رمان زحل

پارت 4 رمان زحل

1
(1)

_ چه رُلی؟

سکوت کرد و برگشت به روبروش نگاه کرد.

دوباره موهامو زیر روسری کردم، تیک گرفته بودم، هی با روسریم ور می رفتم…

بردیا آروم گفت:

_زحل؛ هر چی خطا کردی، بسه…

_ به تو ربطی نداره، زندگی منه.

نعره زد! می دونید فرق نعره با داد چیه؟… داد رو می شه تحمل کرد، ولی نعره رو،نه. وقتییکی نعره می زنه، پاره نشدن تارای صوتیش،یه معجزه است. یعنی از اون صدا تنت می لرزه… بردیا نعره زد، مثل یه شیر که تیر به تنش نشسته…

_ لعنتی…؛ چرا گوش نمی دی ؟ چرا نمی فهمی؟…

سه بار دو دستی، محکم کوبید رو فرمون. با چشمای گرد نگاش کردم، چشه؟ وحشی! ترسیدم.

_ صداتو برای من بالا نبر هااا، من بخوام، هوار بزنم، صدام مافوق صوته،… تو مگه کی من هستی، که امر کنی و من باید اطاعت کنم؟… بچه سوسول پولدار ! فکر کرده منم ننه بابا دارم، که ساپورتم کنند.

بردیا برگشت و بهم نگاه کرد. به حدی عصبانی بود، که فکر کردم می خواد بزنه تو دهنم. گارد گرفتم، یکه خورده نگام کرد و شاکی گفت:

_ نگاش کن! انقدر با لات و لوطا دم خور بوده، واسه من گارد می گیره.

با اخم گفتم:

_ آخه وحشی شدی، نعره می کشی، گفتم لابد الآنم می خوای چنگ بندازی.

بردیا_ نچ! تو چرا این قدر آهن سرکجی؟

دهنمو بستم. یعنی چی آهن سرکجم… اومدم جواب بدم، ولی نمی دونستم چی بگم…

سرشو تکون داد و گفت:

_ بدو جواب بده! سریع هااا… فقط به فکر جواب دادنه. تو فکر کردی مادر پدر من، اون ور کارخونه دارن، بسته بسته پول برای من میفرستن؟ نه عزیزم، پدر و مادر من دو تا بازنشسته ی فرهنگین، که با پول بازنشستگی و وام و پسانداز و کمک پدربزرگم، به خاطر دو تا خواهرام رفتن اون ور… هنوزم دارن اون جا کار میکنن، قسط واماشونو میفرستن، ما این جا پرداخت کنیم… اون خونه ای هم که تو دیدی،بزرگه و الآن تو محل خوبیه، برای چهل سال پیشه، که اون محل اصلاً محل بالایی نبوده… اون خونه اصلاً قیمتی نداشته، الآن اون منطقه گرون شده.

_ چرا به من می گی؟

بردیا_ چون تا حرف می زنم می گی : «ننه بابا»

_ ننه بابا داشتی، که شدی این دیگه… من تو خیابون و پارک بزرگ شدم، از اونم بد تر… جایی که خیابون از اون جا امن تر بود.

بردیا به بیرون نگاه کرد و گفت:

_تو چرا حرف منو نمی فهمی؟! من می گم تا این جا خطا رفتی؟… باشه، از حالا به بعد درست زندگی کن!

_ منظورت اینه که بمیرم؟ «زل زد تو چشام، گفتم»: تو نمی فهمی بردیا! تو نه جای منی، نه می تونی منو درک کنی.

بردیا_ بگو بفهمم.

_ از کجا بیارم بخورم،؟ اجاره خونه رو چه جوری بدم؟

_ از کجا بیارم بخورم،؟ اجاره خونه رو چه جوری بدم؟

بردیا_ من برات کار پیدا می کنم.

_ من مهارتی ندارم. تحصیلات ندارم. تو چرا نمی فهمی؟ مثلاً بشم فروشنده، که مهارتش زبون دار بودنه، مگه من می تونم با پونصد’ششصد تومن زندگی کنم؟ کرایه بدم، پول آب و برق بدم، کرایه ماشین بدم یا بخورم؟ تازه، من پول پیش خونه هم ندارم…بماند که هدی هم هست… از اینا بد تر، کسی به یه دختر تنها خونه نمی ده، بده هم سیخونک می زنه.

بردیا سری تکون داد و گفت:

_ آره… توجیه کن!

داد زدم:

_اه!

بردیا_ کسی که خروار خروار پول مفت گیرش اومده،بله که با پونصد ششصد تومن نمی تونه زندگی کنه.

_ مفت! ” سری تکون دادم و رومو برگردوندم و گفتم”: نفست از جای گرم درمیاد.

صدای زنگ گوشیش تو فضا پیچید، جواب داد و گفت:

_ بله… الان میایم… نه… «گوشی رو قطع کرد و گفت»: بریم ناهار بخوریم.

تو آینه به خودم نگاه کردم، سر و صورتم هنوز کبود بود. سرمو به زیر انداختم .صداش باز تو سرم پیچید: «ظرافت نداری» … راست می گه، این صورت یه دختر بیست و پنج ساله است؟… اوج زیبایییه زن، بین بیست و پنج تا سی و پنج سالگیه، بعد صورت من!… خوب منم زیبایی می خوام، دوست دارم به خودم برسم، دوست دارم نگاه تحسین آمیزیه مرد رو به خودم ببینم، خوب سهمم نبوده…

بردیا پیاده شد.

_ چرا پیاده نمی شی؟

_ نمیام.

اخم کرد و در رو باز کرد برام نگاش کردم و گفت :

_ یعنی چی؟ پیاده شو ببینم.

نگامو ازش گرفتم و سرمو به زیر انداختم . گفتم:

_ملت شیک و مجلسی بلند می شن می رن رستوران، بعد… بعد من…

بهش نگاه کردم، یه تی شرت سه دگمه ی آبی لاجوردی ساده تنش بود، با یه شلوار جین خوش دوخت سرمه ای. گفتم:

_اصلا افت داره با یه آش و لاش بری رستوران…

خودم از حرفی که در مورد خودم زدم، دلم زیر و رو شد.

بردیا مطمئن گفت:

_ من مشکلی ندارم…

بایه صدای گرفته، با عصبانیت گفتم:

_من دارم! من تنها می رم رستوران، کسی هم جرات نداره حرف بزنه، ولی با توی… با توی … اَه…

رومو با حرص برگردوندم و بردیا گفت :

خیلی خوب… بشین، غذا رو میارم تو ماشین.

_تو برو!

_ منم داخل ماشین می خورم، اون دو تا هم با هم تنها باشن…

تا اون جمله آخر رو گفت، حال من خراب شد… به هم ریختم… “اون دو تا”… “اون دو تا تنها باشن؟”… دلم می خواد بمیرم…. زحل خاک تو سرت! تو جونتو برای هدی می دی… آره! جونمو می دم… چه مرگته؟

بردیا_ ببینمت!

دارم منفجر می شم، بردیا هم ول نمی کنه. باید حتما گریه منو ببینه، خیالش راحت بشه… نمی ذاره این غرور لعنتیم برام بمونه… اه! چرا نمی ره…

با بغض و جیغ آروم و صدای خشدار گفتم:

_برو دیگه!

جای رفتن، سر و شونه ام رو به آغوش کشید.. و من عین بمب ترکیدم… زحل رسوا شدی… حداقل بغضتو خالی کن، که جلوی اون دو تا سوتی ندی… نمی خوام گریه کنم… بوی ادکلنش داره مغزمو مختل می کنه… چه قدر شکمش سفته… الآن وقت آنالیز کردنه؟!؟!؟!

صداشو می شنیدم، آروم می گفت:

_”سیس… “… و دست رو سرم می کشید…

لعنتی؛ ادامه بدی ، بغض “۲۵” ساله ام رو همین طور _که من تو ماشینم و تو جلوی در ایستادی و سرمو تو بغلت گرفتی_ خالی می کنم ها… من بی جنبه ام، محبت ندیدم… نکن!… نکن!… برای تو تفریحه،… اصلا برای تو هیچه، و برای من می شه… می شه… هیس! هیس زحل ؛ …

سرشو نزدیکم کرد، اینو از حالت عضلات شکمش که سرمو بهش چسبونده بود، فهمیدم. گفت :

_ می خوای ما بریمیه جای دیگه؟…

با مشتم، آروم به شکمش زدم و با همون صدای بغض آلود ، گریون با حرص گفتم:

_ بهم محبت نکن!

بردیا_ باشه، هیس! باشه… مردم دور و برمونن، باشه… آروم باش!… من برم غذا بگیرم، آب برات بگیرم، بیام…

دلم نمی خواست بره، دلم می خواست قدرت داشتم ، تموم مردم دنیا رو می کشتم تا خودم تو این لحظه با بردیا تنها باشم!

یهو انگار تو چرت بودم و هوشیار شدم. با تعجب افکارم رو مرور کردم… من چِمه…؟ بابا این بچه سوسوله، دلش سوخته برات، بس که بدبختی… بعد تو رو تَوَهم برداشته. تا ته افکار فانتزیت هم تخته گاز داری می ری…

بردیا در رو بست و گره بغض من باز شد… از خودم و زندگیم و گذشته ام در عذابم… از این که بهم ترحم می کنه متنفرم… از این حسادتی که به هدی دارم، متنفرم… چه قدر دلم می خواد بمیرم…

بردیا در رو بست و گره بغض من باز شد… از خودم و زندگیم و گذشته ام در عذابم… از این که بهم ترحم می کنه متنفرم… از این حسادتی که به هدی دارم، متنفرم… چه قدر دلم می خواد بمیرم… ولی اون بهم محبت می کنه و من محتاج محبتم و نمی تونم جلوی خودمو بگیرم، میخوام جای هدی باشم… ،امّا می دونم که بردیا فقط به خاطر دلسوزیه، که بهم محبت می کنه… طی این سال ها هیچ کس به من محبت نکرده و حالا یکی اومده و داره خلاف جهت جریان آب شنا می کنه…

بسه زحل! قوی باش!… بسه!… چته راه به راه گریه می کنی؟ تو قبلاً هیچ وقت گریه نمی کردی… پاشو خودتو جمع کن! هوا برت نداره!… اینا پس فردا می رن پی کارشون، بعد علی می مونه و حوضش ها… این قدر خاک بر سر محبت نباش! هرچی بیشتر محافظه کار باشی ، بعدها کم تر پشیمون می شی… تو از هر لحاظ گرگ باشی، تجربه ای تو این زمینه نداری…

در ماشینو باز کردم، که تو هوای آزاد نفسم بالا بیاد و بتونم بغضم رو قورت بدم. تا بردیا نیومده، این اشکا باید تموم بشن… یه نفیس عمیق کشیدم. خاک بر سر هوای تهران، که همش دوده، نمی شه نفس کشید…

یهو در به ضرب تا ته باز شد. شوکه سربلند کردم، دیدم کورشه. با چشمای گرد نگاش کردم، قلبم اومد تو دهنم، این کجا بود؟!…

کورش با اون سیبیل های مزخرفش پوزخندی زد و گفت:

_ زحل؛… آخ زحل؛… حالا دیگه رفتی تو نخ بچه پولدارا آره؟! … حالا دیگه این قدر شیر شدی که منو می زنی؟!…

_ گمشو ببینم باااو، شغال!

یقه ام رو گرفت. جیغ زدم:

_دستتو بکش عوضی…

کورش_ ما یه خرده حسابی با هم داریم.

_ آره، هنوز نفس می کشی، افقی نشدی،یقه امو ول کن، خودم می فرستمت بهشت زهرا_(ص)_

کورش_ توی جزغله بچه، منو افقی کنی؟

_ تو نه، شما…! مفنگی الکی هرز.

کورش با اون یکی دستش که آزاد بود، زد تو دهنم، منم با لگد زدم زیر شکمش، از درد خم شد . پیاده شدم و موهاشو همون طور که از درد خم شده بود، گرفتم و سرشو کوبیدم به لبه ی ستون ماشین و گفتم:

_ دست از… سرم… بردار…. بردار.!…

صدای داد یکی از اون ور خیابون اومد:

_ زحل؛… “بردیا بود.”

کورش هم برگشت، دستمو پیچوند. تعادلمو از دست دادم. موهامو تو چنگش گرفت، سرم هنوز بخیه داشت، از شدت درد، حس کردم پوست سرم داره کنده می شه…

بردیا باز داد زد:

_زحل؛…

کورش سرمو طرف خودش گرفت و گفت:

_ کی رو می زنی هرزه؟ هرجایی؛…

از حرفش حسابی خشمگین شدم. با آرنجم زدم تو شکمش، جون نداشتم درست_درمون بزنمش. سرمو کوبید تو شیشهی در عقب، مغزم تکون خورد…

تو دلم بردیا رو فریاد می زدم… صدای برخورد دو تا ماشین اومد، دلم از جا کنده شد. نمی دونم با چه قدرتی کورشو پس زدم ببینم بردیا تصادف نکرده باشه…

همون دستی رو که باهاش پسش زدم رو گرفت و پیچوند. نفسم رفت، امّا چشمم خیابون رو می کاوید. بردیای رو دیدم که آشفته، داره تلاش می کنه از شلوغی رد بشه. تازه خواستم یه نفس ر

بکشم، که کورش با دست آزادش باز موهامو گرفت و خواست سرمو باز بزنه تو شیشه. صدای بردیا رو شنیدم…

_ عوضی ولش کن…

جیغ زدم:

_بردیا…

بردیا خودش رو رسوند به ما، من از کورش ریزجثه تر بودم و کورش از بردیا.

بردیا که تازه نفس بود، کورشو گرفت و انداخت اون ور افتاد به جونش. بی جون و گیج افتادم رو زمین، چشمام تار می دید. دیدم مانی و هدی هم اومدن.

هدی اومد طرفم و نگران گفت:

_زحل… زحل… وای… زحل منو می بینی؟…

بردیا و مانی افتاده بودن به جون کورش.

از سرم یه مایع داغ سُر خورد اومد پایین. هدی با ترس گفت :

_بردیا…؛

کورش با خنده گفت:

_ چیه؟ چته دکتر آمپر چسبوندی؟… خوش رکابه، نه؟… واسه همین زنجیر پاره کردی…

تو اون لحظه می خواستم خرخره ی کورش رو بجوام.

هدی رو پس زدم، پاشم برم بزنمش، کورش زودتر از من جست زد طرفم و دستش فقط به صورتم رسید. تونست صورتمو به ضرب هول بده عقب، گردنم از شدت هول دادنش تیر کشید.

بردیا _در حالی که مانی کورشو نگه داشته بود_ گفت:

_ ببین مرتیکه!، دور و برشون ببینمت، پوستتو زنده زنده می کنم، پرونده پزشیکشون دست منه، نذار بندازمت هلفدونی…

کورش خندید و گفت:

_ واسه این زپرتی حرص می خوری؟ برای این منو بندازی هلفدونی، خر کی باشه…

کورش مثل پُتک تو سرم می خورد کورش با خنده گفت:

-این خودش پرونده اش سیاهه فکر کردی منو بندازی زندان من ساکت میشم؟ «داد زد با حرص» پدر بی پدرتو درمیارم زحل.

مانی_ غلط کردی عوضی معتاد، جمع کن خودتو تا نکشتیمت، راپرت به بابات بدیم جاتو خیس می کنی چه برسه پلیس، ولش کن گورشو گم کنِ، انقدر نیست که تلافی غلطشو کنیم.

کورش ول کردن و کورش با کینه نگام کرد و با حرص گفتم: چیه.

کورش با خنده بلند گفت:

-امشب خوب سرویس بده بهش.

اومدم بلند شم برم بزنمش هدی و بردیا نگهم داشتن و مانی داد زد:

_ گمشو دیگه.

بردیا چمباتمه زد جلوم و با حرص گفتم:ولم کن.

بردیا صورتمو از فکم نگه داشت عصبی بود از روی صورت و چشمای برافروخته اش میشد فهمید گفت:

_ وایستا ببینم، تو میذاری اون بخیه ها جوش بخوره همه سه چهار روزه بخیه اشون جوش میخوره تو یا صبح ها می جنگییا شبا، بایدیجا زندانیت کرد تا در امان باشی….

از حرص حرفای کورش نفس میزدم، تو موهامو تکون داد سرمو معاینه کنه با یه جیغ کوتاه و آروم سرمو عقب کشیدم و بردیا با جدّیت نگهم داشت و گفت: وایستا ببینم…

«دستشو پشتم نگه داشته بود، هدی هم همونطوری از پشتم نشسته بود، مانی اومد بالاسرمون و گفت»:

_ بردیا بذار بلند شن کنار خیابون نشستین دارید معاینه می کنی؟ ملّتم هاج و واج شدن.

بردیا_ مانی برو گاز و چسب اینا بگیر این بخیه دوباره باز شد «بهم با اخم نگاه کرد و مظلوم گفتم»:

_ مگه تقصیر منه؟

بردیا_ تو برای چی از ماشین پیاده شدی؟

_ داشتم خفه می شدم در رو یه کم باز کردم، این… این… بی پدر اومد سراغم…

بردیا_ خیله خوب پاشو ببینم… چیه هدی؟…

برگشتم هدی رو ببینم گردنم تیر کشید، صورتش عین زردچوبه زرد شده بود و عرق رو پیشونیش نشسته بود و گفتم: جیرش دیر شده.

بردیا زیرلب با حرص غرغر کرد و گفت: نمیخواد بلند شو ببینم…

«زیر بازومو گرفت و منو بلند کرد و در ماشینو باز کرد و گفت»:

_ هدی برو جلو بشین… آروم… آروم سرتو نزنی به سقف ماشین…

با حرص و بغض گفتم:

_ خودم میدونم… تو نبودی من عُرضه داشتم الآن نمی تونم یه مفنگی و بزنم…

هدی برگشت با غم نگام کرد و بردیا با ناراحتی گفت:

_ آخه زحل تو مغز تو چی میگذره؟! یارو زده لِهت کرده… خدایا من به این چی بگم؟

مانی اومد و گفت:

_ بردیا… بریم خونه تو ماشین نمیشه فقط گازو بذار رو سرش خونریزی نکنه…

بردیایه چیز آروم به مانی گفت و مانی هم که هنوز عصبانی بود گفت:

_ حلِ… برو تو من در رو ببند… «قبل اینکه در رو ببینه و بردیا حرکتی کنه، رو به هدی گفت»:

_ جان … تحمل کن عزیزم…

بردیا آرنجمو گرفت که کمک کنه برم عقب تر گفتم: آی_آی آی… دستم…

بردیا_ چی شد؟!!

_ وای دستم… «مانی سرشو داخل ماشین کرد و گفت»: دستتو پیچونده؟! نگاه کن دَر مَر نرفته باشه!

«بردیا با حرص اومد بزنه تو سرمن، زد تو سر خودش یکه خورده نگاش کردم و گفت»:

_ آخه از دست تو چیکار باید کرد…

با بغض بهش و به مانی نگاه کردم، چرا اینطوری میکنه این رفتارش از صدتا کتک بدتر برای من ولم کنه به امان خودم، وردلم می مونه داد میزنه تحقیر میکنه…

_ من اصلاً میخوام…

با عصبانیت و اون چشمای پر از مویرگ قرمز گفت:

_تکون بخور ببین چیکارت میکنم، بشین ببینم، در ماشینو بست و با بغض که هی سعی میکردم قورتش بدم گفتم:

_ با ما… با… با من…. این… اینطوری…

رنگ نگاش عوض شد و هدی برگشت دستشو رو زانوم گذاشت و بی،جون گفت:

_ زحل جونم… بذار بردیا بهت برسه حالت خوب نیست… تروخدا لج نکن…. همه این اتفاقا به خاطر من افتاده….

به بردیا نگاه کردم. جابه جا شد و دستمو گرفت. سریع گفتم:

_در نرفته، ولم کن…

بردیا آروم ولی با رگه های عصبی گفت:

_زحل؛… آروم می گیرییا نه؟ برای من دکتر شده، دَر نرفته…!

با همون حال قبلی گفتم:

_دستم درد می کنه، دست نزن…

بردیا با لحن آرومتر گفت:

_ بذار ببینم…

ساده لوحانه، با ترس عیانی گفتم :

_ اون طوری شبیه تو فیلمایهو نکشی ها، بهم بگو اگر دَر رفته بود.

بردیا_ خیلی خوب…

دستمو آروم تکون داد و بعضی جاهای کتفمو تکون داد و گفت:

_این جا درد می گیره؟

_آی… “نفسم از درد رفت.”

_آروم باش،… این جا ها چه طور…؟

حالا تو اون حین که بردیا داره معاینه می کنه، من نگام به مانی و هدی بود. مانی دست هدی رو گرفت و بوسید و گفت:

_ چند روز دیگه برای همیشه راحت می شی.

بردیایهو دستمو تکون داد و کشید. یعنی شدت جیغ و درد یه آدم چه قدر می تونه باشه؟ حس کردم جونم بالا اومد، زنده زنده قلبمو از سینهام بیرون کشید انگار…

با جیغ من مانی وسط خیابون ترمز کرد و با وحشت و داد گفت:

_ بردیا!

دست سالمم روی سینه بردیا بود._ به خاطر شدت درد بهش چنگ انداخته بودم، نه به قصد و غرضی…

بردیا آروم گفت:

_ تموم شد… تموم شد…

مانی_ بابا تصادف می کنیم، تو هم انگار یه چیزیت می شه.

بردیا آرنجمو خم کرد و گفت:

_همین طوری نگه دار… مانی،یه جا نگه دار، یه چیز شیرین بگیر. از درد ضعف کرده.

نفسم بالا نمی اومد، واقعاً از درد جونم تموم شده بود…

هدی نگران نگام کرد و گفت:

_ خوبی؟ زحل؛… بردیا؛

بردیا دست انداخت دور شونه ام، آرنجم رو هم با یه دستش نگه داشت. به این ترتیب انگار منو تو بغلش نگه داشته بود. اومدم بازم تحلیل و توجیه کنم، به خودم گفتم: “الآن نه!… هیس… بذار همین جا باشم، شاید دردم کم تر بشه.

مانی نگه داشت و بردیا گفت:

_ خوبی؟!… نمی شد بریم خونه تو دَر می رفتی.

با ناله گفتم :

_ وای مُردم… مُردما…

بردیا با زه لبخند قشنگ رو لبش، نگام کرد و گفت:

_تموم شد.

گفتم:

_ گف…فتم… بگو… بگو بِم… _بهم_

بردیا_ تو سرتقی! نمی ذاشتی که کاری بکنم.

هدی با ناراحتی گفت:

_ خوب می شی عوضش…

مانی اومد و یه آبمیوه به من داد، یکی به هدی و گفت:

_ خوب گشنه_گشنه، که دست جا نمیندازن برادر من… دختره داشت از حال می رفت.

بردیا_ می رفتیم خونه این نمی ذاشت، نمی شناسیش؟

پاکتو جلو دهنم گرفت و گفت :

_ بخور قندت بالا بیاد…

مانی_ من شما رو می رسونم خونه، برم برای هدییه چیزی بگیرم…

بی حال گفتم:

_نگیر…

هدی با وحشت گفت:

_نه! نه!… زحل؛… الآن نمی تونم…

با زاری گفتم:

_ چرا این… این قدر احمقه؟

بردیا باز آبمیوه رو مقابلم گرفت و گفت:

_آینهی تواِه!

با حرص و کفری، خواستم از اون حالت _که انگار تو بغلش بودم_ دربیام. منو به خودش چسبوند و تو گوشم گفت:

_تکون نخور! برا من لج می کنه…

می خواستم داد و بی داد کنم، جوابشو بدم، اما جدای این که توانشو نداشتم، انگار یه نیروی دیگه ای هم منو به آغوشش می کشوند و دهنم رو بسته نگه می داشت…

مانی ما رو رسوند دم خونه اشون.

بردیا با احتیاط من رو از خودش جدا کرد وگفت:

_ آروم پیاده شو، به دستتم فشار نیار… یه جا سالم نذاشتی واسه خودت که.

_ سگاتو…

بردیا_ بسته ان.

_ اون… اون دفعه هم…

بردیا_ دیشب خودم بستم، بیا…

سرم گیح می رفت، دستم رو به در ماشین بند کردم. از ضعف زیر زانوم خالی می شد، بردیا اومد دور کمرمو گرفت. گفتم:

_ می تونم… بیام.

بردیا_ هیس!

در خونه رو باز کرده_ نکرده، صدای پارس سگاش اومد. عقب گرد کردم و بردیا با خنده گفت:

_ بسته ان، بابا بسته ان…

########

بلندتر گفت:

_جکی، ولفی، مگی، هیس، هیس… آروم… آروم…

سگا زوزه های، سوزناک می کشیدن. یه صدایی شب سوت آروم درمی آوردن…

رفتیم داخل، دیدم آره، بسته ن.

گفت:

_ این قدر غد نباش! می خوری زمین… به من تکیه کن!

«

نگاش کردم. با اخم نگام کرد، اخمی که شیرین بود… نگامو ازش گرفتم، امّا اون هنوز نگام می کرد… سرم به شدت گیج می رفت، یه آن باز تلو تلو خوردم، محکم کمرمو با دست راستش گرفت. چشمامو رو هم گذاشتم، پسره ی موذمار!

_ هیییی!

خندید و گفت:

_می افتی.

_ این قدر شل و ول…

پام گیر کرد لبه ی سنگ فرش، _اگر من رو نگرفته بود، با مخ رفته بودم پخش زمین می شدم _، گفت:

_ آهااان! سزای آدم غدّ، اینه.

رسیدیم داخل خونه، رو اولین مبل وا رفتم. اسپیلت رو روشن کرد. هوای مطبوع و خنک تو فضا پیچید. این خونه چه آرامشی داره… هر وقت میام، به شدت میل خواب دارم. نگار هواش پر از آرامبخشه…

بردیا اومد طرفم و شالمو از سرم برداشت. دوباره بخیه ها رو بررسی کرد. به شلوارش که خونی شده بود، نگاه کردم. گفت:

_ بذار مانتوت رو دربیارم…

تهاجمی گفتم:

_نه!

شاکی نگام کرد و گفت:

_ باز شروع کردی؟!… با لباسای خاکی و خونی بشینی؟ تموم تنت رو من خودم _به جای پرستار _ پانسمان کردم. حالا برای من یهو مومن و مقید می شه!…

با اخم نگاش کردم و تو همون حین، دگمه ی مانتوم رو باز کردم. گفتم:

_ نمی تونم از دستم…

_ من درمیارم.

اونم با اخم بهم نگاه می کرد، با حرص گفتم:

_ چیه؟…

بردیا با حرص گفت:

_دست از تخسی و غدی برنمی داری که…

کمکم کرد مانتو رو درآوردم و با خودش بردش. گفتم:

_کجا می بری؟

بردیا_ میندازم ماشین لباسشویی.

یه تاپ خردلی تنم بود. کاش موهام بلند بود. حداقل موهام دورمو می گرفت…

صداشو شنیدم با تلفن حرف می زد، غذا سفارش می داد، غذای رستوران چی شد؟! زحل؛ تو نوبری… به چه چیزایی فکر می کنی…

روبرومیه آینهی قدی بود، درست کنار تلویزیون. به خودم نگاه کردم، دختر زیاد سبزه ای نبودم، می شه گفت گندمی ، مخصوصاً تنم سفیدتر از سر و صورتم بود… رو تنم هنوز آثار کبودی و ضرب و شتم بود، چه قدر منزجر کننده است! … صورتم چی شده بود! اون رنگ تاپ هم بدتر زرد و مریض نشونم می داد_نیست کورش گذاشته صحیح و سلامت باشم…!_ همه جای صورتم کبود یا قرمز بود، لبم، چونه ام، پیشونیم، حتی پلکم… تو چشمم هم که از درگیری تو پارتی، خون افتاده بود.

موهامیک کم بلندتر شده بود، راحت تر پشت گوشم می رفت. همیشه رشد موهام خوب بود.

به دستم نگاه کردم، ناخن هام یه کوچولو بلند شده، همیشه از ته می گرفتم. اما الان به دستم میاد، شبیه دست خانوما شده… تو دلم یه پوزخند به فکرام زدم، هه! خانم! زحل خانم! چه ترکیب غریبی!…

بردیا اومد. نگاش کردم، لباساشو عوض کرده بود. یه گرمکن مشکی تنش بود و یه تی شرت قرمز، پوستش سفید بود، بهش می اومد… یعنی… خیلی می اومد… یعنی…. یعنی چی زحل؟! هیس! هیچی نگوها…

بردیا باند آورد و دستمو بست. گفت:

_ یه مدت دستت بسته باشه.

_ درد دارم.

_ غذا بخور، مسکن می دم بهت.

داشت به سرم نگاه می کرد، سرمو به زیر انداختم و گفتم:

_ دوباره باید اون قسمت سرمو بتراشی؟

_ نمی خواد.

_ بردیا…

_ بله… سرتو بیار پایین تر ببینم…

_ مرسی.

_ چی؟!!!

_ همون که شنیدی.

خندید و گفت:

_غذّ تخس! سرتو بذار رو این بالش ببینم…

_ تا حالا کسی بهم محبت نکرده، همه واسه خاطر منفعتشون دور و برم هستن. بایدیه سودی براییکی داشت دیگه… امّا تو و مانی… با همه فرق دارید… شاید تو هم بعداً پی منفعت باشی…

بردیا_ یعنی معتاد بشم؟

دست سالمم رو بالا بردم که بزنمش، از زیر دستم در رفت، خندید و گفت:

_ تکون نخور، ببینم چه بلایی سرت اومده.

_ فرخنده زنگ زده می گه کرایه پس چی؟ قبل این که فرخنده بیاد، با هدی سرگردون بودیم.

بردیا با یه تعصب خاص گفت:

_ سرگردون کجا؟ خونه ی کیا؟ _کی ها_

پوزخندی زدم و گفتم:

_ اون بیرون همه فکر می کنند من اهلشم، حتی تو که داری داستانمو مرور می کنی…، امّا منو هدی اهل هر خلافی بودیم، الا این کثافت کاری ها… حالم از این کار به هم می خوره، نمی تونم مردا رو تحمل کنم، وقتی از زن به عنوان ابزار امیال خودشون استفاده کنند… نمی تونم کسی و که برای تنم دندون تیز می کنه رو ببینم،یه بار…. یه بار…

دست بردیا رو سرم ساکن موند و آروم تر گفتم:

_ وقتی هفده سالم بود و هنوز با هدی آشنا نشده بودم،… _با هدی بعد پیش دانشگاهیش آشنا شدم، تا قبل اون پیش باباش و زن باباش بود…_

بردیا_ تو چی کار کردی؟، هدی رو ول کن!

_ پیشیکی زندگی می کردم…

_ مرد؟

پوزخندی زدم. پس به این می گن «غیرت»؟… یا «حسادت»؟

بردیا با لحن جدّی گفت:

_ پوزخند تحویلم نده، مَرد؟

_ نه! دو تا زن، دو تا خواهر، بچه بودم هم اونا پیدام کردن.

بردیا_پیدا کردن؟… از کجا؟

_ از بازار.

بردیا_ از… از اول بگو!… از اولش.

_ که چی بشه؟

بردیا_ می خوام بدونم.

_ ما هفتا خواهر بودیم، بابام امام جماعت مسجد یه روستا بود…

بردیا_ چی؟!!!

پوزخندی زدم و گفتم:

_مادرم موقع به دنیا اومدن من، سر زا رفت. مادرمو ندیدم امّا باباحاجی… عاشقشم… شاید به خاطر اون هیچ وقت پی تن فروشی نرفتم… چون نمی خواستم یه روز اگه یه جا دیدمش…

«به خودم نهیب زدم و گفتم موادفروشی که بدتر از فاحشگیه.» آروم تر ادامه دادم:

_از خجالتش، نه به خاطرش… من همیشه باعث سرافکندگیشم…

نفسی کشیدم و گفتم:

_مهربون بود، خیلی مهربون… من همیشه رو گردنش بودم ، یه دختر بچه ی شیطون و سربه هوا … می گفت: ” زحل زیباترین سیاره است”. ، شاید الکی می گفت، شاید چون منو خیلی دوست داشت اینو می گفت… شاید چون بی مادر بزرگ می شدم… منو با خودش همه جا می برد،چند ساله به خودم می گم، دیگه امسال می رم پیشش، امّا روم نمی شه…

بردیا_ کجا بود؟

_ یه جا طرفای ایلامِ… یه فامیل دوری داشتم، وضعشون خوب بود، بچه نداشتن. ماهییه بار می اومدن که منو ببینند، عجیب دوستم داشتن… عجیب… منم خیلی خاله محبوبه رو دوست داشتم. هر بار کلی هدیه برام می خریدن،یه بار با باباحاجی حرف زدن که منو ببرن پیش خودشون، که تهران درس بخونم، ماهی بار هم بیارنم روستا، که باباحاجی منو ببینه.

خوب ما هفتا دختر بودیم، باباحاجی هم یه مَرد تنها بود… ازم پرسید :”) “دوست داری بری”؟ ین قدر خاله محبوبه و عمو عبادو دوست داشتم، که کلی هم ذوق کردم و گفتم: “آره میرم”.

باباحاجی دوست نداشت برم، دلش رضا نبود، امّا خوب… من دختر بچه ی شیطون و باهوشی بودم، می خواست آینده داشته باشم…

پوزخندی زدم. اشکم از گوشه چشمم چکید:

_ اومدیم تهران، کاش هیچ وقت نمی اومدم… سال اول گذشت. دلم خیلی برای باباحاجی تنگ می شد. خیلی گریه می کردم، امّا خاله محبوبه می گفت: «باید دکتر بشی، باید تلاش کنی به خاطر باباحاجیت… اگر برگردی تو هم مثل خواهرات خونه نشین و فرشباف می شی و باید منتظر باشییکی بیاد بگیردت». من هدف داشتم… هدف!

«پوزخندی زدم، آه کشیدم و گفتم:

خاله محبوبه هدف رو تو مغزم فرو کرده بود… سال دوم هم گذشت، این قدر هوشم خوب بود که مدیر مدرسه گفت می تونم تابستون جهشی بخونم…تابستون اون سال رو جهشی خوندم، رفتم کلاس چهارم… سال بعدش ده سالم بود. بازم جهشی خوندم، رفتم اول راهنمایی، تابستون بعد از اول راهنمایی رو می خواستم باز جهشی بخونم، که بعد امتحانای خرداد رفتیم شیراز…

یه بازار بزرگ بود، خیلی شلوغ بود، دستم از دست خاله محبوبه جدا شد و… گم شدم. آدرس بلد نبودم، نمی دونستم چی کار کنم… فقط گریه می کردم…شب شده بود و خاله محبوبه و عمو عمادو پیدا نکردم… از پلیس می ترسیدم… همون شب اون دو تا خواهرو دیدم، منو بردن پیش خودشون، اول می خواستن مثلاً… «پوزخندی زدمو گفتم»: مثلاً خونوادهام رو پیدا کنند امّآ… “آه کشیدم و بغضم رو قورت دادم” : بچه بودم دیگه،… احمق…

آوردنم تهران، گفتند بخوای بمونی، باید کار کنی… از پخش شروع شد، شبیه پسر بچه ها لباس می پوشید، پخش می کردم… بعد جیب می زدم… گاهی شب رو تو خیابونا بودم تا صبح… خودشون هم این کاره بودن… دختر می آوردن و می سپردن خونه ی مردا… وقتی شونزده_هفده سالم بود، گفتند: ” حالا نوبت توئه، باید بری خونه ی مردا، وقتی طرف خوابید، هرچی قیمتی داشت برمی داری”…

اولیش مدیریه اُرگان اداری بود… لاغر و قد متوسط، کم مو و عینکی و زردنبو… از مردای لاغر متنفرم… همه اشون منو یاد اون میندازن… یه خونه شبیه قصر داشت… براییه شب، اون سال خدا تومن داده بود، چون دختر بودم… ” یه آه از ته دل کشیدم” من اینا رو نمی فهمیدم بردیا… نمی فهمیدم این که یه مرد که بغلت کنه چه جوریه… من تو دنیای باباحاجی بودم، عذاب وجدان داشتم… می ترسیدم از تو خیابون خوابیدن، بی سر و زبون و گیج بودم…

“صحنه هاش یادم می اومد”. مرده که لباسشو درآورد گفت: “ل.خ.ت شو!” … من با وحشت نگاش کردم. «دستمو به گردنم گرفتم و گفتم»: می ترسیدم… می ترسیدم… از مَردا می ترسیدم…

با دست سالمم تاپ تو تنم رو از پهلو چنگ انداختم و تو مشتم گرفتم و گفتم:

_ بوی تعفن می داد، بوی تن یه مرد…

جلوی دهنمو گرفتم و گفتم:

_ می ترسیدم و می لرزیدم… عکس زنش روی دیوار بود… بچه داشت… متاهل بود و خیانت می کرد… تا بهم دست زد، جیغ زدم و آباژور کنار تختو برداشتم، زدم تو سرش. پخش زمین شد، اما زنده، داشت زیر لب فحش می داد، اما نمی تونست بلند شه… فرار کردم. تموم راهو دویدم. دیگه برنگشتم خونه ی اون دو تا.چند شبانه روز خودمو توی پارک ها و زیرپل ها پنهون می کردم…می ترسیدم… ترس… ترس… گرسنگی که بهم فشار آورد، رفتم سراغ پخشکننده های اصلی. منو می شناختن. تازه برای برای خوم شروع به کار کرده بودم، که هدی رو دیدم، جیب بری هم به هنرام اضافه شد، چند وقت بعد هم فرخنده و… اون خونه و…

بردیا با یه لحن جدّی گفت:

_ بذار این جوش بخوره !

از جاش بلند شد و وسایل رو جمع کرد. رفت تو دستشویی و برگشت. نشت رو مبل، دستاش رو ستون سرش کرده بود و به یه نقطه خیره شده بود. اتفاقات این سال ها مثل فیلم جلو چشمام می اومد…

صدای زنگ اومد و همزمان باهاش صدای پارس سگا. به بردیا که غرق در فکر بود نگاه کردم و گفتم:

_ این سگات یه جوری پارس می کنند، انگار پشت در خوخان ایستاده. منتظرن بیاد تو پاره اش کنند.

بردیا_ حیوونا که ترس ندارن، آدما ترس دارن. حیوونا تهش گاز می گیرن، ته تهش دست و پات قطع می شه،… امّا این انسان دو پا…

پوفی کشید و حرفشو ادامه نداد. کیف پولشو برداشت و رفت بیرون. فکرم مشغول هدی شد، اصلاً هدی از اول هم خوش شانس بود… دیدی چطوری مخ یارو رو زد؟… انصافاً خوشگله دیگه… مردا هم از راه چشم عاشق می شن… این بدبختم دلش برای من سوخته، وگرنه منی که شبیه صفحه حوادث تو روزنامه ام رو می خواد چی کار؟…

بردیا اومد داخل و گفت:

_ برگ سفارش دادم. دوست داری؟یادم رفت بپرسم.

پوزخندی زدم و گفتم:

_ من لوس بازییادم رفته، نون خشک و آب هم جلوم بذارن می خورم، مدل کباب که سهله!

غذا رو روی میز گذاشت و گفت:

_ آروم بلند شو، سرت گیج نره.

گوش نکردم و یه هو بلند شدم. خونه دور سرم چرخید و دوباره نشستم سر جام و محکم دسته ی مبلو گرفتم.

بردیا از آشپزخونه اومد بیرون. رنگ و روم رو که دید، پاتند کرد سمت من و گفت:

_ چی شد؟! خوبی؟! سرت گیج می ره؟ بشین غذا رو میارم این جا…

_ ای بابا شبیه ماشین “مش ممدعلی” شدم.

بردیا خندید و گفت:

_یه کم به خودت امان بدی، بنز می شی.

_ بنز؟! «پوزخندی زدم و گفتم»: من گاری هم نیستم، چه برسه بنز.

غذا رو آورد و کنارم نشست و گفت:

_چرا این قدر دست پایین می گیری خودت رو؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_ خوب آره، چرا که نه؟… دو تا حرفه ی توپ دارم. متخصصم تو دو تا رشته ی عااالی…

بردیا_ این قدر بیزاری، باز ادامه می دی…؟

_ از بحث تکراری هم خسته ام.

_ من فقط می خوام تو دست برداری.

_ باشه. من میام این جا، تو خرجمو بده، منم بی خیال می شم.

بردیایکه خورده نگام کرد. پقی زدم زیرخنده و گفتم:

_ دیدی؟!…

بردیا_ چیو؟

_ که زاییدی.

بردیا_ زحل؛ این چه طرز حرف زدنه؟

_ خوب، کپ کردی، خوبه؟… «خندیدم و گفتم»: یه چندوقت دیگه، مخ یه پیرمرد پولدار رو به قبله رو می زنم، به پول و پَله برسم.

بردیا_ تو سر تو، یه فکر درست نیست.

_ نچ! همه رو خدا داده به تو؛ شدی عقل کل، دیگه به ما نرسیده …

اخماش تو هم بود. باز خندیدم و با نوک انگشتام زدم رو پیشونیش و گفتم:

– اَهَه! باز کن اخمای بی صاحبتو دیگه…

بردیا روی کبابم لیمو چکوند و باهمون ابروهای درهم گفت:

_ من برای تو کارم…

_ ای بابااا!

بردیا با خنده گفت:

_خیلی خوب بخور، حرف نمی زنم.

_ تلویزیونو بگیر ببینیم چی داره…. برای هدی و مانی نگرفتی؟

بردیا کنترل رو برداشت و گفت:

_ برای اونا چرا؟

_ وقتی اومدن، بخورن دیگه.

بردیا_ تو فکر کردی برمی گردن این جا؟

_ پس کجا؟

بردیا با شیطنت خندید و نگام کرد. خنده اش به لبخند تبدیل شد. گفتم:

_ هاااان؟

بردیا_ عزیزم اونا رفتن دیگه خاله بازی کنند.

_ خاله بازی چیه؟ مگه نرفت واسه اون بی عقل جنس بگیره؟

بردیا_ بعدشو می گم.

تو صورت بردیا نگاه کردم. با همون لبخند شیطون نگام می کرد. گفتم:

_ نه… نه هدی…

_ هدی چی؟

_ وا!!!

“یعنی الآن با همن؟ الآن یه جا، مکان و … ” گوشه ی لبمو جویدم و بردیا با خنده گفت:

_ دلم می خواد یه دستگاه ذهن خوان می ساختن، وصل می کردم به مغز تو. «یکه خورده نگاش کردم. گفت»: تو خیلی جالبی و افکار و عقایدت از خودت جالب تر.

گنگ، اخم کردم. یه قاشق غذا تو دهنم گذاشتم و دیدم بردیا هنوز داره نگام می کنه.

_ چیه؟!

لبخندی زد و گفت:

_ هیچی!

تلویزیون رو روشن کرد. داشت یه فیلمی نشون می داد. گفت:

_ اینو دیدی؟

_ تو خونه ی ما تلویزیون نیست.

بردیا با تعجب گفت:

_نیست؟!

_ نچ! بود هم، نگاه نمی کردیم.

بردیا_ این همه درآمدتون کجا می ره پس؟!

پوزخندی زدمو گفتم:

_نمی دونم. شبیه این فالگیراییم. دیدی…؟ رج به رج آدم دورشونه و هر روز مشتری دارن، بازم تو فلاکت زندگی می کنن.

بردیا_ دیگه حرفشو نزنیم، قرار بود یه روز مثل آدم زندگی کنی.

بلند زدم زیرخنده و گفتم:

_ خوب اول صبح که کورش تخم کرد.

بردیایکه خورده گفت:

_ آخه تو چرا عفت کلام نداری دختر؟!…

_ تو که غریبه نیستی! چون باهات راحتم، این طوری گفتم.

بردیا_ اسم فیلمش «تیکن» ه. خیلی فیلم…

_ کی میان؟

بردیا_ نمی دونم.

_ می دونی کیا رو می گم؟

بردیا سری تکون داد و گفت:

_اوهوم. هدی و مانی!

_ از کجا فهمیدی؟

بردیا_ از اون جا که فکرت مشغول بود.

با حرص گفتم:

_ مشغول نبود.

لبخند پهنی زد و به تلویزیون نگاه کرد. با دست سالمم زدمش. این بار، آشکارا خندید. دوباره زدمش. قهقهه زد و دستمو نگه داشت و گفت:

_ حسودیت شد؟

با حرص گفتم:

_نخیرم.

بردیا به جزء جزء صورتم نگاه کرد و گفت:

_ وقتی حسودیت می شه، شبیه دختربچه های پنج ساله می شی… نگاهت، سوال هات، بغضت…

با حرص گفتم :

_من بغض نکردم.

بردیا لبخندی آروم زد و گفت:

حتی حرص خوردنت!… به کسی نمی گم.

_ داری مسخره ام می کنی.

بردیا فقط نگام کرد، نگاه… نگاه… باز هم نگاه… بعد به لبم چشم دوخت. قلبم هری ریخت. چرا زل زده به لبم …

آروم تر گفت:

_ منم حسادت می کنم.

وارفته گفتم:

_ چی؟!!

به چشمم نگاه کرد و گفت :

_این که کسی رو که دوست داره،_ با تموم موانع و ایراداش_ بهش رسیده، حتی من رو هم به حسادت به برادرم وامی داره.

_ تو چرا؟ تو که اراده کنی، هرکسی رو به دست میاری.

دستمو رها کرد و گفت:

_ نمی شه که آدم هر کسی رو دوست داشته باشه، اون طوری که دیگه دل بستن نیست.

_ هرزگیه!

بردیا شاکی نگام کرد. نیش خندی زدم و گفتم:

_خوب همینه دیگه… اسم بدشو که نگفتم، اسم کتابیش رو گفتم.

بردیا با خنده سرش رو تکون داد و گفت:

_ غذات یخ کرد.

« چرا به لبم نگاه می کرد؟… حالا ول نکن ها… هر کی بود، می زدم تو دهنش… می زدی خوب… مگه می شه زدش… گمونم تو اون لحظه، حتی اگه من رو می بوسید هم، نمی زدمش… هوو بابا هوو… خیلی خوب!… تو که نزده داری می رقصی،که اون که نه،… تو بوسش نکنی خوبه…خیال برت داشته…

با غذا بازی می کردم. بردیا گفت:

_دوست نداری؟

سر بلند کردم و گفتم:

_ کی رو؟

بردیا زد زیرخنده و گفت:

_به جان خودم، زحل تو فیلمی واسه خودت. غذا رو می گم، کیو می گی؟

_ غذا رو؟! نه… دوست دارم.

بردیا_ چرا نمی خوری؟

_ اشتهام کور شد.

بردیا وارفته گفت:

_ چرا؟! بخور، با زور بخور! خونریزی داشتی. بدنتم ضعیفه.

سرمو به زیر انداختم و گفتم:

_ محبت نکن.

بردیا با یکه خوردگی گفت:

چی؟

_ می گم محبت نکن.

بردیا_ باشه. خوب که شدی، دعوا می کنیم.

_ مثل گاو نُه مَن شیر ده؟!

بردیا_ تو اون طوری دوست داری دیگه، تو اصلا چی دوست داری ؟… دعواتم می کنم، می گی: “ا من این طوری حرف نزن”.

با اخم نگاش کردم و گفتم:

_مانی فقط با هدیست؟

بردیا با تعجب نگام کرد و گفت:

_اونا رو ول می کنییا نه؟

سری تکون دادم و باز با غذا بازی کردم. قاشقمو از دستم گرفت و یه تیکه کباب از بشقاب برداشت و با پلو جلوی دهنم گرفت و گفت:

_ بخور!

به چشماش نگاه کردم. محکم تر گفت:

_دهنتو باز کن ببینم.

_ بلدم بخورم.

بردیا_ نه، نیستی. داری سر رابطه ی هدی و مانی، خودخوری می کنی.

با حسرت گفتم:

شبیه رمان های عاشقونه ان، مگه نه؟

بردیا با تعجب نگام کرد و گفت:

_ زحل چته؟

قاشقو ازش گرفتم و گفتم:

_ خونریزی داشتم، مغزم تکون خورده. تقصیر تواه اصلا… اصلا نباید… نچ! بخور تو هم.

.قاشقو تو دهنم گذاشتم.

“وا دادی؟… چیو؟… یعنی اصلا جلوی بردیا خودداری نکنا… اشتباه کردم… رمان عاشقونه کجا بود؟… تو رمان خوندی اصلا ؟… اینو از کجا درآوردی؟!!!”

بردیا_ آروم بخور، دلت درد می گیره.

_ به فکر خودت باش، من هیچیم نمی شه.

بردیا نگام کرد و حرفی نزد.

غذا رو که خوردیم، تو سکوت فیلم می دیدیم، اما جفتمون فقط زل زده بودیم به تلویزیون، چیزیاز فیلم رو نمی فهمیدیم. چون هروقت صحنه ی هیجان انگیزیا درام پیش می اومد، نه من عکس العمل نشون می دادم، نه بردیا.

من هنوز قفل مانی و هدی بودم، بردیا هم،… نمی دونم…

_ اه! تموم شد؟

بردیا با تعجب نگام کرد و گفت:

_نه! فکر کنم تبلیغه.

_ تبلیغ چیه؟ این تیتراژ آخر فیلمه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا