رمان دیانه

پارت 21 رمان دیانه

3.7
(3)

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۶]
#پارت_401

آقا جون سری تکون داد.

-از کی تا حالا انقدر مقید کار شدی؟!

احمدرضا دیگه حرفی نزد و کنار عمو حامد نشست. سینی چائی رو جلوش گرفتم.

سر بلند کرد و لحظه ای نگاهش رو بهم دوخت. با صدای آرومی گفت:

-تمام این فتنه ها زیر سر توئه!

ازش فاصله گرفتم. هانیه با ذوق گفت:

-تولد … تولد … بدو کیک و بیار دیانه که مردیم.

همه اعلام کردن تا کیک بیاد. سمت آشپزخونه رفتم و ظرف کیک رو برداشتم و سمت سالن اومدم.

خاله بهارک رو روی صندلی مخصوصش گذاشت. همه جمع شدن. مونا آهنگ تولدت مبارک رو پلی کرد.

شوق و هیجان رو می شد تو چشمهای بهارک دید. کنار بهارک ایستادم. هانیه گفت:

-وایستین عکس بگیرم.

چند تا عکس دسته جمعی گرفت.

-احمدرضا، تو با دخترت عکس نمیگیری؟

احمدرضا اومد سمتمون و کنار من و بهارک ایستاد.

بعد از عکس بهارک شمع رو فوت کرد و همه کادوهاشون رو دادن.

کیک و توی یخچال گذاشتم تا بعد از شام بخوریم. میز شام رو با کمک هانیه و مونا چیدیم. همه اومدن سمت میز

خانوم جان نگاهی به میز انداخت.

-غذا رو از رستوران احمدرضا گرفتی؟

-نه، خودمون درست کردیم.

نگاه تحسین آمیزی بهم انداخت. همه دور میز نشستیم و شام تو شوخی و خنده صرف شد.

میز و تازه جمع کرده بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد.

با لب خندون سمت آیفون رفتم اما با دیدن کسی که اونور بود ته دلم خالی شد … مرجان!!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۶]
#پارت_402

نمیدونستم چیکار کنم. چرا هیچ کس هیچی نگفته بود؟ چرا نگفته بودن مرجان برگشته؟

با صدای دوباره ی زنگ به خودم اومدم و نا خواسته دکمه ی آیفون رو زدم. مونا اومد سمتم.

-چی شده دیانه؟ چرا رنگت پریده؟

-اون …

-کی؟

-اون برگشته اما نمیدونم چرا کسی چیزی نگفته!

-داری چی می گی؟ کی برگشته؟

-مرجان.

-مادرت؟!

در سالن باز شد و بوی عطر سردش پیچید توی دماغم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

تا اومدم لبخند بزنم زد تخت سینه ام و وارد سالن شد.

با ورود مرجان انگار بقیه هم مثل من شوکه شده بودن. آقا جون با صدای تحلیل رفته ای گفت:

-چرا بی خبر اومدی؟

مرجان پوزخندی زد.

-می بینم دور همین … خوبه … خیلی خوبه! اون کجاست؟

همه نگاهی بهش انداختن. احمدرضا خیلی جدی گفت:

-کی؟

-همون اون …

خاله رفت سمتش.

-منظورت کیه مرجان؟

-همونی که من فکر می کردم مرده اما زنده است! دختر اون مرد!

بدنم سرد شد. منظورش من بودم؟ احمدرضا اومد سمتش. پوزخندی زد.

-چیه؟ بعد از این همه سال یاد دخترت افتادی؟!!

-ساکت شو! من دختری ندارم. این همه سال به خاطر دوست داشتن توی لعنتی دور بودم اما حالا برگشتم … من می خوامت!

خانوم جون با تحکم گفت:

-خجالت بکش مرجان، تا کی باید بار بی آبرویی تو رو یدک بکشیم؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۶]
#پارت_403

-مادر من، من چه بی آبروئی کردم جز اینکه عاشق این مرد شدم؟

احمدرضا عصبی دست زد.

-خوبه، خیلی خوبه … تو عاشق من بودی و با یکی دیگه ازدواج کردی؟

-اون دختر کجاست؟

دیگه تحمل نداشتم. با دو گام بلند خودم رو بهش رسوندم. رو به روش قرار گرفتم.

-خیلی دوست داری بدونی اون دختر کجاست؟ چیکار می کنه؟

رنگ از چهره ی مرجان پرید و قدمی به عقب برداشت.

-توی دهاتی چی می گی؟

پوزخندی زدم.

-من دهاتی همون دختریم که دنبالشی!

دستش رفت سمت گلوش.

-دروغ میگی!! آقا جون، بگو این دختر دروغ میگه … مگه اون بچه نمرده بود؟؟ چطور بعد از این همه سال زنده است؟

احمدرضا پشت سرم ایستاد.

-راستی، بهت نگفته بودم که من الان دومادتم!

یهو رنگش قرمز شد. فریادی از خشم کشید.

-دروغ می گی … داری دروغ می گی لعنتی … تو فقط مال منی …

زد تخت سینه ام. پرت شدم تو بغل احمدرضا. رفت سمت آقا جون و خانوم جون.

-همه اش تقصیر شماست … آقا جون، بگو داره دروغ می گه …

آقا جون سرش رو پایین انداخت. مرجان یهو هجوم برد سمت میز و هرچی روی میز بود پرت کرد.

-داری دروغ می گی … بخاطر انتقام از من دارید دروغ می گید.

هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت. رفت سمت احمدرضا و یقه اش رو محکم گرفت.

-لعنتی … تو چرا نمی فهمی من دوستت دارم؟ باید طلاقش بدی، می فهمی؟؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۸]
#پارت_404

احمدرضا عصبی یقه ی مرجان و گرفت.

-احمقی یا خودت رو زدی به حماقت؟ انقدر بی غیرت نیستم که ته مونده ی بقیه رو بگیرم!
برو گمشو به همون خراب شده ای که ازش اومدی، فهمیدی؟ یه تار موی گندیده ی دخترت می ارزه به صد تای مثل تو!

-خفه شو … خفه شو … راجب من درست صحبت کن.

-گمشو از خونه ام بیرون.

باورم نمی شد این زن من و به دنیا آورده باشه. پس اون مهر مادری که میگن کجاست؟

نفرت بود که پشت نفرت تو قلبم انباشته می شد. مرجان سمت آقا جون رفت.

-تمام این نقشه ها زیر سر شما دوتاست.

دائی حامد با تحکم گفت:

-مرجان!

-چیه، ها؟ دروغ می گم؟ از همتون متنفرم.

رنگ آقا جون برگشت و لحظه ای نکشید که نقش زمین شد. دائی و خاله سمت آقا جون رفتن.

احمدرضا با نفرت گفت:

-کار خودت رو کردی؟ تازه حالش خوب شده بود!

مرجان به آقا جون چشم دوخته بود و چیزی نمی گفت. امیر علی رفت جلو. فریاد زد:

-کسی بهش دست نزنه؛ امیر حافظ زنگ بزن اورژانس بیاد.

تمام لحظات انگار مثل سال می گذشت. نیم ساعت طول کشید تا اورژانس اومد.

آقا جون دوباره سکته کرده بود. انتقالش دادن بیمارستان. همه رفتن.

من موندم و یه خونه ی بهم ریخته و قلبی که انگار هزار تیکه شده بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۸]
#پارت_405

انگار اشکم خشک شده بود. بغض مثل یه سیب توی گلوم گیر کرده بود. نه می شکست و نه فرو می رفت.

بهارک روی مبل خوابش برده بود. چقدر تنها بودم … چقدر احساس بی کسی می کردم …

چرا کسی رو نداشتم تا دلداریم بده؟ چرا انقدر تنها بودم؟

سرم و توی دستهام گرفتم. حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. سردرگم بودم.

هیچ حسی به این مثلاً مادر نداشتم.

نگران حال آقا جون بودم. کاش میدونستم الان حالش چطوره. بی حال از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

مونا هرچی اصرار کرده بود که بمونه، اجازه ندادم. میدونستم مادرش دعواش می کنه.

در یخچال رو باز کردم. نگاهم به کیک دست نخورده افتاد. چه شب افتضاحی بود.

لیوانی آب خوردم و بهارک رو بغل کردم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم.

بهارک و روی تخت گذاشتم و کنارش دراز کشیدم. به هر سختی بود خوابیدم.

با احساس تکون دستی چشم باز کردم. احمدرضا بالای سرم ایستاده بود. گنگ نگاهش کردم.

-چیزی شده؟

-بهتره بلند شی.

دلم گواهی بد می داد. بلند شدم.

-میشه بگید چی شده؟

-آقاجون بخاطر سکته ای که کرده بود متأسفانه نتونست دووم بیاره.

اتاق دور سرم چرخید. روی تخت نشستم. لبم رو به دندون گرفتم. باورم نمی شد آقا جون فوت کرده باشه. آخه چرا؟؟

-بهتره بلند شی بریم اونجا.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۸]
#پارت_406

به سختی از جام بلند شدم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت. قطره اشکی از چشمم روی گونه ام سر خورد.

نگاهی به لباسهای داخل کمد انداختم. مانتو شلوار مشکی با روسری سیاهی برداشتم و پوشیدم.

لباسهای بهارک رو تنش کردم. توی ساکش لباس گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار مشکی تنش بود.

از خونه بیرون اومدیم. تا رسیدن به خونه ی آقا جون هر دو سکوت کرده بودیم.

با رسیدن به کوچه و شنیدن صدای قرآن دلم ریش شد. بغض بدی توی گلوم بالا پایین می شد.

ماشین رو کنار خونه ی آقا جون پارک کرد. از ماشین پیاده شدم.

چه زود همه جا رو سیاهپوش کرده بودن و دسته گل های بزرگ دو طرف در قرار داشت.

عکس آقا جون با اون چهره ی نورانی و پر ابهتش وسط گل ها قرار داشت.

امیر علی و امیر حافظ کنار در ایستاده بودن. سمتشون رفتم. هر دو ناراحت بودن. سلامی دادم و وارد حیاط شدم.

سمت خونه راه افتادم. در سالن رو باز کردم. صدای گریه ی خانم جون و بقیه انگار نیشتر به قلبم می زد.

نسترن و هدی و هانیه گوشه ای نشسته بودن. هانیه با دیدنم اومد سمتم و بهارک رو ازم گرفت.

سمت خانم جون رفتم. خم شدم و صورتش رو بوسیدم. نمیدونستم چی بگم!

خانم جون دستم رو گرم فشرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۹]
#پارت_407

خاله با دیدنم گریه اش بیشتر شد گفت:

-دیدی پدرم رفت … آقا جونت رفت … بی پدر شدم …

نگاهم به نگاه پر از نفرت مرجان افتاد. لحظه ای از اینهمه نفرت تعجب کردم. پیش هانیه رفتم و کنارش نشستم.

کم کم خونه شلوغ شد و فامیل و همسایه ها می اومدن. باورم نمی شد دیشب آقا جون بین ما بود و حالا توی سردخونه!

شروع به خوندن قرآن توی دستم کردم. تعدادی از مهمون ها بعد از شام رفتن. بهارک خوابش می اومد.

سمت یکی از اتاق ها رفتم تا بخوابونمش. مرجان سر راهم رو گرفت. سؤالی نگاهش کردم.

اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.

-ببین، معلوم نیست از کدوم گوری پیدا شدی اومدی و خودت و تو دل این پیرمرد و پیرزن جا کردی، اما تو هیچ وقت دختر من نیستی و نخواهی بود!
به هر قیمتی شده احمدرضا مال منه و ازت می گیرمش! برام مهم نیست که تو زنش شدی یا نه. من هیچ وقت مادرت نیستم!

تمام نفرتم رو توی نگاهم جمع کردم.

-منم علاقه ای به این ندارم که شما رو مادر صدا کنم. من هیچ وقت مادری نداشتم اما راجب شوهرم …

پوزخندی زدم.

-اون شوهر منه و عاشقشم، اگر می خواستت چند سال پیش می گرفتت!

تنه ای بهش زدم و وارد اتاق شدم. تمام بدنم نبض شده بود و می زد.

گونه هام گر گرفته بود. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

بهارک رو روی تخت گذاشتم و بی جون کنارش ولو شدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۹]
#پارت_408

نگاهم رو به سقف سفید بالای سرم دوختم. مغزم انگار قفل کرده بود.

همه چیز توی سرم بود. زنگ می زد اما انگار هیچی نبود.

اصلاً نمیدونستم چیکار می کنم. از اینهمه بلاتکلیفی خسته شده بودم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با نور آفتاب چشم باز کردم. نگاهی به اطرافم انداختم. با یادآوری اینکه کجا هستم سریع از جام بلند شدم.

از اتاق بیرون اومدم. کسی توی سالن نبود. نگاهی به ساعت انداختم. ۷ صبح رو نشون میداد.

سمت آشپزخونه رفتم. چند تا خدمتکاری که گرفته بودن در حال کار بودن.

لیوانی چائی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم.

هنوز چائیم رو نخورده بودم که احمدرضا وارد آشپزخونه شد. نیم نگاهی بهش انداختم.

اومد و روی صندلی رو به روم نشست. دست دراز کرد و لیوان چائی رو برداشت.

متعجب نگاهش کردم. کمی از چائی رو خورد.

-دیشب مرجان چی می گفت بهت؟

-حرف خاصی نمی زد.

-همون حرفی که خاص نبود رو بگو!

از جام بلند شدم.

-می گفت شما مال اون هستین.

-تو چی گفتی؟

چرخیدم و نگاهم رو مستقیم بهش دوختم.

-چی باید می گفتم؟ گفتم اگر می تونی پرستاری دخترش رو بکنی، مال شما!!

احساس کردم احمدرضا رنگ به رنگ شد اما حرفی نزد. سریع بیرون اومدم.

بقیه بیدار شدن. باید می رفتیم برای خاکسپاری. لباسهای مشکی تن بهارک کردم.

سوار ماشین احمدرضا شدم و سمت بهشت زهرا رفتیم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۹]
#پارت_409

غلغله ای به پا بود و همه جا شلوغ شده بود. صدای قرآن به گوش می رسید.

بهارک رو بغل کردم و گوشه ای ایستادم. آقا جون رو آوردن. خاله و خانوم جون خیلی بی تابی می کردن.

بالاخره خاکسپاری تموم شد. احساس کردم کسی کنارم ایستاد. سر بلند کردم.

نگاهم به پارسا افتاد. سلامی زیر لب دادم.

-حالت خوبه؟

-بله، ممنون.

-تسلیت می گم.

سری تکون دادم. احمدرضا با اخم نگاهمون می کرد. پارسا آروم سرش رو خم کرد.

-من برم تا احمدرضا دوباره شما رو تنبیه نکنه!

متعجب نگاهش کردم. پوزخندی زد.

-من این مرد رو خوب میشناسم!

و ازم فاصله گرفت. با رفتن پارسا، احمدرضا اومد سمتم.

-اگه لاس زدنت تموم شده برو سوار ماشین شو … باید بریم مسجد برای پذیرایی.

جاش نبود تا حرفی بزنم. سمت ماشین حرکت کردم. احمدرضا ریموت ماشین و زد.

تا خواستم سمت در جلو برم، مرجان زودتر در جلو رو باز کرد و سوار شد.

در عقب رو باز کردم. میدونستم نگاه خیلی ها روی ما هست تا بدونن توی این خانواده چه خبره.

احمدرضا اومد و سوار شد. بعد از سوار شدن رو کرد به مرجان گفت:

-بهت اجازه گرفتن یاد ندادن؟ کسی بهت گفت سوار ماشین من بشی؟

مرجان عینکش رو زد گفت:

-بهتره حرکت کنی، الان خیلی ها دارن نگاهمون می کنن.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۹]
#پارت_410

احمدرضا فرمون و چرخوند و ماشین از جا کنده شد. وقتی از زیر ذره بین بقیه رد شدیم، با خشم رو کرد سمت مرجان.

-بار آخرت باشه بدون اجازه سوار ماشینم میشی!

-من الان عزادارما!!!

احمدرضا پوزخندی زد.

-چقدرم تو به مرگ عمو اهمیت میدی!

-آقا جون عمرش رو کرده بود.

از این حرف مرجان چشمهام از تعجب گرد شد. احمدرضا از آینه نیم نگاهی بهم انداخت. سری از روی تأسف تکون داد.

ماشین کنار مسجد بزرگ محله نگهداشت. از ماشین پیاده شدم. مرجان و احمدرضا هم پیاده شدن.

کنار در مسجد شلوغ بود. روسریم رو کمی جلو کشیدم.

بهارک رو تو بغلم جا به جا کردم و به سمت مسجد راه افتادم. صدرا کنار امیر حافظ ایستاده بود.

مجبور شدم بایستم و احوالپرسی کنم. صدرا خیره نگاهم کرد. از نگاهش معذب شدم.

سریع سمت مسجد رفتم. وارد قسمت زنانه شدم و کنار هانیه و هدی نشستم.

مرجان با سری افراشته وارد شد و کنار خانوم جان نشست.

بعد از پذیرایی از مهمون ها و رفتنشون، همه به خونه ی آقا جون رفتیم.

تعدادی از فامیلهای نزدیک هم اومده بودن و خونه شلوغ بود.

عکس آقا جون با اونهمه ابهت روی دیوار سفید سالن نصب شد.

خانوم جون بی تابی می کرد، خاله هم مثل خانوم جون …

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۹]
#پارت_411

بهارک رو توی اتاق خوابوندم. سمت آشپزخونه رفتم.

گل گاوزبون دم کردم و توی سینی گذاشتم. خانوم جون تو اتاقش بود.

فنجونی به خاله دادم و ازش خواهش کردم تا بخوره. سمت اتاق خانوم جون رفتم.

اولین بارم بود که وارد اتاقشون می شدم. آروم در اتاق رو باز کردم. خانوم جون روی صندلی گهواره ای نشسته بود.

نگاهش به دیواری بود که بیشتر شبیهه نمایشگاه عکس می موند. اتاقی ساده اما زیبا.

آروم رفتم کنارش. سر چرخوند و نگاه اشکیش رو بهم دوخت. لبخند کم جونی زدم.

-خانوم جون، براتون گل گاوزبون آوردم.

سینی رو روی میز گذاشتم. دستم و گرفت. کنارش روی زمین زانو زدم.

دستم و روی زانوش گذاشت و با اون یکی دستش، دستم رو نوازش کرد. با صدای ضعیفی لب زد:

-تو ما رو می بخشی؟

-شما در حق من بدی نکردین!

-ما خیلی در حقت ظلم کردیم؛ اینکه تو اون روستا بزرگ شدی …!

-این حرف و نزنید! بی بی محبت رو در حق من تموم کرده. اینکه مادرم من و نخواسته، تقصیر شما نیست.

خم شد و روی سرم رو بوسید.

-آقا جونت رو ببخش دخترم. خیلی چیزها این وسط پنهانه … نمیدونم چرا من و تنها گذاشت و رفت! قرار بود با هم همه چیز رو بسازیم اما اون تنهام گذاشت.

صدای هق هقش بلند شد. از جام بلند شدم. شونه هاش رو ماساژ دادم.

-خانوم جون، آقا جون دوست نداره این همه اشک بریزید!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_412

-کمی از این نوشیدنی رو بخورین، حتماً حالتون بهتر میشه.

بازوش رو گرفتم و سمت تخت بردمش. کمی از گل گاوزبون رو خورد. روی تخت دراز کشید.

-می خواین کنارتون بمونم تا خوابتون ببره؟

-می مونی عزیزم؟

سری تکون دادم. کنارش روی لبه ی تخت نشستم.

-از گذشته ات تعریف می کنی؟ اگه ناراحت نمیشی!

-گذشته ی من چیز بدی نداره که ناراحت بشم. خیلی از آدم ها مثل من بدون پدر و مادر بزرگ شدن، حتی تو شرایط بدتر از من! من بی بی مهربون رو داشتم.

از روزهای خوبی که داشتم برای خانوم جون تعریف کردم. با بسته شدن چشمهاش نگاهم رو به چهره ی چروکیده اش دوختم.

انگار این دو روز پیر تر از قبل کرده بودش! از روی تخت بلند شدم و آروم از اتاق بیرون اومدم.

خاله اومد سمتم.

-خوابید؟

-بله، خیالتون راحت.

-الهی خاله فدات بشه که انقدر مهربونی.

-کاری نکردم خاله جون.

-خاله دورت بگرده، احمدرضا هم فکر می کنم سرش درد می کنه.

-براش یه چائی بهارنارنج می برم.

خاله گونه ام رو بوسید. توی قوری خوش رنگی کمی بهارنارنج ریختم و با فنجون و ظرفی خرما سمت تراس رفتم.

احمدرضا روی صندلی نشسته بود و سیگار می کشید. هوا به شدت سرد بود.

روی صندلی فلزی رو به روش نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم.

با دیدنم نگاهش رو از حیاط گرفت و بهم چشم دوخت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_413

-براتون چائی بهارنارنج آوردم.

خواستم بلند شم که گفت:

-بشین!

نیم خیز شده بودم. دوباره روی صندلی فلزی نشستم.

-برام بریز.

می خواستم بگم خودت اینکار و کن اما ترجیح دادم سکوت کنم.

فنجونش رو پر از چائی کردم. عطر بهارنارنج پیچید توی مشامم.

هر دو سکوت مرده بودیم. احمدرضا نگاهش رو به پشت سرم دوخت گفت:

-عمو برای من یه پدر بود. بعد از فوت پدر و مادرم عمو شد همه کسم. هر روز که بزرگ تر می شدم احساس می کردم چقدر مرجان رو دوست دارم. تو اوج جوونیم فهمیدم با پسری که معلوم نیست خانواده اش کی و چیه ازدواج کرده، اونم بدون اطلاع ما!
خورد شدم … شکستم … از لج مرجان با یکی از همکارانم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم ازدواج کردم.

بلند شد و سمت میله های تراس رفت. نگاهم رو به قامت مردونه اش دوختم.

چرا داشتم به حرفهای مردی گوش می کردم که زجرم میده؟ صداش سکوت بینمون رو شکست.

-بهار اون چیزی که فکر می کردم نبود. خیلی باهاش مدارا کردم اما …

چرخید و نگاهش رو به منی که محو حرفهاش بودم دوخت.

-من چرا دارم اینا رو به یه موش کوچولو میگم؟

ناخواسته اخمی میان ابروهام نشست. لبخند محوی روی لبهاش نمایان شد اما سریع جمع کرد. بلند شدم که اومد سمتم.

توی دو قدمیم ایستاد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.
تا به خودم بیام کشیده شدم سمتش و ….

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_414

یهو تو یه جای گرمی فرو رفتم. سرم روی سینه اش قرار گرفت. دستش و دور کمرم حلقه کرد.

خواستم از بغلش بیام بیرون که آغوشش رو تنگ تر کرد. با صدای بمی گفت:

-یه دقیقه وول نخور. فکر نکنم بغلم انقدر جای بدی باشه!

بدون هیچ تکونی توی بغلش موندم. ضربان قلبش رو احساس می کردم.

بوی عطر تلخش تا مغز استخونم نفوذ کرد. هر دو سکوت کرده بودیم. بازوهام رو گرفت.

از بغلش بیرون اومدم. قلبم محکم توی سینه ام می زد. آروم گونه ام رو نوازش کرد.

-همه دوست دخترام میگن بغلم جادو می کنه! اما انگار بغل توام از این جادو ها بلده!

و چشمکی زد و خونسرد سمت صندلیش رفت. هاج و واج مونده بودم. این احمدرضا بود که از من تعریف کرد؟!

سمت در تراس رفتم. نگاهم به مرجان افتاد که تو چهارچوب تراس ایستاده بود.

یعنی تعریفش بخاطر درآوردن حرص مرجان بود؟

از این فکر حس بدی بهم دست داد. بی توجه به مرجانی که تو چهارچوب در ایستاده بود، تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.

سمت اتاقم رفتم و کنار بهارک دراز کشیدم. لامپ و خاموش کردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق آروم باز شد.

بوی عطرش مثل همیشه زودتر از خودش اعلام وجود کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_415

چشمهام رو بستم. تخت بالا و پایین شد. تعجب کردم؛ این وقت شب تو اتاق من چیکار داشت؟!

با حلقه شدن دستش ناخواسته تکونی خوردم که کنار لاله ی گوشم گفت:

-هیسس، کاریت ندارم فقط می خوام اینجا بخوابم.

قلبم آروم گرفت اما هرم نفس های گرمش کنار گوش و گردنم حالم رو یه جوری می کرد.

سرش رو توی گودی گردنم گذاشت. هوا کم آوردم. این چرا داشت این کارها رو می کرد؟

قلبم شروع به تند زدن کرد اما احمدرضا آروم بود.

کم کم صدای نفسهای کشدارش خبر از خواب بودنش می داد. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و سعی کردم بخوابم.

با تابش نور، غلطی تو جام زدم. با یادآوری اینکه احمدرضا دیشب تو اتاقم بود سریع چشم باز کردم اما تخت خالی بود!

تو جام نیم خیز شدم. یعنی دیشب خیالاتی شده بودم؟

سرم و خم کردم و متکای کناریم رو بو کشیدم. از بوی ادکلن مونده روی متکا فهمیدم اشتباه نکردم و احمدرضا شب رو تو اتاق بوده.

از جام بلند شدم. دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی تو سالن انداختم. خبری از احمدرضا نبود … یعنی کجا رفته؟

بالاخره سوم و هفتم آقا جون هم تموم شد و همه به خونه هاشون رفتن.

توی خونه ی به اون بزرگی فقط مرجان و خانوم جون مونده بودن.

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. احمدرضاسخت درگیر رستوران جدیدش بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۰]
#پارت_416

مرجان هنوز ایران بود و انگار قصد رفتن نداشت. بالاخره چهلم آقا جون هم رد شد.

به درخواست خانوم جون قرار شد همه خونه ی آقا جون جمع بشیم تا وصیت نامه رو باز کنن.

احمدرضا قرار بود از رستوران بیاد. آژانس گرفتم و به خونه ی آقا جون رفتم.

همه جمع شده بودن. سلامی دادم و روی صندلی نشستم. نگاه مرجان آزارم می داد.

وکیل پیر آقا جون نگاهی به همه انداخت و عینک ته استکانیش رو جا به جا کرد.

-خوب، حالا که همه جمع هستین وصیتنامه رو باز می کنم.

شروع به خوندن مقدمه کرد. همه سکوت کرده بودن. اموال همونطور که آقا جون خواسته بود بین پسرها و دخترهاش تقسیم شد.

وکیل نگاهی به همه انداخت گفت:

-دیانه کیه؟

لبم رو با زبون خیس کردم.

-من!

-بیا جلو دختر جان.

بلند شدم و سمتش رفتم. پاکتی رو سمتم گرفت.

-این پاکت مال تو هست.

پاکت سفید رو از دستش گرفتم و سر جام برگشتم.

-خوب … یه مسئله ی دیگه هم هست که باید بگم؛ آقا قبل از فوتش برگه ای رو بهم داد و گفت اضافه کنم به وصیت نامه و اون مسئله بر می گرده به عقد موقت احمدرضا و دیانه!

قلبم تند شروع به تپیدن کرد. منظورش چی بود؟ یعنی چی؟ سکوت سنگینی سالن رو در بر گرفته بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۱]
#پارت_417

انگار وکیل هم بازیش گرفته بود چون توی خونسردی کامل چائیش رو نوشید.

نگاهش رو دوباره به دفتر جلوی روش انداخت.

-به درخواست آقا، عقد موقت شما فسخ میشه!

احمدرضا با عصبانیت گفت:

-چی؟

اما من شوکه شده بودم. باورم نمی شد آقا جون چنین درخواستی کرده باشه.

-اما من قبول ندارم!

-نیازی به قبول داشتن شما نیست؛ مثل اینکه قبل از عقد وکیل وصی شما آقا بوده و قید شده هر زمان به خواست ایشون این عقد میتونه فسخ بشه!

مثل اینکه بقیه هم مثل من شوکه شده بودن اما مرجان با غرور پا روی پا انداخت.

وکیل پیر از روی مبل بلند شد. کیف چرم اصلش رو توی دستش گرفت.

-حرفی باقی مونده که زده نشده باشه؟

همه نگاهی به هم انداختن. دائی محمد بلند شد و تا جلوی در سالن وکیل رو همراهی کرد.

امیر علی خندید گفت:

-خدا بیامرزتت آقا جون که هیچ کس سر از کارهات درنیاورد!

احمدرضا عصبی بلند شد.

-دیانه، پاشو بریم.

دائی محمد رفت سمتش.

-اما از امروز دیانه دیگه تو خونه ی تو کار نمی کنه!

احمدرضا پوزخندی زد و گفت:

-کسی قرار نیست برای ما تصمیم بگیره. دیانه پاشو!

مرجان با عشوه گفت:

-من می دونستم تو به خواست آقا جون این دختر و گرفتی، حالا دیگه از زندگیت بندازش بیرون!

احمدرضا نگاهی به سر تا پاش انداخت.

-هر خری اسم خودش رو مادر میذاره!!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۱]
#پارت_418

-راجب من درست صحبت کن!!

-من اصلاً آدم حسابت نمی کنم که بخوام باهات حرف بزنم. دیانه، پاشو.

از روی مبل بلند شدم و دست بهارک رو گرتم. خانوم جون اومد سمتمون. نگاهی به احمدرضا انداخت.

-فقط تا آخر هفته دیانه اونجا می مونه، بعد از اون خودش تصمیم می گیره تا کجا زندگی کنه.

احمدرضا عصبی دستی به پشت موهاش کشید.

-بعد راجبش صحبت می کنیم خانوم جون.

-صحبتی نمونده پسرم، باید خیلی چیزها روشن بشه. برید فعلاً!

خداحافظی کردم و همراه احمدرضا از خونه بیرون اومدیم.

سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.

وارد سالن شدم که احمدرضا گفت:

-تو که نمی خوای بهارک و تنها بذاری؟

نیم نگاهی به بهارک انداختم. بغض بدی راه گلوم رو گرفته بود. سمت پله های طبقه ی بالا دویدم.

وارد اتاق شدم. اشک روی گونه هام جاری شدن. پشت در سر خوردم.

چرا آقا جون این عقد رو فسخ کرده بود؟! من بدون بهارک می مردم.

دست کردم تو جیبم که دستم به پاکتی که وکیل داده بود خورد. سریع درش آوردم و در پاکت رو باز کردم.

نگاهم روی نوشته ها بالا و پایین می شد. لبم رو به دندون گرفتم و اشکم روی کاغذ چکید.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۱]
#پارت_419

“دخترم، دیانه؛ به حرفم گوش کن و از پیش احمدرضا برو. من اشتباه فکر می کردم، تو جوانی و آینده داری”

کاغذ رو سر جاش گذاشتم. از اون همه نوشته فقط همین دو سطر توی سرم بالا پایین می شد.

سرم و روی زانوهام گذاشتم. صدای پیانو بلند شد. شونه هام لرزید.

انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من و از بهارک دور کنه!

با صدای ضربه های آرومی که به در می خورد قلبم ریش شد.

بلند شدم و در اتاق و باز کردم. نگاهم به قامت کوچولوی بهارک افتاد.

دلم ضعف رفت. کشیدمش توی آغوشم و عطرش و بلعیدم.

فردا دانشگاه داشتم اما اصلاً حس و حال رفتن نداشتم.

شب با تمام سختی هاش تموم شد. دوشی گرفتم. روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به سالن به هم ریخته انداختم. چرخیدم که نگاهم به احمدرضا افتاد.

روی مبل سه نفره خوابش برده بود. بالای سرش ایستادم. توی خواب چقدر مظلوم بود!

با کمترین صدا شروع به جمع کردن سالن کردم. چائی گذاشتم و پالتوم رو پوشیدم.

سمت نونوائی راه افتادم. دو تا نون گرفتم. سر کوچه بودم که نگاهم به پارسا افتاد.

با دیدنم لبخندی زد گفت:

-این بار شما سحرخیز تر بودیا!

-سلام.

-سلام خااانوم. خوبی؟

-ممنون. نونوائی می رفتین؟

-آره اما حالا می خوام یکی از نون های همسایه ام رو بگیرم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۱]
#پارت_420

لبخندی زدم.

-ایرادی نداره … همیشه شما به ما نون دادین یه بارم ما به شما نون میدیم.

دست دراز کرد و خواست نون رو از دستم بگیره. لحظه ای دستش به دستم خورد.

هول کردم. با مکثی، نون رو از دستم گرفت. سمت در رفتم.

-دیانه.

چرخیدم.

-بله؟

-اگر یه کار پاره وقت برات پیدا بشه انجام میدی؟

-من؟!!

آروم زد رو پیشونیش.

-آخ یادم رفته بود تو تمام وقت باید مراقب بهارک باشی. فعلاً روز خوش.

سری تکون دادم. وارد حیاط شدم. احمدرضا هنوز خواب بود. معلوم نبود دیشب تا کی بیدار بوده که تا حالا خوابیده!

میز صبحانه رو چیدم. دست و صورت بهارک رو شستم. احمدرضا بیدار شده بود. صدای آب از سرویس بهداشتی می اومد.

بهارک رو روی صندلی گذاشتم. چرخیدم که احمدرضا وارد آشپزخونه شد. لحظه ای هر دو خیره ی هم شدیم.

ضربان قلبم بالا رفت. هول کردم و دستی به گوشه ی روسریم کشیدم. پوزخندی زد و روی صندلی نشست.

چائی رو کنارش گذاشتم. روی صندلی کنار بهارک نشستم.

-بهتره توی خونه ی من روسری سرت نباشه!

-اما …

-اما چی؟ ها؟ چون محرم نیستیم؟ فکر کردی من اجازه میدم تو از این خونه بری؟

-ولی …

-ولی و اما برای من نیار، می فهمی؟ من نفهمم، هیچی نمی فهمم!

صدای زنگ آیفون باعث شد عصبی بلند شه. از آشپزخونه بیرون رفت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۱]
#پارت_421

نفسم رو سنگین بیرون دادم. اصلاً نمیدونستم چیکار کنم و قراره چی بشه؟!

احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.

-پاشو با بهارک برید بالا.

-برای چی؟

-نمی فهمی؟ زود باش!

دست بهارک و گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

-تا نگفتم پایین نمیای!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم و سمت پله ها حرکت کردم. اما کنجکاو بودم چرا احمدرضا انقدر با هراس به من گفت برم بالا!

وارد اتاق شدم. سریع سمت تراس رفتم. پرده رو کنار زدم.

با دیدن زنی که وارد سالن شد و نفهمیدم کی بود، تعجب کردم.

تو اتاق شروع به قدم زدن کردم. سمت در اتاق رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم.

صدای گنگی از پایین می اومد. آروم از اتاق بیرون اومدم. از ترس قلبم محکم می کوبید.

میدونستم احمدرضا بفهمه بازم علم شنگه به پا می کنه اما دل و زدم به دریا و سمت نرده های طبقه ی بالا رفتم.

کمی خم شدم. کسی توی دیدم نبود. با شنیدن صدای المیرا ابروهام ناخواسته بالا رفت.

-احمدرضا، قرار بود ما با هم ازدواج کنیم!

نمیدونم چرا از شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد. یعنی احمدرضا قراره ازدواج کنه؟

-من دوست دارم احمدرضا!

-بهت گفتم نیاز دارم فکر کنم.

-اما ما این چند ماه با هم بودیم، چرا اون موقع نگفتی؟

-المیرا، داری عصبیم می کنی! گفتم این مدت تمام زندگیم بهم ریخته، نمی فهمی انگار، نه؟!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۱]
#پارت_422

عصبی گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و خواستم سمت اتاق برم که با حرفی که زد، پاهام توان رفتن رو از دست داد.

-من دوستت دارم و برای داشتنت می جنگم.

دستم رو مشت کردم و وارد اتاق شدم. بهارک داشت بازی می کرد.

دلم برای تنهائی بهارک می سوخت اما تا کی باید می موندم، حالا که آقا جون خواسته بود این خونه رو ترک کنم؟

نمیدونم چقدر کذشته بود که نگاهم خیره ی بهارک بود.

در اتاق باز شد. سر چرخوندم. نگاهم به احمدرضا افتاد.

عمیق نگاهم کرد. بلند شدم.

-المیرا رفت؟

اخمی کرد و کامل وارد اتاق شد. به در تکیه داد.

-پس فال گوش وایستاده بودی!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نه، برای چی باید فال گوش وایستم؟ زندگی شما به من ربطی نداره. تا برای بهارک پرستار جدید پیدا کنید اینجا هستم.

-آها، خوب شد گفتی … نمیدونستم! اونوقت میشه بدونم کجا تشریف می برید؟

-هر جایی جز اینجا!

اخمی کرد.

-اگر من نخوام اجازه بدم شما هیچ کجا نمیری.

-اما اجازه ی من دست شما نیست!

شمرده و محکم اومد جلو توی دو قدمیم ایستاد. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

از این فاصله هم گرمیش رو احساس می کردم. ضربان قلبم بالا رفت. قدمی به عقب برداشتم که

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۱]
#پارت_423

دستش دور کمرم حلقه شد و کشیدم سمت خودش.

پرت شدم تخت سینه ی مردونه اش. کف دستم رو روی سینه اش گذاشتم.

کمی سرم رو عقب بردم تا بهتر چهره اش رو ببینم.

کف دست گرمش داشت کمرم رو آتیش می زد. سرش رو خم کرد روی صورتم.

هرم نفس های گرم و کش دارش به صورتم می خورد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-از من بدت میاد؟

از سؤال بی مقدمه اش شوکه شدم. منظورش چی بود؟

لبهام انگار قفل شده باشه فقط نگاهش کردم. پوزخندی زد.

احساس کردم پوزخندش تلخه. ولم کرد و پشت بهم سمت در اتاق رفت.

-کمی فرصت بده تا برای بهارک پرستار بیارم. تو آزادی هر جایی دلت می خواد بری.

از اتاق بیرون رفت. زانوهام سست شدن و روی کف اتاق نشستم. یعنی داشت من و از خونه اش بیرون مینداخت؟

خودخواه نمیدونست نفسم به نفس بهارک بسته است؟ سرم و توی دستهام گرفتم.

اشکم روی گونه ام سر خورد. قلبم داشت از سینه ام کنده می شد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.

چند روزی می شد که احمدرضا سخت دنبال پرستار برای بهارک بود.

سرگردون دانشگاه می رفتم و می اومدم. شب دیروقت می اومد و صبح زود می رفت.

نمیدونستم با کی داشت لج می کرد!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۳]
#پارت_424

با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم و سمت گوشی رفتم.

-بله؟

صدای خانوم جان پیچید توی گوشی.

-سلام دیانه عزیزم.

-سلام خانوم جون خوبین؟

-خوبم مادر، تو خوبی؟

-بله خداروشکر.

-به احمدرضا زنگ زدم برنداشت! امشب بیاین اینجا.

-اونجا؟

-اره عزیزم.

-چشم

-چشمت بی بلا مادر، برای شام منتظریم.

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. کلی دلشوره داشتم. شماره هتل رو گرفتم بعداز چند بوق کسی گوشی رو برداشت.

-سلام، آقای سالاری هستن؟

-سلام بله شما؟!

-بگید دیانه هستم…

-چند لحظه…

بعداز چند لحظه صداش توی کوشی پیچید:

-بله؟

-سلام آقا.

-سلام، چیزی شده؟

-نه! خانوم جون زنگ زدن گفتن شب بریم اونجا.

-باشه آماده شید میام دنبالتون.

-چشم. کاری ندارید؟!

بعد از مکثی گفت:
-خواستی دوش بگیری موهات رو کامل خشک کن.

ابروهام پرید بالا

تا اومدم چیزی بگم سریع گوشی رو قطع کرد.

ناخواسته لبخندی روی لب هام نشست

خودم نمیدونستم چی میخوام!

بهارک رو آماده کردم.

دوشی گرفتم و موهامو سشوارکشیدم.

مانتو شلوار مناسبی پوشیدم.

کمی ارایش کردم.

تو سالن کنار بهارک نشستم.

در سالن باز شد و احمدرضا وارد سالن شد.

-بیا اتاقم لباس هام رو اماده کن‌.

مردد ایستادم

چرخید اومد سمتم

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۳]
#پارت_425

فاصله ی بینمون رو پر کرد.

سرم رو کمی بالا آوردم تا چهره اش رو درست ببینم.

-تو هنوز اینجا داری کارمیکنی، پس باید تایع حرف های من باشی. همچین آش دهن سوزیم نیستی که بخوام باهات رابطه برقرار کنم!

برای لحظه ای گونه هام از خجالت گل انداخت. سریع سرم رو پایین انداختم. روی پاشنه ی پا چرخید و سمت پله های طبقه ی بالا رفت.

خرسی بهارک رو کنارش گذاشتم و به دنبالش پله هارو بالا رفتم. دراتاق باز بود. وارد اتاق شدم. کتش رو از تنش درآورد و روی تخت پرت کرد.

سمت کمد رفتم. نگاهم رو سرگردون توی کمد بالا و پایین کردم تا لباسی پیدا کنم. دست دراز کردم که دستش به دستم خورد. هول کردم.

پشت سرم قرار داشت، اما چرا متوجه نشده بودم؟ کاملا بهش چسبیده بودم و راهی نداشتم تا کمی ازش فاصله بگیرم. لباسی رو برداشت‌.

-اینو میپوشم.

دست لرزونم رو دراز کردم. لباس رو از دستش گرفتم. ازم فاصله گرفت. چرخیدم که سمت حموم رفت. فقط شلوارش پاش بود و بالا تنه اش برهنه بود.

باوارد شدن توی حموم،لباس رو روی تخت گذاشتم. حوله اش رو هم کنارش. نمیدونستم از اتاق بیرون برم یا بمونم. بعداز چند دقیقه در حموم بازشد

-حوله ام رو بیار.

حوله رو از روی تخت برداشتم و سمت در حموم رفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا