رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 4 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(1)

دهنم تلخ میشه ، زبونم میسوزه ، گلوم آتیش میگیره و عجیب این دو کلمه با روانم بازی میکنه و اشکمو درمیاره.

– آیلین که برگرده همه چی درست میشه.

آیلین که برگرده من صیغه ای دربه در میشم و تو نظر جمشیدخان همه چی درست میشه.

– یه عمر تا نوک زبونم اومد که بگم…

باز نگفتم و گذشتم و صدای قدماشو شنیدم و بعد صدای پر از اقتدارشو.

– بگو اون چیزی که یه عمر خواستی بگی رو.

باز هم محقه و من چقدر دلگیر.

– یه عمر خواستم بگم همه کاری میکنم تا به چشمتون بیام جمشید خان ، یه عمر دوستون داشتم جمشیدخان ، یه عمر همه کاری کردم که تو خلوت خودم خودمو طفیلی ندونم ، نشد ،هیچکس نخواست که بشه.

و من چرا گفتم یک عمر دوست داشتم و نگفتم دوست دارم ؟

– من تنها چیزی که نیاز ندارم ، دوست داشتنه توئه.

و دل من چه غریب میشکنه ، صداش از شکستنش بدتر خراش میده این دل تیکه پاره رو.

از کنار اون همه اشرافیت هیچ وقت ازش سهمی نداشته میگذرم و دلم بیتاب اون وقتایی میشه که به عشق خنده جمشیدخان کل این سرامیکا رو کوزت وار تی میکشیدم.

چمدونمو دارم میبندم با یه طرح کهنه از دل خوشیام

باورم نمیشه باید برم و دیگه هیچ وقت به دیدنت نیام

********

آهو – خوشم میاد آقای سمارات با اون دبدبه کبکبه بفهمه کدوم یالقوزی خواستگار پر و پا قرص دخترشه.

– نگو اینجور گناه داره بچه مردم.

سارا حرص زده از دست مادر هادی جان اومده تو آشپزخونه توپید که…

سارا – چتونه دو ساعته هر و کرتون هواست ؟ زنیکه نفهم فکر کرده چون اون پسر بی شعورش منو میخواد میتونه دستمزد نده ، تا قرون آخرشو گرفتم تازه دولا پهنا هم حساب کردم باهاش که دیگه کلاش هم پاره شد و اینورا افتاد طرف خیاط خونه ما نیاد.

آهو دست زده گفت : گود براوو عزیزم ، تو که زدی مادر صاحب بچه رو درآوردی ، بعد بگو درد بی شوهری بهت فشار آورده ، مگه چشه پسر مردم ؟ دلتم بخوادش.

سارا – دل من اینجور آنتیکایی نمیخواد ، یه عمر این همه مرتیکه خوش و بر و رو دور و برم بوده که حالا خاک بر سر اینجور نفهمی بشم؟

آهو بی خیال چک و چونه با اون زبون نفهم شده گفت : امشب اینجایی آمینی؟

– نه ، قول دادم برگردم.

سارا – دقیقا به کی قول دادی؟

– به صیام .

لبخند سارا شفاف میشه و دل من خوش اینکه حداقل صیامو از باباش جدا میدونه.

سارا – دلم تنگشه ، حیف این بچه که باید اینجور ننه بابایی داشته باشه ، به خدا حیف.

– مامانش کجاست ؟

آهو – بازم خوبه پرسیدی وگرنه به آدم بودنت شک میکردم.

سارا خندیده گفت : چند سال پیش این پسره به حرف باباش با دختر یکی از شریکای دایی ازدواج کرد و به محض دنیا اومدن صیام هم جدا شد ، ته و توه قضیه هم اینه که زنیکه با خیلیا تیک و تاک داشته ، حالا اشتباه نشه ، این پسردایی ما هم همچین پسر پیغمبری نیست ، اونم از اونور گند و کثافت بالا می آورده و دوتاشون دیدن خیلی دارن همو به زور تحمل میکنن اینه که طلاق گرفتن.

– اون وقت مشکل تیام با صیام چیه ؟

سارا – بچه رو نمی خواست ، تهمینه جون هم پا شد اومد تهرون کرک و پر تیامو ریخت و یه پا وایساد که نوش باید پیش پسرش بزرگ بشه ، ولی خب تو همه این پنج سال تیام کم نذاشته برای صیام ، خودشو موظف میدونه که بهترین امکاناتو در اختیار صیام بذاره ولی محبت نه ، شاید بوده ولی کم بوده.

دلم میگیره از این نخواسته شدن و چقدر خوبه که تیام حداقل وظیفه سرش میشه.

********

اینبار یه تیپ بهتر واسه خودم ساخته از پله ها بالا رفته از در پاگرد پا به محوطه گذاشتم و با دنبال کردن اون جاده سنگی تحت محاصره شمشادهای هرس شده به زمین بازی ساخته پشت ساختمون رسیدم و صیام با دیدنم ذوق زده دست تکون داد و عجب تیپی زده بود ناکس.

با عاطی دست دادم و طرف صیام وایساده با همکاری بچگانه و گاهی جر زنی های من و عاطی زیر سبیلی رد کرده، اون فسقله بردیم و صدای وثوق جو شادمونو به سکوت دعوت کرد.

وثوق – میبینم که تنها تنها خوش میگذرونین.

عاطفه خندید و وثوق خیره شد و من چشم و ابرو اومدم و صیام کنار گوشم گفت : من میدونم که عمو وثوق عاطی رو دوست داره ، یه دفعه به عاطی نگیا ، هنوز باید درسش تموم بشه بعد ، آخه عمو میگه حیفه بیفته تو زندگی.

غش غش خندیدنم اون دوتا رو خیره کرد و صیام تو بغلم کشیده شد و دلم غنج این همه مثل هم بودنمون رفت.

شب خوبی بود ، شب خوبی بود وقتی وثوق کباب سیخ میزد و خاله مهری تو ایوون نشسته وسطی ما رو پرخنده نگاه میکرد و عاطی گاهی به دور از حواس جمع خیره وثوق میشد و من امروز غمم یادم رفت.

خاله مهری لقمه داده به دستم گفت : چرا نمیخوری مادر؟

– دارم میخورم ممنون.

وثوق – همچین تو همی ، طوری شده؟

عاطفه – دلت تنگ خونتونه؟

می خندم و چقدر این جمله خنده داره.

وثوق میفهمه یه چی هست و چیزی نمیگه و صیام سر به بازوی من تکیه داده میگه که…

صیام – خاله بگو فردا خورشید نیاد ، عاطی که دانشگاه نمیره ، بریم بیرون همه ، بریم شهربازی.

عاطی چشم و ابرو میاد و خاله مهری میگه که…

خاله مهری – الهی من دور پسر گلم بگردم ، بابات ناراحت میشه.

صیام – اون همیشه ناراحته.

دل من که میگره هیچ خاله مهری چشم میبنده بابت غم این بچه و وثوق به قصد خنده دست میبره طرف بینی صیام و کش میده اون همه خوش تراشی رو و عاطی الکی خند میزنه و من هم پشت بندش.

صیام – امشب خیلی خوب بود ، کاش هر شب اینجوری باشه.

وثوق – اگه شما بچه خوبی باشی و بذاری این دختر کروکدیله کارشو خوب انجام بده فردا شب همه با هم شهربازی میریم.

صیام که ذوق میکنه خاله میتوپه به وثوق سی و دوساله و با ذوق بچه ذوق کرده.

خاله مهری – صدبار گفتم جلو بچه از این حرفا نزن ، از بس گفتی دیروز راست راست تو چشم این دختره خورشید زل زده میگه ” کروکدیل لباست خیلی ناجوره”.

چشمای عاطی گشاد میشه و پق میزنه زیرخنده و وثوق یه چی لب خونی میکنه و بعد هم میخنده و من دلم عجیب میخواد این خورشید ملقب به کروکدیل رو با اون لباس ناجور ببینم.

– خورشید اینجا چی کار میکنه؟

وثوق – کلی بگم یا جزئی؟

– هم کلی هم جزئی.

وثوق – کلی اینکه پول یامفت میگیره ، جزئی اینکه فقط واسه تیام خان قروقمیش میریزه با اون قیافه نکرش.

خاله مهری خنده قورت میده و میگه…

خاله مهری – پرستار صیامه و مسئول تربیت صیام.

صیام – من ازش بدم میاد.

– چرا؟

صیام – چون بده ، اذیتم میکنه ، سرم داد میزنه ، بعدش هم میخواد خودشو به ریش بابا ببنده.

عاطفه – تو فسقله بچه میدونی خودشو به ریش بابا ببنده یعنی چی؟

صیام – آره که میدونم ، خودم تو اون فیلمه دیدم ، یعنی اینکه حامله بشه بعدش هم با بابا ازدواج کنه.

دهن همه به قاعده یه توپ تنیس باز موند و اولین نفر به خودش اومده خاله مهری بود که هوار شد سر عاطفه بدبخت…

خاله مهری – صدبار گفتم نشین با این بچه سریالای ماهواره رو ببین ، آخه من اینو دیگه کجا دلم بذارم؟

صیام – نه خاله دیگه نمیتونه خودشو به ریش بابام ببنده ، آخه بابام زن داره ، زنش هم خوشگله.

از این مهربونیش دلم خوش شد و بوسیدمش و خاله باز غر زد و وثوق خندید و عاطی سرخ وسفید شد.

********

نگام از دامن بالا زانوی مشکی و اون پیرهن تنگ سفیدش گذشت و موهای هایلایت شدشو مورد بررسی قرار داد.

یه نگاه از بالا بهم انداخت و من امروز تیپم بد نبود.

– خدمتکار جدیدی؟

ابرو بالا انداختم و اومدم یه چی همچین نرم بارش کنم که خاله مهری از راه رسیده و صیام ازش آویزونو به زور روی مبل نشونده گفت : ایشون همسر جناب ملکان هستن.

از تک و تا افتادن خورشید جون رو به همراه صیام با ذوق به نظاره نشستیم و دلمون یه حال اساسی پیدا کرد.

خورشید – چه بی سروصدا.

تیام خان از پله ها پایین اومده دست تو جیب برای من چشم غره ای رفت و من هم سر جام وایسادم و جم نخوردم و خیره شدم به دهنش تا جوابو بدونم و اینبار خرد شدن اون آدم به ظاهر همیشه قدرتمندو ببینم.

تیام – آمین به علت سفر خونوادش چند ماهی مهمون خونه منه تا مراسم ازدواجمون به راه بیفته.

هم لبخند از لب من رخت بر بست هم از لب اون خورشید بیشتر در حالت تاریک فرورفته ، یادم نبود تیام خان اهل خودشو بد نشون دادن نیست.

تیام که میره و صیام هم با حرص خورشید بی حوصله رو همراهی میکنه تنگ دل خاله و عاطی میشینم و میگم که…

– همه خدمه باید اینجور تیپی داشته باشن ؟

خاله مهری – تیامم بند کثافت کاری هست ولی دیگه نه تا این حد که تا خونه بکشونتش ، اینا هم که می بینی اینجوری شدن این عاطی ورپریده رو دیدن فکر کردن اونا هم اینجوری تیپ بزنن و چارتا قر و قمیش بیان واسه تیام دلشو میبرن ، من برم ببینم اینا واسه ناهار دارن چه میکنن.

خاله میره و نگاه من تو صورت خوشگل عاطی چرخ میخوره و میگم که…

– تو اینجا چی کار میکنی؟

– تقریبا هیچکاره ام.

– یعنی چی؟

– یه زمانی مامان و بابام اینجا سرایدار بودن و تو یه تصادف جاده ای میمیرن ، خاله مهری هم به حرف فریدون خان منو بزرگ میکنه و یه جورایی من مثه تیام و وثوق لا پر قو بزرگ میشم ، ولی یه روزی میرم ، همیشه این حسو داشتم که اضافیم ، دستم رفت تو جیب خودم از این خونه میزنم بیرون .

– وثوق هم گذاشت تو بری.

– وثوق خیلی غیرتیه درست ولی منطقیه ، منو مثه خواهرش میدونه.

– تو چی؟ تو هم اونو مثه برادرت میدونی ؟

نگاش که دزدیده میشه خندم میگیره و اون هم میخنده و غم میشینه کنج چشماش.

– آمین ؟

– جانم ؟

– عاشق تیام نشو ، این قولو میدی؟

– مگه دیوونم عاشق آدمی بشم که قصد جونمو داره؟

– عملا اکثریت دخترای اومده تو زندگی تیام عاشقش بودن ، اونقدری که یه سری خاله مهری ازم پرسید منم دل دادم به این مرد مغرور یا نه ، ولی میدونی تیام برای هر کی بد باشه برای ماها خوب بوده ، همیشه هوامو داشته ، و اینکه من همیشه اونو برادرم میدونستم.

– و چرا میخوای که من عاشقش نشم ؟

– چون من تیامو بعد از این همه سال یه بار عاشق دیدم ، اونم روزی بود که آیلین اومده بود اینجا و تیام واسه اولین بار خوشِ عالم بود ، آیلینو عاشق ندیدم درست ولی دردم اینه که تیام عاشقه ، خودتو فدای اینجور مردی نکن.

– خیالت تخت ، من یه عمر عادت کردم به داشته های خواهرم چشم نداشته باشم ، این زندگی هم روش.

– داشتن تو لیاقت میخواد ، دوست داشتنت بیشتر.

میخندم و اون فقط نگام میکنه و چرا جز مامان هیچکس منو نخواست؟

********

سارای خراب شده سر وثوق هممونو به خنده میندازه و چه جالب عاطی و آهو جیک تو جیک شدن و صیام بند منه.

تو بغلم لم دادنش خوشحالم میکنه و کنار گوشش میگم…

– صیام ؟

– هوم ؟

– باباتو دوست داری؟

– آره ولی اون منو دوست نداره ، خودم یه بار شنیدم داشت با عمو وثوق دعوا میکرد گفت ” من صیامو هیچ وقت دوست ندارم “.

دلم که ریش این همه شباهت میشه مینالم که…

– شوخی کرده قربونت برم ، مگه میشه بابایی بچشو دوست نداشته باشه ، همه مامان باباها عاشق بچشونن.

و چقدر امشب من دروغ میگم.

– آمین ؟

– جان آمین ؟

– چون بابا تو رو دوست نداره و تو هم بابا رو دوست نداری من خیلی دوست دارم ، دیگه هم نمیذارم بزنتت ، باهاش دعوا میکنم.

– الهی قربونت برم من ، آدم که با باباش دعوا نمیکنه.

– تو هیچ وقت با بابات جنگ نکردی؟

منِ برده غلط میکردم که میگفتم آخ ، دعوا که پیشکش.

– من بابامو همیشه دوست داشتم ، اینقده مهربونه ، همیشه دوستم داشته ، بچه که بودم میرفتیم با هم پارک ، میرفتیم سینما.

– من با بابام اینجاها نرفتم.

– من میبرمت.

– راست میگی؟

– هر وقت دلت گرفت دوتایی میریم بیرون.

– بابا میذاره ؟

– به خاله مهری میگم اجازه بگیره.

– آره آره بابا از خاله مهری میترسه.

من میمیرم برای این همه کودکانه خالصانه وقتی که اینقدر راحت میشه دلشو کف دست حس کرد.

********

زخمای کمتر شدم زیر لایه های اون کرم پودر آرایشم محو و تیپم برای اولین روز کاری و سوپرایز تیام ملکان تکمیل شده از اون آسانسور پا به طبقه بیستم و آخرین طبقه اون برج گذاشته راه بلد پشت میز جاگیر میشم.

و نگام میره سمت اون در دولنگه چرم و یه لبخند موزمارانه رو لبم جا خوش میکنه.

راس ساعت نه صبح از آسانسور خارج شده وارد طبقه میشه و من از سر جام بلند شده جلوش قد علم میکنم و رد تعجب تو نگاش میشینه و هیچی نمیگه و من شروع میکنم اینبار…

– سلام ، بنده آمین مهرزاد هستم و از امروز منشی شخصی شما ، هماهنگیای لازمو جناب فتحی ، معاونتون انجام دادن.

بی حرف از کنارم میگذره و با دست اشاره میزنه دنبالش راه بیفتم.

پشت سرش ایستاده تو درآوردن اون کت گرون قیمت کمک لازمو بهش میکنم و کت رو توی کمد دیواری ته اتاق به جا رختی آویزون کرده میشنوم صداشو که میگه…

– لیست قراردادای این ماهو تا نیم ساعت دیگه میخوام ، قهوه اسپرسو هم فراموش نشه.

– بله ، حتما.

طرف اون در چرمی قدم برمیدارم که میگه…

– ازر این به بعد دوست دارم بشنوم بله رئیس.

آدم عقده دار توی دنیا کم نیست و چه جالب که با یه دونه از اونا هر روز و هرشب دم خور باشی.

– بله رئیس.

لبخند محو پیروزیش پشت مانیتور لپ تاپش گم میشه و من اینبار حس عقده تو وجودم بیداد میکنه.

نیم ساعته با تمام کاربلدی این همه سال واسه جمشیدخان یه پا منشی شخصی بودن مو رو از ماست میشکم بیرون و فنجون قهوه اسپرسوی خودم آمادش کرده رو هم به تکمیل اون همه کار انجام شده تو نیم ساعت میرسونم و جلوی آقا که وایمیستم بی نگاه به اون همه حجم کار اشاره میزنه با سر و بی نگاه که بذارمش روی میز و من با اون همه اعتماد به نفس به دست آودره از اولین روز کاریم میگم که…

– امری با من نداری رئیس؟

یه نکاه به سرتاپام انداخته فنجون قهوه رو به لبای خوش فرمش نزدیک میکنه و خباثت چشماش سبزشو بالا برده میگه که…

– چند سالته ؟

– نوزده سال.

– پس خیلی بچه ای ، تا ساعت نه شب حق خروج از شرکتو نداری ، باید کل قراردادای بسته شده تو سال گشذته و امسال فردا قبل از اومدنم روی میزم باشه.

جز بله رئیس حرفی درخور ندارم و نه شب از اینجا زدن بیرون مساویه با یازده شب به خونه رسیدن و جنازه شدن.

********

ساعت نه شده و من از پشت پنجره های سرتاسری به اون همه نور نگاه میندازم و تنم چه خسته ایت و این مرد چه بدذات .

گوشیم شارژ تموم کرده و من شماره ی اون خونه دراندشتو ندارم تا یهو خاله مهری این روزام نگرونم نشه.

همه چی تکمیله و من کاری ندارم و دلم نای رفتن نداره ، چرا عاشقی حق من نیست ، من صیغه ای دیگه چه آینده عاشقی جلو رومه؟

از کنار خیابونکه میگذرم و دوتا ماشین آخرین مدل برام بوق زنون وایمیستن دلم به خنده میاد ، من صیغه ای اگه امشبو خونه نباشم به کی برمیخوره و دلم چه تنگ صیامه ، رفیق این چند روزه بودن تو خونه باباش.

یازده و نیم که میرسم خونه و در باز میشه و من مسیر در تا ساختمونو میرم ، توپ و تشر وثوق و نگرونی خاله مهری بیشترین آزارم تو کل اون روز میشه.

وثوق – آخه عقل نداری تو نه ؟ گوشی خاموش میکنی واسه من؟ تو آدمی / میفهمی چند نفرو مچل خودت کردی؟

اشک میدوئه تو کاسه چشمم و من واسه امروز تکمیلم.

خاله مهری – نمیگیمادر ما دلمون هزار راه میره ؟

– ببخشین شارژ گوشیم تموم شد ، کارم هم طول کشید.

وثوق – غلط کرده اون خراب شده ای که تا این ساعت ول کن کارمندش نیست.

صدای تیام خط میکشه روی اولدورم بولدورم ساعت یازده و نیم شب وثوق.

تیام – چه دوباره صدات بلنده ؟

بعد مخاطبش رو من حقیر میدونه و میگه…

تیام –کارا رو انجام دادی؟

نگاه وثوق ناباور میشه ومن تاخ خند میزنم به اون مردونگی وجودش و میگم…

– بله رئیس.

تیام –ئ خوبه ، فردا تا دوازده شرلکت نیستم ، قرارا رو کنسل کن.

– حتما رئیس.

و من متنفرم از رئیس.

********

بی حوصله حوله رو از دو طرف گردنم رد کرده سر اون میز پر و پیمون صیحونه نشسته رو به عاطی بهم خیره گفتم : چیه اول صبحی؟

عاطفه – یعنی واقعنی منشی تیامی؟

– آره ، شانس ماست دیگه.

عاطفه – اذیتت میکنه؟

– عین خر ازم کار میکشه.

خاله مهری – مادر تو چی کار به کار کردن داری ؟ خیاطی که میکنی.

– خب خیاطی واسه یه زندگی مجردی کفاف نمیده ، چند ماه دیگه که این آقا تیام پرتم کرد از خونش بیرون من که تو این شهر نمیتونم برم سربار رفیقام بشم باید خرجی خودمو بدم.

اومدن وثوق سکوت به جمع آورد و آقا واسه من تیریپ کلاس برداشته زیرلبی جواب سلام داد و با همون اخمای درهم گفت : خودم میرسونمت ، شب هم هر ساعتی بود زنگ میزنی بیام دنبالت.

– من بچه نیستم وثوق ، این همه سال خودم تنها زندگی کردم ، پس نیازی نیست که دلت برام بسوزه.

وثوق – دلم بسوزه ؟ این حرفه تو میزنی؟ آخه بچه ساعت یازده و نیم شب برگشتن خونه واسه توئه بچه میدونی یعنی چی؟ یعنی اینکه هی چشممون به در باشه که خانوم صحیح و سالم برمیگرده یا نه ، تیام هم قرار شده زیاد تو شرکت نگهت نداره.

– تو هم باور کردی.

خاله مهری – صبحونتونو بخورین و اول صبحی اوقات همو تلخ نکنین.

هجوم صیام دست و رو نشسته به آشپزخونه جو رو عوض کرد و من چقدر دلتنگ حضورش بودم.

صیام – دیشب کجا بودی ورپریده؟

چشمای همه گشاد و سپس خیره به اون نیم وجب قد و بالای پنج ساله شد.

خاله مهری – این چه طرز حرف زدنه بچه ؟

صیام بی خیال این همه چشم غره ی رفته بهش پشت میز جاگیر شده گفت : خودت چند روز پیبش به عاطی گفتی تا این وقت شب کجا بودی ورپریده ، مگه هر کی دیر میاد خونه ورپریده نیست؟

عاطی آماده شلیک خنده رو از نظر گذرونده به وثوق خندشو قورت داده رسیدم و دلم یه ماچ گنده از لپای تپل اون نیم وجب قدوبالای پنج ساله خواست.

خاله مهری – مگه هر حرفی من میزنم تو باید بزنی بچه؟

صیام – مگه فقط شما باید نگران آمین بشین؟ خب منم نگرانش بودم ، مگه خودت نمیگی شهر پر گرگه ، یکی از اونا بیاد آمینو بخوره چی کار کنیم ؟ تازه من آمینو خیلی دوست دارم ، نمیخوام گرگ بخورتش ، میخوام بزرگ شدم بشه زن خودم.

وثوق – خوشم میاد آینده نگری عمو ، زبون هم که نیست ، ماشالا اتوبان تهران قزوینه.

صیام – آمین من بزرگ شدم زن من میشی؟

خنده اومد تا پشت لبم و صدای اون رئیس من ازش بیرار تو هیاهوی راه انداخته ی صیام راه گرفت.

تیام – نه ، آمین زن تو نمیشه ، چون آمین زن باباته ، البته موقت.

باز هم صد رحمت به این تغییر رویه چند روزه که از صیغه به موقت تغییر اسم دادیم.

صیام – خب همیشه که زن تو نمی مونه ، تو یه روز که میمیری.

با این حرفش صدای خنده عاطی و وثوق تو هم پیچیده نیم خند خاله مهری رو به ره انداخت و من لب گزیدم از این همه زبون این نیم وجب قد وبالای پنج ساله.

تیام بی خیال این همه خنده طرف یخچال قدم برداشته صدای خاله رو بلند کرد.

خاله مهری – چی میخوری مادر ؟ بگو خودم برات بیارم.

تیام – تو چرا ؟ مگه اون دوتا آکله رو استخدام نکردم ؟ چی کاره ان تو این خونه ؟ فقط بلدن پول یامفت بگیرن؟

عاطفه – آه قربون دهنت ، فقط بلدن پول یامفت بگیرن.

خاله مهری – به دل من هم نمیشینن.

وثوق – بچه ها بدی که نیستن.

اخم عاطی که تو هم کشید هیچی ، خاله مهری هم یه چشم غره از اون دست به نقداش واسه گل پسرش کنار گذاشت و تیام خیره وثوق گفت : خوشت اومده داداش ؟ میخوای خوب تراشو واست سوا کنم ؟ نه همچین انگاری به دلت هم نشستن ، خورشید جونو چی ؟ دوست داری ؟

عاطی کوله رو روی شونش انداخته بی نگاه به وثوق بهش خیره در حال بیرون زدن از آشپزخونه با اون ناز چاشنی صداش کرده گفت : خورشید جون دوست پسر دارن ، دوست پسرشون هم دویست و شیش داره ، قیافش هم از این شیش و هشتیاس ، لقمش نگیرین ، بچه عاشقه.

عاطی که زد بیرون اون تیام با اون همه دبدبه کبکبه خم شد روی میز خاله مهری رو بوسید و صیام رو نبوسید و خاله چشم غره اون همه بی مهری پدرونش رفت.

صیام هم نگاش روی اون نبوسیدن مونده گفت : آمین امروز هم میری سرکار ؟

– آره ، باید برم.

صیام – پس شب دیر نیا خونه که بشی ورپریده ، شب هم بریم شام پیتزا بخوریم.

نگام روی اون همه کودکانه موند و دلم مشت اون همه بی مهری پدرانه شد.

صیام که از آشپزخونه زد بیرون من هم از سر میز بلند شدم و تیام با اون همه بمی صداش توپید به من که…

تیام – راس هشت باید شرکت باشی.

سری خم کردم و من چقدر توی این خونه ذلیلم.

*******

راس دوازده که از آسانسور داخل میاد تنها نیست و یکی به خوش تیپی مردای دیده تو خونه جمشیدخان همراش وارد میشه ، البته با طرح یه لبخند و من چه خوشم اومد از اون لبخند.

بلند شده عرض ادبی میکنم و تیام سری خفیف تکون میده و اون مرد با لبخند یه سلام و ظهر بخیر هم تنگ اون تکون خفیف سرش می بنده و من چقدر از ادبش خوشم میاد.

تلفن روی میز زنگ میزنه و آقا دستور دوتا قهوه اسپرسو رو میدن و تاکید میکنن از رستوران همیشگی یه ناهار پر و پیمون سفارش بدم و من هنوز هم دل بند اینم که بدونم اون مرد توی اتاق چه سنخیتی با اون غول بی شاخ و شدم و مالک اتاق داره.

با چند تا تقه به کناره چوبی در وارد میشم و فنجونای قهوه اسپرسو رو روی اون میز پایه کوتاه وسط چندتا مبل استیل تو اتاق میذارم و یه لبخند هم چاشنی میکنم و میگم که…

– امری ندارین ؟

مرد لبخند میزنه و من از کنارشون گذشته صدای مرد رو میشنوم که میگه…

– منشی جدیدت خوشگله.

و در که بسته میشه جواب اون غول بی شاخ و دم و مالک اوت اتاق رو نمیشنوم.

تو اتاق کنفرانس به گارسونی کهرستوران فرستاده دستور میدم میز بچینه و چقدر بوی غذا اشتها برانگیزه امروز.

با چند تقه به در اعلام حضور میکنم و به اون دو آدم خوش پوش در حال بگو بخند میگم که…

– غذا حاضره جناب ملکان…

و جلوی اون آدم لبخند به لب و نگاهش آزارم نداده رئیس بگویی راه نمیندازم.

هر دو از کنار من میذرن و تو لحظه آخر تیام سر کرده تو گوشم با اون داغی نفساش میگه که…

– باید میگفتی غذا حاضره رئیس.

پوزخندم رو نمی بینه و لبخند پیروزی زده از کنارم میگذره و من خیلی گشنمه.

بعد از ناهار هم باز چپیده تو اتاق صدای بلند خنده راه میندازن و من هم با فایل ها درگیر شاهد باز شدن در آسانسور میشم و آدمی که انتظارشو نداشتم.

– چطوری خوشگله ؟

– تو اینجا چه غلطی میکنی دیوونه؟

– هیچی عزیزم ، داشتم اینورا رد میشدم دیدم شرکت پسردایی جان جانم تو مسیذه گفتم یه سرکی بکشم.

– دیوونه میدونی اگه بیاد بیرون…

– چیزی نمیشه ، من دختر عمشم و بار اولم نیست که میام.

– یعنی قبلا هم اومدی؟

– اوهوم ، من با تیام روزگاری داشتم.

– دوسش داشتی؟

خندید ، به سوال جدی و بی خیال من خندید.

– آره خیلی دوسش داشتم ، اون پسردایی بود ، برادر بود ، رفیق بود ولی پشت نبود ، پشت نبود که از وقتی از خونه بابام زدم بیرون واسم بشه پناه.

– این مرتیکه ای که من دیدم اصلا آدمنیست چه برسه پشت و پناه.

در اتاق که باز میشه سارا بی خیال سنگرشو همونجور نشسته روی مسز حفظ میکنه و نگاش میمونه روی آدم های بیرون اومده از اتاق.

تیام با دیدینش یه چشم غره حواله مدل نشستنش میکنه و من از سرجام فنگی پا شده لبخند میزنم به اون آم اینبار بی لبخند و با اخم خیره سارا شده.

سارا نگاه دزدیده از میز پایین می پره و فوری و فوتی میگه که…

سارا – من دیگه برم بهتره ، با سهراب قرار دارم.

تند خم میشه و گونمو می بوسه و بی نگاه به اون دوتا آدم خیره بهش میچپه تو آسانسور و تیام خیره راهش گفت : این حالش خوب بود؟

اون مرد هنوز اخمشو حفظ کرده اینبار اظهار وجود کرده گفت : من دیگه باید برم ، روز خوبی بود تیام ، بیا اونوری.

تیام دت وی شونه اون آم گذاشته حرف میزنه و من تو حل معمای اخم اون مرد و سارای جیم زده میمونم.

تیام از کنارم گذشته میگه…

– بیا اتاقم.

پشت سرش راه میفتم و عجب استیلی داره.

رو صنمدلی گردونش که میشینه نگاه کیندازه به قد و بالام و من امروز عجیب آنتیک تیپ زدم ، مخصوصا با اون مانتو کوتاه سفید رنگ بندیش تا زیر باسن اومده و شال شل افتاده دور سر و گردنم.

– سارا اینجا چیکار داشت؟

– هیچی ، گذری رد میشده…

– کجا زندگی میکنه؟

– با یکی از دوستامون…

– سهراب کیه؟

– یکی از دوستامون…

– چرا سارا ارتباطشو با سالار قطع کرده…

– خب یکی از دوستامون…

عصبی خودشو جلو کشید و غرید به من که…

– چقدر دوستاتون ، دوستاتون میکنی…

– خب چون یکی از …

– بگی دوستامون پرتت کردم از اتاق بیرون…

– خیب چی بگم؟

– عمع فرشته خوبه ؟

– آره.

– هنوز تو ویلا طالقانه.

– بله.

– با آرمان زندگی میکنه؟

– بله.

– برنمیگرده تهرون؟

– نمیدونم.

– مخیدونی؟

– چیو؟

– حالم ازت به هم میخوره ، نه فقط به خاطر اینکه زندگی منو مختل مکردی ، نه فقط به خاطر اینکه سربارمی ، به خاطر اینکه فرشته رو از زندگی بروندی.

میشکنم و دنبال خرده هامم.

غباری که از تو نشسته توی قلبم ، بارون چیه ، سیل نمیتونه بشوره

*******

وثوق قرار شام کاری داشت و عاطی هم خونه دوستاش بود و خاله هم سردرد بود و من بودم و صیام دلش پیتزا خواسته.

– خب دوتایی با هم بریم.

– بابات میذاره؟

کلافه به پشتی مبل تکیه زد و خیره من شد.

از پله ها پایین اومدن رئیسو دیدم و صیام خودشو به من چسبونده با پررویی ذاتیش رو به باباجونش گفت : میشه من و آمین بریم شام پیتزا بخوریم؟

نگام تیام من سرم پایین رو نشونه رفت و من خسته از این سنگینی نگاه بهش نگاه کردم و اون دور از ذهن من گفت : قبل از دوازده خونه باشین.

میگه و من چشام درشت میشه از این همه توجه داشته به پسرش و آقا پشت بار میشینه.

صیام طرف پله ها میدوئه و من راه اتاقم رو در پیش میگیرم و صداش منو متوقف میکنه.

– صیام بچه منه و اگه یه خال رو تنش بیفته باعث و بانیشو نابود میکنم ، حالیته که؟

– بله رئیس.

– خوبه.

لبخندم نرم نرمک جا خوش میکنه رو لبم و نه انگاری این مرد همچینم بی توجه نیست به بچش.

به خودم که میام با اون آرایش دخترونه چشمای مشکیم خوش حالت تر شده و لبام سرخ و دوست داشتنی ، من از آیلین کمترم ولی بد هم نیستم.

بافت کوتاهم و و شال پشمیم بهم میاد و دسته ای از موهای لختم که روی صورتم میریزه رو عجیب دوست دارم.

به صیام خوش تیپ شده توی اون شلوار جین پر از نوشته های نامفهوم انگلیسی و سویی شرت سرمه ای با لبخند نگاه میکنم و حس عشقم میجوشه.

صیام بی حرف دست منو گرفته آماده رفتن میشه و من توی گوشش میگم که…

– از بابا خداحافظی کن.

– اون که جوابمو نمیده.

– تو وظیفه داری از بابات خداحافظی کنی.

از همین جای وایساده پر اخم و زیرلبی از باباش خداحافظی میکنه و جوابی نمیشنوه و نه انگاری این مرد آدم بشو نیست ، انگار فقط دردش چشم زهر گرفتن از من بوده.

با اون فکر بکرم پیتزا رو گرفته میریم به سمت اون یه قطعه از بهشت خدا.

آهو پر سر وصدا در باز میکنه و منو آدم حساب نکرده صیامو به آغوش میکشه و سارا با اون شلوارک تا وسط رونشو گرفته و اون تاپ پشت گردنی تا وسط حیاط میدوئه و دستاشو برای صیام باز میکنه و صیام با تردید خودشو تو بغل پر از عشق یکی از اقوامش جا میکنه.

آهو – آمین خانوم چه کرده.

– همه رو دیوونه کرده.

صیام میخنده و سارا بندای کفش صیامو باز میکنه و میبرتش داخل و آهو کنارم قدم برداشته میگه…

آهو – دلمون تنگت بود خانوم.

– منم ، صیام دلش میپوسه تو اون خونه.

سارا تو درگاه وایساده سرتاپامو با نگاش وجب کرده میگه…

سارا – تیپ زدی ، خبریه؟

– بده آدم حسابت کردم خواستم از وجودم مستفیض شی.

صدای صیام گشنه و تشنه که بلند میشه سارا رو کنار میزنم و می چپم تو اون خونه ی برای من امن ترین نقطه این شهر.

کنار خنده های صیام و قربون صدقه های سارا و آهو شام میخورم و چقدر کنار این جمع خوشبختم.

*******

صیام تو بغلم به خواب رفته رو جابه جا میکنم و لبامو به گونش چسبونده آروم و پر از عشق می بوسمش.

به وثوق روی پله های ورودی به انتظارمون نشسته لبخند میزنم و اون هم با دو قدم بلند خودشو بهمون رسونده در حال گرفتن صیام از بغلم میگه…

– خوش گذشت؟

– به صیام بیشتر.

– پیش سارا و آهو بودین؟

– اوهوم.

خسته از یه شب پر از خوشی خودمو به سالن رسوندم که اون مرد من تا ابد ازش متنفر رو دیدم که همچنان تو دود سیگار مهمون بود و با قلپ قلپ زهرماری بالا رفتن از خودش پذیرایی میکرد.

آروم از کنارش گذشتم که گفت : اون باباجونت ادب یادت نداده بچه؟

رو پاشنه پا چرخیدم و نگاه خیرمو دادم به مردی که با چشماش انداممو زیر و رو میکرد.

وثوق – آمین چرا نمیری بخوابی؟

نگاش پر از اخم طرف من نشونه رفته بود و همچنان صیام به بغل روی اولین پله ی راهیابی به طبقه بالا وایساده بود.

تیام – به تو مربوط نیست.

وثوق – آمین برو بخواب.

تیام – وثوق همین الان گورتو گم میکنی وگرنه…

وثوق – وگرنه چی؟

خودمو عقب کشیدم که تیام داد زد…

تیام – تو کدوم گوری میری؟ تا یاد نگیری با من چطور برخورد کنی اجازه نداری قدم از قدم بردای ، شیرفهمی؟

خواب صیام سنگینه ولی با داد باباش تکونی خورد و وثوق اونو بیشتر به بغل فشرد.

وثوق نگرونی بابت منو واسه یه لحظه فراموش کرد و راه پله ها رو با دو بالا رفت و من موندم و تیامی که تو دو قدمیم وایساده بود و باز با نگاش وجب به وجب وجودمو نگاه میکرد و چشماش عجیب خمار بود.

– بابا جونت سلام یادت نداده ؟

– ببخشید ، من حواسم نبوده .

– حالا که حواست هست ، بگو.

– سـ….سلام.

– سلام چی؟

– سلام رئیس.

– آهان ، پس خیلی هم باری به هر جهت بار نیومدی.

فاصله دوقدم به یه قدم رسوند و دستاش پهلوهامو فشرد و سرش کنار گوشم از حرکت ایستاد و نفسای داغش از بازی شالم گوشمو سوزوند.

– قرار داشتی ؟ با پسر من میری کثافت کاری؟ طرف بهت خوب رسیده ؟

اشکم قطره شد و ریخت و پهلوم میون چنگش فشرده شد.

صدای قدمای وثوق روی پله ها اونو ازم دور کرد و من دوئیدم.

صدای قهقهه خندش تو سالن پیچید و باز اشکم قطره شد و ریخت و چقدر جای دستاش روی پهلوهام میسوخت.

پشت در لیز خوردم ونشستم و نگام به تنها دارایی اتاق یعنی همون تشک افتاد و یه روز همه محتاجم میشن.

*******

کت جینم رو به دست گرفته راهی آشپزخونه شدم و صیام از روی صندلیش جستی زده مهمون بغلم شد و من برای عقده ای نشدنش همه کار میکنم.

نگاه وثوق روی من چشم پف کرده مونده بود و خاله مهری بی حواس بود عجیب امروز.

– خاله طوری شده؟

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

نگاه عاطی نگران شد و سرش پایین افتاد و از پشت میز کنار کشیده با یه خداحافظی زیرلبی راهی دانشگاش شد و وثوق چشم به راهش داشته گفت : مشکوک میزنین شما دوتا.

خاله مهری – هیچی مادر ، دیروز بعد از ظهر یه خانومی زنگ زد اجازه خواست فردا شب بیان واسه عاطی خواستگاری ، مثه اینکه پسره تو دانشگاه عاطی اینا داره دکتراشو میگیره ، منم هنوز هیچ کاری نکردم.

صیام با چشمای گشاد شده یهو وسط بهت وثوق گفت : اگه عاطی عروس بشه که عمو وثوق نمیتونه باهاش عروسی کنه.

خاله مهری – این چه حرفیه صیام جان ؟ وثوق مثه داداش…

وثوق – من داداش عاطی نیستم ، من داداشش نیستم.

دادش اون دوتا نخاله رو زد رو استپ چه برسه منی رو که کنار دستش نشسته بودم .

وثوق که رفت خاله مهری گفت : این پسره چی گفت ؟

– فکر کنم…

خاله مهری یهو یه لبخند زده صداشو آروم کرده گفت : پدرسوخته چه تا حالا زبون به دهن گرفته بود ، حالا من چه کنم با این فردا شبیا ، اصلا باید ببینم مزه دهن عاطی چی هست.

– حالا نمیشه فردا شب اینا نیان ؟

خاله مهری – به خاطر این پسره بزدل که نمیتونم بخت این دختره رو ببندم ، هی این همه سال دندون سر جیگر گذاشتم ببینم کی این به حرف میاد ، حقشه بذار یه کم بکشه.

– آخه…

خاله مهری – آخه نداریم ، این بچه منه خودم میشناسمش باید آدم بشه.

صیام – خاله میخواین عمو رو اذیت کنین؟

خاله مهری – اینا تنبیهه مادر.

صیام خندید و من هم خندیدم .

عجب شبی بشه فردا شب.

*******

قهوه اسپرسو رو جلوی روش گذاشته شروع کردم به زدن حرفای تکراری هر روزه.

– امروز سه تا قرار ملاقات دارین که…

– همیشه اینقدر مانتو کوتاه می پوشی؟

بی خیال جواب دادن به اون آدم هیز که از اول دیدنم دست از خیرگیش برنداشته بود ، گفتم : نیم ساعت دیگه وکیلتون میان برای…

– جواب منو بده ، من خودم میدونم کی کِی قراره بیاد ، دیشب بچه منو کدوم گوری بردی؟

– من…

نذاشت این جمله ی با من شروع شده خاتمه پیدا کنه و توپید بهم که…

– اینو تو گوشت فرو کن که تا زمانیکه صیغه منی حق نداری هرزگی کنی ، واسم مهم نیست قبلش چی بودی و بعدش چی میشی ولی خوش ندارم زیر اسم من گند و کثافت بالا بیاری ، شیرفهمی که؟

مامانم به من خراب بودن یاد نداد ، مامانم به من هرزگی یاد نداد ، مامانم به من هرجایی شدن یاد نداد.

– دیشب خونه سارا و آهو بودیم.

به پشتی اون صندلی گردون پشت بلند تکیه زده باز با چشماش به جون تنم افتاد و با اون لبخندی که من ازش ترسیدم گفت : همچین بدک هم نیستی انگاری ، به درد چند شب…

پاهام قدم به عقب برداشت و دل و رودم تو هم پیچید و صدای قهقهه پر تمسخر اون مردِ من تا ابد ازش متنفر تو اتاق انعکاس گرفت.

در رو پشت سرم بستم و قطره اشکم چکید و دلم مشت شد.

با وکیل خوش تیپ ولی عاری از خوش قیافگیش که ملاقات کرد و وکیله با اون سن قد بابابزرگ میرزا کوچک خان جنگلیش هیز بازی درآورد و لبخند کریه به نمایش گذاشت و تهش هم باز هزار تا حرص خوردن من رفت ، یه خانوم آلاگارسون کرده از آسانسور بیرون زد و بی نگاه به من و سرکرده تو گوشیش گفت : تیام هست ؟

– وقت قبلی داشتین؟

– بگو سحر اومده ، خودش میفهمه.

سحر داره و چشمش دنبال آیلینِ جمشید خانه؟

تلفن رو بعد از چندتا بوق من حرص ده جواب میده و میگه…

– چی کار داری باز؟

– ببخشین رئیس ، یه خانومی اومدن میگن با شما کار دارن ، گویا اسمشون هم سحره.

– بفرستش داخل.

– بله رئیس.

اولین مهمون رئیس بود که رئیس برای پذیراییش سفارش قهوه و کیک نداد.

هنوز در پشت سر سحر خانوم بسته نشده صدای داد و بیداد دو نفر بالا میره و من بی خیال دوربینای مداربسته خودمو به در اتاق نزدیک میکنم و میفهمم سمت این سحرخانومِ نیاز به وقت قبلی نداشته رو.

سحر – من این هفته بلیط دارم واسه سوئیس ، نمیتونم صیامو نگه دارم.

تیام – اون بچه تو هم هست.

سحر- نه بابا ، اون وقتی که حضانتشو میگرفتی باید فکر اینجاش هم میکردی.

تیام – میخواستی شوهر نکنی بشینی بچتو بزرگ کنی که منم حضانت بچه رو نگیرم.

سحر – به هر حال من این هفته نمیتونم صیامو نگه دارم ، بهتره تا یه ماه آینده آخر هفته های با من بودنش کنسل بشه.

تیام – چقدرم خانوم تو بند بچه است.

سحر – نه که حضرت آقا همه زندگیش بچشه ، ازدواجت به کجا رسید ؟ منشی جدید استخدام کردی ، همچین بدک هم نیست ، نه؟

تیام – سحر گم شو بیرون ، حوصلتو ندارم.

سحر – لیاقت نداری ، درهر صورت بهتره صیامو قانع کنی.

تیام – اون بچه از خداشه تو رو نبینه.

سحر – اتفاقا صیام میمیره برای من.

تیام – فکر نمیکنم ، چون هر هفته برای اومدن به خونت باید کلی دنگ و فنگ داشته باشیم.

سحذر – تو گوش اون بچه رو از حرفای مذخرفت پر کردی.

تیام – نیازی به حرفای من نیست ، فکر کردی نمیدونم دوهفته پیش سه ساعت تو لابی آپارتمان منتظر تو بوده تا بیای و در خونه رو براش باز کنی.

سحر – من اون روز یه کنفرانس مهم داشتم.

تیام – خودت و کنفرانسات برین به درک ، دیگه حوصلتو ندارم.

سحر – بیچاره اون زنی که باید تو رو تحمل کنه.

تیام – من عشق به پای اون زن میریزم.

سحر – دقیقا مشکل تو اینه که عاشقی نمیدونی یعنی چی ، همه چیت زوریه.

در حال بیرون اومدن از اون در چرم این جمله رو گفت و من هم خودمو سرگرم مانتیور خالی از هر برنامه ای کردم و وقتی توی آسانسور گم شد ؛ نگام افتاد به تیام بهم خیره.

– فقط میخوام یه دونه از این حرفا بییرون درز کنه ، میدونی که کمربندم چقدر خوش فرمه…

ترس دوئید تو جفت کاسه چشمام و تهدیدش عجیب کارساز بود.

*******

عاطی – آمین یه کار واسم میکنی؟

– چی کار؟

عاطی – یه جوری این خواستگاری رو به هم بریز.

– دیوونه شدی؟

اومدن صیام تو آشپزخونه نگامو از تعجب به درآورد و دستام برای به آغوش گیری اون موج محبت باز شد.

صیام تو بغلم خودشو جا کرده گفت : عاطی میخوای زن یکی دیگه بشی؟ پس عمو وثوقم چی؟

عاطی با ذوق خودشو جلو کشید و لبخند ول داد و گفت : صیامی ؟

صیام – اوهوم؟

عاطی – اون همسترات بودن…

– بچه رو خر نکن ، یه کاریش میکنم.

عاطی – عاشــــقتم.

– حالا برو آماده شو ، زیاد هم به خودت نرس.

عاطی – اونکه میشم عینهو تیمارستان فرار کرده ها ، به نظرت شلوار دامنی سبز و بلوز مردونه طوسی به هم میاد ؟

– راست کار امشبه ، فقط یادم باشه قرص زیر زبونیای خاله رو بذارم دم دست.

گونم رو که بوسید ، از آشپزخونه زد بیرون و من داد زدم که …

– خر نشی اون جل کهنه ها رو بپوشیا .

صدای خندش پیچید و من شرط میبندم یه چی بدتر بپوشه.

– صیام؟

– بله ؟

– همستراتو میاری؟

– واسه چی؟

– میخوام ببینمشون.

– باشه ، ولی من دارم میرم استخر ، میارم بهت میدم ، مواظبشون هستی؟

– مثه جفت چشام.

– باشه.

از روی پام که جست میزنه خندم میگیره و چه شود امشب؟

*******

از درز در ، اون مهمونای زیادی عصا قورت داده رو نگاه کردم و خاله مهری توپید به عاطفه گوشه آشپزخونه کز کرده که چرا چایی نمیاره.

عاطی که از کنارم گذشت براش یه چشمک اومدم و اون خندید .

عجب تیپی زده این اعجوبه امشب…

از پشت به اون شلوار جین آبی کاربنی و تی شرت ساده اش نگاه کردم و فکرم رفت سمت حرص خوردنا و تو سر زدنای خاله مهری.

نگام به قفس همسترا بود و دلم نگرون گم شدنشون.

باز میکنم در کوچولوی قفس رو و …

با چشمام دنبال میکنم مسیر فرار یکی از اون سفید ناناسا رو و چه جالب که اون موجود دوست داشتنیِ صیام راست میره سمت میز بزرگ وسط مبل های استیل خونه خاله مهری.

بحث که میکشه به اصل مطلب دلم میریزه…

میریزه از این همه بیچارگیم…

میریزه از این همه بدبختیم…

میریزه از این حسرت به دلیم…

میریزه از این بی خواستگاری ، پیش کش شدنم…

میریزه از این کتک خوردنای جای هدیه بعد از عقدم…

و من یک روز جبران میکنم…

همه ی این بد بیاریها رو جبران میکنم…

– خب اگه اجازه بدین…

مکث مادر شاخ شمشاد تو چشمم رفت و من مسیر نگاشو دنبال کرده رسیدم به همون سفید ناناسی که علاوه بر صیام من هم ارادتی بس عظیم نسبت بهش پیدا کرده بودم و یه لبخند نامحسوس نشست رو لبم و …

به اون هیکل گنده بالای مبل سنگر گرفته با تفریح نگاه کردم و گوشام از ولوم بالای اون همه جیغ سوت کشید…

– مو…موش…مـــوش…وااای…

جو که به هم ریخت ، خواستگارا با سرعت خونه رو ترک کردن و عاطی نفس آسوده روی مبل ول شد و تیام عصبی به همستر توی مشت وثوق نگاه کرد و دادش هم خونه رو لرزوند هم تن منو…

تیام – صیــــــام…

وثوق – چته داد میزنی ؟ صیام استخره.

مییدیم قدمای بلندشو که طرف آشپزخونه برداشته میشد و می فهمیدم که شستش خبردار اینه که من اون غلط اضافه رو کردم و آبروشو ریختم و من چه تند اشهد میخوندم زیرلب.

وثوق – کجا داری میری؟…تیام با توام.

دوئیدم ، از در باز شده توی حیاط دوئیم و حس میکردم قدمای بلندشو پشت سرم ، تو پاگرد طبقه پایین بهم رسید و موهای دم اسبی شدمو کشید و به پشت پخش زمین شدم و تک به تک زخمای درحال ترمیمم به سوزش افتاد.

بازومو پرشتاب کشید و به داد و بیداد از راه دور وثوق بی توجهی کرد و من پرت شدم تو تبعیدگاهم با دکوراسیون یه تشک.

ترس رفته رفته وجودمو میگرفت و من خودمو رو زمین عقب میکشیدم و اون قدم به قدم جلو می اومد.

صدای ضربه های خورده به در هم از اون نزدیکی کم نمیکرد و اون کنارِ منِ به دیوار رسیده و تو دل دیوار مچاله شده زانو زد و صدای عاطی لحظه ای نگاه اونو به در کشید.

عاطی – تیام تروخدا ، تقصیر خودمه ، خودم خواستم ، من ازش خواستم ، اون تقصیری نداره.

نگاش رو به من کشید و کنار گوشم غرید که…

– یه امشبو از گناهت چشم می پوشم ولی از این به بعد یادت میمونه که تو در حد کلفتای این خونه هم نیستی ، فقط یه سرباری ، کسی که باباش هم نخوادش جز سربار چیزی نیست.

چه دردناک میکوبه تو صورتم اون واقعیت همیشه تو وجودم باورم شده رو.

قبل از بیرون زدنش برای من ماتم زده و به این همه طفیلی بودنم لعنت فرستاده میگه که…

– اگه نگهت میدارم واسه اینه که خوش ندارم کسی که اسم منو پشت بند اسمش یدک میکشه هر غلطی دلش خواست بکنه ، پس حواست باشه تو هیچ حقی تو این خونه نداری ، تنها حسن بودنت اینه که صیام کمتر به پر و پام می پیچه.

از اتاق که بیرون میزنه ، صدای دادشو سر عاطی میشنوم و توی تاریکی و سکوت فرو میرم.

غباری که از تو نشسته روی قلبم ، بارون چیه سیل نمیتونه بشوره

*******

دستم رفت روی دست عاطی و فشردم اون همه سرمای اون انگشتای کشیده رو.

– چته تو؟

عاطی – شرمنده ام.

– نباش.

خاله مهری – شما دوتا دیشب منو دق دادین.

عاطی – تیام جونتون بیشتر از همه دقتون داد.

خاله مهری – اسم این پسره رو نبریا ، میخوام سر به تنش نباشه.

عاطی – آره جون من.

خاله مهری – منو مسخره نکن دختر ، حالا آبروتو تو دانشگاه بردی خوب شد ، از امروز اگه این پسره تو دانشگاتون چو ننداخت که خونه ما موش داره من اسممو عوض میکنم.

عاطی – الهی من فدات شم خاله جون ، حرص نخور شما.

خاله چشم غره رفت و صیام هیجان زده دوئید تو آشپزخونه و تو بغلم خودشو جا کرد و من گدای محبت لبریز از عشق شدم.

صیام – همسترای من کجان ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا