رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 142

5
(1)

لحن او اطمینانی داشت که شاداب دیگر مخالفت نکرد و با معین به اتاق رفت تا حاضر شود
تمام طول راه رل در سکوتی پر حرف به سر بردند.
آرمان غرق در رویاهایی که همه را با دستان خودش به دست باد سپرد.
و شاداب به سرنوشتش، که او را به مانند باد هر لحظه به جایی میکشاند.
اما با دیدن مسیری آشنا غم و شادی با هم به قلبش هجوم آوردند و بالخره اینبار شادی بر غصه ی دلش غالب شد
میتوانست بگوید بزمی تمام نشدنی در دلش بر پا بود.
رسیدیم، نمیخوای پیاده شی؟

از عالم خوشیاش بیرون آمد و نگاه قدردانی را بهرسیدیم، آرمان دوخت.
-یه روز براتون جبران میکنم

آرمان لبخندی زد و به دسته گل و گلابی که نیمه ی راه خریده بود و دخترک حتی متوجه نشده بود، اشاره زد.

شاداب گل و گالب را برداشت و آرمان معین را از صندلی مخصوصش برداشت.

نفسی گرفت و با پیچیدن عطر خوش گلهای یاس چشمانش را با لذت بست.1642

نفسی گرفت و با پیچیدن عطر خوش گلهای یاس چشمانش را با لذت بست.

مامانم عاشق یاس بود. هروقت میام اینجا همین بو رو میده. اینجا برام مثل بهشته. بهشتی که خیلی وقته ازم دریغ شده.
بعضش را پس نزد و اشکش را هم پاک نکرد، بگذار همه بفهمند جقدر دلتنگ پدر و مادرش است
با هم همقدم شدند و همزمان آرمان پرسید. -مزارشون کجاست؟ یادت میاد؟
تندتند سر تکان داد و به سمت مزارشان راه افتاد. دلتنگ بود و بالخره میتوانست کمی از این بیقراری را سامان ببخشد، حتی اگر با در آغوش گرفتن سنگهای سرد و بی روح بود.
-اونجان. مگه میشه یادم بره؟
معلوم است که نه… امکان نداشت خانه ی ابدیشان را از خاطر ببرد.

پس من و معین خلوت میکنیم تا بیای.
از او برای درک و درایتش ممنون بود، به این خلوت خانوادگی نیاز داشت.
به مزارشان که رسید، بدون در نظر گرفتن خاک زیادی مقابلش زانو زد و دستش چنگ خاکهای کنارش شد.

-سلام….
لبانش لرزید و تمام درد و دلشکستگیاش شدسالم… اشک و کاسه ی چشمانش بدون وقفه پر و خالی شد
میدونم بی معرفتم، ولی….

هق زد و گالب را با دستان لرزانش روی سنگ ، ریخت

-ببخشید که زودتر نیومدم

به نوبت با دستهای سردش، سنگها را شست. قبر هایی که عزیزترین کسانش را در خود جای داده بودند.

خیلی بهتون نیاز دارم. میشه از اون باالا مراقبم باشید؟ دعام کنید… دعا کنید که همه چیز درست بشه
میان دو قبر خودش را جای داد و سنگ هارا بغل کرد
بر هر دو سنگ بوسهای زد و زیر لب، بیجان جمالتی را زمزمه کرد و بالخره از جا بلند شد.

-خدا رحمتشون کنه، روحشون شاد.1645

بینیاش را باال کشید و دستپاچه، اشکش را پاک کرد
. -مرسی.
آرمان خم شد و چند ضربه به قبرها زد.

زن عمو خیلی مهربون بود، هنوزم باورم نمیشه.
سر به تایید تکان داد و لبههای لباسش را به هم نزدیک کرد
هر دو خیلی زود ترکم کردن

آخرین فاتحه را خواند و دسته گل را روی سنگهاها قرارداد
-هوا سرده، معین سرما میخوره بهتره بریم.
میگم……
نگاه از سنگ قبرها گرفت و آرام لب زد:

بله..
دستی به پشت گردنش کشید.
-بریم شهربازی؟ برای معین خوبه، برای تو بیشتر.
ابروهایش باال پرید
شهر بازی
تو این هوا؟

. آرمان لبخندی زد و دستش را با فصله پشت کمر شاداب قرار داد.
-سرپوشیدهس. یهکم تفریح پسرت و ببینی حالت سرجاش میاد.

پسرکش برای بازی زیادی ناتوان بود.
اما محیط شهر بازی برای روحیهی هر دوی آنها نیاز بود. با کمی تردید قبول کرد و سمت ماشین راه افتاد
سوار ماشین که شدند شاداب به عقب نگاهی
انداخت و آرام پچ زد:
دوستتون دارم و همیشه به یادتونم.
قبل از استارت زدن انگار چیزی یادش آمده باشد
و با عجله پرسید:
-عمو؟ عمو رو کجا دفن کردین؟
لبخند آرمان با درد همراه بود.
-مراحل انتقالش سخت بود، مجبور شدم هر دو رو همونجا به خاک بسپرم
و در دل پر حسرت ادامه داد:
غریب و تنها
*******
-خوش گذشت. خیلی ممنونتم.
شبشان زود گذشته بود، اما هیجان انگیز و حقیقتا حق با آرمان بود، که به آن نیاز داشتند
تمام مدت فریاد و خندهی ناشی از هیجانش فضا را پر کرده بود و این را مدیون پسر عمویش بود، تنها همخون و البته خانوادهی او، بعد از رسامش

خانوادهای که سالها آرزویش بود.
-رسام و چقدر میشناسی؟
با سوال بی هوایش متعجب شد.
-شاید خیلی، نمیدونم. برای چی میپرسی؟
دنده را عوض کرد و پیچ را دور زد.
-انقدری میشناسیش که هرکی بیاد بگه خیانت کرده چشم بسته باور کنی؟ یا تکذیب میکنی؟

دخترک ذهنش به هم ریخت و دلش مچاله شد. رسامش بهتر از آن بود که بخواهد به او شک کند
معلومه که نه. یعنی.
فقط اگر فاطمه نبود و میفهمید چه چیزی رسام رامعلومه که نه. یعنی… مجبور به این مخفی کاری کرده، با اطمینان بیشتری پاسخ میداد.
آرمان، بیحواس دست سرد شاداب را در دست گرفت و گفت:
-رسام مرد خوبیه و فقط بهخاطر اون شرط مسخره مجبور به این کار شده… میدونی.
نفسی گرفت و ادامه داد.
-زیاد نمیرم تو ماجرا و خالصه میگم. چقدر شیخ و میشناسی؟
شاداب معذب دستش را بیرون کشید و شانه هایش جمع شد.
-تنها چیزی که میدونم اینه که مرد به شدت هیز و چشم چرونیه.
آرمان تا ته ماجرا را خواند و دست پس زده شدهاش روی فرمان مشت شد
این و میدونستی که قاچاق مواد و دخترم میکنه؟
شاداب هین خفهای کشید و ناباور و حیرت زده به ارمان چشم دوخت.
تاحاال کسی نتونسته گیرش بندازه و هنوز که
هنوزه با خیال راحت داره میگرده و گند میزنه تاحاال کسی نتونسته گیرش بندازه و هنوز که به مردم

بخاری را روی دخترک تنظیم کرد و ادامه داد:
-دخترای زیادی و بدبخت کرده و زندگی جوونای
زیادی و به گند کشیده.
-چطوری گیر نیفتاده؟ مگه میشه؟ از کجا میدونی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا