رمان زحل

پارت 9 رمان زحل

0
(0)

بهم گفت: “عقده داری، که بردیا رو دنبال خودت کشوندی “… شبیه پیت حلبی شدم… وقتی از دست هدی ناراحته، میاد لگداشو به من می زنه… فکر می کنه من معتادش کردم. می خواستم بگم، تا خودش نخواد، نمی تونه ترک کنه… بهم گفت: چون رو تو حساسه، تو نمیای ببینیش، دوباره مواد مصرف کرده”…، گفت :« یه چیزی باعث شده کم بیاره، مثلا تو!»… همیشه می خواد بگه من باعث ناراحتی هدیم …

بردیا دست رو سرم کشید. دستشو گرفتم و به دستش نگاه کردم و گفتم :

_ می خواستم بدوأم بیام بیمارستان … چه بلایی سر من اومده؟… نتونستم درسته قورتش بدم، بد و بیراه بگم… گذاشتم اومدم بیرون… دویدم… دویدم… مثل زن های ضعیف، می خواستم بیام پشتت قایم بشم، بگم: “بهم گفت: « حسود! »، گفت :« عقده ای!»، گفت: « مقصر تویی. »…” من نتونستم مثل همیشه جواب بدم…” می خواستم بیام _مثل خاله زنک ها_ چوقولی کنم، که بری حالشو بگیری… مثل هدی که جلوی چشممم چوقولی می کنه و مانی ازش دفاع می کنه… بعد فکر کردم، داد می زنی: « چرا اومدی؟… مگه لالی؟… خودت جواب می دادی… اصلا گفت که گفت، چی شد طلاهات ریخت؟ که به تریج قبای خانم بر خورد و… »

بغض داشت خفه م می کرد، هی قورتش می دادم. زل زده بودم به بردیا، اونم نگام می کرد…

بعد یه دقیقه سکوت، آروم با چشمای پر مهرش، گفت :

_ تو ضعیف نشدی…، « عاشق شدی ». لال نشدی، فقط می خوای که من ازت دفاع کنم، تا احساس قدرت کنی… زن ها وقتی عاشق م یشن، قدرتشونو قایم می کنن، تا قدرت معشوقشونو به رخ بکشن… به این می گن “ناز کردن”. اگر می اومدی، من پَسِت نمی زدم، چون، من می دونم “دوست داشتن” یعنی چی… یعنی الآن که وجب به وجب تهرانو دنبالت گشتم، تا پیدات کنم… تا باشی و آروم بشم .

سرمو تو بغلش گذاشتم و گفتم :

_ من یه آدم دیگه شدم… وقتی از اون خونه درمیام، وقتی می خوام برم، شبیه آلزایمری ها می شم… می خوام …، نخوام … با من چه کار کردی؟…

عطر تنشو به ریه هام کشیدم.

گفت :

_بریم خونه امون .

سرمو عقب آوردم و نگاش کردم. موج اعتماد و اطمینان تو چشماش بود… برای کسی مثل من، این نگاه؟ از صدتا عشق بالاتره…

این جمله، اون قدری که برای من معنا داره، برای هیچ کس نداره ، خونه … خونه… خونه…

توی ماشین که نشستیم، تکیه دادم به درو زانوهام مو تو بغلم گرفتم ونگاش می کردم….

شبیه مردای دیگه نبود، شبیه اون مرد رویاها _که فیسش این جوریه، قدش اون جوری_ هم نبود… شبیه اینایی که خود ِ خود مدلینگن هم، نبود… شبیه اونایی که می اومدن مواد می گرفتن هم نبود…

اصلا شبیه هیچ کس نبود و نیست…

نه عضلانی بود، نه خیلی قد بلند و چهارشونه! و نه زیبایی خاصی داشت ، قیافهیمعمولی داشت، اما برای من، خاص ترین آدم روی کره زمین بود… شاید تنها آدمی که منو تغییر می ده…

دستش روی دنده بود ، دستمو روی دستش گذاشتم. نگام نکرد، اما انگشتامو میون انگشتاش، ملموس گرفت.با تن صدای پایین گفت :

_ کی روبه روته ؟

_ تو…

_ کی تو زندگیته ؟

_ تو…

_ اگه منم، حق نداری جایی بری، وقتی من هستم.

از شیشهی جلوخیابونونگاه کردم. گفت :

_زندگی کن! اگر دوستم داری، زندگی کن! من برای دوست داشتنت، همه چیو، همه ی قانون های مسخره ی بین آدم ها رو کنار زدم. تو هم به خاطر من، همه چی رو کنار بذار… برای من شو… به خاطر من نشنو، نبین، نرو… فقط زندگی کن، برای من، تو خونه ی من، تو اتاقم ، تو قلبم …

نگاش کردم. بهم نیم نگاهی کرد و گفت :

_ تو، پای حرفت نموندی، گفتی نمی ری، اما… قول بده، مدلی که شک نکنم به شکستنش.

با صدای گرفته گفتم :

_نمی رم.

زیر لب گفت :

_ چه طوری رام بشی، وابسته بشی؟… آهو رو که نمی شه نگه داشت .

_ نمی رم بردیا، زمانی می رم، که تو بودنمو نخوای .

نگام کرد و باغصه سر تکون داد، شبیه تأسف خوردن بود. زیر لب گفت :

_تو از عشق چیزی نمی دونی…

همون طوری که رو بهش نشسته بودم، گفتم :

_می دونم، حالیمه، که این جام… اگر زحل قبل بودم، که می گفتم: « برو ببینیم بابا، کی پول می ده؟… من عاشق اونم… توییه لا قبا رو می خوام چه کار ؟»…

بهم نگاه کرد و گفتم :

_ چشمام عرق می کنه، بس که دنبالت میدوئه .

هیچی نگفت…

کمی بعد، گوشیش زنگ خورد. نگاهی به گوشیش کرد و جواب داد :

_بله… چه طور ؟… چه طور ؟… این طوری توجیه می کنی؟… که الان آرومم، یعنی پیداش کردم؟… تو اگر هدی رو گم کرده بودی، من نمی رفتم ور دل « داد زد :» عشقم، چون تو بی قرار بودی، چون من باعث شده بودم بره … جایی رو نداشت؟… جایی رو نداشت، که گذاشتی بره ؟… تو چی فکر می کنی مانی ؟ …

صدای داد مانی می اومد که می گفت :

_ حال هدی بده، بیافتم دنبال زحل، نازشو بکشم ؟

بردیا هم داد زد:

_نمی خوام دنبالش راه بیافتی…، فراریش نده! منو درک کن! منو درک کن، آدم؛…

مانی _ چیه؟… نرسیده چوقولی منو کرده ؟

بردیا آروم گفت :

_مانی؛ واقعا برات متاسفم، که حتییه عذر خواهی نمی کنی… نه به خاطر زحل،

_که اونم وظیفته…_ به خاطر دل برادرت. اینو من یادم نمی ره .

گوشی رو قطع کرد. فقط نگاش می کردم… عصبی بود، ولی می خواست خودشو کنترل کنه… دوستم داره… دوستم داره، یه مرد… “مرد” هااا…، نه یه “نر”! یه “مرد” آق زحلو دوست داره …

انگشت اشاره امو آروم رو کنار شقیقه و گونه اش کشیدم ، واقعیه! خواب نیست؟…

نگام کرد و گفتم :

_برادرتو به من نفروش! من اگر خونواده داشتم، به تو نمی فروختمشون.

بردیا _ برادرم دلمو فروخته .

_ اگه… منم کسی بشم و برگردم پیش حاج بابام ، یادم نمی ره ازم دفاع کردی… هیچ وقت، هیچ جا، هیچ کس ازم دفاع نکرد. همیشهیا خوردم زمینیا به در و دیوار و…یا رفتم زیرمشت و لگد یه مشت لات و قالتاق و عوضی…اگه دفاعی بوده، خودم از خودم دفاع کردم .

بردیا تو سکوت، نیم نگاه تلخی بهم کرد. پخش ماشین رو روشن کرد. یه موزیک ملایم…

با تو تنها نمی پرم، حتی با یه آدم ناتو هر جا

نمی دم دست احدی آتو، فردام نمی گیره هیچکسی جاتو

.

.

.

این موزیک ، انگار داره حال ما رو تعریف می کنه .

با تو انگار همه چی مطلوبه، ببین چه قد مرام و معرفت خوبه

هر چقد گذشته ها بد بوده

ولی باز نیست مث ما توی این محدوده

همه چیزو واسه این که دلت کنار دلم باشه، من ساختم

.

.

.

رفتیم خونه. بردیا روی مبل نشست. فکرش مشغول بود.

لباسارو از روی زمین جمع کردم و تا کردم. این بار مثل آدم، مثل یه زن ، درست و حسابی، با جون و دل گذاشتم سر جاش.

می خواستم… می خواستم که باهاش واقعا “باشم”. با اطمینان بیشتر لباسامو کنار لباساش گذاشتم. در کمدو که بستم، دیدم جلوی در اتاقه. به هم ریخته بود

.. با یه لحن ِ خاص، _انگار هم دستوری بود، هم خواهشی، هم از علاقه، هم از اجبار_ گفت :

_ پیشم می خوابی .

نگاش کردم… “زندگی من”!

بلد نیستم دلیل و منطق بیارم، فلسفه ببافم… نمی خواستم شبیه فرخنده باشم، برای همین تو بغل کسی نبودم. نمی خواستم هر مردی بغلم کنه، تنمو لمس کنه… از مردا متنفر بودم، هنوزم هستم، اما از بردیا نه!…شبیه اون مردایی که دیده ام، نیست. شبیه قهرمان هاست. شبیه کسایی نیست که برای شهوت پول می دن…

من از اونا فرار می کردم، جوری که هنوز خاطره ی بد دارم. اما بردیا، نه… نمی شه ازش بُرید…

روتختی رو کشید کنار، روی تخت دراز کشید. آغوششو باز کرد، انگار دیگه “آق زحل” نبودم… معشوقه ی “رام” بردیام … تو بغلش جا گرفتم، سرمو بوسید… نگاش می کردم، اما چشماشو بست…

شبیه خونه ی اعتماده…

ته قلبم فرو ریخت. حاج بابا اگر بود، هیچ وقت نمی ذاشت تو این لحظه باشم. من از بی کسی و بی جایی و بی چارگی و بدبختی تو آغوش ناامنی ، امنیت گرفتم. اگر بردیایه “نا حسابی” بود، فردای من جهنم تر از امشبم بود …

من دزدم. من سارقم. برای من همخونگی با یه مرد، خط قرمز خیلی پررنگی نباید باشه. اصلا فکر کردن بهش مسخره است، اما من رویاییه زندگی درست دارم، یه چشم انداز که بهش فکر کنم… همخونگی برای کسی مثل فرخنده است، نه… نه یه دختر درست و حسابی. برای منه… حتی با یه دکتر تحصیل کرده!… الآن اینا اُمُلیه؟!… املی ؟ …

توی دوزاری و چه به محرم و نامحرم ؟! اگر دختر حاج بابا می موندم، نباید حتی انگشت بردیا بهم می خورد…اما الآن تموم تنم، مماس تنشه…

پشت انگشتامو روی گردنم گذاشتم. چرا داغ کردم؟…

بردیا خوابیده ؟!… گوشه ی لبمو جویدم …هرووقت منو می فرستادن خونه ی کسی، از همون جلوی در، می خواستن لختم کنن. منم می زدم و فرار می کردم.

بردیا شبیه اونا نیست… آدم که همیشه خوش شانس نیست… خیلی از اونا، مثل بردیا دکتر بودن. معلم ، مهندس ، کارگر ، نونوا ، قصاب ، هنرمند… اما همه شون تو این لحظه، شبیه هم بودن. چون پول می دادن ، متجاوز بودن.

بردیا؛… بردیا؛ تو شبیه کی هستی ؟… داری با زحل چه کار می کنی؟… شبیه سیارهی زحل، داغم و برافروخته…

کنار گردنشو بوسیدم. قلبم هری ریخت. زحل ؟! این تویی؟…

نوک انگشتای دستمو روی لبم گذاشتم، تب کرده بودن ، بوسیدمش… ضریح بردیاست ! بوسیدمش…

آروم تکون خوردم. حصار دستشو تنگ تر کرد. یه دستش تنها دور شونه هام بود، یه دستش روی شکمش بود. بینیمو به گردنش نزدیک کردم، صورتم درست روبه روی گردنش بود، بوی خاص تنش تو مشامم بود…

چشمامو بستم. داشتم تو ذهنم حک می کردم، بوشو حک می کردم. لبمو روی گردنش چسبوندم، نبض لبمه، یا گردنش؟… این آتیش از لبمه، یا گردنش؟…

خواب آلود گفت :

_جان ؟…

با ترس سرمو عقب کشیدم و نگاش کردم. با چشمای بسته، ملافه رو بالا کشید و حصار دستشو محکم تر کرد و دوباره خوابید. آروم سرمو رو بالش گذاشتم. قلبم به شدت می تپید، تا دیروقت بهش فکر می کردم، که پلکام سنگین شد…

نوزر خورشید به صورتم سرک می کشید. نسیم صبح تابستون توی اتاق پیچیده بود، موهام تکون می خورد، اما… اثر نسیم نبود! انگار یکی سرمو نوازش می کرد… پلکام انگار به هم دوخته شده بود. نمی تونستم چشمامو باز کنم. خوابم برد باز، عمیق…

《 زحل نوجوون بودم، سیزده ساله ام بود. فرستادنم خونه ییه مرد جوون، پسر یه آدم سرشناس بود. خونه و زندگی لوکسی داشت. شب گذشته زده بودنم، چون نمی خواستم بیام خونه ی این پسره. به زور فرستادنم.

پسره از بالای پله ها سوتی زد و گفت :

_بیا بالا!، نچرخ دور خودت! کفشتو چرا درآوردی ؟

گفتم : تو خونه اومدم آخه…

خندید و گفت :

_برو بپوش، بیا بالا!

رفتم کفشای پاشنه بلندی که اونا بعد کتک کاری دیشب بهم داده بودن رو پوشیدم. نمی تونستم درست راه برم. از پله ها بالا رفتم، صداش از یه اتاقی اومد. وارد اتاق شدم. یه چیزی پرت کرد جلو پام، یه لباس چرم بود. گفت :

_ بپوش! دستبندشم به دستت بزن .

_ دستنبد؟!!!

با وحشت نگاش کردم. خندید! لیوان ویسکی تو دستش بود، یه چیزی شبیه شلاق کنارش بود، اما انگار نمادین بود، چون به برندگی و محکمی شلاق نبود. من اما… ترسیدم. گفت :

_بهش می گن : “هارد سکس”. خوشم نمیاد جلوی من بپوشی. برو تو اون اتاق. بپوش، بیا!

hard sex

به لباسا نگاه کردم و گفتم :

_ می خوای بزنی ؟

خندید و گفت :

_ محکم!

با وحشت نگاش کردم و گفت :

_ می خوام بیشتر از خودت، گلوت پاره بشه!

باز خندید… معنی خیلی از حرفاشو نمی فهمیدم. یه صندلی کشید و آورد وسط اتاق و گقت :

_ یاالله دیگه .

_ می شه نزنی ؟

با اخم نگام کرد و گفت :

_دوست دختر که نیاوردم، نازت کنم. ج … ه آوردم، بزنم حال کنم. پول دادم. پول می دم که هر جور خواستم رفتار کنم. یاا…! برو اینا رو بپوش، تا نیومدم سراغت. برنامه هامو به هم نریز.

لباسا رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و درو بستم. گفت :

_ سریع اومدیا .

کفشا رو درآوردم ودوییدم که در برم. صدای پامو وقت دوییدن شنید، درو باز کرد، داد زد :

_کجا پتیاره؟…

می دوییدم، اونم می دویید و داد زد :

_ بگیرمت،یه بلایی سرت میارم، که از هر طرف بدوزنت، بازم وا بشی.

رسیدم به در ساختمون، تا دستگیرهی درو کشیدم پایین، دیدم قفله، از پشت موهامو گرفت، جیغ زدم. تموم پوست سرم کش اومد. انگار همراه موهام، از سمت شقیقه هام، داشتن پوست صورتمم می کندن.

منو کشید طرف خودش، پرتم کرد رو زمین. جثه ی درشتی نداشتم. ریزه میزه بودم. با اون قد و قواره ی درشتش اومد روم نشست. حس کردم گردنم داره خورد می شه. خودشو روم تکون می داد. جیغ می زدم، دهنمو محکم گرفته بود. دستشو با تموم جونم گاز گرفتم. با چک محکم زد تو گوشم و داد زد :

_ سگ هار!

دستش خون می اومد. داشت شلوارمو از پام در می آورد. چنان جیغ می زدم، که سینه ام می سوخت…

با تموم قوا تکون می خوردم، که بتونم خودمو نجات بدم. براثر تکون هام تونستم چنگ بندازم توصورتش، ناخنم درست توپلک پایینش گیر کرد و کشیده شد. از درد از روم بلند شد و داد زد :

_آی چشمم! آخ… آی چشمم…

سریع بلند شدم، دویدمیه طرف دیگه. هول و هاج و هاج و واج داشتم اطرافو نگاه می کردم که راهی برای فرار پیدا کنم. اما باز خودشو بهم رسوند و موهامو دور دستش پیچوند. جیغ زدم :

_ تو رو خدا ولم کن !… حاج باباااا؛ حاج بااباااا…؛ 》

_ زحل؛… زحل بیدارشو!… زحل خواب می بینی، بیدارشو… زحل؛…

چشمامو تا ته باز کردم… بلند بلند نفس می کشیدم… “تو کدوم خونه ام ؟ اتاق ِ … اتاقِ …”

_زحل؛ خواب دیدی، چیزی نیست.

برگشتم سمت صدا. وحشت زده نگاش می کردم. روی زمین بودم، آروم گفت :

_بردیام… تموم شد… تموم شد…

به دستام نگاه کردم و گفت :

_من این جام… بیا…

آغوششو باز کرد. آروم رفتم عقب و سر بالا انداختم. گفت :

_ باشه… باشه… آروم باش! بیدار شدی ؟ هوشیاری ؟…

_ در و باز کن!

بردیا آروم گفت :

_ باز شروع شد! زحل؛… زحل بیدار شو… من بردیام. دیشب، خیابون،یادته؟… با مانی دعوا کردی…

زانوهامو تو بغلم گرفتم و سرمو روشون گذاشتم. ذهنم قفل کرده بود. انگار بین خواب و بیداری گیر کرده بودم. صداشو می شنیدم:

_زحل جان؛ تو بیدار شدی… خواب می دیدی عزیزم، الان بیداری. ذهنتو متمرکز کن به حرفای من، تو پنجاه روزه با من زندگی می کنی، من مراقبتم، نترس! هیچ مردی نزدیکت نمی شه.

سربلند کردم. دو زانو روبه روم نشسته بود. دستشو به طرفم دراز کرد ، دستشو گرفتم، سریع منو تو بغلش کشید و گفت :

_تموم شده… تموم شده…

_ به فرخنده نگی… باز مسخره ام می کنه… باید آب می ریختی رو سرم؟ هدی همیشه این کارو می کنه…

بردیا _ سیس… آروم باش…

سرمو بوسید. بلوزشو محکم تو دستم گرفته بودم. آروم گفت :

_ چی شده زحل؟…

جوابی ندادم. باز گفت :

_تو اکثر شبا داری خوابایی با یه مضمون می بینی… با من حرف بزن، بزار کمکت کنم .

_ من… من فقط وقتی استرس دارم، این طوری می شم .

بردیا _ باشه… برام تعریف کن چی شده .

_ هیجی! کابوس میبینم .

بردیا _ کابوس تکراری، از ضمیر ناخودآگاه و از اتفاقات گذشته میاد. چی شده ؟!

_ یادم نمیاد چی می بینم .

بردیا _ من می دونم چی می بینی .

با وحشت از بغلش اومدم بیرون و گفتم :

_حرف می زنم ؟

بردیا فقط نگام می کرد. گفتم :

_ چی گفتم ؟

باز با سکوت نگام می کرد. عجولانه گفتم :

_من کابوس می بینم، اونم به خاطر اعصابمه، همین! بزرگش نکن!

بردیا _ باشه! من معاینه ات می کنم، ببینیم کابوسه، یا خاطره!

با عصبانیت گفتم :

جمع کن بینیم باااو… معاینه کیلو چند؟… مگه اومدی گوسفند بخری، که معاینه کنی ببینی گوشتش کمه یا زیاد ؟

اخمی کرد و گفت :

_چه طرز حرف زدنه ؟

_ حرف زدن من همین مدلی بوده و هست .

_ دروغ می گی، مشکل من دروغ توئه .

_ من دروغی نگفتم .

_برای من یه چیز خیلی مهمه زحل، اونم اینه. من صدبار گفتم. سالم بودنت رو با رفتارتأیید کردی. یا داری منو گول می زنی، نقش بازی می کنی،یایه هدفی از این رفتارا داری .

با حرص کودکانه ای گفتم :

_من هر فرقه ای که باشم ، هل گول زدن تو یکی نیستم.

بردیا خونسرد، اما با لحنی خشن، گفت :

_جریان این کابوسای تکراری چیه ؟

_ کابوسه دیگه، کا_بوووس!

خیلی جدی با یه ابروی بالا داده گفت :

_ برو رو تخت!

جیغ زدم :

_بردیا !

با عصبانیت گفت :

_دارییه چیزیو پنهون می کنی…

_ برای تو چه فرقی می کنه .؟

یکه خورده گفت :

_فرقی نکنه ؟!… یعنی بین تو و فرخنده و امثال اون فرقی نیست؟… من اگر یه درصد شک داشتم مدل اونایی، قید دلمو می زدم .

هم ترسیدم، هم از حرفش ناراحت شدم، هم خوش حال بودم… هزار حس بهم هجوم آورد و آروم گفتم :

_برای خودم بخواه…

بردیا تو صورتم داد زد :

_ فرق کسی که تن می فروشه، با کسی که توییه رابطه ی دو طرفه با یکی رابطه جنسی داره، زمین تا آسمونه، برای خودت بخوامت؟… مگه بی غیرتم؟!… مگه می تونم کنارت باشم، اگر تو هر شب تو بغل یه مرد بوده باشی؟!…

انگار همه ی خون بدنم، تو سرم جمع شد.مغزم داشت می ترکید. با دو کف دستم به قفسه ی سینه اش زدم، که به عقب هولش بدم. با حرص و یه بغض سنگین گفتم :

_ هیچ زنی دلش نمی خواد تنشو بفروشه، ولی اگر جای خواب نداشته باشه، اگر گرسنه باشه، اگر تو سرمای زمستون بلرزه، چاره ای جز این نداره. شبا، حتی در امامزاده و مسجد روهم می بندن… من خیلی شبا تو توالت عمومی خوابیدم، وقتی تو، روی این تخت راحت خوابیده بودی و می گفتی: « چه مزه می ده بیرون برف بیاد و تو زیر لحاف گرم خودتو مچاله کنی. » چه طوری این قدر راحت خودتو با غیرتت تبرئه می کنی؟… می گی: “اگر تن فروختی، قیدتو می زنم.”. اگر تن فروشییه زن برای تو این قدر چندش آوره، برای خود اون زن هزاران هزار ببرابر بدتر بوده. توچی می فهمی بچه سوسول؟… اگر بوی گند عرق یه مرد رو به خاطر این که گیر سگای هار شهر نیفتی، مجبور بشی تحمل کنی… تو چی می فهمی که زنی که تنشو می فروشه، به خاطر جای خواب، برای گرسنگی، به ازای ده هزار تومن، “فقط ده هزار تومن” تا چه حد می تونه بدبخت باشه، که برای فراموشی دردش مواد بکشه، که فراموش کنه یه انسانه، احساس داره، درک داره… اونم دلش می خواد تو بغل مردی باشه که دوستش داشته باشه… شما مردم چی می فهمید از این حرفا؟!… فقط می گید: ” اَه! اَه! در موردشون حرف نزن! بره پله شوری کنه خوب…” اون پله هم شسته، اما مگه پله شستن جای خوابو درست می کنه؟… مگه سرپناه می شه زیر برف و بارون؟!… از کابوس های من خونت به جوش اومده، می گی: “گر از سر عشق با کسی رابطه داشته باشی، قبول!، اما تن فروشی، ابدا!… فکر کردی کی هستی؟…

بردیا داد زد :

_ برای من دلیل نیار! جوابمو بده…

نفس زنان نگاش کردم و آروم تر و عصبی تر گفت :

_بودییا نه ؟

_ازت متنفرم .

نعره زد :

_ زحل؛

اومدم بلند شم، گرفت، پرتم کرد رو تخت. انگار… انگار فیلمو برگردوندن عقب. خاطره اییادم اومد، که مغزمو تکون داد… عین همین صحنه بود، همین طوری… اونم گرفت پرتم کرد روی تخت…

اومد روم، ولی اصلا تنش بهم نخورد. فقط با زانوهاش کنار رون پامو گرفته بود و با یه دستش، جفت دستام. با وحشت نگاش کردم و با حرص گفتم :

_ پاشو بردیا! می زنم ناکارت می کنما…

بردیا هم با حرص مشابه گفت :

_معاینه می کنم، اگر دروغ گفته باشی زحل، وای به حالت!

جیغ زدم :

_تو هیچ حقی نداری، که تهدیدم می کنی .

اونم داد زد :

_من فعلا همه ی کس و کارتم. تو بی جا می کنی، بخوای منو گول بزنی و بازیم بدی…

نفس زنان نگاش کردم و نفس زنان نگام می کرد. آروم گفتم :

_ من فقط مواد فروختم .

بردیا _ خدا به دادت برسه، که همین باشه…

جیغ زدم :

_ زندگی خصوصی ِ منه، تنِ منه…

پراز خشم گفت :

_هیس! هیسسس… صداتو بِبُر زحل! تو حتی اگر مثل هدی معتادم بودی، من می تونستم هضم کنم، اما اگر… اگر بهم دروغ گفته باشی و تو این مدت گولم زده باشی، به خداوندیِ خدا ولت می کنم.

حس کردم آب سرد رو سرم ریختن. نگاش کردم و گفتم :

_ ولم می کنی؟

“بردیا… آخ! بردیا…”

رنگ نگاش عوض شد و با یه حالی گفت :

_ ولت می کنم اگر…

_ اگر باکره باشم، “من” ترکت می کنم.

با اخم نگام کرد و گفت :

_تو بی جا می کنی .

_ بلند شو… « جیغ زدم :» بلند شو!

بردیا داد زد :

_ خودم!

جیغ زدم :

من شاید از نظر تو یه فاحشه باشم، اما گوسفند نیستم که بذارم تو معاینه ام کنی .

با تهدید گفت :

می زنمت زحل…

_ فکر نکن منم نگات می کنم… یکی بزنی، دوتا می خوری… پاشو! می ریم بیمارستان.

بردیا _ من آبرومو دستم نمی گیرم کسی معاینه ات کنه .

زدم زیر خنده _خنده ی عصبی_ و گفتم :

_ آبروت اینه؟… مرده شور اون آبروتو ببرن، که به این وصله.

بردیایکه خورده نگام کرد. از جا بلند شدم و لباس پوشیدم. هنوز لبه ی تخت نشسته بود. گفت :

_ امروز جمعه است.

_ من می رم پزشک قانونی، می رم بیمارستان،یه دکتر زنان کشیک پیدا می شه بالاخره… می رم پیشیه زن.

بردیا _ میام خودم .

رفتم سمت جا کفشی که کفشامو بپوشم، دنبالم راه افتاد. زودتر از من رفت تو حیاط، سگا رو بست. از خودم مطمئن بودم، اما می ترسیدم… به هزار عملی که ازش، ازشون فرار کرده بودم، می ترسیدم… من زندگی پر خطری داشتم…

نشست پشت فرمون و ازداخل درو برام باز کرد‌. سوار شدم. تنم می لرزید، قلبم تو دهنم بود…

“چته لعنتی؟… گفتم ازش جدا می شم… اوووووه همه ش یه ماهه… اصلا یه روزه، چه طوری از این دل بکنم؟… از بردیا؟،یا از این که دیگه مثل قدیم نیستی و جای خواب و غذات حاضره و امنیت داری؟… از همه چی؟… وای دیشب… دوباره تکرار بشه؟… برم پیش فرخنده؟… مواد؟… پلیس؟… دزدی؟… آخه چرا شبیه کلفتای فیلم های ترکی هستی؟… اونا هم تو فیلماشون، طرف کلفته، بعد برای ارباب ناز می کنه… خوب بگو: “بابا… صدبار رفتم، اما نتونستم با کسی باشم، فرار کردم. کابوسام برای فرارمه، برا وحشت اون لحظه هاس که فکر می کردم دیگه کارم تمومه.” می مردی؟… این غرور تنها چیزیه که زندگی مردم و از بین می بره .

بردیا آروم گفت :

_حرف بزن، نریم .

جوابشو ندادم. گفت :

_کابوسات دارن منو دیوونه می کنن.

بازم حواب ندادم. گفت :

_دوست ندارم این طوری بشه، سر صبح اومدیم بیمارستان واسه …

برگشتم با خشم نگاش کردم و گفتم :

_ فقط بریم پیشیه دکتر زنان، همین!

_ ما چرا رابطه امون این مدلیه؟… چرا؟…

_ بردیا ساکت شو! ساکت_شو! ساااا_کت .. شو!

دیگه تا بیمارستان حرفی نزد. سمت بیمارستان خودش نرفت، رفتیم جای دیگه. دکتر اول راهش نمی داد داخل اتاق، کارت نشونش داد و دکتره با تردید گفت :

_ به نظر مقید و مؤمن نمیاید!

_ شما پزشکید؟

بردیا سریع منظورمو گرفت و گفت:

زحل؛

_ هرچی بود بگید. بلند، تا آقا بشنوه.

به بردیا نگاه کردم و دکتر گفت :

_ نامزدین؟

_ ما هیچ نسبتی باهم…

بردیا _ زحل بس کن! پاشو بریم…

_ من با تو هیچ جهنمی نمیام. مگه نمی خواستی بدونی؟… خانم دکتر الآن معاینه می کنه، می فهمی. مگه نگفتی من گولت زدم، دروغ گفتم؟

بردیا _ من نگفتم، ازت پرسیدم…

به دکتر نگاه کردم وگفتم :

_ نُه صبح سوال می پرسه، ما نیم ساعت بعدش این جاییم. تا حالا از این مدل سوالا برای مریضای شما پیش اومده؟…

بردیا _ زحل؛

رفتم رو تخت نشستم و گفتم :

_ باید چه کار کنم ؟ تا حالا تست باکرگی ندادم.

بردیا تا اومد طرفم، جیغ زدم:

_جلو بیای، اسمتم نمیارم. برو بشین، گوش کن!

دکتر _ چه خوبرتونه؟… آروم باشین. همه که مثل هم نیستن، خیلی ها اینو نیاز غریزی می دونن، با بالا رفتن سن ازدواج، امر عادی می دونن. ولی خیلی ها هم مقیدند. ما باید به نظر هر دو قشر احترام بذاریم، چون آدما با هم عقیده های متفاوتی…

_ خانم چی می گی؟… به من می گه: “تن فروختی، قیدتو بزنم.”

بردیا با عصبانیت گفت:

_ گفتی بیایم این جا، آبروریزی کنی ؟

_ آره! آبروی تو لای پای منه آخه!

دکتر هم خنده اش گرفته بود. عصبانی بودم. پرده رو کشید، آروم گفت:

_ من محرم بیمارم، اگر مشکل داری…

بلند گفتم:

_اگر باکره نیستم، سه بار بگو: “نیست! نییییست! نیییییییییییییییست!”

دکتر سرشو به تایید تکون داد.

یه صندلی نیمه خوابیده با دو تا دسته ی عجیب و غریب و البته ارتفاع زیاد از زمین، کنار تخت بود. اشاره کرد برم رو اون. رفتم بشینم، با تعجب گفت:

_کجا…؟ شلوار و لباس زیرتو در بیار!

“خاک برسرت زحل، هیچی نفهمیدی تا حالا!”

عصبی و داغون، دو طرف سرمو میون دستام گرفته بودم. دکتر در حالی که دستکشاشو می پوشید، به بردیا گفت :

_ رزیدنت سال چندمی؟

بردیا _ چهارم.

پر از حسای مزخرف بودم. از این که یکی داره منو بررسی می کنی، داشتم دیوونه می شدم، حتی اگه اون “یکی” زن باشه و دکتر و محرم!

دکتر خم شد و گفت:

_ پس آخراشه. دانشجوی زرنگی بودی… خودتو جمع نکن، راحت باش… کدوم بیمارستانی ؟

بردیا با صدای گرفته و بم جواب داد:

_برای طرحم رسول اکرم (ص)، برای کار، خصوصی می رم .

دکتر _ منم رسول اکرم (ص) بودم، دکترت…

جیغ زدم و بردیا دویید این ور پرده ودکتر گفت:

_فهمیدییا نه ؟

شوکه به دکتر و بردیا نگاه کردم و دکتر دستکشو درآورد و گفت:

_ خیلی ها اگر مثل این دختر باشن، رابطه خواهند داشت و کسی هم نمی فهمه. چون باکره و غیر باکره اش فرق بسیار تخصصی ای داره، که افراد عادی قادر به تشخیص نیستن. اما خیالت راحت!، این اهلش نیست، چون من تو پزشک قانونی هم بودم و تخصصم هم زنانه، برام اصلا تشخیصش سخت نیست.

دکتر رفت بیرون. توی اون وضعیت که بردیا وایستاده بود و با اخم از ناراحتی نگام می کرد، خودمو جمع کردم و گفتم:

_ برو اون ور!

شلوارمو برداشت و گفت:

_گفتم نمی خواد بیاییم .

_ بده من! برو اون ور…

_ زحل!

_ جیغ می زنم ها… برو اون ور!

دستمو گرفت. دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و به اون ور پرده اشاره کردم. دکتر گفت :

_ عروسی کی هست ؟

_ وقت گل نی!ِ

بردیا _ زحل!

دکتر خندید و گفت :

_آخ، آخ! حالا حالا ها باید ناز بکشی. شما مردا کارتون همینه دیگه…، یه حرفی می زنید که نه راه پس داره، نه پیش .

لباس پوشیدم و گفتم :

_خداحافظ.

بردیا افتاد دنبالم ، پایین مانتومو کشید برگشتم با عصبانیت نگاش کردم و اروم گفت :

_ بالا رفته بود .

_ به تو چه ؟ دوست دارم اصلا لخت راه برم تو خیابون شما رو سننه

بردیا _ کافیه دیگه ، زحل ! تمومش کن .

_ چیه کبکت خروس میخونه ؟! « ایستادم نگاش کردم و گفتم :» تو خیابونی نبود نه ؟ یکی از ننگ هاش کم شد ، حداقل این که می تونی بگی فا …… حِـ ….. شه نیست …..

بردیا با جدیت آرنجمو گرفت و دنبال خودش کشوند و گفت :

_ گفتم تمومش کن .

_ تمومش کنم ؟ چیو ؟ انگار قبل از ورود به اتاق دکتر و بعد ورود و یادت رفته ؟ معاینه کنم ، معاینه بشی و یادت رفته هاااان ؟ ولم کن ببینم ….. ـ « دستمو کشیدم و هردو ایستادیم و گفتم :» فکر کردی از بین آشغالا بیرون کشیدی منو هر طوری بخوای می تونی باهام برخورد کنی ؟ درسته که لاکچری نیستم اما دیگه گوسفند هم نیستم که تو هر جور بخوای باهام رفتار منی و بگم بَععععععععع.

بردیا به آسمون دست به کمر نگاه کرد و گفت :

_چرا ما یه روز ، یه روز کنار هم با آرامش نیستیم ؟

_ آرامش می خوای ؟ خداحافظ ….. «ـ راه افتادم ، دنبالم راه افتاد صدام زد :»

_ زحل ….. زحل من نگفتم بیاییم بیمارستان تو خودت اصرار کردی .

_ آره تو گفتی من خودم معاینه ات کتم .

بردیا باز آرنجمو گرفت و کشید با جدیت و جذبه تو چشمام نگاه کرد و گفت :

_ حقم بود بدونم تو با منی ، با من ّ ، تو رو با حسادتام می خوام ، حقمه که بدونم که چقدر از خط قرمزامو رد کردی چقدر شبیه منی .

پلک چشمامو رو هم گذاشتم و آروم گفتم :

_ باعث میشی از خودم بیشتر از اونی که هستم متنفر بشم .

بردیا _ ازت هیچ وقت نپرسیدم ، نگفتم مواد دادی ، خودت چقدر کشیدی ، نبردمت حتی تست ایدز بدی تا این حد تا این حد خواستمت ، با این که هر کی جای من بود اول از همه تست HIV میگرفت .

چشمامو باز کردم و یه چیزی درونم فروریخت حس کردم توی ده ثانیه ده هزار سال پیر شدم اغراق نیستا ، این حرفا و احساس یه آدمه تا وقتی جای منه زحل نباشی نمی فهمی که زحل و زحل ها هم احساس دارن ، درک دارن ، امید دارن ، توقع دارن، خودم کردم که لعنت بر خودم ، ساقی بایدم تست ایدز بده آره خوب ، بابا مواد فروش و معتاد تزریقی باشه ایدزه دیگه ، ملزم این که ایدز بگیری سرنگ مشترک ِ ، رابطه است …. هنوز هپاتیتو نگفته که فرخنده داشته معلوم نیست من دارم یا نه ! هپاتیتم مثل ایدزه دیگه ….

بردیا _ حتی تست هپاتیتم نگرفتم ، تو نه اما با دو تا معتاد زندگی کردی تو اگر دهن زده اشونو خورده باشی هم امکان هپاتیت هست چون هپاتیت از راه بزاق دهن هم انتقال داده می شه ….

قلبم فروریخت ….. بزاق دهن دیگه کجا بود ! داره بزرگش می کنه …. لعنت به اون فرخنده و هدی لعنت بردیا رو پس زدم و بردیا بازومو گرفت و گیج گفت : کجا ؟

_ فرخنده هپاتیت داشته …

بازومو از دستش خواستم بکشم که گفت : نوعش چی بود ؟ ABCE ؟ کدوم ؟ چند وقت قبل بوده ؟

_ دوسال قبل .

بردیا _ هپاتیت بین دوماه تا شش، ماه عود می کنه ، علائم بیماریشونیادته ؟

_ دل درد ، تهوع ، بی حالی چشماشم زرد بود انگار سفیدی چشماش ، حالش خیلی بد بود

بردیا _ این علائم هم برای نوع A هست هم B

_ کدوم بدتره ؟

بردیا _ B اگر بیش از شش ماه طول بکشه می شه مزمن یعنی بین سلول های جگر جایگزین می شه و درمان هم نمی شه چون دارو و به سلول های دورنی جگر نفوذ نمی کنه .

انگار زیر زانوی منو خالی کرن ، بردیا زیر بغل هر دو دستم گرفت و گفت :

_ اِه ! زحل !

_ اگر منم مبتلا باشم چی ؟

بردیا _ راه انتقال B فقط از طریق خون و رابطه جنسی ِ .

_ نه ما رابطه ….

بردیایکه خورده نگام کرد ، خودمم شوکه نگاش کردم چی می گم ؟!!!

بردای _ تو هپاتیت نداری بیا بریم .

_ تو از کجا می دونی ؟ من باید آزمایش بدم .

بردیا _ چون من پزشکم و اینو خوب می تونم تشخیص بدم .

_ توی منو که نمی تونی ببینی .

بردیا _ تو قبلا بارها اومدی بیمارستان اگر هپاتیت داشتی زودتر از تو می فهمیدم

وارفته نگاش کردم و با کف دستم دو سه تا زدم به جلوی شونه اشو گفتم :

_ منو سر کارمیزاری دنگول زپرتی ؟ « اداشو در آوردم » ازت آزماش نخواستم ، بگو آزمایش کردم که نخواستم .

بردیا جفت دستامو گرفت و گفت :

_ من آزمایشت نکردم برای این که بدونم بیماری دارییا نه ، برای پرونده پزشکیت لازم بود که آزمایش بدی .

_ ولم کن از آدمایی مثل تو حالم بهم می خوره .

بردیا با اخمی از ناراحتی نگام کرد و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و با حرص گفتم :

_ آزمایش ایدز ، هپاتیت ، کوفت زهرمارشو گرفته رسیده به بکارت اونم امروز گرفت ، خوبه دیگهیه عمر من همه رو اسکول کردم حالا این بچه سوسول ِ دکتر اومده منو اسکول کرده ، حقته آق زحل حقته رو بدی همین می شه ، اون داشت تست قندم تا حالا از هدی نگرفته که می خواد بگیرتش که اونم معتاده خاک تو سر ، بعد من چرا باید این همه تست میدادم ؟ آواره ام شدم ، ای خاک خاک تو سرت زحل عالاباشوآ …

بردیا _ بسه .

شونه به شونه ام رسید و گفتم : یه پنج تومن بده برات پس میارم .

بردیا _ برای چی ؟!

_ می خوام برم خونه ام .

بردیا _ ماشین آوردم می ریم خونه باهم .

_ خونه تو نمیام ، میرم خونه خودم .

بردیا _ بهت گفتم خونه ات خونه ی منه .

_ تو فکر کردی با این کارات من میمونم باهات ؟

بردیا _ چرا نمی فهمی ؟

_ من شته ام نمیفهمم ، پول بده پس میدم .

بردیا _ بیا بریم مسخره بازی در نیار خسته ام ….

_ خسته ای ؟ برو خونه ات این قدر بکپ تا خُوس بیاری « خُس به زبون گیلکییعنی خواب »

بردیا همین طور نگام می کرد و آروم گفت :

_ آدم بفهم ، آدم وقتییکی رو دوست داره بی منطق به همه ی لحظه هایی که در اون بوده و نبوده نسبت به طرف مقابلش حسادت های کودکانه می کنه ، نمی خواستم کسی قبل من حتی بهت دست زده باشه .

_ وااای ! چه رویایی ؟ الو ؟ الو با منی ؟ زحل از نئشه خونه ی فرخنده اومده بیرت نه ازخونه باباش .

بردیا _ زحل از هر قبرستونی اومده باشه من در اون چیزی رو دیدم که دنبالش اومدم .

_ چی ؟ دختر ِ هنوز ؟ فرخنده از پونزده سالگی کارش بود ولی بیست سالگی تو نئشگی و هپروت پروند و وادادا ، وا ، داد …

بردیا دست بلند کرد ، از این که دستشو بلند کرد به روم جا خوردم از رنگش کبود شد جا خوردم با صدای لرزون گفت : تکرار کن بزنم تو دهنت زحل .

با تخسی رفتم جلو تر سینه به سینه اش چسبیدم و گفتم :

_ آرزو هات و اشتباه گرفتی من مرغ وحشی و سرکشی أم که رو بام خونه ی سنتی تو حتی بدون بال هم میپرم ، چه برسه ….

بردیا با صدای دورگه گفت : قفس باشه بالم داشته باشی نمی تونی بپری .

هولش دادم آرنجمو سریع گرفت داد زدم : ولم کن .

بردیا _ شهر هرت نیست هر وقت بیای و هر وقت عشقت کشید بری .

_ هیچی بینمون نیست که مجبور باشم بهت ، ولم کن .

بردیا _ بری پس بی بند و باری ؟ روی کیو سیاه تر کنی ؟ باباتو ؟ …

زد به هدف ! یباریه مردی تعریف می کرد که سی سال تو زندان بود نه عملی شد نه تزریقی نه …… نه …. هزار کاری که تو زندان می شه کرد و نکرده یارو حکمش سنگین بود ، بدم سنگین بود ته خلاف بود ، اما عفو می خوره می گفت این آخریا همه روش قسم می خوردن گفتم چرا ؟ ته خلاف یهو شد آدم درسته ؟ گفت : تو زندان که بودم زنم اومد گفت حامله ام ، کج نمیرفت مطمئن بودم بچه من بود ….. دختر شد …. این دختر منو زیر و رو می کرد ….سی سال تو زندان به عشقش آدم شد تو زندان فکر کن آدم بشی خیلی ِ من آدم شدم ، اومدم دیدم عروس شده ، بچه داره ، سال سی و دوم دختره تو خواب سکته کرد جوون جوون ، می گفت : الآن عملی ام الآن قاتلم الآن ننگی نیست که نداشته باشم چون امیدم و از دست دادم امید من اون دختره بود که تغییر کرده بودم ، راه من اون دختره بود .

امید من بابامه ….. من از زندگی قبلی خودم برگشتم که آدم بشم برگردم پیش بابام وقتی زیر امر و نهی بردیا نمیرفتم زندگی درست می خوام که با یه بک گراند سالم برگردم ، بردیا اینو خوب فهمیده ، تا صبح یه بند تو خواب حرف می زنم مگه یابو که نفهمه نقطه ضعف من بابامه !

چشمامو رو هم گذاشتم زیر لب آروم گفتم :

_ اسم بابا …. بابا …

بردیا _برگردی که بیشتر گند بزنی هان ؟ نمی فهمی که مهمی که جوش می زنم برات

انگشت اشاره امو روی بینی ام گذاشتم و شمرده گفتم :

_ اسم بابامو نیار

بردیا _ می ریم خونه .

_ من پامو خونه ی تو نمی ذارم ، از ….. از …. « جون بکن زحل ، من چرا نمی تونم به اینیه لا قبا حرف بزنم ؟ لال مونی میگرم دوتا بارش کنم سبک بشم حناق بگیری خوب چته دوتا بگو خفه نشی از حرف ، برگشتم به سمت خیابون دنبالم راه افتاد و گفت :»

_ زحل ! یکم اون مغزت به کار بنداز آخه خودتو بزار جای من ….. « رسیدم به یه خانم و گفتم :»

_ خانم کیفمو زدن می شه یه هزاری بدید …

بردیا _ زحل ! ….. خانم ببخشید « منو کشید عقب و گفت :» زده به سرت ؟!! آره زده به سرت ؟

_ برو گمشو ریختتو نبینم بردیا

بردیا _ من گمشم دیگه ؟ هان ؟

جیغ زدم : آره برو گمشو ، برو ….
صدای آژیر پلیس اومد به سرعت نور تنم یخ کرد ! این صدا برام شبیه صور اسرافیل ِ انگار باید هرچی هست و رها کنم و بدوأم دنبال اعمالم ! پلیس ِ پلیس ِ …. پاهامو انگار تو زمین فرو کرده بودن ، نمیتونستم از جام تکون بخورم ، تموم من تو چشمای بردیا خلاصه میشد ، زل زده بودم تو

چشماش ، ذهنم فکرم ، عقلم ….. دین و ایمان ِ نداشتم همه تو قرنیهی چشمای بردیا بود که دقیقا به من نگاه می کرد …..

_ آقا کوچه مریم 2 کجاست ؟

بردیا نگاهشو ازم گرفت ، صدای آژیر نمیومد اما نور قرمز و آبی از پتشت سرم که اشاعه پیدا می کرد به دیوار رو به رومو میدیدم ، پلیس داره از بردیا سوال میکنه ….

بردیا مچ دستمو گرفت و خودش کمی خم شد طرف ماشین پلیس و گفت :

_ خیابون و اشتباه اومدید اینو همه ی کوچه ها یاس ِ ، اون دست کوچه های مریم هست

_ دستت درد نکنه

بردیا صاف شد ، شونه به شونه ام مخالف جهت من ایستاده بود ، دستش هنوز قفل مچ دستم بود ، ماشین پلیس رفت و من حالی داشتم انگار منو رو هوا رها کردن حتی برنگشتم قیافهیپلیس هاا رو ببینم تا این حد ترسیده بودن !

مچمو گرفت و کشید ، بی حرف با سکوت دنبالش کشیده میشدم ، در ماشینو باز کرد و سوار شدم ، اومدم به خودم نهیب بزنم اما انقدر از پلیس ِ ترسیده بودم که نهیبم در نطفه کور شد ماشین حرکت کرد ، خیابون از نظرم عبور می کرد ، دلم میخواست عین درختا تکلیفم مشخص بود جا داشتم و کلی برگ شهرداری آب میدا و خدا نور و من رشد می کردم !

نگه داشت از ماشین پیاده شد ، دلم میخواد فرار کنم اما دقیقا به جایی که از خود بردیا به بردیا نزدیکتر بشم چون همیشه پناه من اون بوده .

از سوپر مارکت دوتا شیر شیر وکاکائو و کیک خرید ، چقدر دلم ضعف رفت ، کیکو باز کرد و گفت :

_ بخور ساعت یازده است ، رنگت پریده « برگشتم نگاش کردم ، نگام کرد ، خسته بود و درمونده ، نگاهشو ازم گرفت و شیر کاکائوشو رو باز کرد و مقابلم گرفت و گفت :»

_ مادر پدرم تا هفت سال بعد زندگیشون بچه دار نشدن چون هر ماه تصمیم داشتن از هم جدا بشن ، هر ماه بهم قسم میخوردن که اینبار میرن دادگاه ، موقع دادگاه که میشد ، یا حال یکیشون بد بو.د یا تاریخویادشون میرفت ، یا کلا آشتی بودن و رفته بودن سفر ، یبارم پشت در اتاق نشستن هرچی صدا کردن خودشو زدن به نشنیدن نه این رفت داخل نه اون ! بعد هم باهم برگشتن خونه ، سال هشتم که دعوا بالا گفت مادرم حامله بود ، قاضی گفت : یبار دیگه اینجا ببینتون من میدم و شما دوتا از اون سال الآن سی و سه سال میگذره ، هنوز جدا نشدن ، هنوز دعوا میکنند وسط دعوا میگن باید اون روز اون سال اون موقع جدا میشدیم ، اما فقط حرفه …. جدا نمیشدن ، جدا نمیشن ، نمی تونند جدا بشن با اینکه باهم نمی سازند ، باهم اختلاف نظر دارن ، بهم توهین میکنند اما فقط این دوتا هستند که میتونند آرامش داشته باشند

بطری شیر کاکائو رو گرفتم و به خودم نهیب زدم:

«بتمرگ! بتمرگ! بمیر! این قدر بال بال نزن! خدا زده پس کله ی این، حالا با این غدبازیات از دستش بده، بعد بشین حسرت بخور! خونواده ات که اون طوری شد، گذاشته اتم که اون طوری…، حداقل اینو نگه دار. داری واسه کی لج می کنی؟… برای کی طاقچه بالا می ذاری؟… تو رو هرکی، با سمت و منصبی _جز دله دزد و معتاد و قاچاقچی و… و… بیاد، زیر بال و پر بگیره_ باید دو دستی بچسبی بهش. چی بهت بر می خوره؟… مغز خراب؛ یارو دکتره، تو عملی و مواد فروش!، تو سرتم بزنه، باید بگی: “چشم.”، چون تو محتاجی. تا همینیه ماه قبل ناله می زدی: “آخه تو چه خدایی هستی که کمک نمی کنی؟…”، بیا! این کمک! حالا هی جفتک بنداز!… خری دیگه، خر!

نمی دونم بعد اون روز، چی بینمون عوض شد. اما واقعا زندگیمون شد یه زندگی دونفره. حتی مانی هم دیگه نیومد. دلم هوای هدی رو کرده بود، اما… اما… می ترسیدم!

می دونید ترس کی به وجود میاد؟… وقتی چیزی مهم باشه، ترس از دست دادنش به جود میاد. روشنی مهمه، پس، از نبودش می ترسیم، از تاریکی می ترسیم. خونه و سر پناه مهمه، برای همین از آوارگی می ترسیم. برای من همه چی خلاصه می شد در بردیا، چون پوچ پوچ بودم، بی بردیا پوووچ…

پس از همه چی ترسیدم، برای این که بردیا رو از دست ندم…

قبلا برام چیزی مهم نبود. فقط هدی مهم بود، که بهش یه حس مسئولیت کاذب داشتم. به قول مانی خوبه من ازش کوچیک تر بودم… اما نوع شخصیت هدی باعث می شد که من احساس مسئولیت کنم.

قبلا برگشتن به حاج بابا، برام یه رویای دست نیافتنی بود، اما… الآن شبیهیه امیده. آرزونه ها…، امید! فرق امید با آرزو اینه که آرزو ممکنه دست یافتنی نباشه، اما امید،یعنی همیشه مقصد و رسیدنی هست.

تنها اینا نبود که ما بینمون عوض شده بود… مگه می شه دو نفر، دو جنس مخالف، زیریه سقف باشن، همدیگرو دوست داشته باشن، بالغ باشن، تو یه تخت بخوابن و بهم نزدیک نشن؟!… اتفاقی که دور از ذهن نیست، اما…، چیزی که برای بردیا به سختی می گذشت _و اینو بارها فهمیده بودم، که چه قدر سخت خودشو کنترل می کنه_؛ این بود که صدمه ای بهم نزنه، که جبران ناپذیر باشه. شاید برای خود من این معنی ای نداشت، اما برای بردیا اهمیت داشت.

گاهی خیلی کلافه بود، گاهی به شدت حساس و گاهی پر از حسی بود که حتی من زحل هم ازش خوف داشتم. اما با وجود همه ی اینا، باز هم خودشو کنترل می کرد. که بعد ها فهمیدم چه قدر کارهای سخت و ناممکنی رو برام ممکن می کرد!

**********

بردیا _ اون گوشی رو می ذاری زمینیا نه؟…

گوشی خودش بود. تا می رسید خونه، گوشیشو دستم می گرفتم که به دنیای عجیب اپلیکیشن های مختلف برم. گوشی رو رو میز گذاشتم. گفت:

_ از صبح بمب زدن توخونه؟

_ بمب رو تو کله ی تو زدن! چرا این قدر گیر می دی؟

بردیا _ صبح تا شب خونه ای. خوب جمع و جور کن اینجا ها رو دیگه…

بالش و ملافه رو از رو زمین برداشت و گفت:

_چی رو گاز سوخت؟

بهش نگاه کردم و گفتم:

_هیچی رو گاز نیست!

بردیا _ یه غذا درست نکردی؟!…

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

_چیه؟!…مریضات مردن، جای عزرائیل دارییقهی منو می گیری؟ غذا تو یخچاله، نترس! گشنه نمی خوابی.

بردیا _ خوب تا من از حموم در بیام، گرم می کردی…

_ الویه رو گرم نمی کنن، سرد می خورن!

سکوت کرد و حوله اشو انداخت رو مبل و گفتم:»

_ چرا این قدر به هم ریخته ای؟!

بردیا _ به هم ریخته نیستم!

_ هستی دیگه… آاا، آ! « بهش اشاره کردم و گفتم:» شمرم و زخلخال اومدم، پای پیاده!

با اخم از ناراحتی نگام کرد. گفتم:

_ تجدید شدی؟

پوزخندی از خنده زد و گفت:

_تجدید چیه؟

_ همین درستو می گم دیگه…، یعنی تک شدی؟

خندید و گفتم:

_ هرهر! خوب چی می گین بهش؟

موهامو آروم نوازشی کرد و گفت:

_ درسم مشکلی نداره

_ مریضت مرده؟

با خنده گفت:

_الآن چهار پنج ماهه مریض بد حال ندارم.

محکم زدم رو پاش. خندید و گفت:

_تو خونه ویزیتش می کنم.

_ تو از اون دکتر دریده هایی آخه، مریضو آوردی تو خونه.

با ناراحتی لبخندی بهم زد. گفتم:

_ای بابا… چته خوب؟… غمبرک زدی. بگو، برم طرفو شندره کنم.

اخم کرد. خندیدم و گفتم:

_نگفتم که جر بدم، گفتم: “شندره”!

بردیا با همون اخم نگام کرد و گفت:

_خبر داشتی؟…

_از چی؟!… والله من فقط از تو خبر دارم. اونم یه شب در میون، اگر شیفتت نباشی…

خندید و گفت:

_ از مانی و هدی!

_ راستشو بخوای قبلا ها، با توهم هدی و فرخنده، منم تله پاتیم کار می کرد. الآن اونم قطع شده.

بردیا _ مگه با هدی حرف نمی زنی؟

جدی گفتم:

_نه!

با تعجب گفت:

_چرا؟!… هنوز کینهی ملاقاتی!

با حرص گفتم:

_ نه که برام مهمن، آره گیر کردم. دیدمّ زیاد جوّ گرفتدشون، گفتم از جوّ دربیان، بعدا از نو باب آشنایی رو باز کنیم. اونم به عنوان دوستای دور، خیلی خیلی دووور…

بردیا با اون ناراحتیش،یه لبخند به لبش آورد و آروم گفت:

_عقد کردن.

تو سکوت به بردیا نگاه کردم. نمی دونم منظور جفتمون از این سکوت و از این نگاه چی بود، اما هر دو به هم نگاه می کردیم، بدون هیچ حرفی. شاید هردو به یه موضوع مشترک فکر می کردیم، شایدم برعکس!، هرکدوم تو دنیای خودمون غرق بودیم… یه کلمه مثل یه چراغ نئون زشت نارنجی تو ذهنم خاموش روشن می شد: “بی معرفتا”…

لحظه هام با هدی، مثل عکسای درهم و برهم جلو چشمم می اومد، ا این که خودمو براش به کشتن دادم، الآن نمی گه: “خالو؛ خرت به چند من؟”!

بردیا _ یه ماهه عقد کردن.

شبیه گزارشگر واحد فلسطین بود! انگار داره گزارش می ده که اسرائیلیا چند نفر رو کشتن و بعد هر خب، یه سکوت طولانی.

ناراحت بود. اینو می شد حتی از مدل نفس کشیدنشم فهمید.

همیشه از اون دسته آدمایی بودم که خوب گوش می ده، خوب شنونده است. اصلا برای همین مشتریام باهام صحبت می کردن. البته نه از قماش کوروش…

بردیا نگاهشو ازم گرفت. یه نفس عمیق _مثل یه آه_ کشید و دستمو گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا