رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 12

5
(1)

 

بعد از اینکه صبحونه که چه عرض کنم ناهارمون خوردیم نمایشی دستی روی شکمم کشیدم

_وااای ترکیدم

جولیا لقمه توی دستش رو به زور داشت توی دهنش جا میداد ، که با این حرکتم خنده اش گرفت و لقمه توی گلوش پرید .

به جایی اینکه نگرانش بشم بیشتر با دیدن حالش ، خندم گرفته بود و زدم زیر خنده .

درحالی که لیوان رو پر آب میکردم تا بهش بدم سعی کردم نگاهم به قیافه سرخ شده اش نیفته .

لیوان رو ازم گرفت و یک نفس سرکشید ، حالش که کمی بهتر شد دستشو روی سینه اش که به شدت بالا پایین میشد گذاشت و بریده بریده گفت:

_وااای داشتم خفه میشدما

درحالی که هنوز میخندیدم بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن ظرفا .

_منم لقمه به اون بزرگی رو به زور میخواستم بدم پایین ، مسلما خفه میشدم .

بشقاب توی دستم رو توی سینگ ظرفشویی گذاشتم و با ابروهام گره خورده با تعجب ادامه دادم :

_ولی با دهن گشادی که تو داری ، فکر نکنم خفه بشی این بار استثنا بود .

جیغ کشید:

_چی گفتی ؟دهن من گشاده مشکمت بخدا نورا

با صدای جیغش خنده بلندی کردم که به طرفم حمله کرد، با دو از آشپزخونه خارج شدم

مثل دیووونه هام دنبالم میومد و همش جیغ میکشید .

_حرفتو پس بگیر وگرنه تاوانشو بد پس میدی !

وقتی موقع غذا خوردن هربار چشمم به صورت و چشمای متورمش میفتاد دلم میگرفت و غذا انگار توی گلوم گیر میکرد

از اولش قصدم این بود که کاری کنم سرگرم شه و تموم گریه ها و ناراحتی هاش از یادش برن پس نمیخواستم به این زودیا دست بردارم.

به طرفش برگشتم و همونطوری که زبونم رو براش بیرون میاوردم با خنده داد زدم:

_اونجوری نخور تا بهت نگن دهنت گشاده !

انگار نه انگار همون آدم دو دقیقه پیشه که داشت زار زار گریه میکرد الان دقیقا مثل دختر بچه ای شده بود که میخواست تلافی کنه و لج دربیاره.

جیغ میکشید و سعی داشت من رو بگیره ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم.

وقتی میدیدمش که اینطوری حرص میخوره و دنبالم میاد به جایی اینکه ناراحت بشم از ته دل میخندیدم .

چون این حال و هوای بود که من برای جولیا میخواستم ، میخواستم بدون هیچ غم و دردی به زندگیش ادامه بده .

مثل همین الان که انگار بچه اس و میخواد موهای هم بازیش ، رو بکشه !

توی سالن چون کوچیک بود و چند بار نزدیک بود منو بگیره ، داشتم از دستش فرار می کردم که یکدفعه با جیغ بلندی جلوم سبز شد.

با دیدنش یک لحظه کپ کردم و خنده امونم رو برید ، خودمو توی اتاق انداختم تا از دستش فرار کنم ولی قبل از اینکه در رو ببندم پاش رو لای در گذاشت.

بخاطر خندیدن کنترلی روی خودم نداشتم و ناخودآگاه با یه هُل محکمی که به در آورد عقب رفتم داخل شد .

با دیدنش انگار جن دیده باشم جیغ بلندی کشیدم و به طرف تخت فرار کردم.

هنوز یه پام رو کامل روی تخت نزاشته بودم که از پشت روی کمرم پرید و باعث شد روی تخت پهن شم.

 

به حدی چاق بود و حالام روی کمر من نشسته بود و برای خودش قر میومد.

نفسم از سنگینی تنش بالا نمیومد ، با نفس نفس نالیدم:

_وااای جولیا پاشو خفه شدم

قهقه ای زد و درحالی که تکونی به خودش میداد بیشتر وزنشو روم انداخت .

_حالت چطوره نورا اون پایین مایینا بهت خوش میگذره آره ؟؟؟

برای اینکه بیشتر لج من رو دربیاره اینطور میگفت

_پاشو از روی من !

خودش رو روی کمرم بالا پایین کرد و با حرصی که از صداش معلوم بود گفت :

_کی دهن گشاد بود گلم ؟؟؟

اینقدر این کلمه رو با حرص میگفت که بی اختیار خندم میگرفت .

سرمو روی تخت گذاشتم و در حالی که کنترلی روی خندیدنم نداشتم بریده بریده لب زدم :

_معل..ومه دیگه کیه عزی…زم !

معلوم بود باز حرصش رو درآورده بودم که جیغ کشید :

_خودت میخوای کشته شی نورا

منتظر بودم بدتر بهم حمله کنه ولی با بلند شدنش از روی کمرم ، چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون !

دستی به کمر دردناکم کشیدم و سعی کردم روی تخت بشینم
هنوز کامل روی تخت ننشسته بودم که جولیا به طرفم حمله کرد و تا خودم بیام شروع کرد به شدت قلقلک دادنم.

از بچگی به شدت قلقلکی بودم و از طرفیم ازش متنفر بودم .

شاید دلیل تنفرم این باشه ، که بدنم زیادی حساسه و کوچکترین انگشتی که بهم بخوره از شدت خنده کم مونده غش کنم .

دستاش که روی شکمم نشست با خنده شروع کردم به جیغ زدن و توی خودم جمع شدن.

از یه طرفی خنده امونم رو بریده بود و نمیتونستم بیشتر از این تقلا کنم و از طرف دیگم دستای جولیا بودن که بیکار ننشسته بود و حالا سراغ کف پاهام رفته بود

اینقد به کارش ادامه داد که دیگه تحمل نداشتم ، توی خودم جمع شده بودم تا از دستش در امان باشم ولی اون بدتر سراغ پاهام و پهلوهام رفته بود.

خنده دارش اینجا بود که من و اذیت میکرد ولی با دیدن صورتم و حالتی که خوابیده بودم ، بلند بلند همراه با من قهقه میزد.

بی فایده بود باید کوتاه میومدم وگرنه ولم نمیکرد و اینقدر ادامه میداد تا خرابکاری کنم .

اشک از گوشه چشمام سرازیر شده بود و دهنم از بس خندیده بودم حس میکردم کش آورده .

با بدنی بی جون بریده بریده لب زدم:

_باش..ه باشه من ده..ن گش..ادم

بی حرکت ایستاد و درحالی که ازم جدا میشد با تعجب پرسید:

_عه ! درست شنیدم اعتراف کردی بالاخره ؟؟

روی تخت ولو شدم و با نفس های که به زور بالا پایین میشد صورتم رو به سمت جولیایی که خودشم از خنده دیگه نایی براش نمونده بود برگردوندم.

حالا که ازم جدا شده بود فکری به سرم زد ، آروم روی تخت عقب رفتم و درحالی که ازش فاصله میگرفتم مثل دیوونه ها بلند جیغ کشیدم:

_دروغ گفتم ، خودتی عزیزم!

با حرص موهاش رو کشید و باز به طرفم حمله کرد.

اینقدر جیغ و داد کردیم و بالا پایین پریدیم که دیگه رو به موت بودیم .

هر دو روی تخت کنار هم دراز کشیده بودیم و نفس نفس میزدیم

بعد از اون همه کشش و دعوا واقعا به این خنده ها احتیاج داشتم ، حس میکردم سر حال اومدم و روحیه تازه ای گرفتم .

آروم روی تخت نشستم و درحالی که دستی به چشمای اشکیم میکشیدم برای ثانیه ای نگاهم به قاب عکس کنار تختم خورد.

با دیدن خانوادم که شاد و خوشحال کنارم هم ایستاده بودن بی اراده لبخند روی لبم خشک شد

واقعا بچه خوبی براشون نبودم ، اونا معلوم نبود تو چه حال و روزین اونوقت خنده های من دوتا کوچه اون طرف ترم رفته بود.

باز حالم بد جور گرفته شد و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم

دستم به سمت قاب عکس رفت و برش داشتم ، نگاهم روی صورت مهربون و اون خنده از ته دل بابا چرخید .

با یادآوری حرفایی که صبح زده بودیم نفسم توی سینه حبس شد و بی اراده دستمو مشت کردم

باید تا قبل از اینکه وکیل بیاد و دیر نشده یه کاری میکردم .

یکدفعه با حرفی که جولیا زد دست پاچه قاب عکسو سر جاش گذاشتم و سعی کردم چیزی به روم نیارم .

جولیا زرنگ تر از این حرفا بود که چیزی متوجه نشه و نفهمه که مشکل کار کجاست .

_چیزی شده نورا ؟؟

دست پاچه به طرفش چرخیدم و با تعجب نگاهم رو به چشمای کنجکاوش دوختم .

_نه چی مخوای بشه ؟؟

دستش رو زیر سرش گذاشت و درحالی که دستی به شکمش میکشید گفت:

_هیچ یکدفعه حس کردم توی خودت رفتی و ناراحت شدی!

بلند شدم و برای اینکه به چیزی شک نکنه درحالی که مصنوعی میخندیدم از اتاق خارج شدم .

_الان میام

باید تا مشکلات خودم بهم فشار نیاوردن پولا رو به جولیا بدم ، چون معلوم نبود فردا چه اتفاقی قرار بود برای خودم بیفته .

میترسیدم با زنگ وکیل بابا بی اراده شم و پولا رو از ترسش خرج کنم !

اونوقت من میموندم و رو سیاهی در برابر جولیایی ، که روی این پولا حساب باز کرده بود

به سالن که رسیدم فکر کردم که کارت رو کجا گذاشتم ولی چیزی بخاطرم نمیومد .

فقط یادم میومد آخرین بار روی مبل دستم بوده و سعی داشتم از جولیا پنهونش کنم.

با قدم های بلند خودم رو به مبلا رسوندم ولی هرچی اطراف رو نگاه میکردم چیزی نمیدیدم.

کلافه کمر راست کردم و دستی به پیشونیم کشیدم !

زیر میز ، مبلا و اطرافش رو گشتم ولی نبود و این بیشتر عصبیم کرده بود.

بلند شدم و کلافه چرخی دور خودم زدم که با دیدن چیزی روی زمین نزدیک تلوزیون ، خشکم زد .

با چشمای ریز شده به طرفش رفتم که با دیدن کارت اعتباریم روی زمین، درحالی که خم میشدم پوووف کلافه ای کشیدم و بلندش کردم.

عصبی توی دستم فشردمش و به طرف اتاق رفتم .

واقعا پول چه بلایی که سر آدم نمیاورد ، با داشتنش توی اوج بودی و هیچ مشکلی نداشتی و با نداشتنش تموم بدبختی و دردسرات شروع میشد .

درست عین من که قبلا با داشتن پول و امکانات حس میکردم هیچ غمی توی دنیا ندارم

به طرف جولیا رفتم و درحالی که کنارش روی تخت مینشستم آروم صداش کردم و با لحنی که بهش برنخوره گفتم:

_بیا عزیزم این رو بگیر !

کارت رو به سمتش گرفتم که بلند شد و درحالی که روی تخت مینشست با حالتی که ناراحتی ازش میبارید کلافه لب زد:

_من من نمیت…..

میدونستم باز میخواد شروع کنه و بگه نمیخوام و خودم پولو جور میکنم ، بی حوصله دستم رو جلوش گرفتم و نزاشتم باز شروع کنه .

_بسه جولیا بخدا دیگه حوصله بحث و ناراحتی ندارم .

دستش رو گرفتم و کارت رو کف دستش گذاشتم .

میدیدم هنوزم چقدر معذبه و از اینکه من دارم بهش پول میدم چقدر در عذابه!

نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و درحالی که لبخند میزدم با مهربونی گفتم:

_خودت رو الکی اینقدر درگیر این پول و من نکن ، خیالت راحت باشه من حالا حالا بهش احتیاج ندارم .

دستم رو به اطراف تکون دادم و با خوشحالی ادامه دادم:

_از بابت خونه ناراحت بودم که میبینی الان بهترین خونه رو دارم ! ازشم راضیم و میمونه کار که اونم از فردا باهم میریم دنبالش باشه ؟؟

با سری پایین افتاده خوب به حرفام گوش کرد و بالاخره سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و دیگه حرفی نزد.

انگار خودشم از کَلکَل بیخود خسته شده بود و از طرفی خیلی به این پول احتیاج داشت و همه راه هام به روش بسته شده بودن.

” امیــــر علـــــــــے “

برای اینکه از دست سوال جواب های همیشگی مامان فرار کنم به اجبار با همون لباسا سرکار رفتم.

شانس آوردم چند دست لباس توی کمد داشتم و از این بابت خیالم راحت بود.

تا نزدیکی های غروب خودم رو به هر طریقی سرگرم کردم ، تا به تماس های گاه و بیگاه مامان بی توجه باشم.

چون به قدری زنگ میزد که کلافه ام میکرد برای همین گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و ته کمد پرتش کردم .

با تنی خسته بعد از تعویض لباسام از بیمارستان ، خارج شدم و خودم رو به ماشین رسوندم.

پشت فرمون که نشستم ، با یادآوری مامان گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم که با روشن شدن صفحه اش چشمام میخواست از حدقه بیرون بزنه.

_خداااای من ١۵٨ بار تماس بی پاسخ !!

از دست تو مامان ، این مواقع از بچه هم بچه تر میشد .

کلافه چنگی به موهام زدم و دستم به سمت لمس تماس رفت ولی وسط راه پشیمون شده گوشی رو خاموش کردم و صندلی کنارم پرت کردم.

مطمعن بودم الان بَس توی خونه منتظرم نشسته تا برگردم ، پس تماس بی فایده بود و تنها خودم رو خسته میکردم.

با رسیدن به خونه ، یکسره دستمو روی بوق ماشین گذاشتم که نگهبان با عجله در خونه رو باز کرد.

بدون اینکه به سلام دادنش توجه کنم با سرعت از کنارش گذشتم.

حس اینکه ماشین رو به پارکینگ ببرم نداشتم برای همین نزدیک در ورودی پارکش کردم.

خسته از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه رفتم ، هنوز پام رو داخل نزاشته بودم که با دیدن مامان که روی مبل رو به روی در دست به سینه منتظرم نشسته بود خشکم زد.

چند ثانیه بی حرکت ایستادم ولی زود به خودم اومدم و سعی کردم بی تفاوت باشم.

تنها راه حلش همون بی تفاوتی بود وگرنه تا صبح از بس باید سوال و جواب میشدم که پدرم در میومد.

زیر لب سلامی به مامان دادم و به طرف پله ها رفتم که با حرفی که زد ، از حرص دستمو مشت کردم و از حرکت ایستادم.

_به به اینه احترامی که به مادرت میزاری ؟؟ دستت دردنکنه ، اصلا ازت توقع نداشتم

با بلند شدن صدای گریه هاش کنترلم رو از دست دادم و درحالی که از عصبانیت میلرزیدم به طرفش برگشتم.

میدونست من روی گریه هاش حساسم همیشه از این روش برای به حرف درآوردن من استفاده میکرد.

ولی اینبار از بس این چند روز فشار روم بود که دیگه عصبی شده بودم و اختیار اعصابم رو از دست داده بودم.

کتم که دستم بود روی مبل پرت کردم و درحالی که کنارش مینشستم دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:

_چی میخوای بشنوی مامان ؟؟

پایین روسریش رو به گوشه چشمش کشید و فین فینی کرد و با صدای تو دماغی گفت :

_دیگه نمیخوام چیزی بهم بگی ، الانم برام ماشین بگیر میخام برم خونه

میدونست نمیتونم ناراحتیش رو تحمل کنم داشت روی اعصابم میرفت.

خم شدم و درحالی که از دو طرف دستامو توی موهام فرو میکردم آروم زیر لب زمزمه کردم :

_تو رو خدا بس کن مامان !
باشه میارم ببینیش هر طوری شده.

صدای ذوق زده اش باعث شد سرمو بالا بگیرم و ناباور خیره مامانی بشم که چطور با ذوق میخندید و اشکاش رو پاک میکرد.

انگار همونی نبود که الان داشت گریه میکرد

پووووف زنا موجودات عجیبین !

مخصوصا مادرا ، چون تا زمانی که از زندگی و آرامش بچشون مطمعن نشن تموم تلاششون رو میکنن .

وقتی نگاه خیرمو روی خودش دید به پایین مبلا اشاره کرد و گفت :

_از کفشاش معلوم خوش سلیقه اس عروسم !

با دیدن کفشای نورا و حرکت مامان ، توی اوج عصبانیت خندم گرفت .

حالا فردا باید چطوری اون دختر چموش رو راضی به اومدن پیش مامان کنم خدا داند

ولی نمیدونستم فردا با آوردن نورا پیش مامان دارم بزرگترین اشتباه زندگیم رو میکنم وگرنه هیچ وقت راضی به اومدنش نمیشدم

بعد از اینکه مامان از من مطمعن شد که نورا رو به زودی مبینه با خوشحالی بوسه ای روی گونه ام گذاشت ، و درحالی که از کنارم میگذشت با خنده بلند گفت:

_فردا میبینمت آقا پسر !

از این رفتارهای بچگونه اش توی اوج عصبانیت خندم گرفته بود .

با خنده سرم رو تکون دادم و از پشت سر خیره رفتنش شدم .

تا زمانی که صد بار من رو وادار به قسم خوردن نکرد و دلش از بابت دیدن نورا قرص نشد ، راضی به رفتن نمیشد.

با یادآوردی نورا کلافه نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم ، حالا با وجود اون دختر چموش باید چیکار میکردم.

میترسیدم مامان با دیدن نورا ول کنش نباشه و وابسته اش بشه !

اونم مامان من که به شدت روی من حساسه و حالا که فهمیده من نظری نسبت به این دختر دادم ، حساستش بدتر از قبل میشه .

پوست لبم رو به قدری محکم کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید .

این دختر داشت تموم معادلات زندگی من رو بهم میریخت ، میدونستم اگه پاش به خونه ام باز بشه زندگیم به کل تغییر میکنه.

ولی یه حسی ته دلم این تغییر رو میخواست !

هم میخواستمش و نسبت بهش کشش داشتم و هم وقتی به گذشته برمیگشتم با دیدن زندگی تاریک و سیاهم از اومدن نورا میترسیدم.

میترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم و باعث آزار و اذیت بیش از انداره اون دختر بشم.

دستامو روی زانوهام گذاشتم و آروم از روی مبل بلند شدم که با بلند شدن صدای عجیبی از شکمم با تعجب دستی روش کشیدم.

تازه یادم اومد که از صبح جز اون کیک و قهوه توی بیمارستان ، چیز دیگه ای نخوردم و به شدت احساس معده درد میکردم.

باید دنبال یه خدمتکار خوب برای خونم باشم وگرنه امروز فرداس که از گرسنگی تلف شم .

مخصوصا منی که بیش از حد شکمو بودم و وعده های غذاییم بیش از اندازه زیاد بود و به قول بابام عین خرس میخوردم.

به سمت اتاقم رفتم و درحالی که برای حمام رفتن آماده میشدم شماره رستورانی که همیشه ازش غذا میگیرم رو گرفتم .

بعد از اینکه غذا سفارش دادم ، دوش کوتاهی گرفتم.

از حمام که خارج شدم حوله سرتا پایی تنم کردم که با بلند شدن صدای اف اف همونطوری که با کلاهش روی موهام میکشیدم و سعی در خشک شدنشون داشتم به طرف در ورودی قدم برداشتم.

با باز کردنش و دیدن نگهبان در رو نیمه باز رها کردم

همونطوری که به طرف اتاقم برمیگشتم بلند خطاب بهش داد زدم:

_میز رو برام بچین تا بیام !

با اینکه پشتم بهش بود ، هم میتونستم چشمای از حدقه در اومده اش رو ببینم.

وقتی خدمتکار نبود باید چیکار میکردم ؟

چیزی ازش کم نمیشه که فقط چیدن یه میز شامه همین !

بعد از خوردن شام به قدری بدنم کوفته بود و از صبح این ور و اون ور رفته بودم و قضیه های مامان و نورا هم بماند که چقدر اذیتم کرده بودن .

خسته زودتر از همیشه به رخت خواب رفتم و درحالی که دستمو زیر سرم میزاشتم کلافه نگاهم رو به سقف دوختم.

همه امروز این دختر ذهنم رو مشغول کرده بود ، چه زمانی که بیمارستان و سر شیفت بودم و چه زمانی که حمام میکردم و حتی سر میز شام !

باید به هر طریقی مجبورش میکردم که قبول کنه باهام راه بیاد

هرچی فکر میکردم راهی جز باباش و وکیلش به خاطرم نمیومد !

تنها راه اینکه بتونم تحت فشارش بزارم همون راه حساسیت بیش از اندازه خانوادش بود و بس !

با این فکر روی تخت نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم باید به وکیل پدرش زنگ میزدم و ازش خبر میگرفتم.

به زور و پارتی شمارش رو پیدا کرده بودم

با پول و رشوه ازش خواسته بودم هرچی شد باهام تماس بگیره و اطلاعات جدید در اختیارم بزاره .

بدون توجه به اینکه شبه شمارش رو گرفتم ، پول اضافه که نداشتم به مفت خور بدم باید پاسخگوم باشه هر زمانی که من میخوام.

هرچی بوق میخورد و برنمیداشت ‌کلافه تر میشدم ، مرتیکه مفت خور !

موقع پول دادن و گرفتن خوب میتونست با بوق اول زود گوشی رو برداره.

دیگه داشت حوصلم رو سر میبرد که صدای گوش خراشش توی گوشی پیچید.

_جونم آقا

مرتیکه پول پرست رو ببین چطور بخاطر پول داره جونم به ناف من میبنده.

بی تفاوت به لحن پاچه خوارش زبونی روی لبهام کشیدم :

_از خانواده احمدی چه خبر؟؟

صدای آرومش توی گوشی پیچید :

_چند دقیقه صبر کنید آقا

پوووف اینم امشب که من حوصله ندارم چطور بازیش گرفته و داره من رو میپیچونه !

یکدفعه سر و صدا اطرافش کم شد و انگار جایی خلوتی برای صحبت کردن با من رفته باشه ، چون ایندفعه با ارامش شروع به صحبت کردن کرد

_اتفاقا امروز صبح باهام تماس گرفتن و ازم خواستن اگه کاری ندارم و سرم خلوته ، برم یه سری به دخترشون بزنم و از وضع زندگیش بهشون خبر بدم !

عه قضیه داشت کم کم جالب میشد پس بابای نورا بالاخره داشت خودی نشون میداد این به نفع منم بود و راحت میتونستم کارامو پیش ببرم .

با هیجان روی تخت نشستم و گوشی رو محکم بین دستم فشردم .

_خووب تو چی گفتی ؟؟

گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و بعد از مکث چند ثانیه ای بالاخره دهن باز کرد و گفت:

_بخاطر شما و تاکیدی که درباره خانوم داشتید بهونه آوردم ، که سرگرمم و چند روز دیگه حتما بهشون سر میزنم.

بی اختیار لبخندی روی لبم نشست !

از اینکه زرنگ بازی درآورده بود و حرفای که باب میل من بودن و میخواستم زده بود ، خوشحال دستی به گردنم کشیدم و آروم زیر لب زمزمه کردم:

_خوبه !

فکر میکرد عصبیم ،با صدایی که راحت میشد ازش دست پاچگیش رو تشخیص داد به حرف اومد و با عجله گفت:

_ببخشید آقا خبرتون نکردم ، صبح که زنگ زدن مشکلی برام پیش اومد و به کل یادم رفت تا الان که خودتون زنگ زدید .

از دستش و اینکه بهم خبر نداده بود عصبی که بودم و تنبیه اش هم سرجاش بود

ولی به موقع اش !

چون من کسی نبودم که کوچکترین بدی در حقم بکنن رو ببخشم و از یاد ببرم هرچند که اون آدم برام مهم باشه

از اینکه بهترین موقعیت نصییم شده بود، بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست .

بدون توجه به حرفش آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و بعد از مکثی لب زدم :

_خوب آقای احمدی دیگه چی گفت ؟؟

سوالی پرسید:

_مثلا چی بگه آقا ؟؟

اوووف این بشر چقد خنگ بود ، باید من دونه دونه براش توضیح میدادم که منظورم چیه؟؟؟

زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و کلافه گفتم :

_درباره دخترش !

زیر لب با حرص اضافه کردم : احمق

_هیچی فقط خیلی اصرار داشتن به دخترشون سر بزنم و از وضع زندگیش با خبر شم و همش هم تاکید میکرد که اگه میتونم فردا برم ولی من به خاطر شما جواب درست حسابی بهش ندادم.

درحالی به رو به رو خیره بودم توی فکر فرو رفتم ، حالا باید با نورا چیکار میکردم !

انگار وقتش بود بازی جدید رو شروع میکردم و میاوردمش وسط بازیم !

زندگیم به یه هیجان ، نیاز داشت و چه چیزی بهتر از نورا و هیجاناتش !

با این فکر لبخندی زدم و دستی به گوشه لبم کشیدم ! باید با این مردک هماهنگ میکردم یه وقت نره و گند بزنه.

با آرامش روی تخت دراز کشیدم و دستمو زیر سرم گزاشتم

_باشه !
حالا به حرفای که میزنم خوب دقت کن !

توی حرفم پرید و دست پاچه و با عجله پشت هم تکرار کرد :

_تموم حواسم پیش شماست آقا

مرتیکه پاچه خوار ، ببین چطور بخاطر پول کم مونده بیاد کفشامم لیس بزنه!

از قدیم متنفر بودم ، از ادمای که پاش برسه شرفشون رو هم به پول میفروشن.

ولی فعلا به این آدم نیاز داشتم و مجبور بودم تحملش کنم تا کارهام راه بیفتن .

زیر لب همش با خودم زمزمه میکردم :

_تحمل کن امیر !

بدون توجه به چاپلوسی هاش ، عصبی حرفش رو قطع کردم فریاد زدم :

_یک ! بدون که هیچ خوشم نمیاد توی حرفم بیای و قطعش کنی .
دو ! زیاد از حدت حرف نزن
تو گوش میدی ببینی من چی میگم اجرا میکنی فقط همین.

درحد چشم قربان حرف ازت بشنوم نه بیشتر .
بار دیگه تکرار بشه کاری میکنم اسم خودتم یادت بره ، فهمیدی؟

اینقدر این حرفا رو عصبی به زبون آوردم که برای ثانیه ای حس کردم نفسش قطع شد و هیچی نگفت .

انگار توقع این نوع برخورد رو از من نداشت ولی دیگه دست خودم نبود و نتونستم به خشمم غلبه کنم.

از بچگی عادت داشتم به بقیه ریاست کنم و دستور بدم و کسی هم جرات نداشت خلاف میلم عمل کنه وگرنه بد باهاش برخورد میکردم .

الانم این وکیل پا روی خط قرمزای من گذاشته بود .

بعد از چند دقیقه که انگار از شوک بیرون اومده باشه ، بت صدای خفه ای لب زد :

_ببخشید قربان دیگه تکرار نمیشه !

نفسم رو کلافه بیرون دادم و از روی تخت بلند شدم ، درحالی که توی اتاق راه میرفتم تموم جزییات کارهایی رو که باید انجام میداد رو تیکه به تیکه براش باز گو کردم

چون میترسیدم خراب کاری کنه و کار دستم بده !

میخواستم همه چی برنامه ریزی شده و مطابق میل من پیش برن نه چیز دیگه ای !

بعد از اینکه همه چی رو براش توضیح دادم که چیکار کنه و چی بگه ، با خیال راحت روی تخت دراز کشیدم .

سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی و کسی بخوابم !

چون فردا روز سختی برام بود و باید سراغ اون دختره چموش میرفتم !

با یادآوری اون چشماش که وقتی تعجب میکرد یه طور عجیبی گرد میشدن لبخندی زدم و زیر لب با خودم زمزمه کردم:

_امروز فرداس که توی دامم بیفتی ، منتظر باش جوجه !

صبح با روحیه شادی که برای خودمم عجیب بود از خواب بیدار شدم !

اولین بار بود توی زندگیم تا اینقدر خوشحال بودم و نمیخواستم قبول کنم ، دلیلش همون چیزیه که توی ذهنم میگذره!

نه نمیتونست دلیلش نورا باشه !

نورا برای من قراره فقط یه همخواب ، باشه نه چیز دیگه ای!

نگاهی به تخت انداختم و با فکر به اینکه به زودی باید روی این تخت و کنار من بخوابه حس عجیبی وجودم رو فرا گرفت!

یه حس غرور !

حسی که من هرکی رو بخوام باید مال من باشه و نمیتونه از دستم در بره! ولی خودمم میدونستم ایندفعه فرق داره!

فرقش هم نورایی بود که به شدت ازم فراری بود و این من بودم که برای اولین بار ، دلم بودن با کسی رو میخواست.

فکر و خیال های بیخود رو سعی کردم کنار بزنم و بعد از تعویض لباسام با انرژی زیادی که درونم شعله میکشید خودم رو به دانشگاه رسوندم.

امروز قرار بود تاریخ آزمون رو مشخص کنم و مطمعن بودم اولین نفری که سرکلاس حاضر میشه خودشه!

چون توی این مدت کم از نمره های خوبش فهمیده بودم به شدت به درسش اهمیت میده .

سر کلاس که رسیدم ناخودآگاه با چشمام دنبالش گشتم که طبق معمول ، ته کلاس پیش اون دوستش جولیا نشسته بود.

باید نقشه ام رو اجرا میکردم و امروزم بهترین زمان بود .

پشت میزم نشستم و نگاه کلی به بچه ها انداختم :

_خوب میدونید که امروز قراره تاریخ آزمون رو مشخص کنم ؟؟

سر و صداشون کم شد و با کنجکاوی خیرم شدن !

ولی من حالا فقط خیره کسی بودم ، که سعی میکرد نگاه ازم بدزده و نسبت بهم بی تفاوت باشه.

_هر کسی توی این آزمون نفر اول بشه ، خودم شخصا آموزشش رو به عهده میگیرم و تا زمانی که درسش تموم شه میتونه دستیار شخصی من باشه چه توی دانشگاه و چه بیمارستان !

سر و صدای بچه ها بالا گرفت و هر کدوم با خوشحالی سوالی میپرسیدن .

میتونستم کنجکاوی و تعجب رو توی صورتش بخونم هرچند هنوزم سعی میکرد بی تفاوت باشه.

یکی از دخترای کلاس که بلند شد و با خوشحالی سوالی پرسید :

_ببخشید استاد بعد از قبولی توی آزمون ، هرجایی که شما غیر بیمارستان و دانشگاه برید اون شخصم میتونه همراهتون باشه!

با این حرفش تموم بچه های کلاس زدن زیر خنده ، ولی من درحالی که خنده ام گرفته بود سعی میکردم بروز ندم .

این دختر رو خوب میشناختم از روز اولی که با من رو به رو شده بود همش به طریقی میخواست خودش رو به من نشون بده .

نظر من رو نسبت به خودش جلب کنه ! این رو از رفتارهای جلف گاه و بیگاهش حدس زده بودم .

دستی به پشت لبم کشیدم و بدون توجه به بچه ها با تمسخر پرسیدم:

_اون جاهایی که من میرم میشه بگید دلیلش چیه که بیاد ؟؟ نه خانوم قراره دستیارم باشه نه خدمتکارم !

نگاهی به قیافه آویزونش که با ناراحتی نگاهم میکرد انداختم ، و درحالی که سرم رو تکون میدادم سوالی پرسیدم:

_نکنه اینجا کسی غیر از دستیار ، دوس داره خدمتکارمم بشه ؟؟ اگه هست که عالیه ، اتفاقا چند روزه خدمتکارمو اخراج کردم .

همه باز زدن زیر خنده و بعضی از این بی جنبه هام به قدری قهقه میزدند ، انگار توی قفس بودن و الان آزادشون کرده باشی.

با خنده سرمو به نشونه تاسف تکون دادم که نگاهم به چشمای نورا خورد که برای اولین بار در طول امروز داشت مستقیم نگاهم میکرد .

باید تیر آخرم میزدم تا جوجه رنگی مستقیم توی تورم بیفته !

چون میترسیدم بخاطر اینکه دستیار من نشه از لج سوالا رو پاسخ نده تا نمره اش کمتر از بقیه شه !

باید اشتیاق پیدا میکرد برای رسیدن به نفر اولی !

چه اشتیاقی بهتر از شغل و حقوق داشتن !

با کف دست ضربه ای به میز کوبیدم که سر و صدای همه خوابید و توجهشون به سمتم جلب شد

_خبر خوب دیگه ای هم که میخوام به نفر اول بدم اینکه ، همه کارهاش با حقوق و مزایا هستن .

نگاهم که به چشمای نورا خورد فهمیدم که تیرم به هدف خورده و اون برای به دست آوردن این شغل هر کاری میکنه نفر اول شه هرچند از بهترینای کلاسمم بود

با کنجکاوی نگاه ازم نمیگرفت ، معلوم بود که خوب تونستم نظرش رو نسبت به این موضوع جلب کنم و اینم برای من عالی بود !

چون خوب میدونستم نورا الان دنبال چیه و اون چیزی جز یه شغل ثابت ، برای جلب اعتماد باباش نبود .

کار خودم رو کرده بودم و حالا مونده بود نورا ، که چقدر برای به دست آوردن این کار تلاش کنه !

بلند شدم و در حالی که با سرفه ای صدام رو صاف میکردم بلند خطاب به همه گفتم :

_خوب جلسه بعد تاریخ آزمونه ، پس دیگه نگم بچه ها تموم تلاشتون رو بکنید .

دوباره داشت سرو صداشون بالا میگرفت که دستمو به نشونه سکوت بالا بردم

_دیگه هرچی حرف زدیدن بسه بچه ها میخوام درس امروز رو شروع کنم !

با این حرفم همه سکوت کردن ، نگاهی به جزوه توی دستم انداختم و با یادآوری موضوع درس امروز ، شروع کردم به درس دادن .

ولی تموم مدتی که تدریس میکردم نگاهم دنبال نورایی بود که درحالی که به روبه رو خیره شده بود عجیب توی فکر فرو رفته بود و پلکم نمیزد.

این نشونه خوبی بود یعنی داره به حرفای من فکر میکنه !

تا اینجای نقشه ام که خوب پیش رفته بود ، حالا باید منتظر میموندم اون پا جلو بزاره که مطمعن بودم زیاد طول نمیکشد .

جزوه دستمو روی میز گذاشتم و درحالی که سرم پایین بود و وسایلم رو جمع میکردم بلند خطاب به دانشجوها لب زدم :

_کلاس تمومه بچه ها خسته نباشید میتونید برید

بیشتر دانشجوها دور میزم حلقه زدن و درباره آزمونی که دو روز دیگه بود سوال پیچم میکردن.

معلوم بود دستیاری با بهترین دکتر بیمارستان و حقوق مزایایی که درکنارش بود چیزی کمی نبود ، که کسی بتونه راحت از کنارش بگذره .

همه وسوسه شده بودن تا توی این آزمون نفر اول بشن ، ولی من تقریبا مطمعن بودم کسی که برنده این رقابته کسی نیست جز نورا !

چون از شناختی که از سابقه تحصیل و معدلش داشتم میدونستم که اگه بخواد میتونه نفر اول باشه .

کافیه که فقط بخواد !

با آرامش ظاهری به تک تک سوالاتشون پاسخ میدادم که برای ثانیه ای حس کردم چشمم به نواریی خورد که پشت به جمعیت کنار دوستش ایستاده بود .

سعی میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده ، ولی میتونستم حدس بزنم که تموم حواسش پیش من و حرفای منه!

برای همین همش با آب و تاب از حقوق و مزایا و اینکه میتونه کار ثابتی برای یه دانشجو باشه حرف میزدم.

خوب که آتیشش رو تند کردم با لبخندی که نمیتونستم از روی لبهام پاکش کنم از کلاس خارج شدم .

امروز عجیب سر حال بودم و کسی نمیتونست حال خوبم رو خراب کنه !

تموم مدتی که داخل اتاق مخصوصم کارهای مربوط به دانشگاه رو انجام میدادم فکرم درگیر نورا بود.

درگیر این که فردا بخواد پا توی خونه من بزاره چطور از مامان پنهونش کنم !

اصلا بگم این دختره اینجا چیکار میکنه ؟؟؟

چطور بگم دارم مجبور به این کارش میکنم ، پوووف از دست تو مامان !

یکدفعه با یادآوری اینکه مامان الان منتظر منه تا نورا رو به دیدنش ببرم ، کلافه با کف دست به پیشونیم کوبیدم.

_وااای خدای من حالا باید چیکار میکردم

کلافه بلند شدم تا قبل از اینکه نورا از دانشگاه خارج بشه یه کاری بکنم و نزارم بره !

از اتاقم که خارج شدم با حدس به اینکه نورا ممکنه کجا باشه با عجله به پاتق همیشگی اون و جولیا رفتم.

به پشت دانشگاه که رسیدم با دیدن نورایی که خودش تنها به درختی تکیه داده بود و سرش توی کتابش بود ناخودآگاه خندم گرفت.

پس موضوع رو تا این حد جدی گرفته ، و از همین الان شروع کرده به درس خوندن

این همونی بود که من میخواستم !

هنوز یک قدم به سمتش برنداشته بودم که با دیدن جان که داشت با لیوانای قهوه توی دستش به نورا نزدیک میشد .

خشم تموم وجودم رو فرا گرفت ، دستام رو با عصبانیت مشت کردم .

_لعنتی !

باز داشت روی اعصابم رژه میرفت ، نه این درست بشو نیست .

عقب گرد کردم و خواستم از اونجا دور بشم ولی یه چیزی مانعم شد و یکدفعه مثل دیووونه ها با قدم های بلند به سمتشون رفتم .

باید این پسره رو شیرفهم میکردم که پاشو از زندگی ما بکشه بیرون و گرنه بد میبینه !

 

چند قدم مونده بود تا بهشون برسم که نورا برای لحظه ای سرش رو بالا گرفت.

نمیدونم توی صورتم چی دید که برای ثانیه ای ماتش برد ولی زود به خودش اومد .

دیدم چطور با دیدن جان که داشت نزدیکش میشد خشکش زد و رنگش پرید .

انگار از وجودش خبر نداشته و تازه چشمش بهش خورده بود ، اینو از رنگ پریده ، و چشماش که با ترس دودو میزدن حدس زدم.

با این فکر که نوار راضی به با اون بودن نیست ، یکدفعه از خشمم کم شد و آروم گرفتم.

این پسره زیاد از حد داشت پاشو از گلیمش دراز تر میکرد باید سرجاش مینشوندمش !

هنوز خیلی مونده بود تا من بهشون برسم چون حیاط پشتی دانشگاه خیلی بزرگ بود و فاصله من باهاشون زیاد از حد بود

نزدیک نورا شد و خواست کنارش بشینه که نورا با ترس توی خودش جمع شد و با عجله بلند شد و فاصله گرفت.

نمیدونم دقیق داشت چی به نورا میگفت ، که همش دستاش رو توی هوا تکون میداد و با اصرار ازش میخواست بشینه و آروم باشه.

نورا ولی همش سعی داشت ازش فاصله بگیره هرچند خودش رو سرسخت نشون میداد ولی میتونستم حدس بزنم تا چه حد ترسیده و از همینجا هم میتونستم لرزش بدنش رو ببینم !

کلافه قدم هام رو تند تر برداشتم تا زودتر حساب اون لعنتی رو برسم.

نورا خواست از کنارش بگذره که با یه حرکت جلوش رو گرفت و مانع از رفتنش شد.

پسره بیشعور لیوان قهوه رو همش به سمتش میگرفت و ازش میخواست که از دستش بگیره و بخوره.

آدمم تا این حد بیشعور و نفهم !

به قدری عصبی بودم که هرجایی دیگه ای جز دانشگاه بود ، تا حالا داد زده بودم که ازش فاصله بگیره ولی نمیشد .

نمیخواستم فردا برای نورا بد بشه و موقعیتش توی دانشگاه به خطر بیفته .

با نزدیک شدنم حالا کاملا حرفاشون رو میشنیدم نوار نگاهش بهم گره خورد و یکدفعه انگار شجاع شده باشه و ترسش ریخته باشه.

جلوی جان ایستاد و عصبی توی صورتش فریاد زد :

_چی از جون من میخوای ؟؟ برو کنار وگرنه جیغ میکشم !

یه طوری سینه سپر کرده بود و شیر شده بود که انگار نه انگار همون آدم دو دقیقه پیشه ، که داشت از ترس خودش رو خیس میکرد.

توی اوج عصبانیت با دیدن حالت گارد گرفتنش خندم گرفت و برای چند ثانیه سرجام خشکم زد و با تعجب و بهت خیره حرکاتش شدم.

اینقدر بامزه ورجه ورجه میکرد و سعی داشت قلدری کنه ، که به زور جلوی خودم رو گرفته بودم .

زیر چشمی نگاهی به من انداخت و یه طورایی انگار من رو ندیده محکم زیر لیوانی که جان به طرفش گرفته بود زد و جیغ زد :

_دیگه دور و برم نبینمت وگرنه بلایی بدتر از اون روز توی ویلا سرت درمیارم

اخمام توی هم رفتن و با دقت به حرفاش گوش دادم چه اتفاقی افتاده مگه توی ویلا ؟؟

نورا مکثی کرد و در حالی که با انگشت اشاره محکم به سینه جان میکوبید ادامه داد :

_یادت که نرفته آقا پسر ؟؟

جان که انگار خیلی بهش برخورده بود ، پوزخند صدا داری زد و درحالی که به طرف نورا خم میشد با خشم از پشت دندون های قفل شده اش غرید :

_مطمعن باشن کار نیمه تموم اون روزم رو به زودی تموم میکنم ، منتظر باش !

نورا عصبی دستشو بالا برد که سیلی محکمی به صورتش بزنه که وسط راه جان دستش رو با یه حرکت گرفت و پیچوند.

ولی من همونطوری خشکم زده بود و به حرفاشون گوش میدادم .

چطور از نورا نپرسیده بودم اون روز چه اتفاقی افتاده و چی بینشون گذشته .

با صدای آااااخ گفتن نورا به خودم اومدم و با دیدن جانی که دست نورا رو پیچونده بود و از پشت بغلش کرده بود سرش داخل موهاش بود و میبوسید ، خشم تموم وجودم رو فرا گرفت.

عصبی با قدم های بلند خودم رو بهش رسوندم و چند بار محکم روی شونه اش ضربه زدم.

از عصبانیت در حال انفجار بودم دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم .

تا سرش رو برگردوند مشت محکمی توی صورتش کوبیدم که نورا رو ول کرد و درحالی که از درد داد می کشید روی زمین افتاد .

توی خودش جمع شده بود و ناله میکرد ، بدون توجه بهش عصبی به طرف نورا رفتم و زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم .

نورا با صورتی از درد جمع شده درحالی که دستش رو محکم گرفته بود کنارم ایستاد.

با چند قدم بلند خودم رو به جان رسوندم و همونطوری که دست نورا توی دستام بود و محکم فشارش میدادم عصبی بهش هشدار دادم :

_بار آخره میبینمت دور و برش میپلکی فهمیدی ؟؟ وگرنه کاری میکنم از این دانشگاه که هیچ از این شهر گورتو گم کنی و بری !

با چشمای که ازش خون میچکید خیره دستامون شد و خون توی دهنش رو روی زمین تُف کرد .

میدونستم از پدرش زیادی حساب میبره و اونم روی درسش حساسه !

پس اخراج از دانشگاه بهترین تهدید براش بود که بترسه !

دست نورا رو عصبی کشیدم و دنبال خودم بردمش ! باید توضیح میداد اون روز چه اتفاقی افتاده.

سرم داشت از فکرای مختلفی که داخلش چرخ میخورد منفجر میشد

 

بدون توجه به نورا با قدم های بلند راه میرفتم ، و اون رو دنبال خودم میکشوندم .

حرصم گرفته بود و میخواستم زودتر بفهمم بینشون چی گذشته !

چون سر ظهری بود خداروشکر خلوت بود ،کمتر کسی این ساعت این طرفا پیداش میشد.

وگرنه با دیدن وضعیت جان و دست نورا توی دستام ، مشکلات زیادی برای نورا به وجود میومد و من این رو نمیخواستم.

دستش رو محکم توی دستام فشار دادم ، که آخ و اوخش بالا گرفت و به زور دنبالم قدم برمیداشت.

باید میبردمش یه جای خلوت و از زیر زبونش حرف بیرون میکشیدم .

اینجا که جای مناسبی برای حرف زدن نبود و هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه !

با حرص پوست لبم رو کشیدم و با یادآوری اتاق خودم به طرفش برگشتم و با حرص غریدم :

_من میرم اتاقم ، زود دنبالم میای فهمیدی؟؟

نزدیک حیاط اصلی شده بودیم و نمیشد بیشتر از این کنارش باشم چون من شخصی بودم که همه زیر نظر داشتنم پس نمیتونستم دست از پا خطا کنم.

بدون اهمیت دادن به حرفم صورتش رو ازم برگردوند که عصبی از عکس العملش و چیزی که احتمالا توی ذهنش چرخ میخورد ، که میخواد قالم بزاره و دنبالم نیاد سد راهش شدم .

با تعجب نگاهش رو توی چشمای عصبیم چرخوند و یک قدم عقب رفت .

با یک قدم نزدیکش شدم و فاصله به وجود اومده رو کم کردم ، درحالی که روی صورتش خم میشدم عصبی دستم رو تکون دادم .

_تا ده دقیقه دیگه اتاقم نباشی اون روی سگ منو میبینی !

برای ثاینه ای لبهاش تکون خوردن ولی حرفی نمیزد ، انگار خودشم دقیق نمیدونست چی میخواد بگه.

چشم غره ای به صورت وارفته اش زدم و به طرف اتاقم رفتم .

برای اینکه دانشجوها و مخصوصا دخترها دورم رو نگیرن ، سرم رو پایین انداختم و باعجله خودم رو به اتاقم رسوندم .

کلافه پشت میز نشستم ، دستامو زیر چونه ام زدم خیره در ورودی شدم .

منتظر بودم تا داخل شه و باز خواستش کنم ، ولی نمیدونم چرا نمیومد .

عصبی بلند شدم و درحالی که نگاه از در اتاق نمیگرفتم کلافه شروع کردم به قدم زدن

زیر لب همش با خودم غُر میزدم :

_وااای به حالت نورا اگه نیای !

چند دقیقه گذشته بود و خبری ازش نبود ، دستامو مشت کردم و با دندونایی که از شدت حرص روی هم میسابیدم به طرف در اتاق رفتم.

دستم روی دستگیره ننشسته بود که در باز شد و نورا بی تفاوت داخل شد

بدون توجه به صورت سرخ شده از خشم من ، از کنارم گذشت و به طرف مبلا رفت.

از حرص نفس نفس میزدم ،باید وادار به حرف زدنش میکردم پس باعجله درو قفل کردم .

قبل از اینکه بشینه عصبی بازوش رو گرفتم و با یه حرکت یه دیوار پشت سرش کوبیدم.

صورتش از درد توی هم رفت ، و ناله ای از بین لبهاش خارج شد .

بهش چسبیدم و دستامو دو طرف سرش به دیوار تکیه دادم .

چشماش رو که از درد بسته بود رو باز کرد و گنگ خیره صورتم شد .

_این کارا چه معنی میده استاد ؟

بازم گفت استاد لعنتی ! نمیدونم چرا اینقدر روی این کلمه حساس شده بودم و وقتی این کلمه از زبونش خارج میشد از عصبانیت دستام مشت میشد.

سرم رو کج کردم و عصبی گفتم :

_نگو استاد !

کف دستم رو کنار گوشش محکم به دیوار کوبیدم ، که از ترس به خودش لرزید

عصبی ادامه دادم :

_به من نگوووو استاد لعنتی !

چشماش از ترس گشاد شدن و با تعجب زیر لب زمزمه کرد :

_یعنی چی ؟پس چی بگیم ؟؟

سرم رو به گوشش چسبوندم و همونطوری که لاله گوشش رو بین لبهام می گرفتم و با حرص میکشیدم آروم کنار گوشش لب زدم :

_اسمم رو صدا کن

 

سکوت کرد و چیزی نگفت ، ولی من حرص و عصبانیتم به قدری زیاد بود که فقط قصدم آزارش بود همین وبس !

میدونستم لمس کردن و نزدیک شدن بهش، تنها راه آزار دادنش و اذیت کردنشه!

دستای لرزونش روی سینه ام قرار گرفت

_برو کنار ازم فاصله بگیر

پوزخند صدا داری زدم و با طعنه گفتم:

_چیه ؟؟ از منی هم که میدونی کاری از دستم برنمیاد ، هم میترسی؟

دستاش شل شد و بی حرکت خیره چشمام شد !

نمیدونم توی نگاهم چی خوند که انگار آروم شده باشه گفت:

_چرا گفتی بیام توی اتاقت

با این حرفش تازه یاد قضیه جان و حرفاشون توی حیاط افتادم !

کنترلم رو از دست دادم و یکدفعه با خشم صدام رو بالا بردم :

_منظور اون عوضی توی حیاط چی بود ؟؟ هااااان

با ترس دستشو روی دهنم گذاشت و بریده بریده لب زد:

_آروم تو رو خدا

ولی نمیتونستم آروم باشم ، باید میفهمیدم اون روز چه اتفاقی افتاد که اونطوری نورا توی جاده فرار میکرد .

با فکر به اتفاقی که ممکن بود افتاده باشه داغ کردم و دستش رو با یه حرکت پس زدم

_بگووو منظورش چی بود ، که گفت کار نیمه تمومش رو تموم میکنه هاااا

پیرهنم رو چنگ زد و التماس گونه لب زد:

_هیچی چون زده بودمش اینطوری میگفت .

چی ؟؟ زده بودش !

وقتی دید سکوت کردم زبونی روی لبهای خشک شده اش کشید و ادامه داد :

_اون روز … اون روز میخواست اوووم چطوری بگم ؟؟

داشت حرف رو میپیچوند و این داشت کلافم میکرد

فَکِش رو بین دستام گرفتم و عصبی نگاهمو توی صورتش چرخوندم

_میخواست چی ؟؟ هااا ؟؟
حرفتو بزن تا نرفتم با یه تیپا از دانشگاه ننداختمش بیرون عوضی رو .

دستش روی دستم نشست و درحالی که از خودش جدام میکرد سرش رو عصبی تکون داد

_میخواست بهم دست درازی کنه

پس حدسم درست بوده ، با عصبانیت دندون هامو روی هم سابیدم و داد زدم :

_چه گوهی میخواسته بخوره عوضی !

خون جلوی چشمام رو گرفته بود، خیلی برام سخت بود دختری که قرار بود مال من شه دست کسی بهش خورده باشه.

اون تا زمانی که من بخوام فقط مال منه ، و کسی حق نداره نزدیکش بشه.

من به شدت روی داشته هام حساس بودم و هرکسی که میخواست بهشون ناخونک بزنه رو از بین میبردم.

با قدم های بلند خودم رو به در رسوندم و خواستم کلید رو توی قفل بچرخونم

که دستای نورا دور کمرم قفل شد و از پشت بهم چسبید .

_تو رو خدا داخل دانشگاه نه !

از خشم نفس نفس میزدم و هیچ کنترلی روی رفتار خودم نداشتم .

به قدری عصبی بودم که اگه الان دستم به جان میرسید قطعا بلایی سرش میاوردم

ولی با این حرکت نورا به قدری تعجب کرده بودم که همونطوری که دستم روی قفل در بود خشکم زده بود و بدون تحرک مونده بودم.

بدنش میلرزید و خوب اینو میدونستم که از ترس آبرو و اینکه از دانشگاه اخراج بشه و مشکلی براش پیش بیاد اینقدر ترسیده

نمیدونم چرا آروم گرفتم و بی اختیار دستم روی دستاش نشست.

با این حرکتم محکم تر دستاش رو چفت کمرم کرد ، بدنش عین بید میلرزید .

_هیچی نیست فقط میخوام برم به چیزایی رو بهش شیرفهم کنم !

سرش رو به کمرم تکیه داد و با بغض نالید :

_نه نمیخوام بری!
من میدونم هیچی نیستی که تو میگی، یعنی اینکه میخوای دعوا راه بندازی و همه چی رو داغون کنی.

چشمام از تعجب گرد شدن ، چه خوب توی این مدت کم تونسته بود من رو دقیق بشناسه !

دقیق فهمیده بود این حالم آرامش قبل از طوفانه ، آرامشمم فقط ظاهریه !

ولی این حرفای نورا نمیتونست یک درصدم از خشمی که توی وجودم زبونه میکشید رو کم کنه !

باید به طریقی خشمم رو تخلیه میکردم وگرنه تا این حدی که من عصبی بودم تا یک ساعت دیگه سکته رو رد میکردم.

عصبی قفل دستاش رو از دور کمرم باز کردم و به عقب هلش دادم .

_ولم کن کاری نمیخوام بکنم فقط یه کم عصبیم ، میرم باهاش منطقی صحبت کنم .

خودمم نمیدونستم دقیق دارم چی میگم، و چه چرت و پرتایی رو دارم سرهم میکنم و بهم میبافم .

فقط میدونستم حالم خوب نیست !

بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم با دستایی که از شدت خشم میلرزیدن کلید رو داخل قفل در چرخوندم .

در رو باز کردم که بیرون برم ، ولی هنوز یک قدمم بیرون برنداشته بودم که با حرفی که نورا زد سرجام خشکم زد .

_خودم با زدن اونجاش حقشو کف دستش گذاشتم ، ولی فکر کنم عقیمش کردما !

نمیدونستم به این طرز حرف زدنش بخندم یا هنوزم عصبی باشم !

یه طوریی مظلوم گفت عقیمش کردم که توی اوج عصبانیت بی اختیار خندم گرفت .

دستمو جلوی دهنم گرفتم و با عجله در اتاق رو بستم .

نمیدونم خنده یکدفعه ایم بخاطر این بود که نورا اون رو زده و بامزه تعریف کردنش بود ، یا چیز دیگه ای !

ولی نمیتونستم این رو انکار کنم که ته دلم بیشتر از این خوشحال بودم که نتونسته به کسی که مال منه دست درازی کنه .

میخواستم برم و یه دل سیر کتکش بزنم حالا هرجایی شده !

ولی با فهمیدن به این موضوع که همون موقع حقش رو کف دستش گذاشته حس آرامش وجودم رو گرفت و انگار تموم عصبانیتم دود شد و به هوا رفت.

پس سعی کردم به خودم مسلط باشم و توی دانشگاه موقعیت نورا رو به خطر نندازم.

چون من حالا حالا با این دختر کار داشتم .

دستی به پشت لبم کشیدم و بدون توجه به قیافه بهت زده نورا رفتم و پشت میزم نشستم.

با حالتی آشفته که هنوزم از حرکاتش پیدا بود به طرفم اومد و رو به روم روی مبلا نشست .

دستی به موهاش که دورش پخش شده بودن کشید و با لبهایی که از زور بغض میلرزیدن گفت :

_دیگه کاریش نداری نه ؟!

یکی از پوشه های روی میز رو بلند کردم و درحالی که مثلا خودم رو باهاش سرگرم نشون میدادم با عصبانیتی که هنوزم سعی در نادیده گرفتنش داشتم لب زدم:

_نه ! باید درس عبرت بگیره به داشته های من نظر نداشته باشه اینم شده بلاخره به زور ، توی اون مغز پوکش فرو میکنم .

سرش رو کج کرد و با چشمای ریز شده سوالی زیر لب زمزمه کرد :

_داشته های تو ؟

پوشه رو عصبی روی میز پرت کردم و در حالی که نگاه از چشماش نمیگرفتم ، در جواب حرفش بلند گفتم :

_آره درست شنیدی داشته های من ، چیزایی که من صاحبشونم و مال منن!

پوزخند صدا داری زد و با طعنه جواب داد:

_از کی تا حالا جز اموال شخصی تو شدم و خودم خبر ندارم !

برای اینکه حرصش رو دربیارم و اذیتش کنم نگاهمو روی هیکلش چرخوندم .

_از روزی که چشم من تو و گرفت ، و حس کردم همونی هستی که باید تخت خواب منو گرم کنه!

دستاش رو عصبی مشت کرد .

_مگه توی خواب ببینی که من بشم ، زیرخواب تو استـــــــاد !

لعنتی میدونست من روی این کلمه حساسم هی تکرارش میکرد و از لج من موقع تلفظش هم اینقدر میکشیدش که بدتر عصبیم کنه .

تو گلو خندیدم و نفسم رو به سختی بیرون فرستادم و درحالی که به صندلی تکیه میدادم نگاهمو به رو به رو دوختم و آروم زمزمه کردم :

_به زودی توی واقعیت میبینی !

نگاهمو به چشماش دوختم تا تاثیر حرفامو روش ببینم و ادامه دادم:

_فقط قبل اون روز مثل دختر خوبی میری و درباره مشکل من تحقیق میکنی و یاد میگیری چطوری من و باید تحریک کنی چون من آدم صبوری نیستم!

به قدری این حرف رو جدی زدم که دیدم چطور سرجاش وا رفت و ترس و نگرانی توی صورتش پیدا شد .

بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه خواست بیرون بره ، که یاد مامان و اصرارش افتادم باید کاری میکردم خودش با پای خودش همراهم بیاد .

پس برای این کار ، به ترسیدنش نیاز داشتم وگرنه این دختر غُدی که من میدیدم بامن قدم از قدم برنمیداشت.

با فکری که به ذهنم رسید بدجنس خطاب بهش گفتم:

_تا شب نشده باید حسابم با این پسره صاف بشه هر طوری شده !

بی حرکت موند و با ترس به طرفم برگشت :

_مگه نگفتی دیگه کاری باهاش نداری؟

حقیقتش از وقتی فهمیده بودم چیکارش کرده دیگه اون عصبانیت اول رو نداشتم و این حرفا رو همه برای اجرای نقشه ام میزدم .

سرمو پایین انداختم و درحالی که پوشه ای رو جلوم باز میکردم و الکی برگه هاش رو ورق میزدم گفتم:

_نه هر طوری میبینم نمیشه بیخیالش شم ، باید یه کاری باهاش بکنم تا حرص و خشمم کم شه .

با عجله به سمتم اومد و کنارم ایستاد :

_اگه من نخوام تو طرفداری من رو بکنی باید کی رو ببینم ؟؟ هااا
اصلا به توچه آقا ، من حوصله درد سر ندارم.

بی تفاوت بلند شدم و طوری که انگار اون رو نمیبینم از کنارش گذشتم که کتم رو از پشت گرفت و کشید.

_وایساااا ببینم کجا داری میری، مگه دارم با دیوار حرف میزنم؟؟

من کسی نبودم که هرکی از راه رسید به خودش اجازه بده صداشو روی من بالا ببره یا اینطوری باهام برخورد کنه!

کسی جراتش رو نداشت به من امرو و نهی کنه !

حالا این دختر بچه به قدری بهش رو داده بودم که داشت همه خط قرمزهای من رو زیر پاش میزاشت.

عصبی با یه حرکت به طرفش برگشتم و دستش رو طوری پیچوندم که با درد جیغ آرومی کشید!

_آاااااخ دستم وحشی !

لبامو به گوشش چسبوندم و از پشت دندون های قفل شده ام عصبی غریدم:

_بار آخرت بود در برابر من اینطوری رفتار کردی وگرنه دفعه بعد کاری بهت میکنم خودت رو توی آیینه دیدی نشناسی فهمیدی ؟؟

از بس لجبار بود سکوت کرده بود و حرفی نمیزد !

با خشم فشار بیشتری به دستش آوردم و عصبی تکرار کردم :

_یالا نشنیدم بگی بله قربان

صورتش از درد جمع شده بود ولی حاضر نبود یه کلمه بگه بله قربان !

منم لجباز تر از اون بودم و این جور موارد به قدری سگ میشدم که کسی جلو دارم نبود .

خوب سعی داری در برابر من مقاومت کنی ولی منم اونی نیستم که کوتاه بیام ، کافی بود فشار دیگه ای به دستت بدم تا حالیت شه دنیای دست کیه !

فشار کوچیکی به دستش دادم که باز صدای آخش بلند شد و با درد نالید :

_ولم کن عوضی !

کنار گوشش با لحن ترسناکی آروم زمزمه کردم:

_یا همین الان میگی غلط کردم قربان یا به قدری دستت رو میپچونم که جیغت همینجا بلند شه !

پوزخند صدا داری زدم و ادامه دادم :

_دیوار های اتاقم عایق صدا دارن ، نه صدایی بیرون میره و نه کوچیکترین صدایی داخل میشه ، پس اینجا از درد زجه بزنی هم کسی متوجه نمیشه!

با ترس تقلا کرد تا ازم جدا شه که از حرص با یه حرکت به دیوار چسبوندمش و از پشت سر بهش چسبیدم.

هرچی اون بیشتر تقلا میکرد من بیشتر حرصم میگرفت و عصبی میشدم .

اولین کسی بود که اینقدر در برابرم تقلا میکرد و سعی میکرد از خودش مقاومت نشون بده .

وقتی شدت عصبانیتم زیاد میشد کنترل خودم رو از دست میدادم و انگار به یه آدم دیگه ای تبدیل میشدم.

چنگی داخل موهای بلندش زدم و به قدری محکم کشیدم که صدای آخش بلند شد و سرش به سمت عقب کشیده شد.

پاهاشو بین پاهام قفل کردم تا نتونه کوچیک ترین حرکتی بکنه !

_خوب میخوای بازی رو از کجا شروع کنم هااان ؟؟

بعد از چند ثانیه صدای بغض آلودش به گوشم رسید که با هق هق بریده بریده لب زد :

_ولم کن کثافت !

با دیدن گریه اش فهمیدم که زیادی تنبیه شده و مقاومتش در برابرم شکسته

با چیزی که توی ذهنم چرخ میخورد ریلکس گلوم رو با سرفه ای صاف کردم و گفتم :

_به شرطی ولت میکنم که الان مثل بچه آدم میری خونت و خودت رو آماده میکنی تا شب همراه من جایی بیای.

فکر میکردم الان باز میخواد از خودش مقاومت نشون بده و بخواد باهام لج کنه ولی برعکس تصوراتم با این حرفم دست از تقلا برداشت و آروم گرفت.

دستم بین موهاش شل شد و درحالی که از پشت سر نگاهم رو توی صورت اشکیش میچرخوندم خشن لب زدم:

_خوب ؟؟؟ شکنجه رو میخوای یا باهام میای کدومش؟؟

میدونستم از بس چموشه تا تحت فشارش نزارمش دربرابرم کوتاه نمیاد !

الانم خودش با اون حرکتاتش باعث شده بود اونقدری خشمگین بشم که نتونم در برابرش خودم رو کنترل کنم و بشم همون امیری که هر کسی از اطرافیانش بر خلاف میلش عمل کردن بخواد بد جور تلافی سرش دربیاره.

این دختره دیگه زیادی داشت حوصلم رو سر میبرد و حالم رو بد میکرد !

عصبی موهاش رو کشیدم و با حرص فریاد زدم :

_لال شدی؟؟

بازم چیزی نگفت و لبهاش رو بهم فشار داد ، فقط اشکاش بودن که از گوشه چشماش سرازیر بود و چیزی نمیگفت .

با این سکوتش به جایی اینکه آروم بشم برعکس بیشتر آتیشی میشدم و حالم خراب میشد !

به قدری زیاد آتیشی بودم که هرکسی دیگه ای جاش بود ، قطعا الان زیر مشت و لگد گرفته بودمش.

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا