رمان دیانه

پارت آخر رمان دیانه

4
(3)

دیـانہ (ویدیا), [۱۹.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۰]
[In reply to دیـانہ (ویدیا)]
#پارت_576

-هنوز وقتش نشده! اینطوری بودن رو دوست نداری؟

سرم و روی سینه اش گذاشتم.

-من به بودن با تو خوشم.

روی موهام دست کشید.

****

روزها می اومدن و می رفتن. صبح ها با احمدرضا و بهارک به رستوران می رفتیم.

کم کم همه ی کارها رو یاد گرفتم. گاهی پارسا می اومد بهمون سر می زد. همه چیز خوب بود.

احمدرضا برعکس اخلاق تند و سردش، توی خونه عاشقانه های خودش رو داشت و من چقدر بودن با این مرد رو دوست داشتم!

شبها که می خوابید تو نور کم اتاق به چهره اش خیره می شدم.

هرچی به عملش نزدیک تر می شدیم دلم بیشتر شور میزد.

حس می کردم روحیه ام داره ضعیف میشه اما باید به احمدرضا روحیه می دادم.

روی تخت کنارش دراز کشیدم.

فردا عمل داشت.

-میدونی موهاتو خیلی دوست دارم؟

-از خودم بیشتر؟

دماغم رو مثل همیشه کشید.

-نه حسود کوچولو!

سرم و روی سینه اش گذاشتم. این ضربان قلب تمام زندگیم بود.

حتی فکر نبودنش هم وحشت آور بود. دست احمدرضا لای موهام بازی می کرد.

صداش توی گوشم نشست:

-امشب دلم میخواد انقدر محکم بغلت کنم تا توی وجودم حل بشی.

دستم و دور کمرش حلقه کردم. بوسه ی گرمش روی موهام نشست.

صبح هر دو آماده شدیم. نگاهی به تیپ بی نقصش انداختم.

خم شد و گاز ریزی رو گونه ام زد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۹.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۱]
#پارت_577

چطور شدم؟

-عالی!

-یعنی پرستارها عاشقم میشن؟

آروم به بازوش زدم.

-پرستارها غلط بکنن.

خندید و اومد سمتم. دستش و پشت گردنم گذاشت.

لبش که روی لبهام نشست به خلصه فرو رفتم. آروم شروع به بوسیدنم کرد.

زبونش رو روی لبم کشید.

-بریم خانومم؟

-صبر کن.

سمت آشپزخونه رفتم و سینی قرآن و آب رو برداشتم. از زیر قرآن ردش کردم و با هم از خونه خارج شدیم.

دائی و بقیه قرار بود بیان بیمارستان. وارد بیمارستان شدیم.

دلم شور می زد. تن احمدرضا لباس کردن. دستم و توی دستش گرفت.

خودم رو نگه داشتم تا اشکم نریزه. پشت دستم بوسه ای زد.

-مراقب خودت باش. ببخش اگه …

دستم و روی لبهاش گذاشتم.

-هییسس احمدرضا … تو بر می گردی، فهمیدی؟

لبخندی زد و پرستار تخت رو برد. تا لحظه ی آخر نگاهم به رفتنش بود.

همین که از دیدم محو شد پاهام شل شدن. اگر دستی زیر بازوم رو نمی گرفت، می افتادم.

نگاهی به دست خاله که دور بازوم حلقه شده بود انداختم.

سرم و روی سینه اش گذاشتم و گریه ام بیصدا شکست.

-فقط براش دعا کن. دکترش که خیلی امیدوار بود.

با تموم شدن عمل، پشت در اتاق عمل نشستم و دعا خوندم. با باز شدن در سریع بلند شدم.

-آقای دکتر؟

دکتر که مرد مسنی بود لبخندی زد.

-ما که راضی هستیم، بقیه اش با خداست.

خدایا شکری زیر لب گفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۲۰.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۹]
[In reply to دیـانہ (ویدیا)]
#پارت_578

همه از اینکه عمل موفقیت آمیز بود خوشحال شدن. احمدرضا رو به آی سی یو انتقال دادن.

از پشت شیشه نگاهش کردم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم.

بالاخره بعد از چند ساعت بهوش اومد و من چقدر گریه کردم.

با اصرار وارد اتاق شدم و دستهای گرمش رو توی دستم گرفتم.

یک هفته ای که احمدرضا بیمارستان بود تمام روز کنارش بودم.

دیگه صدای خودش هم دراومده بود اما من کوتاه بیا نبودم.

بالاخره دکتر رضایت داد و مرخصش کردیم. خدا رو بابت سلامتی احمدرضا بارها شکر کردم. همه چیز خوب بود.

احمدرضا روز به روز حالش بهتر می شد اما پارسا اجازه نداد بره رستوران تا کاملاً خوب بشه.

بهارک هم انگار فهمیده بود نباید زیاد سمت احمدرضا بره.

دلم برای این بچه هم می سوخت اما سعی می کردم بهش محبت کنم تا احساس کمبود نکنه.

شب همه رو دعوت کرده بودم.

احمدرضا نق می زد که بهش نمی رسم و من دلم چقدر غنج می رفت از این دوست داشتن های پر از نق نق!

غذا آماده بود. دوش گرفتم و آرایش ملایمی کردم. با حلقه شدن دست احمدرضا از آینه نگاهم رو بهش دوختم.

گونه ام رو بوسید.

-خسته نباشی … گفتم بذار از رستوران غذا بیارن.

چرخیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

-منم گفتم دوست دارم برای عشقم آشپزی کنم.

-با همین زبونت گولم زدی!

خم شد و بوسه ای روی لبهام زد.

دیـانہ (ویدیا), [۲۱.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۵]
[In reply to دیـانہ (ویدیا)]
#پارت_579

با صدای زنگ آیفون ازم فاصله گرفت. همه اومدن. نوشین و امیرحافظ جزو آخرین مهمون ها بودن.

از اینکه کل خانواده رو خوشحال دور هم می دیدم احساس آرامش بهم دست می داد.

تا آخر شب حمید و امیرعلی ما رو دست انداختن و خندیدن.

با رفتن مهمون ها خسته کنار احمدرضا دراز کشیدم.

****

پنج ماهی از ازدواجمون می گذشت اما احمدرضا هنوز ازم دوری می کرد.

دیگه داشتم نگران می شدم. آرایشی کردم و لباس پوشیده روی تخت منتظرش موندم.

وارد اتاق شد. با دیدنم نیشش باز شد و گفت:

-خانوم خانوما، نمیگی این مدلی میشی، دل این پیرمرد رو میبری؟

با ناز سمتش رفتم.

-نه، چون پیرمرد من و نمیخواد!

یهو چهره اش عوض شد.

-بار آخرت باشه این حرف و میزنی … تو وجودمی!

-پس چرا پسم میزنی؟

دستهاش و دو طرف صورتم گذاشت.

-بهم فرصت بده تا از موندگار شدن این قلب لعنتی مطمئن بشم بعد تا ابد نوکرتم.

خودم و انداختم تو بغلش. سرم و روی سینه ی تپنده اش گذاشتم.

-یعنی اینهمه مدت تو به همین دلیل مسخره نخواستی باهام باشی؟

-هیس آرامشم، تو همینطوری هم که تا ابد کنارم باشی برام کافیه … تو خانوم خودمی!

با حرفهاش کمی آروم گرفتم اما دلم می خواست با آرامش کنارم باشه.

انگار هنوز ترس از پس زده شدن قلبش رو داشت.

مثل تمام شبهای دیگه شب رویائی برام ساخت بدون اینکه به …

دیـانہ (ویدیا), [۲۱.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۵]
#پارت_580

دخترانگیم دست بزنه. یک هفته ی دیگه هم گذشت.

صبحانه رو آماده کرده بودم. احمدرضا آماده از اتاق بیرون اومد.

-تو چرا هنوز آماده نشدی؟

-چیزه …

-چیه؟

-من امروز میخوام خونه بمونم.

-چرا؟

-من تصمیمم رو گرفتم. امشب رو میخوام برای شوهرم رویائی کنم.

-اما دیانه …

-اما نداره! احمدرضا، فکر کردی من نمی فهمم چقدر برات سخته؟ من دوستت دارم.

با کلافگی دستی به گردنش کشید.

-پس خودت خواستی یه لقمه ی چپ بشی!

از اینکه قرار بود امشب یه شب خاص بشه گونه هام گر گرفت. خم شد و گونه ام رو بوسید.

-من برم خانوم موشه؛ امروز قراره یه جلسه تو هتل برگزار شه.

دستم و دور گردنش حلقه کردم.

-مراقب خودت باش و شب زود بیا.

-چشم!

و عمیق لبهام رو بوسید. لبخندی زد.

-چرا احساس می کنم امروز شیرین تر شدی؟

خندیدم و روی سینه اش رو بوسیدم. با رفتن احمدرضا نمیدونم چرا احساس دلشوره کردم.

خونه رو جمع کردم. بهارک رو به خاله سپردم و همراه هانیه به آرایشگاه رفتم.

موهام رو کمی مدل دادم و اصلاح کردم. یه دوش سرسری گرفتم.

آرایشی روی صورتم انجام دادم. همه چیز برای یه شب رویائی آماده بود.

شماره ی احمدرضا رو گرفتم.

-الو آقاهه.

-جانم خانومی؟

-کی میای؟

-تا یک ساعت دیگه خونه ام عزیزم. توام تا اون موقع به تغذیه ات برس.

دیـانہ (ویدیا), [۲۲.۰۶.۱۸ ۲۲:۲۷]
[In reply to دیـانہ (ویدیا)]
#پارت_581

لبم رو به دندون گرفتم و گوشی رو قطع کردم. هم هیجان داشتم هم دلشوره.

یکساعت شد. دوباره شماره اش رو گرفتم. بوق خورد اما جواب نداد.

شماره ی هتل رو گرفتم، اونجا هم کسی جواب نداد! نگران شدم. یعنی چی؟

نیم ساعتی صبر کردم اما بازم کسی جواب نداد. لباس پوشیدم و با آژانس به هتل رفتم.

با رسیدن به سر کوچه ی هتل و دیدن جمعیت دلم به شور افتاد.

سریع پیاده شدم و جمعیت رو کنار زدم. نگاهم به شعله های آتیشی افتاد که از هتل زبانه می کشید!

باورم نمیشد هتل آتیش گرفته بود. جیغ زدم:

-برید کنار، برید کنار.

آتیش نشانی سعی داشت آتیش رو خاموش کنه.

-خانوم، آقا، تو رو خدا برید کنار. احمدرضا … احمدرضاااااا ….

فریاد می زدم و اشک صورت پر از آرایشم رو خیس کرده بود. مردی اومد جلو.

-خانوم برو کنار … مگه نمی بینی؟

-آا، آقا شوهرم اونجاس … تو رو خدا … ناراحتی قلبی داره، دود براش خوب نیست … خواهش می کنم.

-ما داریم سعیمون رو می کنیم. شما آروم باشید.

اما مگه می شد؟ عشقم داشت تو آتیش میسوخت و این آقا توقع آروم بودن داشت.

با کشیده شدن دستم نگاهم به پارسا افتاد. با دیدنش داغ دلم تازه شد.

-پارسا چی شده؟ من یکساعت پیش با احمدرضا صحبت کردم، حالش خوب بود.

-آروم باش دیانه، منم تازه فهمیدم.

-وااای پارسا …

دیـانہ (ویدیا), [۲۴.۰۶.۱۸ ۱۰:۴۰]
[In reply to دیـانہ (ویدیا)]
#پارت_582

-احمدرضا … احمدرضا اونجاست.

زدم توی سرم.

-من چه خاکی تو سرم بریزم؟ واااای خداااا ….

پارسا سعی داشت آرومم کنه اما مگه می شد؟ بالاخره آتیش خاموش شد. خواستم برم که اجازه ندادن.

برانکارد بود که بیرون می اومد. عده ای زنده و عده ای کاملاً سوخته بودن اما احمدرضا هنوز نیومده بود.

با دیدن برانکاردی قلبم کنده شد. حس لعنتیم می گفت خودشه.

-احمدرضا … احمدرضا …

مردم و کنار زدم و سمت برانکارد رفتم. با دیدن صورتش و چشمهای بسته اش احساس کردم دنیا دور سرم چرخید.

باورم نمی شد احمدرضا، احمدرضای من …
-آقا … آقا … حالش خوبه، مگه نه؟ آقا تو رو خدا، حالش خوبه؟

دستم و سمت سینه اش بردم. کسی خواست مانع بشه. عصبی فریاد زدم:

-ولم کنید … من میدونم قلبش میزنه … احمدرضای من زنده است!

قلبم بیقرار می زد. دستم و روی سینه اش گذاشتم اما نمی زد!

دستامو بالا بردم و کوبیدم توی صورتم.

-احمدرضا پاشو … لعنتی پاشو … ما یکساعت پیش با هم صحبت کردیم … قول داده بودی زود بیای …

حالم دست خودم نبود. باورم نمی شد. پارچه ی سفید رو گذاشتن روی صورتش.

دنیا جلوی چشمهام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم.

با حس سوزش توی دستم چشمهام رو باز کردم. نگاهم به هانیه افتاد که با چشمهای متورم و لباس سیاه بالای سرم ایستاده بود.

فشاری به چشمهام آوردم.

دیـانہ (ویدیا), [۲۵.۰۶.۱۸ ۱۰:۴۶]
[In reply to دیـانہ (ویدیا)]
#پارت_583

اما با یادآوری آتیش سوزی و احمدرضا دنیا دور سرم چرخید. هانیه دید چشم باز کردم لبخندی زد.

-دیانه.

-احمدرضا … من باید برم.

-آروم باش.

سرم و از توی دستم کشیدم.

-دیانه!

-چی میگی هانیه؟ من الان چرا اینجام؟ من باید پیش احمدرضا باشم!

خون از دستم روی سرامیک ها ریخت.

-داری چیکار می کنی؟ ببین، داره خون ازت میره!

بغضم شکست.

-بذار برم؛ من و چرا توی این خراب شده آوردی؟

سمت در اتاق رفتم. پرستاری خواست بیاد داخل که پسش زدم.

-کجا میری؟

عصبی دستم و توی هوا تکون دادم. هانیه دنبالم دوید و دستم و کشید.

-دستم و ول کن لعنتی، عشقم کجاست؟

هانیه زد زیر گریه. حالم دست خودم نبود. قلبم سنگین بود و سرم درد می کرد.

سمت در خروجی سالن بیمارستان دویدم. تنه ام به تنه ی کسی خورد اما توجهی نکردم.

مچ دستم اسیرش شد. چرخیدم.

-آقا ولم کن، من باید برم!

-دیانه، منم امیر علی!

-ببخشید، میشه بریم خونه پیش احمدرضا؟

-میریم اما ببین از دستت داره خون میاد.

-مهم نیست … فقط تو رو خدا من و ببر.

-آروم باش، می برمت.

هانیه نفس زنان رسید و خواست چیزی بگه که امیر علی گفت:

-فهمیدم. بهتره بریم خونه دیانه لباسهاش رو عوض کنه.

با هم سوار ماشین شدیم. تنها تصویری که از احمدرضا داشتم بوسه ی صبحش بود.

هنوز هم گرمیش روی لبهام بود.

دیـانہ (ویدیا), [۲۵.۰۶.۱۸ ۱۰:۴۶]
#پارت_584

امیر علی ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشت.

نگاهم به پرچم های سیاه و عکس های قدی احمدرضا افتاد.

سریع از ماشین پیاده شدم. نگاهم رو به عکسهاش دوختم. باورم نمی شد. زدم تو صورتم.

-خداااا … بگو این عکسها دروغه … خدایااااا احمدرضای من زنده است …

با صدای فریادهام همه از خونه بیرون اومدن. خاله با دیدنم بلند زد زیر گریه.

-خاله وااای خاله … احمدرضای من کجاست؟ تو رو خدا من و ببرید پیشش، دارم سکته می کنم … تو رو خدا یکی یه چیزی بگه …

خاله بغلم کرد.

-خاله ات بمیره … عطیه برای احمدرضا بمیره …

با شنیدن اسم احمدرضا نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم تو سر و صورتم.

صدای ضعیف خانوم جون رو شنیدم.

-بیاریدش داخل.

با کمک خاله و هانیه وارد خونه شدم. لباس مشکی تنم کردن. همه برای تشییع آماده بودن.

حال نداشتم. یک شبه تمام زندگیم بر باد رفته بود. مرد زندگیم برای همیشه رفته بود.

سوار ماشین شدیم. ماشین تو بهشت زهرا ایستاد.

کلی جمعیت اومده بود. سمت مقبره خانوادگی رفتیم. با دیدن تابوت احمدرضا فریاد زدم.

-عشقم، خوش اومدی به خونه ی جدید … خونه ی جدیدت مبارک!

تابوت و گذاشتن زمین. جلوش زانو زدم. دلم می خواست صورتش رو میدیدم.

با کنار رفتن پارچه نگاهم به چشمهای بسته ی احمدرضا افتاد.

دیـانہ (ویدیا), [۲۵.۰۶.۱۸ ۱۰:۴۹]
#پارت_585

-خدا همه کسم رو ازم گرفتی … چرا عشقم و گرفتی خدااااا … چرا احمدرضام رو بردی خداااا …. واااای احمدرضا، کجا میری بدون دیانه ات؟ خودت گفتی من آرامشم … آرامشم، پس من بدون تو چطور زندگی کنم؟ چطور بدون تو توی اون خونه برم؟ دیگه شبها سرم و روی سینه ی کی بذارم؟ تو که بیمعرفت نبودی … پاشو منم ببر … تو رو خدا پاشو ….

بازوم کشیده شد.

-ولم کن، بذارید منم باهاش برم تو رو خدا.

احمدرضا رو گذاشتن توی خاک. فریاد زدم، جیغ زدم، خودم و روی خاک ها پرت کردم اما انگار نه انگار؛ زیر خروارها خاک خوابید!

خودمو انداختم روی خاک ها و خاک و ریختم تو سر و صورتم. دیگه صدام در نمی اومد.

-بدون من رفتی؟ خوب بخوابی عشقم، دیگه کسی نیست اذیتت کنه! از حالا به بعد با آرامش می خوابی. واای خدا، من چیکار کنم؟ با جای خالیت، با تنهائیت، با نبودنت …

کسی زیر بازوم رو گرفت. سر بلند کردم. نگاهم به دائی حامد افتاد.

-دیدی دائی خدا دلش نمی خواد من خوشبخت باشم؟ دیدی احمدرضام رو برد؟ دیدی تنها شدم؟ حالا من باید با جای خالیش چیکار کنم؟ خدا، من بدون احمدرضا چیکار کنم؟ خداااا خداااا …

نگاهم تو جمعیت به چهره ی آشنایی افتاد. دستم و روی سرم گذاشتم.

کسی روی صورتم آب زد. حالا دیگه بی احمدرضا شده ام. دوباره تنها شدم.

دوباره اون چهره اومد جلوی چشمهام.

هامون … !!!

نگاهم رو به جمعیت دادم اما نبود! تیر پشتم لرزید … یعنی آتیش سوزی …!!!

#پایان_جلد_اول

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. سلام.من یه جای دیگه خوندم که احمدرضا زنده بود ولی پارتای بعدی رو پیدا نکردم تو اون کانال
    ولی الان نوشته که مرده.کدوم درسته؟نویسنده رو شما میشناسین؟!؟

    1. رمان بسیار سخیفی بود، نویسنده احتمالا فرصت نداشته دوباره بخونه تا ایرادات بسیار زیادش رو برطرف کنه، مثلا با اینکه اول پارسا مهرگان پسر شمسی خانم معرفی شده بعدش پارسا شمس شده، یا اینکه از کجا فهمیده پارسا بیگناه بوده، پارسا هم که دیدبان و به معنای دقیقتر فضول بوده و فقط در حال رصد خونه احمدرضا بوده، بهار کار بدی میکنه، ایشون هم داخل اتاقه، برق میره درجا میبینه، میره بالکن، داشته دیدبانی میداده، محل کنتورها رو میدونه، دعوا میشه، دم دره و …

      با اینکه احمدرضا از پارسا بدش میاد باهاش پروژه مشترک میگیره، مگه آدم قحطیه؟

      سوال مهم اینه که دخترانگی چرا برای نویسنده اینقدر مهمه که حتی بعد ازدواج هم اون رو افتخاری برای یک خانم میدونه؟ در جای جای این رمان سطح پایین روی این تاکید شده که این کوته فکری باعث انزجار آدم میشه

    1. رمان بسیار سخیفی بود، نویسنده احتمالا فرصت نداشته دوباره بخونه تا ایرادات بسیار زیادش رو برطرف کنه، مثلا با اینکه اول پارسا مهرگان پسر شمسی خانم معرفی شده بعدش پارسا شمس شده، یا اینکه از کجا فهمیده پارسا بیگناه بوده، پارسا هم که دیدبان و به معنای دقیقتر فضول بوده و فقط در حال رصد خونه احمدرضا بوده، بهار کار بدی میکنه، ایشون هم داخل اتاقه، برق میره درجا میبینه، میره بالکن، داشته دیدبانی میداده، محل کنتورها رو میدونه، دعوا میشه، دم دره و …

      با اینکه احمدرضا از پارسا بدش میاد باهاش پروژه مشترک میگیره، مگه آدم قحطیه؟

      سوال مهم اینه که دخترانگی چرا برای نویسنده اینقدر مهمه که حتی بعد ازدواج هم اون رو افتخاری برای یک خانم میدونه؟ در جای جای این رمان سطح پایین روی این تاکید شده که این کوته فکری باعث انزجار آدم میشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا