم.
گوشهی لبش به سمت چپ مایل شد و زبان روی لبش کشید و کی گفته بود این مرد بد ریخت است؟
در حال حاظر هیچ کاری جز دیوانه کردن قلب و تن واماندهام نداشت!
– والا این اخم وحشتناک و اون صدای محکم در و جواب ندادنام به صدا زدنت فقط و فقط یه چیزو میرسونه!
چیزی نگفتم و چشم گرفتم از نگاهی که دنبال چیزی میگشت…دنبال چه بود؟ چیزی که حتی خودم هم درکش نمیکردم؟!
– آمین خانم؟
جواب من؟!
فقط تپش قلبی بود که متأسفانه صدایش به گوشش نمیرسید شاید هم…میرسید و نمیدانستم.
– الان این دختره تقصیرش افتاده گردن من؟
بابا با ما به از آن باش که با خلق جهانی!
از تعحب فاصلهای میان ابروهایم ایجاد کردم.
– من با خلق جهان چجورم مگه؟
نیشخندی روی لبش نشست که ابروهایم به بالا پریدند.
– مهربون…یه پارچه خانوم…بگو و بخند…خوش اخلاق…آروم…
پر حرص خودم را از مخمصهی دستانش عقب کشیدم.
– وایسا وایسا…یعنی چی این حرفا؟! مگه من با تو هم اینطور رفتار نمیکنم؟!
نفسی گرفت و از روی مبل بلند شد.
نگاهی از گوشهی چشم به سمتم انداخت:
– برای من فقط سلیطهای…سلیطه!
***
– دکتر الیاسی گفته باید عمل بشه!
گان را در تنم تکان دادم و دستکشها را از دستم بیرون آوردم.
– خب عمل بشه…مشکلش چیه الان؟
چشمهایش از شدت حرص چین خورد.
– چی بگم والا! حرف ما رو که کلا به چپشون میگیرن…میگه باید جراحی شه خب آقا وقتی هنوز امیدی این وسط هست چرا جراحی؟ اونم تو زمانی که نه خودش اینجا شیفت داره نه چندتا از ما…حالا بگرد یه جراح پیدا کن تو این بیمارستان! بابا اگر ما جراح داشتیم دیگه دردمون چی بود؟ والا فکر کنم قصد داره این انترنا رو بفرسته رو کار!
– باز شد این الیاسی یه حرفی بزنه تو یه گیری از خودت نشون ندی.
– آمین!
دستمال کاغذی را از دور دستانم کندم و درون سطل آشغال انداختم.
– آنا من الان اِنقدر خستم که هیچ گونه غری رو نمیتونم تحمل کنم.
– من کجام غر زدم؟
به سمت بیرون قدم برداشتم و لب زدم:
– همین الان!
چشمان سیاه رنگ درشتش، درشتتر شد و با اخم پشت سرم روانه شد.
– نه خیر اون غر نبود، فقط اعتراض بود.
تک خندهی کوتاهی روی لبم نشست.
– که اینطور…پس هر روز این اعتراضاتته که میندازیش به جونم!
چشم در حدقه چرخاند که صدای خندهام را بالا برد.
ساعتی بعد خسته و کوفته از شدت سرپا ماندن و رفت و آمدهای زیاد با دو چای داغ جلوی محوطهی بیمارستان نشستیم.
– قبل از اومدنم اینجا دختر دکتر عباسی رو دیدم.
لیوان را بالا بردم و با تمام خستگی قلپی از آن نوشیدم.
– خب!
لیوانش را در فاصلهی بینمان قرار داد و چشمی در اطراف چرخاند.
– میگفت دکتر عباسی دنبال جراحه برای بیمارستان.
با ابروی بالا انداخته لیوان را در کنار لیوانش گذاشتم و چهار زانو روی نیمکت نشستم.
– خب؟
– هیچی دیگه گفت داره پیگیری میکنه، امسال اینجا پزشک کم آورده و اونم خیلی عجیبه!
مقنعهام را مرتب کردم و در همان حال جواب دادم:
– طبیعیه چون اکثرشون رو تو روستاها پخش کردن!
– خب چرا طرح بچهها رو اونجا نمیفرستن؟
لیوان را بالا بردم و با باقی ماندهی شکلات خالیاش کردم.
– اینکارو میکنن ولی این مقدار کفاف نمیده!
همین الان خودم یه پام اینجاست یه پام درمونگاهِ روستا در حالی که درمونگاه کلا دوتا دکتر بیشتر نداره!
دست وقلمت طلا نویسنده جان یا ادمین جان