جلد دوم دیانه

پارت 4 جلد دوم دیانه

2.7
(3)

 

با نگاهم تا آشپزخونه بدرقه اش کردم. وقتی از نظرم پنهان شد سرم و به مبل تکیه دادم و نگاهم رو به سقف دوختم.

بعد از چند دقیقه صدای قدمهاش رو شنیدم که بهم نزدیک می شد. توی دستش لیوان بزرگی آب میوه بود.

-برات آبمیوه گرفتم. بهتره داروهاتو بخوری.

با فاصله ی کمی کنارم نشست و قرص ها رو دونه دونه باز کرد و کنار لیوان گذاشت.

-به دوستت زنگ نزدی؟

-در دسترس نبود، الان دوباره زنگ میزنم.

قرص ها رو خوردم.

-چند تا آمپول داری … فردا میریم بزنی.

-نه تو زحمت میوفتی! میگم امیر علی بیاد بزنه.

بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-هر طور میلته، منم به کارهام می رسم.

بلند شد. بغض توی گلوم نشست. خودمم دلیلش رو نمیدونستم. شماره ی مونا رو گرفتم. این بار بوق خورد.

-سلام خااانوم!

صدای شادش تو گوشم پیچید.

-سلام.

-صدات چرا خروسی شده؟

-کمی سرما خوردم.

-دو روز نبودماااا … مگه چیز قحط بود که سرما خوردی؟!

-حوصله ندارم. مونا؟

-جون مونا!

-شب میای اینجا؟

-راستش الان خارج از شهر هستیم اما تا فردا عصر برمی گردیم. ببخشید!

-عیب نداره، خوش بگذره.

گوشی رو قطع کردم. پارسا هنوز بالای سرم ایستاده بود.

-امشب نمی تونه بیاد.

-شنیدم؛ میرم شام آماده کنم.

و سمت آشپزخونه رفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

بعد از دیدنم تو خونه ی صدرا اخلاقش خیلی عوض شده بود.

بوی جیگر کباب شده پیچید تو خونه و تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام!

به سختی از جام بلند شدم. کمی حالم بهتر شده بود. سمت آشپزخونه رفتم.

در تراس باز بود و بوی جیگر حالا بیشتر به مشامم می خورد. چشمهام رو بستم و نفس عمیق کشیدم.

با شنیدن صداش سریع چشم باز کردم. نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. فاصلمون کم بود.

-چند روزه چیزی نخوردی؟!

لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش کشیده شد سمت لبهام.

-گاز نگیر اون لامصب رو!

هول کردم. سمت تراس رفت و با چند سیخ جیگر برگشت و گذاشتشون روی میز.

-بیا بشین.

سمت میز رفتم و نشستم. روی صندلی رو به روم نشست.

یکی برداشتم و گذاشتم دهنم اما درد گلوم باعث شد اخم هام توی هم بره. نگاهم کرد.

-بخور درد گلوت کمتر میشه … جلوی ضعفت رو هم میگیره. نمیدونم دنبال چی هستی که اینطوری داری خودکشی می کنی!

حق داشت. این مدت خیلی کار کرده بودم.

بعد از خوردن چند لقمه انگار اشتهام تحریک شد و تند تند به خوردن ادامه دادم.

با سنگینی نگاهش سرم رو بالا آوردم.

-آروم تر!!

لقمه پرید تو گلوم و شروع به سرفه کردم. بلند شد لیوانی آب جلوم گرفت و دستش وسط هر دو کتفم و روی بند لباس زیرم نشست.

سرخ شدم از خجالت. آروم وسط هر دو کتفم رو ماساژ داد. کمی آ خوردم. نفسم برگشت.

-ممنون، خوب شدم.

سرجاش نشست. بعد از خوردن شام میز رو جمع کرد.

قرص ها تأثیر کرده بودن و دوباره دلم می خواست بخوابم.

پارسا با دیدنم گفت:

-خوابت میاد؟

مظلوم سر تکون دادم. احساس کردم گوشه ی لبش از خنده کج شد اما سریع جمعش کرد.

-جاتو توی سالن میندازم تا در دسترسم باشی!

-مگه شب اینجائی؟!

احساس کردم ترس تو صدام رو فهمید. اخمی کرد و اومد جلو.

-از چی می ترسی؟ اینکه بهت دست درازی کنم؟ اگر می خواستم این کار و کنم، خیلی وقت پیش کرده بودم! دله نیستم … انقدر دختر دور و برم هست که چشمم دنبال توی نیم وجبی نباشه!

-من … منظوری نداشتم!

-هیسس دیانه …!

از آشپزخونه بیرون رفت.

میدونستم پارسا از هر قابل اعتمادی، قابل اعتماد تره چون خودش رو ثابت کرده بود.

صداش از توی سالن بلند شد.

-جات و پهن کردم، بیا.

از آشپزخونه بیرون اومدم.

-یه دست لباس راحتی رو مبل برات گذاشتم. میرم حیاط سیگار بکشم، توام لباست رو عوض کن.

-ممنون.

حرفی نزد و از سالن بیرون رفت. با رفتنش لباسهام رو درآوردم و بلوز شلوار راحتی پوشیدم.

موهای بلندم انگار روی سرم سنگینی می کرد. بافتمشون و توی جام دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.

دلم می خواست به هیچی فکر نکنم. مغزم پر بود اما انگار با آدنگ توی سرم میزدن!

در سالن باز شد. حالا بوی عطرش با بوی سیگارش آمیخته شده بود.

سنگینی نگاهش رو بالای سرم احساس کردم اما چشم باز نکردم.

چشمهام کم کم گرم خواب شدن.

نیمه شب با تب و لرز شدید بیدار شدم اما گیج بودم. صداهایی تو گوشم بود.

-آروم باش … آروم باش …

انگار صدای پارسا بود. لبهای خشکم رو تر کردم.

-سردمه …

-الان خوب میشی … آخه لعنتی چیکارت کنم گرم بشی؟

ناله می کردم و می گفتم سردمه. بعد از چند دقیقه تو آغوش گرمی فرو رفتم و از لرز بدنم کاسته شد.

نوازش دستش رو احساس کردم اما توان پس زدن نداشتم. کم کم دوباره چشمهام گرم خواب شد.

با تابش نور چشمهام رو باز کردم.

گیج بودم … سرم انگار جای خاصی بود … صدای ضربان قلبی زیر گوشم … چشمهام بازتر شد.

دست حلقه شده دور کمرم و سرم که روی سینه اش بود!

تو بغل پارسا بودم؛ باورم نمی شد! سریع بلند شدم. پارسا چشم باز کرد.

ازش فاصله گرفتم. چشمهام پر از اشک شد. چرا هرچی فکر می کردم دیشب لعنتی رو یادم نمیومد؟؟

-بهت توضیح میدم دیانه …

پوزخند زدم.

-توضیح از این واضح تر؟

و به بالا تنه ی برهنه اش اشاره کردم.

-اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.

-برو بیرووون …

حالم دست خودم نبود. احساس می کردم پارسا از اعتمادم سوء استفاده کرده.

پارسا سمت پیراهنش رفت و پوشید. اشک صورتم رو خیس کرده بود.

-بذار توضیح بدم.

-نیازی نیست فقط از خونه ی من برو بیرون و ممنون که این مدت کمکم کردی؛ دیگه به کمک نیازی ندارم!

عصبی دستی لای موهاش برد.

-باشه خانم فروغی!

با بسته شدن در صدای هق هقم بلند شد.

 

-لعنتی … لعنتی …

سمت حموم رفتم و زیر دوش ایستادم. تمام باورهام نسبت به پارسا خراب شده بود.

حوله پوشیده و از حموم بیرون اومدم. ضعف داشتم.

لیوانی شیر با یه کیک خوردم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی امیر علی بود.

-سلام.

-سلام دیانه، خوبی؟

-نه کمی سرما خوردم. می خواستم بهت زنگ بزنم زحمت بکشی بیای آمپولامو بزنی.

-باشه، تا یه ساعت دیگه اونجام.

-کاری بیرون نداری؟

-نه، فقط بهارک رو هم لطفا سر راهت بیار.

-باشه. فعلاً.

گوشی رو قطع کردم. سرم درد می کرد. روی مبل دراز کشیدم.

با صدای زنگ آیفون چشم باز کردم. نگاهی به تصویر امیر علی انداختم.

دکمه رو زدم. بعد از چند دقیقه در سالن باز شد. با دیدن بهارک لبخند زدم و آغوشم رو باز کردم که امیر علی گفت:

-دلت نمی خواد که بچه رو هم مریض کنی؟

قیافه مو مظلوم کردم.

-دلم براش تنگ شده!

-بوس از دور بفرست. آرین کوچولو!

بهارک به پام چسبید. امیر علی کنار پام رو به روی بهارک زانو زد و گفت:

-ببین عمو امیر علی برات چی خریده …. پاستیل!

بهارک با دیدن پاستیل ها چشماش برق زد و ازم فاصله گرفت. امیر علی بلند شد و رو به روم قرار گرفت.

-ببین تو رو خدا، رنگ به رو نداری! برو یه چیزی بپوش بریم خونه ی ما.

-نه امیر علی، همین جا راحت ترم.

-یعنی چی؟ با کی لج می کنی؟

-بخدا لج کردن نیست. مونا بعد از ظهر میاد. بشین یه چیز بیارم بخوری.

-لازم نکرده … خودم چلاغ نیستم … برو بشین!

از خدا خواسته سمت مبل رفتم و نشستم.

 

بعد از چند دقیقه امیر علی سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.

-خوب خودتو تحویل میگیریا … یخچالت پره!

یاد خریدای دیشب پارسا افتادم اما با یادآوری صبح اعصابم دوباره بهم ریخت.

امیر علی با فاصله ی یک مبل رو به روم نشست. ظرف میوه رو گذاشت روی عسلی کنار دستم.

-خاله و بقیه خوبن؟

-همه خوبن. چرا زنگ نزدی بیام ببرمت دکتر؟

-نخواستم مزاحم بشم.

-من نمیدونم تو کی میخوای بفهمی که مزاحم نیستی؟ خودتو تو این خونه و خاطرات غرق کردی … تو مگه چند سالته دیانه؟ من میدونم سخته اما تو هم میدونی مرگ حقه و همه ی مایه روز از دنیا میریم؛ با حبس کردن خودت احمدرضا بر می گرده؟! داره دو سال میشه!

بغض توی گلوم نشست و قطره اشک سمجی گونه ام رو خیس کرد.

-بیا چند جلسه برو پیش امیر حافظ.

-من دیوونه نیستم!

-منم نگفتم دیوونه ای! برای آروم شدن خودت میگم.

-من خوبم امیر.

-فقط لجبازی! داروهات کجاست؟

-تو یخچال.

بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. در سالن باز شد و مونا وارد شد.

-سلام بر اهل سرما خورده ی منزل … چطوری ضعیفه؟

امیر علی از آشپزخونه بیرون اومد. مونا نگاهی به امیر علی و نگاهی به من انداخت.

-دیانه دزد …. دزد …

-چته؟ دزد کجا بود؟

-تو آشپزخونه.

لبم رو به دندون گرفتم.

-امیر علی پسر خاله مه!

مونا زیر ابروش رو خاروند گفت:

-عه، خوشبختم. منم مونام.

امیر علی بی تفاوت سری تکون داد. مونا چینی به دماغش داد.

-اییشش …

امیر علی گفت:

-اینجا گاو نداریم که ایش میگی!

مونا از عصبانیت سرخ شد.

خنده ام گرفته بود. امیر علی اومد سمتم.

-چند تا تقویتی تو رگی داری.

مونا جای امیر علی نشست و ظرف میوه اش رو دستش گرفت. امیر علی آمپول رو تنظیم کرد و نگاهی به مونا انداخت.

-اون ظرف صاحاب داره!

-اوهوم! اونم منم که دارم میخورم.

-خانوم نمکدون، اون ظرف میوه ی منه!

-حالا شده مال من!

و گیلاسی تو دهنش انداخت.

-دختره ی پررو!

امیر علی آمپولم رو زد.

-خوب دوستتم اومد. من میرم، شب شاید با بچه ها یه سر بیایم دیدنت.

مونا: کمپوت یادتون نره!

امیر علی چرخید و دستش و روی دسته ی مبلی که مونا نشسته بود گذاشت.

کمی روی مونا خم شد. مونا با تعجب خودش رو عقب کشید. گیلاس بین لبهاش بی حرکت مونده بود.

-مراقب باش نپره تو گلوت!

قد راست کرد. نفس راحت کشیدن مونا رو حس کردم.

-مراقب خودت باش.

-ممنون که اومدی.

-کاری نکردم! تو خودت رو از ما دور کردی، وگرنه ما با هم فامیلیم.

-امیر علی!

-باشه بابا … شب می بینمت.

با رفتن امیر علی، مونا پاشو روی میز گذاشت.

-اووف … این کی بود دیگه؟ خدای غرور!

لبخندی روی لبم نشست.

-نیشت و ببند!
تو چقدر خنگ شدی مونا مگه امیرعلی رو اون سال تولد بهارک ندیدی؟

-برو بابا من شام می خورم یه ساعت بعد یادم میره بعد تو چه حرفا میزنی ولی خودمونیما بد مالی نبود!!

-هوی، چشاتو درویش کن!

-گمشو، باید دنبال شوور باشم دیگه! مامانم ناامید شده، خودم باید دست به کار بشم.

قری به سر و گردنش داد.

-دیانه؟

-هوم؟

-درد!

-مرض! بنال.

-خواهرم، عزیزم، صحبت کردن یاد بگیر.

-بلدم.

-یه تصمیمی گرفتم.

-چی؟

-من خسته شدم از این چهره ی بی روح … تو خودت خسته نشدی؟

-نه!

-تو غلط کردی!! باید یه کاری رو به زور سرت بیارم وگرنه تو بیخیال تر از این حرفهایی!

کمی با مونا صحبت کردیم. مونا دور و بر رو جمع کرد. شام رو قرار شد از رستوران بیارن.

-پاشو برو یه چیز درست بپوش الان مهمونات میان.

بی میل بلند شدم. شومیز سبز فسفری با شلوار راستای مشکی پوشیدم.

موهام رو شلخته بالای سرم جمع کردم و شال نخی روی سرم انداختم.

صدای آیفون بلند شد. مونا در رو باز کرد. بعد از چند دقیقه امیر علی همراه بقیه با سر و صدا وارد شدن.

هانیه با دیدنم اومد سمتم.

-ستاره ی سهیل چطوری؟ نیستی!

-خوبم، درگیر کار.

-اوه اوه صداش و ببین.

حمید پشت سر هانیه ایستاد.

-صدا دیدنی نیست، گوش کردنیه!

هانیه زبون درازی کرد. امیر علی گفت:

-نگا کی رو شوهر دادیم!

کامران دستش و دور کمر هانیه حلقه کرد. حمید و امیر علی کف دستشونو به علامت خاک بر سرت رو هوا تکون دادن.

امیر حافظ و نوشین هم وارد شدن. هدی و نسترن نیومده بودن.

مونا رفت آشپزخونه تا چائی بیاره. نشسته بودیم که صدای زنگ بلند شد.

امیر علی سؤالی نگاهم کرد. شونه ای به معنی نمیدونم بالا دادم.

امیر علی رفت سمت آیفون. با دیدن کسی که پشت در بود متعجب گفت:

-صدرا اینجا چیکار می کنه؟!

هول کردم. همه تعجب کرده بودن. امیر علی دکمه آیفون رو زد.

بعد از چند دقیقه در سالن باز شد و صدرا با دسته گل بزرگی وارد سالن شد.

با دیدن بقیه متعجب لبخندی زد گفت:

-مثل اینکه جمعتون جمعه!

 

امیر علی باهاش دست داد و گفت:

-بله، جای شما خالی بود که تشریف آوردین!

-یکی از همکارها گفت دیانه جان مریضه، گفتم بیام عیادت.

امیر حافظ با کنایه گفت:

-شب عیادت میان؟!

صدرا لبخندی زد.

-حتماً این دوستی نزدیکه که همکاریم و شب عیادت میام!

نوشین هم انگار تعجب کرده بود.

امیر علی: به سلامتی از کی تا حالا با هم همکار شدین؟!

صدرا: تعارف نمی کنین بشینم؟

-بفرمایین.

صدرا اومد و روی نزدیک ترین مبل به من نشست. بقیه هم نشستن.

مونا با سینی چائی اومد. انگار همه می خواستن دلیل بودن صدرا رو بفهمن اما صدرا خونسرد پا روی پا انداخت.

این همه خونسردی این مرد گاهی عجیب متعجبم می کرد.

نوشین با تن صدائی که معلوم بود چقدر داره حرص میخوره گفت:

-صدرا زیر لفظی می خوای؟!

صدرا ابروئی بالا داد.

-برای چی؟

-اینکه تو چطور با دیانه همکاری؟

-من مدیر بخش مدیریت هتلش هستم!

نوشین: چی؟!؟

-آروم باش، چی نداره!

-تو اگه می خواستی سر کار بری چرا شرکت بابا نرفتی؟

-فکر کنم انقدر بزرگ شده باشم که بتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم!

-اما …

امیر علی کلافه پرید وسط حرف نوشین.

-میشه بقیه ی مشاجرتون رو بذارید خونتون؟ ما اومدیم دیدن دیانه!

نوشین دیگه حرفی نزد. امیر علی شروع به صحبت کرد اما امیر حافظ تو فکر بود.

زمان داروهام بود. بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

لیوانی آب برای خودم ریختم. به کابینت تکیه دادم. امیر حافظ وارد آشپزخونه شد.

-برای چی برای کارهایی که میخواهی انجام بدی مشورت نمی کنی؟!

ابروهام پرید بالا.

-با کی باید مشورت کنم؟

 

-فکر کنم چند تا مرد تو فامیلت باشه!

-کارهام به خودم مربوطه!

-مام که هیچ!

-من همچین حرفی نزدم، فقط نمیخوام مزاحم اطرافیانم باشم.

-کی گفته تو مزاحمی؟ … حداقل نه برای من!

-خودت میدونی دیگه هیچ چیز مثل قدیم نیست.

قدمی جلو گذاشت.

-اما میشه مثل قدیم درستش کرد، حتی بهتر!

-منظورتو متوجه نشدم!

-ببین دیانه …

با صدای مونا کمی ازم فاصله گرفت. مونا وارد آشپزخونه شد. امیر حافظ از آشپزخونه بیرون رفت.

-چی می گفت؟

-هیچی، می گفت چرا بدون مشورت ما صدرا رو استخدام کردی!

-اوهوع! اینام هر کدومشون جدا برای تو آقا بالاسر شدن! میز و بچینم؟

-آره ممنون.

-دیوونه کاری نکردم.

بعد از شام هانیه و مونا میز و جمع کردن. امیر علی از تو کیفش یه دسته پاسور درآورد.

-کی میاد پاسور بازی؟

مونا و هانیه با هم از آشپزخونه بیرون اومدن. هانیه با جیغ جیغ گفت:

-منم بازی … منم بازی …

امیر علی نمایشی دستش رو بالا برد.

-باشه بابا … گوشم کر شد!

همه دور هم نشستیم و دو گروه شدیم. امیر علی نگاهی به همه انداخت گفت:

-خوب، شرط چی؟

هانیه متفکر گفت:

-اگر شما باختین باید ما رو ببرین بیرون.

امیر علی بشکنی زد.

-باشه و اگر شما باختین باید کف جورابای من و بلیسید!

همه یه صدا گفتن:

-اه … خفه شو امیر علی.

امیر علی قری به گردنش داد.

-شرط من اینه، حالا خود دانین.

مونا نگاهی به امیر علی انداخت.

-من که بازی نمی کنم.

امیر علی نگاه خبیثی به مونا انداخت.

-نکنه می ترسی ببازی یا بازی بلد نیستی؟!

-نخیر آقا، بازی بلدم.

-پس شروع کن.

هانیه: امیر علی، یه شرط درست بذار بابا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا