رمان اسطوره

پارت 6 رمان اسطوره

4.2
(6)

تبسم هم نشست و گفت:

-برو بابا…مهندس مهندس..فکر کردی الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟بهت می گن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟کار کو خنگ خدا؟همه اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرک مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن.که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین…همینو همین..! البته ترم اول و دوم باد تو کلشونه و حالیشون نیست…اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه..!

با اعتماد به نفس کامل گفتم:

-ولی من کار پیدا می کنم..هرجوری که شده…اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه…نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه…تا اونجایی که بتونم درسم رو ادامه می دم و در کنارش کار می کنم…تا وقتی هم که شادی…

حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم…حرفم یادم رفت و سیخ نشستم…! حواسش به من نبود…شهاب دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند…می دانستم امروز برای تحویل پروژه اش آمده و دیگر کارش در این دانشگاه تمام شده…دلم گرفت…از تصور روزهای بدون دیاکوی این دانشگاه…

-چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟چرا نطقت بند رفت؟

سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد…با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.

-اِوا…شهاب جونه؟چرا زودتر نمی گی؟؟چشم کورت نمی بینه عین مردای شکم گنده با لنگ باز نشستم….؟؟

کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید.من همچنان محو لبخندهای کمرنگ دیاکو بودم.

-می گم تو نمی خوای چیزی به عشقت بگی؟فکر کنم صبح گفتی کارش داریا…پاشو بریم کارت رو بهش بگو…پاشو عزیزم..پاشو خوشگلم…

گیج و حواس پرت گفتم:

-من؟؟

-نه پس من…! پاشو به یه بهانه ای بریم اونجا…بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه و منم به یه نوایی برسم.

-….

-شاداب درد گرفته با توام…باز که رفتی تو هپروت…

زیرلب گفتم:

-دیگه تو دانشگاه نمی بینمش…!

با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:

-مرگ…خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته…من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت…!

به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:

-تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟

آه سوزانی کشید و گفت:

-از خودش نه…ولی می میرم واسه او آزرای سفیدش…جون می دم واسه اون ساعت دیزل دستش…هلاک می شم واسه اون لباسای مارکش…

به سمتم چرخید و گفت:

-اصلا دقت کردی از کنارش که رد می شیم بوی گاو می ده؟؟؟

ابروهایم را با تعجب بالا بردم.دوباره آه کشید و روی نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:

-از بس که چرم کفشش اصله…!

تمام تلاشم برای بیصدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود.با جدیت گفت:

-زهرمار…بایدم بخندی…تو که ماشالا دور و برت پره از طاووس و قناری…من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.

خنده ام شدت گرفت.یکدفعه انگار چیزی یادش آمده اشد پرسید:

-راستی از کُردَک چه خبر؟

منظورش دانیار بود…دیاکو کرد بزرگ بود…دانیار کردک یا همان کرد کوچک…!

دستم را جلوی دهانم گرفتم که کمتر آبروریزی کنم…از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود…ناگهان صاف و مرتب نشست و گفت:

-آخ آخ دارن میان این طرف..جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.

در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت…هنوز و همچنان با دیدنش…با نزدیک شدنش…یا حتی شنیدن خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد.نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم..اما با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم…آب دهانم را قورت دادم و ایستادم…تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و سلام کردیم.جواب هردویمان را داد و به من گفت:

-امتحان چطور بود؟

همیشه با اینطور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم…زبانم بند می رفت.

-بد نبود…

-تموم شد دیگه؟

-بله آخریش بود.

-پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیای شرکت؟

متعجبانه گفتم:

-پس خانوم سلطانی؟

بدون اینکه تغییری در حالت صورتش بدهد گفت:

-می تونی؟

بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:

-بله می تونم.

دستش را توی جیبش کرد و گفت:

-خوبه…پس ساعت نه اونجا باش.

چشم آهسته ای گفتم…سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوری که فقط من و تبسم بشنویم گفت:

-اینقدرم بلند نخندین…توجه همه رو جلب کرده بودین…!

تنم یکپارچه آتش شد…وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود…

-این چی گفت؟؟؟ها؟به این چه اصلاً؟؟مگه مفتش محله؟؟؟بی ادبِ خاک بر سرِ فضول…کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟؟؟کجاست بیاد این شِرِک از خود راضی رو ببینه؟؟بابامم به من نمی گه چیکار کنم چیکار نکنم…اون وقت این …

بی توجه به غرغرهای تبسم روی نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم…کجا خوانده بودم که مردها فقط روی زن مورد علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟؟؟

کاست را داخل ضبط هل دادم و روی تشکم دراز کشیدم…صدای خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزی که در آغوش دیاکو جا خوش کرده بودم…خجالت می کشیدم از اینکه تکرار مجددش را از خدا بخواهم…اما نمی توانستم حسرتش را در دلم مدفون سازم…پس بارها و بارها برای خودم صحنه را بازسازی می کردم…چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می شناختم…جز به جز این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم..با عشق..با دقت …که مبادا خشی به تصیرش بیفتد و از جذابیتهایش بکاهد…

آه کشیدم و غلتیدم…خواننده می خواند..

یاد روزی افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همینجوری که هستم دوست دارد.گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم خجالت نکشم.گفت هوایم را دارد…گفت دوستم دارد…خانه مان هم آمد..بدون کبر…بدون غرور…بدون هیچ ررنگ و ریایی…یادش بود که مادر خیاطی می کند..برایش چرخ خرید..یادش بود که من کامپیوتر ندارم…برایم لپ تاپ خرید…یادش بود که شاددی محصل است..برایش دفتر و کتاب خرید…

خواننده می خواند…غمگین و عاشقانه…تصور کردم..باز هم ساختم…

با هم غذا می خوردیم…من برایش غذا می بردم…از روزی که مادر مجوز داده بود…خودم برایش غذا می پختم…او نمی دانست…اما من که می دانستم…ذره ذره عشقم..قلبم را…وجودم را چاشنی غذا می کردم…خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم…که نکند دستپخت مرا دوست نداشته باشد…

خواننده با سوز می خواند…یاور همیشه مومن…

اما دوست داشته…همیشه دوست داشته…همیشه هم می گوید تو هم با من بخور…تنهایی نمی چسبد…هیچ وقت ندیدم با سلطانی یک لیوان چای هم بخورد…فقط با من..فقط من…

خواننده خواند و من ساختم….

چه لذتی داشت هوایش را داشتن…که گرسنه نباشد…تشنه نباشد..خسته نباشد…چه لذتی داشت به چهره خسته اش..خسته نباشید گفتن…

آه کشیدم…

حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد…وقتی که او برای خودم می شد…وقتی که می توانستم شانه هایش را ماساژ دهم…سرش را روی پایم بگذارم و آرامش کنم…وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم..دیاکو..دیاکو…دیاکو…چه اسم خوش آهنگی داشت…او می شد دیاکوی خالی و من می شدم خانم حاتمی…

قلبم لرزید…

خانم حاتمی…خانم حاتمی…خانم دیاکو…خانم او…می شد پسر واقعی مادرم…مادر چقدر دوستش داشت…شادی هم…در دل همه جا باز کرده بود…در دل من…که جایی برای فرد دیگری نذاشته بود…

باز غلت زدم.در باز شد و مادر داخل آمد.

-بیداری مادر جون؟

دلم گرفته بود…خودم را کنار کشیدم و گفتم:

-پیشم می خوابی؟

لبخندی زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید…او رو به سقف..من رو به او..دستم را روی شکمش گذاشتم و گفتم:

-مامانی…یه سوال بپرسم؟

مادر دستم را نوازش کرد و گفت:

-دوتا بپرس عزیزم.

سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:

-شما چندسالگی ازدواج کردین؟

نفسش را بیرون داد و گفت:

-بیست سالگی…

دل دل کردم برای پرسیدن سوال بعدی.

-بابا رو دوست داشتی؟

لبش کج شد…چیزی شبیه لبخند پهلو شکسته…!

-اون موقع که این حرفا نبود عزیزم..اومد خواستگاری…آقام گفت…سالمه…کاریه…منم گفتم چشم…

دلم سخت تر گرفت..چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟؟؟

-یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدی؟

آه کشید.

-مگه میشه نشد…یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش…سایه سرم بود…تکیه گاهم بود…شاید گاهی بداخلاقی می کرد…اما دوستم داشت…پونزده سال به پای بچه دار نشدنم موند…عالم و آدم گفتن این زن ناقصه…اجاقش کوره…نمی خوای طلاقش بدی حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاک نشه…اما حرفش یه کلوم بود…نه…خدا یکی…زن یکی…خودمم ازش خواستم..گفتم به پای من نسوز…گفتم دندون رو جیگر می ذارم….تحمل می کنم تا تو صدای بچه ت رو بشنوی…اما هربار می گفت…خجالت بکش زن…واسه چی عین طوطی حرفای مردم رو بلغور می کنی…فکر کن من سرطان داشته باشم..تو ولم می کنی؟منم می زدم تو صورتمو می گفتم..خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم…

خنده اش شکل گرفت…

-تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م…اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد…آخرش یه روز که یکی از زنهای همسایه خونمون بود..از حال خراب و رنگ و روی زردم فهمید دردم چیه…اگه بدونی آقات چیکار کرد…

لب به دندان گزید..با اشتیاق پرسیدم:

-چیکار کرد؟؟؟تعریف کن واسم…

خنده اش شرمگین بود..مثل نوعروس ها…

-دست انداخت دور کمرم و چرخوندم…می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدی…سرم گیج می ره…ولی خدا می دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم….

غم در صدایش شکست…

-شب و روزش تو بودی…دین و ایمونش..عشق و امیدش..اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت…به هر بهونه ای می اومد خونه…شدی چلچراغ خونمون…روشنی زندگیمون..بعدش هم که شادی…

بغضش هم شکست…

-خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردی که اینجوری آتیش به زندگیمون انداخت…

اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد…

غصه ام گرفت…صورتش را بوسیدم و گفتم:

-قربونت برم…تو رو خدا گریه نکن…منم گریه م می گیره…

میان اشک لبخند زد و گفت:

-نه عمرم…تو قوت پاهامی…تو غصه نخور…خدای ما هم بزرگه…

سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:

-چرا اینهمه سال تحمل کردی؟شاید اگه جدا می شدی الان خیلی وضعمون بهتر بود…هزینه مواد اون ما رو به این حال و روز انداخته…

هیش محکم و قاطعی گفت:

-زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور…پونزده سال اون درد منو تحمل کرد…حالا نوبت منه…هرچی باشه بازم پدر شماست…ما باید کمکش کنیم…اعتیاد درده…مرضه…مثل سرطان…گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی…گفتم نه…سر عقد بله گفتم..تا آخرشم هستم…الانم می گم…تا روزی که زنده م به خوب شدنش امیدوارم…یه دکتر جدید پیدا کردم…این لباسای جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون..بابات خوب میشه..من می دونم…

چشمانم را روی هم فشردم…چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوری…شبیه هم بودیم…!!!
دیاکو

تقویم را جلوی دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم.مثل همیشه نرم و بیصدا داخل شد.نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش کردم و گفتم:

-من امشب می رم کرج…فردا تولد دانیاره…یکی دو روزی نیستم.اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.

چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود…اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:

-واسش جشن تولد می گیرین؟

بلند خندیدم…جشن تولد…آنهم برای کی…دانیار…!

-نه بابا…از این کارا خوشش نمیاد…!

با سادگی هرچه تمام تر پرسید:

-از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟مگه تا حالا امتحان کردین؟

نه…همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهای دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوی جمع و جور سر و تهش را هم بیاورم.

-امتحان نکردم…ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه..دانیار یه کم عجیبه…تو نمی شناسیش…!

زمزمه کرد:

-می دونم..یه چیزایی شنیدم…یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم.ولی…فکر می کنم شاید یه کم تفاوت…بتونه یه ذره یخشون رو آب کنه…

پس سرمای وجود دانیار..به این دختر هم سرایت کرده بود…!ذهنم درگیر شد.

-بشین و بگو ایده ت چیه؟؟؟

نشست و دستانش را در هم گره کرد و روی پایش گذاشت و بدون اینکه مستقیم نگاهم کند گفت:

-چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هرکی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه…خیلی سخت بود و پیچیده…از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر نمی اومدم…شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم…آقای حاتمی اومدن اینجا…آخر وقت…من اینقدر درگیر مسئله بودم که متوجه اومدنشون نشدم…یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن…و بهم گفتن که چطور باید حلش کنم…صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناک بود…ولی با راه حل آقای حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من تونستم سه نمره از یه درس وحشتناک بگیرم…و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جای سه نمره چهار نمره به ما داد…و من اینو مدیون برادرتون هستم…

احساس کردم الان است که شاخ درآورم…دانیار به شاداب کمک کرده بود؟

-واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم…از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوی و غمگینی هستند..فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم…

از جا برخاستم و روی مبل…رو در رویش نشستم و گفتم:

-اینکه اینقدر دوست داری محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه…من واقعا این روحیت رو تحسین می کنم.ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم..یعنی تا اونجایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمیشه بلکه حال جفتمون رو می گیره…

سرش را محکم تکان می دهد.

-نه…اینجوری نیست…راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم…آخه خیلی چیزای وحشتناکی شنیده بودم…حتی بعد از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین…

چند لحظه مکث کرد…انگار خجالت می کشید ادامه دهد.

-چون فکر می کردم عامل اون بیماری وحشتناک ایشون بوده…یه جورایی…ازشون بدم اومد…اما وقتی دیدم تو این مدتی که مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودی که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن…یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی اونقدر راحت به من کمک کردن…فهمیدم که زود قضاوت کردم…نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته…اما می دونم به اون بدی هم که می گن…نیست…!

با کنجکاوی پرسیدم:

-در مورد دانیار چی شنیدی؟

سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:

-اجازه بدین در موردش حرف نزنم.

کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:

-بگو شاداب…من ناراحت نمیشم…فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی می گن…!

آنقدر دستهایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.

-بدترینش اینه که می گن هیچ کس رو دوست نداره…حتی تنها برادرش رو…

سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.

-که البته فهمیدم دروغه…اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.

سرم را تکان دادم:

-دیگه…همش رو بگو…

شرمندگی از سر و رویش می بارید.

-به خدا اینا حرفای من نیست…بچه های دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو می گن.

بی قرار و کلافه گفتم:

-باشه شاداب..می دونم…بگو دیگه چی می گن؟

-غیبتشون می شه ولی می گن سلاح سرد داره..یه بارم دستگیر شده…چند بارم تا مرز اخراجی از دانشگاه پیش رفته…می گن…به یه دختر هم….چیز شده…به یه دختر…

-نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-به یه دختر چی؟تجاوز کرده؟

رنگش سرخ شد.به زحمت گفت:

-بله…!

خدای من…!

-خب دیگه؟

زانوهایش را به هم فشرد و گفت:

-همین…!

از استایل نشستن و صورت درهمش فهمیدم که فقط همین نیست.با تحکم گفتم:

-شاداب…بقیه ش رو هم بگو..لازم نیست خجالت بکشی…

با من و من گفت:

-من می دونم این حرفا دروغه…اصلا نباید به شما می گفتم.

بی اختیار داد زدم.

-شاداب…!

کل هیکلش تکان خورد..ترسید…تند و پشت سر هم گفت:

-می گن چندتا دختر رو هم مجبور کرده سقط جنین کنن…!

بعد انگار که تازه به معنی حرفش پی برده باشد..دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:

-وای…ببخشید..!

دست و پایم شل شد…تکیه دادم و به جایی که نمی دیدم..خیره شدم.

-به خدا…آقای حاتمی…من می دونم این حرفا بیخوده…اولش باور کردم…ولی بعد که شناختمش فهمیدم همش دروغه.

با بی حالی گفتم:

-تو مگه چقدر می شناسیش که می گی دروغه؟

چند لحظه نگاهم کرد و بعد با قاطعیت گفت:

-ایشون رو زیاد نمی شناسم…اما مطمئنم..برادر شما…کسی که شما بزرگش کردین..نمی تونه اینقدر بد باشه…!

بی اراده قهقهه زدم…نمی دانم از حرف شاداب بود…یا از شدت درد…!
پشت به شاداب و رو به پنجره ایستادم…چقدر دلم از این تهرانی های بی مرام گرفت…آنهایی که از جنگ فقط اسمش را شنیده و از خون و آتش..فیلمهایش را دیده بودند…! تمام ایران شهید داد…تمام ایران در جهنم جنگ سوخت…اما غرب نشینان…به معنای واقعی خاکستر شدند…و فقط کسانی که در متن ماجرا بودند می دانند چه بر سر کردستان مظلوم آمد…!فقط آنها می دانند چه بر سر روح و روان بچه های کردستان آمد…!

-جنگ ایران و عراق برای تمام مردم کشور…جنگ ایران و عراق بود…اما مردم کردستان علاوه بر عراقیها…مجبور بودن با گروهکهای استقلال طلب و تروریست هم بجنگن…بقیه فقط درد عراق رو داشتن…اما جنگ کردستان از دو سال قبلش شروع شده بود…با این گروهک ها…شبی نبود که با آرامش سر رو بالش بذاریم…هر روز صبح کلی از اقوام و آشناهامون با سر بریده پیدا می شدن…خصوصا توی شهر کوچیک مرزی ما که دیگه اوج مین گذاری و آتیش سوزی و رعب و وحشت بود….مرزها رو بسته بودن…راهها امنیت نداشتن…نمی تونستیم فرار کنیم…حکومت نظامی بود…مردا رو می کشتن و زنها رو با مو روی زمین می کشیدن و می بردن…این تازه اول فاجعه بود..جنگ که شروع شد…حزب کومله و دموکرات هرچی سلاح و تجهیزات داشتن…که کمم نبود علیه مردم ایران و بخصوص کردستان استفاده کرد…

آن روزها برایم زنده می شدند…مو به مو و ذره به ذره…صدای فریادهایی که قطع نمی شدند و آتشی که هرگز خاموشیشان را ندیدم…

– ده سالم بود…تقریبا از کل خانواده فقط ما و داییم زنده مونده بودیم..بقیه رو یا عراقیا کشته بودن یا دموکراتها…بابام می گفت شنیده از یکی از راهها میشه شبونه گذشت..به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروری برداره که شب راه بیافتیم…یه کمد داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداری می کرد.من داشتم اونو خالی می کردم…دانیار هم کنارم بازی می کرد…اون موقع چهار سالش بود…دایان سه ساله هم که مریض و ناخوش احوال بود یه گوشه خوابیده بود…اون سال حصبه شایع شده بود…خیلی از بچه ها مردن…مامان زار می زد و می گفت دایان هم گرفته…اما علایم حصبه رو نداشت…

معده ام سوخت…با دست مشتش کردم.

-مامان و بابا تو حیاط بودن…بابا تو آلونک گوشه حیاط…مامان هم مشغول جمع کردن لباسا از رو رخت…یه دفعه صدای شکستن در حیاط رو شنیدم…و چند گلوله هوایی…دویدم پشت پنجره…دانیار هم دنبالم اومد…عراقی بودن…از لباسای بعثی تنشون شناختمشون…دیدم که مامان جیغ زد…اسلحه رو به طرفش گرفتن…اما یکیشون که انگار فرمانده شون بود نذاشت شلیک کنن…بابا از آلونک پرید بیرون و جلوی مامانم ایستاد…با دست خالی…نگران ناموسش بود…خم شد که یه بیلی کلنگی برداره…اما مهلتش ندادن…نه یه تیر..نه دو تیر…نه سه تیر…گرفتنش به رگبار…تیر می زدن و لذت می بردن…مادر جیغ می زد و با وحشت به پنجره نگاه می کرد…ما رو ندیده بودن…حرف مادر رو خوندم…گریه کنان دانیار رو انداختم تو کمد…دایان رو زیر بغل زدم و رفتم داخل…دانیار التماس می کرد…می گفت داداش..برو کمکشون…برو بکششون…خب بچه بود…فکر می کرد برادرش سوپرمنه..قهرمانه…می تونه از پس پنج شش تا مسلح وحشی بربیاد…اما من حالیم بود…خودم مهم نبودم…به خدا مهم نبودم…اما با همه بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان…صدای فریادهای مادرم نزدیک شد…خیلی نزدیک…آورده بودنش تو اتاق…یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار…یه دستمو رو دهن دایان…از ترس اینکه صداشون در نیاد…توی اون کمد تنگ…دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت…دانیار گریه می کرد و از اون سوراخ به بیرون زل زده بود…یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه…همراه با ضجه های مادرم هق هق اونم قطع شد…نمی دونستم چی می بینه…اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که اینجوری تنش به رعشه افتاده…دلم می خواست یه دست دیگه داشتم تا بتونم جلوی چشماش رو بگیرم…اما…

هجوم اسید را در گلویم حس کردم…!

-دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم…تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید…با تمام جزییات…لحظه به لحظه…یه آن دیدم تکون خورد…تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد…یه لحظه چرخید و نگام کرد..با نگاهش التماسم می کرد…اما من چیکار می تونستم بکنم؟دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت…حتی جایی واسه اینکه یه کم عقبش بکشم و نذارم چیزی ببینه وجود نداشت…صدای مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد…دانیار چهارساله دید که مادرمو سر بریدن…جلوی چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن…!

چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم…سینه ام آتش گرفته بود.

کل خونه رو گشتن…دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند…از صدای قدمهاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن…هر دو رو بغل کردم و به خودم چسبوندم…می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن…می دونستم کارمون تمومه…در کمد رو باز کردن…هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن…وای مادرم…توی خونش غلتیده بود…سرش رو سینش بود…وای…لباس تنش نبود…وای…وای…

حضور شاداب را در کنارم حس کردم…و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روی بازویم نشست…

دانیار زیباترین بچه شهر ما بود…سنی نداشتم…اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم..نمی دونستم می خوان چیکار کنن…اما حس کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره…دایان بغلم بود…دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم…اما با یه حرکت کنارم زدن…یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت:

-خوب نگاه کن بچه…!

دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق…اونجایی که جنازه مادرم بود…دست یکیشون رفت سمت شلوارش…دانیار عین یه مجسمه وایساده بود..حتی گریه نمی کرد…دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون…با قنداق تفنگش زد تو شکمم…ولی مگه من درد حالیم بود؟؟؟دوباره بلند شدم…دوباره زدن…دوباره بلند شدم…دوباره زدن…آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت…تو چشماش دیدم که می خواد بزنه…به دانیار نگاه کردم…نگام نمی کرد…دایان رو دیدم…صورتش قرمز و تبدار بود…فکر کردم که من بمیرم اینا رو چیکار می کنن؟؟؟

آخ…

-صدای تیر اومد…شیشه ها پایین ریختن…درگیری شد…دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم…جرات نمی کردم سرمو بلند کنم…اونقدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صدای داییمو شنیدم…اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم…بلند شدم..نمی تونستم راست بایستم…داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد…مات و مبهوت…به زور صداش زدم…اما نمی شنید انگار…زانو زد و نالید…بی ناموسا…بی شرفا…بی وجدانا…چند تا مردی که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل نیومدن…اونا هم بیرون عزا گرفتن…ندیده بودم مردی گریه کنه…اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه…اما اون روز همه مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن…چندتا زن اومدن و شیون کنان یه چادری کشیدن رو جنازه مادرم…من دانیار ودایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم…اشک می ریختم و نگاه می کردم…دانیار…اما فقط نگاه می کرد..بدون اشک…

درد معده ام غیرقابل تحمل بود…دستی به ستم دراز شد…با چشمهای تار…قرص را دیدم…برداشتم و بالا انداختم…صدای نگرانش را می شنیدم…اما نمی توانستم بگویم خوبم…چون خوب نبودم…سالها بود که خوب نبودم…!
شاداب

پریشان تر از آن بودم که بتوانم موقعیتم را درک کنم…فقط می فهمیدم که صورتم هر لحظه خیس تر می شود و معده ام همزمان با معده دیاکو تیر می کشد و می سوزد…هنوز درک درستی از شرایط نداشتم…هنوز حرفهایش را هضم نکرده بودم…باورم نمی شد…اینهمه وحشی گری…اینهمه رذالت…اینهمه پستی…در باورم نمی گنجید…اینهمه زجر…اینهمه درد…اینهمه عذاب…چطور تحمل کرده بودند؟؟؟لحظه ای تصور کردم..خودم را به جای دانیار گذاشتم…جلوی چشمم به مادرم تجاوز کنند…وای…سرش را ببرند…وای…چطور همانجا سنکوپ نکرده…چطور نمرده…چطور دوام آورده…؟؟؟

صدای دیاکو هرلحظه ضعیف تر می شد…اما اصرار داشت ادامه دهد…حالش خوش نبود…روانش خراب بود…جسمش خراب تر…التماسش کردم که حرف نزند…اما ادامه داد:

-همون شب داییم فراریمون داد…گفت اینجا دیگه جای موندن نیست…گفت تو بزرگ شدی و باید حواست به خواهر و برادرت باشه…من نمی تونم همراهتون بیام..باید بمونم و مردمی که هنوز فرار نکردن رو نجات بدم…تو باید قوی باشی…

هی…

-بردمون سر راه..یه راه سنگلاخ…یه کوه رو نشونم داد و گفت..اگه این کوه رو رد کنین دیگه جاتون امنه…حواست باشه سر و صدا نکنین…به چشم نیاین…دیده بشین مهلتتون نمی دن…یه کم آب و غذا بهمون داد و راهیمون کرد…نمی تونم بهت بگم چطوری و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم…اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود…با برگا تمیزش می کردیم…اما فایده نداشت…نمی دونم وبا بود…حصبه بود…چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت…نمی خواستم باور کنم که دایانم دیگه نفس نمی کشه…اما واقعا مرده بود…خاکش کردیم…منو دانیار با هم…من گریه می کردم..اما دانیار نه…فقط با دستای کوچیکش خاک می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت…و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش…

سرش را از لبه صندلی جدا کرد و گفت:

-می دونی اولین جمله ای که بعد از سه ماه به زبون آورد چی بود؟

خندید…تلختر از هرچه گریه…

-تو کشتی…تو بابا رو کشتی…تو مامانو کشتی…تو دایان رو کشتی…

موهایش را چنگ زد.

-خیلی سعی کردم واسش توضیح بدم…که اون برادری که همیشه جلوی مزاحمای خیابونی می ایستاده و حمایتش می کرده و قهرمانش بوده…نمی تونسته با دست خالی…با مسلسل و تیر و تفنگ بجنگه و خونوادش رو نجات بده…اما فایده نداشت…نمی پذیرفت…یکی دو سال بعدش بهم گفت ترسو…می گفت اگه می مردیم..بهتر بود تا تیکه پاره شدن پدر و مادرمون رو ببینیم…می گفت ما هم باید می ردیم..باید می ذاشتی که ما رو هم بکشن…نمی دونست که من تو اون شرایط فقط به نجات دادن تنها کسانی که واسم مونده بود فکر می کردم نه خودم…واسه جون اونا می ترسیدم..نه خودم…! دانیار هیچ وقت تصمیم منو درک نکرد…هیچ وقت…! می دونستم دیگه پیش چشمش شکستم..می دونستم دیگه بهم اعتقاد نداره…اما دین و ایمون من این بچه بود…تنها کسی که تو این دنیا داشتم…تنها کسی که واسم مونده بود…به همه کاری تن دادم…تا…

حرفش را قطع کرد…با خشونت از جا برخاست…آنقدر سریع که صندلی واژگون شد…

-من از جونم گذشتم تا این بچه رو به این سن رسوندم…شماها چهارسالیگتون رو یادتون میاد؟؟؟تو بغل پدر ومادرتون..تو خونه گرم و نرم..اصلا بدترین شرایطی که میشه واسه یه بچه چهار ساله تصور کرد چیه؟ اینه که پرورشگاهی باشه..یا پدر و مادر خوبی نداشته باشه…یا بذارنش سر چهار راه گدایی کنه…اما دانیار من…تو سن چهارسالگی…در حالیکه هنوز نفس می کشید..مرد…!می گن اتاق خواب بچه ها رو از پدر ومادرشون جدا کنین چون روابط زناشویی روحشون رو اذیت می کنه…تو ذهنشون حک میشه و کلی مشکل روحی ایجاد می کنه…اونوقت پنج مرد…جلوی چشم دانیار…جلوی چشم بچه ای که هیچ درکی از این روابط نداشت…به نوبت و دسته جمعی..به مادرم تجاوز کردن…دانیار من بیست و پنج ساله که نمی تونه بخوابه…هیچ روانکاوی نتونسته کمکش کنه…هیچ دارویی نتونسته آرومش کنه…اونوقت این بچه قرتی های تهرانی…که نمی تونن شلوارشون رو بالا بکشن و افتخارشون نمایش مارک لباس زیرشونه…پشت سرش حرف می زنن؟؟؟من بزرگش کردم..توی لحظه به لحظه زندگیش بودم…بهتر از خود خدا می شناسمش…این بچه تنها آسیبی که می تونه به دیگران بزنه از طریق دود سیگارشه…اصلا با محیط بیرون قهره…اگه یه سال باهاش حرف نزنی لام تا کام باز نمی کنه…اونقدر سرده…اونقدر احساسش داغونه…که حوصله آسیب زدن به دیگران رو نداره…

صدایش بالاتر رفت:

-تجاوز؟؟؟دانیار اراده کنه صدتا دختر از سر و کولش بالا می رن…نشنیدی؟؟؟قد وبالاش رو ندیدی؟؟؟آخه چه احتیاجی داره تجاوز کنه؟؟؟چون سرده…چون گوشه گیره…چون به کسی محل نمی ده و با کسی نمی جوشه…میشه منبع خبر مردم…میشه فرد مرموز جامعه…و از اونجایی که همه افراد مرموز حتما خلافکارن..هرچی انگه به این بچه می چسبونن…

می گفتم الان است که سکته کند.

-دستگیری به جرم حمل سلاح سرد؟؟؟دانیار تو خونش حتی حشره کشم نگه نمی داره…نه اینکه خیلی دلرحم باشه…واسش مهم نیست…هیچی…حتی خودش…حتی جونش…دانیار من یه مرده متحرکه شاداب…می فهمی؟؟؟یه مرده که فقط نفس می کشه…و با هر نفس کابوس می بینه و عذاب می کشه…

کمی جلو رفتم..می خواستم بگویم غلط کردم..نگو..نکن..اما باز داد زد..

-چطور به خودتون اجازه می دین اینقدر راحت در مورد کسی که هیچی از زندگیش نمی دونین قضاوت کنین؟؟؟چرا اینقدر راحت پشت سر مردمی که هرکدوم تو زندگیشون کلی بدبختی و مشکل دارن حرف می زنین؟؟؟چطور اینقدر راحت شخصیت آدما رو زیر سوال می برین؟؟؟کدوم اخراج؟؟؟کدوم تخلف؟؟؟دانیار من با معدل نوزده و خرده ای ارشدش رو گرفت…تو یکی از بهترین رشته ها…از یکی از بهترین دانشگاه ها…! هوش و نبوغش رو ندیدین؟؟؟؟

دیگر نتوانستم سرپا بایستم…روی مبل افتادم…!

-آره قبول دارم…با دخترای زیادی ارتباط داشته…اما من به چشم خودم دیدم که اونا دنبالش بودن..اونا خواستن…گفتم دانیار نکن…گفت من از روز اول بهشون گفتم…ازدواج نه…رابطه طولانی مدت نه…آویزون زندگیم شدن نه…اینکه دخترا احمقن و همشون فکر می کنن می تونن از آدمی مثل دانیار یه عاشق مجنون و مرد زندگی بسازن ربطی به برادر من نداره…نمی گم کارش درسته…اما حداقل صداقت داره…کسی رو گول نمی زنه…دختری رو اغفال نمی کنه…اگه دخترا خراب شدن و اینقدر راحت بهش پا می دن…تقصیر دانیار نیست…پس بیجا می کنن که از حرص دلشون پشت سرش بدگویی می کنن…غلط می کنن پشت سر این بچه حرف می زنن…!

هق هق کنان صورتم را بین دستهایم پنهان کردم…من با این حرف نسنجیده چه کرده بودم؟؟؟چه آتشی در دل این مرد روشن کرده بودم…چه زخمی را نمک پاشیده بودم…از چه کسی بدگویی کرده بودم…!
دیاکو:

نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم…فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب…مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده..در خودش جمع شده و گریه می کند…ناگهان تمام خشمم فرو نشست…این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده بود؟
خسته و بیحال روی مبل نشستم.درد معده ای که یادگار همان دوران بود عذابم می داد.به زور چند قلپ آب خوردم و دستی به صورت ملتهبم کشیدم.نگاهش کردم..آنقدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی برای دلداری اش پیدا نمی کردم.منتظر ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم:

-شاداب؟؟

دستهایش را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد…تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت.دلم سوخت…روح این دختر تحمل اینهمه خشونت را نداشت…نباید اینطور آزرده اش می کردم…اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند ساله بعد از این همه مدت…یک دفعه سرباز کرد و ترکشهایش دامان شاداب را گرفت.آرام گفتم:

-شاداب خانوم…بسه دیگه…!

اما انگار با هر کلمه من بغضهای جدیدش می شکستند و اشکهایش سریعتر از قبل فرو می ریختند.برخاستم و نزدیکش رفتم.کنار پاهای کوچکش زانو زدم و گفتم:

-شاداب منو ببین…

از نگاهم فرار می کرد.چشمها و دماغ قرمز شده اش…عذاب وجدانم را بیشتر کرد.دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم:

-آخه واسه چی اینجوری گریه می کنی؟از من ترسیدی؟

سرش را تکان داد..یعنی نه.

-پس چی؟

درحالیکه چانه اش هنوز می لرزید گفت:

-من حرف خیلی بدی زدم…من…نمی خواستم…

لبخندی زدم و بلند شدم.

-نه…مقصر تو نیستی…همسن و سالای تو حق دارن که این چیزا رو درک نکنن…چون هیچ وقت جای من یا دانیار نبودن…من واسه خودم ناراحت نیستم…اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه…چون فقط من و خدا می دونیم چه زجری می کشه…گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه..شاید بهتر بود ما هم می مردیم…شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا اینکه اینجوری روزی هزار بار بمیره…به هرحال…دیگه گذشته…و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی می گه…اما من هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم..عصبانیتم رو هم بذار به پای عشق برادری.

سرش را بالا گرفت…هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روی گونه اش می غلتید.

-یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست…یه چیزی که دردش رو کمتر کنه؟؟؟

چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم:

-نمی دونم…منکه هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم…می دونی باید یه حسی باشه که بخوای بهش تلنگر بزنی…اون حسه تو دانیار نیست دیگه…

برخاست…اشکهایش را پاک کرد و گفت:

-نه اینجوری نیست…نمیشه که هیچی نباشه…اون شما رو دوست داره…به من کمک می کنه…اینا یعنی یه چیزی هست…یه چیزی که سرکوب شده…یه چیزی که خوابیده و باید بیدار بشه…

چه حرفهایی بلد بود این دختربچه احساساتی…!

-واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟

درحالیکه دماغش را بالا می کشید گفت:

-نمی دونم..اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم.

دلم نمی خواست با گفتن “بی فایده ست” بیشتر از این دلش را بشکنم.پس لبخندی زدم و گفتم:

-باشه…ببینم چیکار می کنی…من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران…بقیه کاراش با خودته…چیزی هم لازم داشتی بگو…

با ذوق خندید و گفت:

-وای ممنونم…!

خسته بودم…نیاز به تنهایی داشتم…پشت میزم نشستم و گفتم:

-من ممنونم…الانم دیگه بهتره بری خونه…دیر میشه…

با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت…اما چندثانیه بعد دوباره داخل شد…دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود…با نگاه خیره بر زمین و دستهای آویزان قفل شده درهم…!

-چیزی می خوای؟

کمی مکث کرد و بعد گفت:

-شما از دست من ناراحت نیستین؟؟؟

آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود.با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:

-نه دختر خوب…دلخور چرا؟

-معدتون درد نمی کنه؟

-نه…خوبم..نگران نباش…

کمی با انگشتانش بازی کرد و کاغذی که در مشتش نهفته بود روی میز گذاشت.

-این تلفن خونمونه…اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین…!

دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم…!

-باشه…مرسی…

صورتش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست…سرسری خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.

خندیدم و سر تکان دادم…!چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم…!

شاداب

مادر در حالیکه روی پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:

-الهی من بمیرم…الهی بمیرم واسه این دو تا جوون…خیر نبینه باعث و بانی این جنگ..خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست فطرت رو…چه بلایی به سر مردممون آورد…چه کرد با این کشور…بمیرم الهی…

با بغض گفتم:

-باید دانیار رو ببینی…هیچ حسی تو نگاهش نیست…انگار داری با یه رباط حرف می زنی…دیاکو رو ندیدی…می گفتم الانه که روح از تنش بره…نمی دونی چه حالی شده بود…نمی دونی چجوری می لرزید…

مادر لبش را گزید و گفت:

-فکر می کنی کم دردیه؟؟؟جلو چشمت پدرت رو تیربارون کنن…مادرت رو سر ببرن…از همه بدتر…اون صحنه های تجاوزه…که تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه…بیچاره اون پسر…معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه…بیچاره تر از اون دیاکو…که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو…واقعا باید به این پسر آفرین گفت…کو همچین مردی؟؟؟مگه دیگه اینجور آدمی پیدا میشه؟؟؟تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه…پدر به ناموسش رحم نمی کنه….وجود همچین آدمایی مثل رویاست…احسنت به غیرتش…آفرین به گذشتش…مرحبا به این دل بزرگش…!

دلم از تعریف های مادر غنج می رفت…دیاکوی من…در چشم همه..یک اسطوره بود…!

-حالا تو می خوای چیکار کنی؟نمیشه که بری خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزی…!

بادم خوابید…مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.

-شادی رو هم با خودم می برم..تبسمم هست…تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.

کمی فکر کرد و گفت:

-نه…نمیشه…تا شما برگردین دلم هزار راه می ره.

نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهمتر..خوشحال کردنش بگذرم.با التماس گفتم:

-مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟؟به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه…تازه مگه دیاکو رو ندیدی؟مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره…آخه بهش میاد آدم بدی باشه؟؟؟

مادر آه کشید و گفت:

-نه…بهش نمیاد…ولی اینقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.

با حسرت سرم را پایین انداختم.مادر انگار که کشف مهمی کرده باشد گفت:

-خب چرا تو شرکت جشن نمی گیرین؟

با ناراحتی گفتم:

-آخه شرکت جای این حرفاست؟دیاکو با اون همه جبروتش آهنگ تولدت مبارک بخونه تو شرکت؟؟؟

دستانش را گرفتم:

-اصلا خودتم بیا..ها؟

اخم کرد.

-چه حرفایی می زنی دختر…من کجا بیام..سن و سال من به اینجور مهمونیا می خوره آخه؟

هیجانزده گفتم:

-تو روز که کسی نیست..خودمونیم..قبل از اینکه مهمونا برسن برگرد…خوبه؟؟؟

سرش را تکان داد و با قاطعیت گفت:

-من کلی کار دارم..نمی تونم…

نزدیک بود گریه کنم.

-مامان..تو رو خدا…

شادی هم از دامانش آویخت:

-مامانی…اجازه بده دیگه…پوسیدیم تو این خونه…به خدا خوش می گذره.

مادر مستاصل به صورتهای غرق خواهشمان نگاه کرد..انگشت اشاره اش را بالا برد و گفت:

-آدرس دقیق و شماره تلفن خونش…شماره موبایلش و شماره تبسم رو بهم بده…تا قبل از ساعت ده هم باید خونه باشین…وگرنه بار آخرتون میشه که بدون من جایی می رین…

شادی هلهله کنان خودش را در آغوشم انداخت…اما ناگهان ایستاد و گفت:

-ولی ما که لباس نداریم…!چی بپوشیم؟

مادر با همان لحن شاکی اش گفت:

-واسه تو یه تونیک می دوزم…با اون شلوار جینی که شاداب واست خریده بپوش…تو هم بیا اندازه ت رو بگیرم..ببینم با این پارچه هایی که دارم می تونم یه چیزی سرهم کنم یا نه…!

می دانستم که همین پنج_شش متر پارچه هم هزینه زیادی بر مادرم متحمل می کند…اما او با بزرگواری و به خاطر خوشحالی من و شادی…مثل همیشه…گذشت کرد…!
-دلقک خودتی و اون شرک و کردک…! مگه من میمون سیرکم که بیام اون کردک یخ و ماست رو بخندونم؟

با چاپلوسی گفتم:

-یعنی به خاطر منم نمیای؟

چینی بر بینی اش انداخت و گفت:

-مثلا تو خیلی شخصیت مهمی هستی؟

توی چشمانش نگاه کردم و و مظلومانه گفتم:

-تبسم؟؟؟

رویش را برگرداند و گفت:

-ایش…قیافت رو که اینجوری می کنی شبیه سگ آقای پتی بل می شی ..یه وقت اینجوری واسه دیاکو عشوه نیای…!

به خاطر منافعم مظلومیتم را حفظ کردم.

-تبسم جونم…!

بی تفاوت گفت:

-زهرمار…فکر کردی من خرم؟فکر کردی نمی دونم می خوای از نمک وجود من واسه روشن کردن ترموستات دیاکو..اونم به نفع خودت…سوء استفاده کنی؟؟؟می خوام صد سال سیاه این کردک نخنده…دیاکو هم محل سگ به تو نده…به من چه؟حالا باز اگه شهاب جون بود یه چیزی…!

با هیجان گفتم:

-خب حتما دعوتش می کنه…دوستشه به هرحال…

لب و لوچه اش را کج کرد و گفت:

-نه…حالا که فکر می کنم می بینم شهاب رو نمی خوام…هرچی ترموستات دیاکو خرابه مال این اکتیوه…خاک بر سر هر روز با یکیه…افشین جون بهتره…سر به زیره…آقاست…البته عین خودمون شپش تو جیبش بندری می رقصه ها…ولی بهتر از اون شهاب پولدارِ خوشتیپِ چندشه…!

اگر ساکت می ماندم تا خود صبح حرف می زد.با عجله گفتم:

-خب اونم از دوستای صمیمیشه…میادش حتماً…

یک لنگه ابرویش را بالا برد و گفت:

-اِ..اینجوریه؟؟قبلا تا از این حرف می زدم… می گفتی بی ادبی منحرفی…حالا که کارت گیره..هرچی من می خوام همونه…آره؟

خندیدم و دستم را دور گردنش انداختم:

-به خدا جبران می کنم..آخه منو شادی رو که می شناسی…پشه تو دهنمون می ماسه…ولی تو ماشالا شیرینی…با نمکی…مجلس گرم کنی…می تونی یخ دانیار رو باز کنی…

خودش را عقب کشید و گفت:

-بکش کنار سبکسرِ نادان…دقیق بنال ببینم چی می خوای…نکنه توقع داری ترموستاتش رو روشن کنم؟؟؟آخه بدبخت…اون همینجوریشم تو کار تجاوزه…یخ کجاشو باز کنم؟

حرصم گرفت:

-وای تبسم…صدبار گفتم اون حرفا شایعه بوده…واسش حرف درآوردن…حالا خبر مرگت میای یا نه؟

کمی نگاهم کرد و گفت:

-به من چی می رسه؟؟؟

با خوشحالی گفتم:

-تو بیا..قول می دم دست خالی بیرون نری…

با ناز نگاهش را از من گرفت و گفت:

-بذار ببینم چی میشه…حالا کفشو چیکار می کنی؟ نکنه می خوای با اون کت و دامن زرشکی…کتونی سبزایی که تازه خریدی بپوشی؟؟؟

بعد ناگهان زد زیر خنده و گفت:

-وای فکر کن…خیلی با حال می شی شاداب…!

مشتی بر بازویش کوبیدم و گفتم:

-خودت رو مسخره کن بی تربیت…یکی از دوستام یه صندل همون رنگی با پاشنه های کوچولوی نخودی داره.اصلا به خاطر اون…رنگ پارچمو زرشکی انتخاب کردم.

جیغش به هوا رفت:

-تو غلط کردی…خودم اینجا بوقم؟

چشمک زدم و گفتم:

-نکنه می خوای با اون پیرهن آبیه صندل قرمز بپوشی؟؟؟

با حرص بر بازویم کوبید و گفت:

-تف به اون ذات خرابت شاداب…!
راس ساعت هشت صبح دم در آپارتمان دیاکو بودیم.تبسم بر پشت دستش کوبید و گفت:

-این تایم تیبلت (time table) منو کشته شاداب خانوم…از پنج صبح ول شدیم تو خیابون…که مبادا دیر برسیم…آخه گاگول…بر اساس کدوم جی پی اس از خونه ما تا اینجا پنج ساعت راه بود؟ها؟

سرم را خاراندم.حق با تبسم بود.دیاکو گفته بود ساعت نه… از ترس دیر رسیدن شش صبح حرکت کرده بودیم.تازه با کلی معطلی اتوبوس و مترو..باز هم یکساعت زود رسیده بودیم.

-الان دقیقا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟

با کلافگی گفتم:

-اه..تبسم…چقدر غر می زنی..یه دقیقه زبون به دهن بگیر.

نگهبان مجتمع چپ چپ نگاهمان می کرد…آنجا ماندنمان درست نبود…

-چاره ای نیست دیگه…با این بار و بندیل دستمون زشته اینجا وایسیم…بریم بالا…

تبسم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

-عواقبش پای خودت..اگه با صحنه های مثبت هیجده مواجه شدی نزنی خودت رو بکشی…حوصله نعش کشی ندارم.

در مورد دیاکو…حتی به شوخی هم این قضیه را نمی پذیرفتم.با غیظ گفتم:

-خفه..دیاکو اهل این حرفا نیست…!

خودش را توی آسانسور جا کرد و گفت:

-آره جون خودت…یه مرد به من نشون بده که تو این خط ها نباشه…!

حوصله بحث کردن نداشتم..آنهم با این تپش کر کننده قلبم.

پلاستیکهای دستم را روی زمین گذاشتم و دستهای عرق کرده ام را به مانتویم مالیدم و زنگ را به صدا در آوردم.با تاخیر چند دقیقه ای در باز شد و دیاکو با رکابی سفید و گرمکن مشکی…موهای آشفته و چشمان خواب آلود در چارچوب قرار گرفت.هرسه با هم سلام کردیم.با تعجب گفت:

-شمایین؟؟؟

هر سه نفرمان سرمان را پایین انداخته بودیم…عادت نداشتم بیشتر از آرنجش را لخت ببینم.

من من کنان گفتم:

-ببخشید…انگار خیلی زود رسیدیم.

از مقابل در کنار رفت و گفت:

-نه..خوش اومدین..بفرمایین.

کف خانه اش مفروش بود..کفشهایمان را در آوردیم…تبسم بلبل زبانی می کرد.

-انگار از خواب بیدارتون کردیم…شرمنده ها..ولی گفتیم نکنه ترافیک باشه و دیر برسیم…البته ساعت از هشتم رد شده…الان که دیگه وقت خواب نیست…

ضربه آرامی به پای تبسم زدم.دیاکو خندید و گفت:

-آره حق با شماست…دیشب تا دیروقت بیدار بودم…خواب موندم…آشپزخونه اونجاست…شما راحت باشین منم الان میام.

خریدها را روی کانتر گذاشتیم.تبسم گفت:

-دیدی گفتم؟تا دیر وقت واسه چی بیدار بوده؟ اصلا طبق یه اصل کلی مردا به سه دلیل شبا دیر می خوابن…انجام عمل خاک بر سری…مشاهده عمل خاک بر سری…مطالعه در مورد عمل خاک بر سری…! از اونجایی که این جناب شرک همسن پدربزرگ مرحوم منه دیگه کار از مطالعه و مشاهده گذشته و قطعا مشغول انجام فعل کثیف خاک بر سری بوده…می گی نه…حالا بذار وقتی رفت…می ریم تو اتاقش رو می گردیم…اگه یه بالنی..بادکنکی…چیزی پیدا نکردیم…هرچی دلت خواست بگو…

صدای دیاکو را از پشت سرمان شنیدم و مردم..!

-چی شده؟بادکنک نخریدین؟فکر می کنم سوپری سر کوچه داشته باشه…!

تبسم از جا پرید و گفت:

-وای قلبم…بابا شما چرا اینجوری داخل ما میشین؟؟؟تو رو خدا قبلش یه خبری بدین…!

دیاکو بلند خندید و گفت:

-من داخل کسی نشدم خانومِ تبسم خانوم …شما حواستون نبود.

بمیری تبسم…بمیری با این حرف زدنت…بمیری…!

منکه ترجیح دادم اصلا نچرخم و نبینمش…تبسم هم که بی شک از دست رفته بود با آن سوتی وحشتناکش…!

فکر کنم حال خراب ما را فهمید که ادامه نداد..اما هنوز لبخند روی لبش بود.

-صبحونه خوردین؟

شادی که سکوت ضایع ما دو نفر را دید گفت:

-بله…دستتون درد نکنه…

وارد آشپزخانه شد..درحالیکه خودم را مشغول کیسه های خرید نشان می دادم زیرچشمی نگاهش کردم.رکابی اش را با یک تی شرت ساده عوض کرده بود.

-حالا که اینجایین یکمم با من بخورین..تنهایی از گلوم پایین نمی ره…!

تبسم خواست حرف بزند…محکم به پایش کوبیدم..برای امروز بس بود…!
تا ساعت چهار بی وقفه کار کردیم.کیک را که سفارش داده بودیم.اما خودمان شیرینی خانگی پختیم.سالاد الویه درست کردیم.میوه هایی که دیاکو خریده بود شستیم و چیدیم.سالن را تزیین کردیم.شادی هم وظیفه نظافت را بر عهده داشت.البته در این بین مجبور بودم مرتب تبسم را از اتاقهای مختلف بیرون بکشم…چون از بس از دست دیاکو حرصش گرفته بود که به قول خودش می خواست با پیدا کردن بالن و بادکنک گناهکار بودنش را ثابت کند.

تمام سعی ام را کردم که امانتدار باشم و جلوی کنجکاوی ام را بگیرم.اما همه وجودم تمنا بود برای بازرسی کل زندگی اش..دلم می خواست اتاقها را یکی یکی بگردم…کمدها را باز کنم..عطرهایش را ببویم..عکسهایش را ببینم…ظرفهایش…وسایل خانه اش…همه و همه..اما وجدان و تربیتم اجازه نمی داد.

تبسم از سرویس بهداشتی داد زد:

-شاداب…اینجا دستشویی ایرانی نداره.

من هم داد زدم:

-که چی؟

-حالا من چیکار کنم؟؟؟رو اینا نمی تونم خب.

غش غش خندیدم.

-یعنی چی نمی تونی…بشین روش دیگه.

-نمیشه بابا…احساس می کنم رو مبلم..روم نمیشه کاری بکنم…!

شادی که دستش را روی دلش گذاشته بود…من از او بدتر…

-خفه شی شاداب…به چی می خندی؟مگه تو نمی دونی من همیشه یُبسم؟حالا که گرفته…من چه خاکی تو سرم بریزم؟رو این نمی تونم زور بزنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا