رمان پاورقی زندگی جلد یک

پارت 2 رمان پاورقی زندگی

0
(0)
-سلام
فرخی:سلام،چرا اینقدردیر کردید؟
مریم به حالت خشک ورسمی خودش برگشت وگفت:ببخشید اقای فرخی مشکل پیش اومد نتونستم زود تر بیام
فرخی که دست به جیب ایستاده بود برگشت وگفت: شما مدیر برنامه های من هستید و باید زودتر از من شرکت باشید، این دفعه رو نادیده می گیرم ولی دیگه تکرار نشه
مریم متواضعانه وبا متانت سری تکان داد وتشکر کرد در اسانسور با زشد هر دو همزمان بیرون امدن فرخی دست به جیب وخیلی جدی راه می رفت وپرسید:
-برنامه امروز چیه؟
-جلسه که ساعت 12برگزار میشه بعد از ناهار یه قرار ملاقت با خانم شهلا محبیان دارید وساعت 5باید به پروژه ژاله سر بزنیدوبعدش برید خریدو…و…. 
چشماش وبست وفکر کرد..اگر دفتر قرار ملاقات ها هم همراهش بود باز هم نمی دانست… مگر مغز او چقدر گنجایش دارد که بخواهد این همه برنامه را حفظ کند.
فرخی با تعجب برگشت وبه مریم نگاه کرد وبا دیدن ان حالت خنده ای کرد وگفت:امشب تولد دوستم مهران درست گفتم؟ 
مریم سریع گفت:بله درسته…
مریم در تعجب بود که در این دوره و زمانه که آدمی به مرور زمان تولدش خودش هم از یاد می برد چطور تولد دوستش یادش مانده؟ هر دو وارد دفتر کار شدن منشی به احترام بلند شد وسلام کرد وطبق معمول اخمی به مریم کرد چون احساس می کرد با وجود مریم او یک مزاحم است اگر مریم تنظیم کننده برنامه های رئیس شرکت بر عهده دارد پس او اینجا چه کاره است؟
فرخی از کتش عینکش در اورد و روی میز گذاشت بعد از اینکه عینکش را به چشم زد روی صندلی ریاستش نشست گفت:خب این جلسه که قرار برگزار بشه در مورد چیه؟
مریم: در مورد ساخت پاساژ دیگه
فرخی با شک واز بالای عینکش نگاهی به مریم انداخت و گفت:همین پاساژی که باقریان قرار با شریکش بسازه ؟
-بله..البته شریکشون برادرشون هستند
سیستمش را روشن کرد وگفت:مهم نیست کنسلش کنید بزارید برای وقت دیگه
-نمیشه اقای فرخی ایشون از یک ماه پیش وقت گرفته بودند
-خانم همتی بنده حوصله این ریزه کاریا رو ندارم وقتمو برای پروژه های بزرگ تر و می گیره متوجه اید؟
مریم هنوز جدی نگاه می کرد وگفت:بله متوجه ام اما اگر بخواید اقای باقریان رو رد کنید ممکن به اعتبارشرکت لطمه ای وارد بشه ؟لازم نیست شما نقشه بکشید فقط در مورد نحوه ساخت وهزینه وباقیه چیزا صحبت کنید بقیه شو بسپارید دست مهندسای دیگه….شما که نمی خواید یه ادم بد قول واز خود رازی ومغرور به نظر برسید؟
فرخی با لبخند نگاهش کرد چقدر راحت می توانست مجابش کند… یعنی فرخی کوتاه می امد خودش هم دلیلش را می دانست …گفت:خیل خب هر وقت اومدن خبرم کن
-چشم…با اجازه
مریم از اتاق خارج شد وبه سمت اتاق خودش رفت…او مسئول تنظیم کننده برنامه های رئیس شرکت بود یعنی برای دیدن رئیس باید از پل سرسخت ومقرارتی دختری به اسم مریم گذشت که با ان خلاق به ظاهر خشک ورسمی که هر گاه می گفت اقای فرخی وقت ندارند یعنی اصرار بی مورد فقط تلف کردن است. برای او دوست وفامیل رئیس هم مهم نبود،مگر اینکه فرخی از قبل به او بگوید به فلان کس وقت زود تر بده.
مریم در اتاقش مشغول بررسی برنامه ها بود که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشت :بله
منشی:یه اقای تماس گرفتن برای گرفتن وقت
-وصل کنید
منشی با غیض به اتاقش وصل کرد مریم گفت:بفرمایید
-سلام خانم همتی من تقی زادهم یه قرار ملاقات با اقای فرخی می خواستم 
مریم بعد از اینکه چند صفحه از دفترش را ورق زد گفت:دوشنبه هفته آینده ساعت 2
تقی زاده تقریبا با تعجب داد زد:چییییی؟؟!!! دوشنبه؟ اونم ساعت 2؟؟؟نه خانم خیلی دیره
– متاسفم ولی زودتر ازاین امکان نداره مگر اینکه کسی قرارشو کنسل کنه
-ولی خانم همتی کار من خیلی واجبه
-بقیه هم از روی بیکاری که وقت نگرفتن بقیه هم کار دارن
-خانم محترم من اشنای کامیار هستم
-خب پس چرا به من زنگ زدید ؟به خودشون زنگ میزدید
تقی زاده از روی کلافگی پوفی کشید وگفت:کامیار گفت با مدیر برنامم هماهنگ می کنم یه وقت براتون بگیره منم زنگ زدم ببینم کی باید بیام
-ولی ایشون در این مورد به من چیزی نگفتن و فکر کنم قبلا گفتید یه وقت می خواید درسته؟
تقی زاده از این همه جسارت خوشش امده بود خنده ای کرد وگفت:ممنون خانم همتی با شما سرو کله زدن فایده ای نداره زنگ میزنم به خود کامی خداحافظ
-هر طورمایلید خدا نگهدار
یک ساعتی مریم مشغول لیست کردن قرار ملاقات ها بود که تلفن زنگ خورد مریم گوشی را برداشت وگفت:بله
منشی:اقای فرخی فرمودند برید اتاقشون 
-باشه الان میرم ممنون
بعد از قطع تماس مریم به سمت اتاق فرخی حرکت کرد لبخندی به منشی زد جوابش زهر خنده بود دو ضربه به اتاق زد و بعد شنیدن بفرمایید وارد اتاق شد در را بست وگفت:با من امری داشتید؟
-بله بنشیند
مریم روی مبل نشست فرخی گفت:امروز کسی به شما زنگ زده بود؟
-پس به شما هم زنگ زده؟من بهشون گفتم خارج از وقت نمی تونم قراری براشون بدم بدون در نظر گرفتن اشنای شما هفته اینده وقت دادم
-بله متوجه شدم…این منظم بودن ومقراراتی بودن شما قابل ستودن ولی اقای تقی زاده از دوستان پدر من هستند و فراموش کردم بهتون اطلاع بدم… از دست بنده هم خیلی شاکی بودن بخاطر همین برای ناهار امروز دعوتشون کردم 
-ولی اقای فرخی شما با خانم محبیان قرار دارید
-میدونم بزارید یه وقت دیگه…فردایی پس فردایی نمیدونم خودتون یه وقت ازاد براشون پیدا کنید دیگه
-اینجوری که برنامه هاتون بهم میریزه 
فرخی روی میز خم شد ودر چشمانش زل زد وگفت:پس شما رو برای چی استخدام کردم 
-می خواید خارج از وقت اداری …
-نه خانم همتی قرارای کاری باید در وقت اداری و در شرکت انجام بشن متوجه اید که؟
-بله متوجه ام ولی این فقط یه پیشنهاد بود…چون فردا و پس فردا برنامه تون خیلی فشرده است ممکن خسته بشید 
فرخی با لبخند به صندلیش تکیه داد وگفت:باشه پس میگم منشی به محبیان زنگ بزنه…اون که نمی دونه من یه مدیر مقرارتی دارم که همه چی باید طبق روال پیش بره
مریم به همان جدی بودنش…گفت:اگر مجبور نبودم همچین پیشنهادی نمی دادم 
-نه تقصیرشما نیست خودم باید یادم موند که بهتون خبر بدم 
مریم بلند شد وگفت:پس با جازه تون 
فرخی خواست حرفی بزند که تلفنش زنگ خورد گوشی را برداشت وگفت:بله
…..
با خوشحالی گفت:جدی؟
…..
-خیلی ممنون خانم صالحی 
بعد از قطع کردن تلفن رو کرد به مریم وگفت:اقای تقی زاده امروز نمیان پس شانس با محبیان بود کارم راحت شد
مریم بعد از ابراز خوشحالی از اتاق خارج شد. 
فرخی بعد از گذشتن سه سال از استخدام مریم هنوز موفق به دیدن لبخندش نشده است نمی دانست تقصیر رفتارهای خودش است که او اینقدر رسمی و خشک برخورد می کند یا واقعا مریم با همه مرد ها اینطور است…رفتارهای دختر جوان ومغرور شرکت باعث می شد که فرخی نتواند احساس خودش را صادقانه با او در میان بگذارد و یا حتی چند دقیقه ای هم که شده برای رفع خستگی سفره شوخی و خنده را باز کند…دلش می خواست یک بار این مجسمه بی احساس لبخندی بزند تا شاید این عشقی که یک سال است دامن گیر او شده رو کند…اما رفتار مریم فرخی را وا می داشت که روی احساسات خود سر پوشی کند اما تاکی؟تا کی می توانست آتش عشقش را زیر چهره بی تفاوتی پنهان کند؟تا کی می توانست چشم در چشم معشوق خود شود و نتواند با یک بوسه کام خود را شیرین کند؟کاش مریم در برابر فرخی انعطاف پذیر تر بود تا گفتن دوست دارم برای فرخی راحت تر باشد.
*********
از ماشین پیاده شدند.مهیار عصای سفیدش را باز کرد فرزین به طرف او امد…قدم های هم گام با مهیار بر میداشت رهگذران با ترحم به پسر نا بینا نگاه می کردند و تاسف می خوردن که چرا همچین پسری چشمی برای دیدن ندارد فرزین بازوی مهیار را گرفت وگفت:بیا روی اون صندلی بشینیم 
مهیار مطیعانه همراهیش کرد فرزین گفت:همین جاست بشین 
عصایش به نیمکت خورد….دستش را پایین اورد تا جای نشستنش را بیابد…پشتش به نیمکت کرد ونشست…عصایش را جمع کرد کنارش گذاشت، فرزین بعد از نشستن گفت: دختره نیاد فکر کنه ما هولیم زودتر اومدیم 
مهیارخندید 
-مگه ساعت چنده ؟
-4:5دقیقه 
-ماهول نیستم خانم هستن که وقت نشناسن….حالا مطمئنی گفت همین جا؟
-بله عزیزکم …
-حالا چرا اینجا قرار گذاشتی؟من گفتم پارک ساعی
-نمی دونم 
-آفرین همیشه از رو بی فکری کار کن بالاخره به یه نتیجه ای می رسی
فرزین خندید 
مهیارگفت: میگم میخوای برو یه چیزی بگیر تا اومدنش بیکار نشینیم
فرزین مشکوک نگاهش کرد وگفت:میخوای منو دک کنی که بعد راحت با دختره ماچ ماچ…بوس بوس اره؟
-فرزین کمتر چرت بگو
-باشه میرم ولی برنگردم ببینم از کسی شماره گرفتیا؟
مهیار خندید وگفت: باشه ..برو زود برگرد 
بعد از رفتن دوستش سرش را به نیمکت تکیه داد…چشمانش را بست با تمام وجود نفس کشید اکسیژن…زندگی…امید، امیدی که دو سال پیش دکترها به او داده بودند و عمل کرد ولی نتیجه ای نداد…انگار چرخ دنده های زندگی با او سر لج داشتند، گوش هایش را به سر وصدای پارک سپرد صدای جیغ و خنده دختر بچه ها که احتمال میداد در حال بازی کردند…صدای گنجشک ها که فضای در خت کنارش را پر کرده بود… صدای حرف زدن چند زن ومرد که از پشت سرش می شنید که سختی های زندگی حرف می زدند و صدای مردی که با صدای بلندی از کنارش عبور کرد و می گفت…”بهش بگو کمتر از 5میلیون نمی فروشم به خدا ضرره “به همه اینها لبخند زد آدمی به دنبال چه در این دنیا اینقدر می دود؟به خودش سختی می دهد….خودش را نابود می کند…جمع میکند بخاطر دنیا، در واقع هر کاری می کند الا زندگی 
با صدای دختری که گفت:سلام 
لبخند ش را جمع کرد و سرش را برداشت و با دقت شنیدن چشمانش را به زمین دوخت و با تعجب گفت:سلام..بفرمایید
دختر که دستش به بند کیفش بود با لبخند گفت:به خدا اونقدرام زشت نیستم که سرت وانداختی پایین 
مهیار لبخندی زد وبه طرف صدا سرش را بلند کرد اما نگاهش به پشت دختر بود گفت:کسی نگفت شما زشتید
دختر با تعجب به پشت سرش نگاه کرد وقتی دید کسی نیست با صدای پر از شیطنتش گفت:نکنه تواز این پسرای چشم پاکی که به مونثا نگاه نمی کنن؟ اره؟
مهیار سرش را پایین انداخت وبا لبخند تلخ وغمناکی گفت:نه خانم…
فرزین با دو اب میوه به انها نزدیک می شد با دیدن دختری که کنار مهیارایستاده احتمال داد همان ژینوس باشد با قدم های نسبتا بلندی به سمت انها رفت کنارشان ایستاد و گفت:بفرمایید خانم؟
با برگشتن دختر که حدود 25یا 26 سالش بود فرزین مطمئن شد که خودش نیست دختر گفت:با شما کاری نداشتم 
فرزین کنار مهیار نشست وگفت: آب طالبی برات گرفتم 
مهیار دستش را به طرف فرزین دراز کرد که باعث بهت وتعجب بیشتر دختر شد و در مقابل همان چشمان بهت زده فرزین لیوان را در دستان مهیار گذاشت و او تشکری کرد فرزین یک جرعه از نوشید نیش را خورد و به دختر که هنوز با حالت خشک شده نگاه می کرد گفت:شما که هنوز اینجا ایستادید 
دختر با خودش فکر می کرد که چرا چشمان این پسر یک جا ثابت است و حرکتی نمی کند ؟نکند؟… با شک پرسید:ایشون..
فرزین:بله نابیناست 
دختر با ترحم وناراحتی گفت:ببخشید من…
فرزین: متاسفی ؟…ممنون ، الان خیلی ناراحتی که به مقصود نرسیدی؟
دختر دیگر حرفی برای گفتن نداشت یک نگاه قهر امیز به فرزین و یک نگاه ترحم به مهیار انداخت و چند قدم راه رفت برگشت یک نگاه حسرت بار به ان پسر نابینا انداخت واز انجا دور شد .
مهیار سرش پایین بود فرزین به ساعتش نگاهی انداخت وگفت:پس چرا نیومد ساعت چهار و ربع شد؟
مهیار با لبخند سرش را به چپ متمایل کرد وگفت:شاید همین خودش بود
-نه..اون گفت 17سالشه این 24و می اومد(اطراف نگاهی انداخت وبا اخم گفت)به جان مهیار سر کاریم 
مهیار خندید و گفت:بد نشد که اومدیم بیرون یه هوایم تازه کردیم 
فرزین پوفی کشید و به نیمکت تکیه داد ومهیار مشغول نوشیدن اب میوه اش… فرزین پا روی پا انداخت …به لیوان توی دستش که روی پایش بود نگریست و گفت:میگم مهیار اگه این دختره از تو خوشش اومد و با شرایطتتم کنار اومد حاضری …باش …ازدواج کنی؟
منتظر به مهیار نگاه کرد او هم نگاهش را به رو به رو دوخت نه برای دیدن ان درخت های چنار مقابلش بلکه برای فکر کن به سوال دوستش نفس صداداری کشید و گفت :نه…هیچ وقت حاضر نیستم هیچ دختری رو از روی خود خواهی خودم اسیر این زندگی پوچ و تو خالی کنم
فرزین دهان باز کرد حرفی برای دل داری بزندکه صدای مو بایلش مانع شد به شماره نگاه کرد خودش بود:بله
-ژینوسم
لحنش عصبی شد:بله شناختم می تونم بپرسم چرا نیومدید؟
-ببخشید یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام الان همون جایی که گفتید ؟
-بله جایی نرفتیم …ببینید خانم اگه تا ده دقیقه دیگه نیاید ما می ریم
-نه نه …نرید من الان تو پارکم همین الان خودم و میرسونم 
-پس زود تر
بعد از قطع تماس مهیار گفت:خودش بود؟
-اره گفت الان میاد
فرزین کلافه پایش را به زمین می کوبید نگران دوستش بود…مهیار نگران ومنتظرعکس العمل دختر …می ماند؟نمی ماند؟با شرایطش کنار می آمد ؟…احتمال نماندنش بیشتر،بعد ازچند دقیقه انتظار صدای دختری آمد:
-سلام 
فرزین به سمت چپش برگشت به دختری که کمتر از 17 سال نشان می داد نگاه کرد ولی مهیار فقط سرش به چپ چرخید و نگاهش به زمین… ان دختر یا همان ژینوس مستقیم و با بهت به چشمان آبی فیروزه ای و موهای مشکی و پوست سفید و اسکلت صورت مرد غربی فرزین خیره ماند و در همان حال محو زیبایی این پسر شد فرزین که انتظار همچین نگاهی داشت …اکثر دخترها در اولین نگاه مبهوت چهره اش می شدندبا لبخند گفت:سلام 
ژینوس با ذوق نهفته در دلش و شک در کلامش گفت:مهیار؟؟!!!
فرزین با همان لبخند رو به خنده که برای خوشحالی و تعجب دختر بودگفت:
-نخیرمن فرزینم(با انگشت شصتش به مهیار اشاره کرد )ایشون اقا مهیارن همونی که دل تو دلت نبود برای دیدنش 
مهیارکه از کج شدن سرش خسته شده بود درست نشست و با لبخند گفت:سلام ژینوس خانم 
صدایی از ژینوس در نیامد…فقط به پسری که سرش پایین بود نگاه کرد.
مهیار:پس چرا چیزی نمی گید ژینوس خانم ؟.. چی شد؟دیگه دوستم نداری؟دیگه از من خوشت نمیاد؟ اونی که انتظار داشتی نبودم نه؟ 
ژینوس با چشمان گشاد و قدم های اهسته به مهیار نزدیک شد…رو به رویش ایستاد به عصای سفید جمع شده کنارش نگریست بند کولیش را سفت گرفت… اب دهانش را فرو فرستاد و گفت:نقشته نه؟..(پوزخندی زد)فکر کردی من کیم ؟یکی که می خواد به زور خودش بهت قالب کنه؟ لازم به کور کردن خودت نبود یک کلام می گفتی ازت خوشم نمی یاد 
-اخه من که نمی تونم تورو ببینم چطور بگم ازت خوشم نمی یاد ؟
لحن خونسرد و بی تفاوتیش دختر راحرص می داد کمی عصبانی کرد:مگه کور نیستی پس کو عینکت ها؟
-بعضیا عینک ومیزنن که دیگران نشناسنشون اما من کاری نکردم که عینک بزنم 
مهیار سرش رابلند کرد دختر محو چشمان سیاه و فریبنده اش شد… چشمانی گرم ومهربان که هر بیننده ای را مسخ می کرد و مجبور میشدی چند ثانیه ای هم که شده در ان چشمان به ظاهر ساده خیره شوی…موهای کوتاه سیاه و پوست سفید وته ریشش به صورت مردانه اش جذابه وزیبایی خاصی بخشیده بود ژینوس نمی توانست یا نمی خواست باور کند که پسری که عاشق صدایش شده واقعا توانایی دیدن ندارد با بغض گفت:دروغ می گی …بگو مانتوم چه رنگیه ؟
مهیار بالبخند تکانی به سرش دادو گفت:باور نمی کنی نه ؟…به خدا نمی دونم 
فرزین نمی خواست دوستش بیشتر از این اذیت شود با حالت عصبی گفت :خانم همه چیز و که دیدید حالا بهتر برید
– این مسخره بازیا چیه در اوردید؟
فرزین:خانم مسخره بازی چیه؟…ما بیکار نیستیم که بخوایم با شما بازی کنیم
دخترفهمید که دیگر جای ماندن نیست و بازی که خودش شروع کرده بایدسوت پایانش را بزند…چند قدم به عقب رفت…نگاهی حسرت باربه مهیار که سرش پایین بود انداخت…اگر چشم داشت یک لحظه از او دور نمی شد بدون چشم نه….. با گام های بلند رو به دواز کنارشان رفت. 
مهیار سرش را به طرف فرزین چرخاند وگفت:رفت؟
-اره رفت 
مهیار نفسش را با آه بیرون فرستاد…فرزین دست دوستش را گرفت و گفت:خوبی مهیار ؟
سرش را تکان داد و گفت:اره خوبم… فقط بریم احساس خفگی می کنم
-باشه بریم خودمم خسته شدم اینجا نشستم 
فرزین بلند شد،مهیار دستش را کنار خودش روی نیمکت کشید به عصایش خورد آن را برداشت … بلند شد…بازش کرد … با دوستش در پارک قدم برداشت چقدر احساس تنهایی می کرد چقدر دلش برای روز هایی که می دید تنگ شده روزهایی که اگرناراحت یا عصبی بود برای بیرون آمدن به کسی محتاج نبود…فرزین بخاطر دوستش قدم های اهسته برمی داشت و مردمانی که نگاه پرسشگرانه به انها می کردن…چرا این دو با هم دوست هستند؟ خیلی وقت است که این نگاه ها برای فرزین عادی شده واذیت نمیشود…صدای قارقار کلاغ ها فضای پارک را پر کرده،مهیار چشمانش را بست و به آن صداها گوش سپرد لبخندی زد و گفت: 
– میدونی چرا خیلیا از کلاغ بدشون میاد ؟ چون اعتقاد دارن صدای کلاغ نحس و خبر بد میاره واتفاق بدی در راهه اما پرنده های دیگه مثل مرغ عشق و طوطی و بلبل و توی قفس نگه میدارن چون هم خوشگلن هم صدای خوبی دارن …. اما کلاغ بیچاره رو پس میزنن چون سیاه وزشت کسی اونا رونمی خواد…. اما من دوستشون دارم صداشونم قشنگه (نفس عمیقی کشید)من همون کلاغ سیام که کسی نمی خواتش کسی یه ادم نابینا رو نمی خواد. 
فرزین با ناراحتی جلوی مهیار ایستاد که عصایش به پایش خورد و او هم مجبور به ایستادن شد مهیار لبخندی زد وگفت:چی شد چرا وایسادی؟
فرزین اخم کرد وگفت:این مزخرفات چیه داری ردیف می کنی؟
مهیار پوزخندی زد وگفت:مزخرف نیست عین حقیقت ولی نمی دونم تو چرا تا حالا پیشم موندی؟حتما دلت به حالم سوخته دیگه، گفتی کسی نداره تنهاست…
فرزین با عصبانیت داد زد:بسه دیگه …هی هیچی بهش نمیگم یه ریز داره برای خودش می بافه…چند تا دختر تو رو نخواستن که نخواستن به جهنم اینا کین که تو بخوای بخاطرش خودت وعذاب بدی؟(با کلافگی دستی به موهایش کشید)باور کن هنوز دخترای هستن که تورو با همین شرایط بخوان
لبخند بغض الودی روی لب های مهیار نشست وگفت:سر بچه که شیره نمی مالی همه دوستام از دورو برم رفتن نامزدم وقتی شنید نابینا شدم رفت…خودت که شاهد بودی به جای اینکه دلداریم بده امیدوارم کنه …خیلی راحت گفت نمی تونم باهات زندگی کنم(سرش را پایین انداخت)توهم برو فرزین خودت وبخاطر من از کارو زندگی ننداز تا آخر عمرت که نمی تونی پیش من باشی 
فرزین دستش را روی شانه مهیارزد وگفت:کار و زندگی من تویی مهیار…ببین داداش من اگه تا اینجا بات اومدم بخاطر مرام ومعرفتی که خودت یادم دادی…من گربه کوره نیستم که یادم بره کی بودم و کی شدم .. یه بچه یتیم اسمون جول بی کس وکارکه تو دستم وگرفتی گذاشتی درس بخونم ودانشگاه برم وقتی داشتم در به در دنبال کار می گشتم گفتی شریکی نمایشگاه مبل بزنیم اما کدوم شریک؟کل سرمایه از تو بود من فقط کنارت بودم اما اقایی کردی که نصف اون نمایشگاه به نامم زدی…خونه و ماشینی که دارم همه از صدقه سر توئه الانم اون نمایشگاه رو من اداره می کنم حتی یک بارم ازم سوال نکردی درآمدش چقدر ؟پولای من چی میشه؟ به گفته شاعر دوست ان است که گیرد دست دوست در پریشانی و احوالی و همچین چیزایی 
مهیارخندید و گفت:شعر تم که اشتباه گفتی
-مهم نیست مهم اینه که مطلب ورسوندم
فرزین دستش را دور شانه دوستش حلقه کرد وگفت: اینا رو ول کن بریم کافه یه چیزی بخوریم ؟
-مهمون تو دیگه؟
-بله دیگه جیب جنابعالی که همیشه تهش سوسک پیدا میشه 
-ای نامرد.. هفته پیش سه بار بردمت رستوران که خرجت بالای 100تومن شد
-اره اره راس میگی..حالا چون خیلی برای من دست ودل بازی کردی من برات بستنی می خرم خوبه؟
-ولخرجی نکن راضی به زحمت نیستیم 
-زحمت چیه همش رحمت…خریدم بریم؟
-نه چیزی لازم ندارم 
همه امید ودل خوشیش فرزین بود می دانست اگر برود تنها می شود… بعد از رفتن به کافی شاپ گشتی در شهر زدند وبه خانه برگشتند فرزین زنگ را فشرد پرویز جواب داد :کیه؟
-سلام ما دو نفریم
پرویز لبخندی زد و گفت:پس دو نفرتون بیاین تو 
هر دو وارد حیاط شدند..پرویز هم به حیاط امد 
-سلام…اقا پرویز امانتی تون واوردم تحویل بدم 
-سلام فرزین خان …بیا تو
-نه ممنون ..باید برم دیگه 
-اینجوری نمیشه که بیا تو شام بخور بعد برو 
-ما نمک پرورده ایم ..مزاحم نمیشم
مهیار:بابا ولش کن بذار بره اینقدر لوسش نکن 
فرزین:حیف که کار دارم وگرنه می موندم که رو تو یکی کم بشه 
پرویزخندید وگفت:هر وقت دوست داشتی بیا 
-ممنون خدا حافظ 
مهیارموزیانه گفت:به سلامت… به کارتم سلام برسون 
فرزین دور از چشم پرویز نیشگونی از پهلوی مهیار گرفت …او هم خندید و گفت:آی…دستت فلج شه ایشاالله پهلوم وسوراخ کردی
فرزین به طرف در رفت و بلند گفت:بدرود 
وقتی وارد خانه شدندسایه که روی مبل نشسته بود و کارتون تماشا می کرد با دیدن برادرش به سمت او دویدو گفت:سلام داداش 
-سلام فندق خانم…شام خوردی؟
-نه منتظر تو بودیم 
سایه سرش را برگرداند وقتی خیالش راحت شد که پدرش روی مبل نشسته ومشغول مطالعه کتاب است آرام به برادرش گفت:می خوام یه چیزی بهت بگم 
مهیار هم متقابلا ارام گفت:خب حالاچرا یواش حرف می زنی ؟
-نمی خوام بابا بشنوه 
-اها پس بریم اتاق من 
دستان کوچک سایه…دست های برادرش را می کشید و به سمت اتاق می برد …مهیار:اروم تر دستمو کندی
-بیا دیگه
در را باز کرد…کلید برق را زد… در را بست و همان طور دستانش را می کشید و تخت نزدیک شدند سایه گفت:بشین رو تخت 
مهیار با برداشتن اولین قدم پایش به ان خورد و نشست و گفت:خدا کنه خبرت لیاقت این همه شکنجه داشته باشه … دیگه تنهاشدیم بگو ببینم خبرت چیه؟ 
سایه سمت چپ مهیار نشست با تکان خوردن تخت مهیار به همان سمت چرخید سایه شروع کرد:
-ببین داداش این حرفی که من می زنم بین من و تومی مونه عین یه راز باشه؟
مهیار لبخندی زد و انگشت کوچکش را بالا اورد وگفت:قول می دم 
سایه هم انگشت کوچکش را در آن قفل کرد و گفت:قول، هر کی زیر قولش بزنه خدا سوسکش کنه 
مهیار خندید و سایه گفت:عمه زنگ زد به بابا گفت یه دختر برای تو پیدا کرده که یکی از چشماش می بینه 
مهیار مثل آتش گر گرفت: چی؟..واسه من زن پیدا کرده؟
سایه که از صدای نسبتا بلند برادرش ترسیده بود گفت:اره
-بابا چی گفت؟
-گفت هر چی مهیار بگه…قرار بابا باهات حرف بزنه …عمه می گفت دختره خیلی خوشگله پارسال چهارشنبه سوری ترقه تو چشمش می خوره دکترا یکی از چشماش و تخلیه می کنن…داداش تخلیه یعنی چی؟
مهیار مشتش را از فرط عصبانیت روی زانویش گذاشته بود وگفت:سایه می شه بری بیرون ؟
دختربیچاره گردنش را کج کرد و با تعجب به برادرش نگاهی انداخت:از دستم ناراحت شدی؟
-نه..فقط برو بیرون 
لبانش را برچیید به سمت در رفت ان را باز کرد قبل از بستن گفت:قول دادی به بابا نگیا
-باشه فندقم…
وقتی خواهرش از اتاق خارج شد بغضش را قورت داد …به جلویش خیره بود برایش فرقی نمی کرد قرینه ها کجا رانشانش می دهند چون تنها رنگی که می توانست تشخیص دهد سیاه بود… از دست عمه و پدرش دلگیر بود انان حق نداشتند در زندگی او دخالتی کنند، چرا به زور می خواستندخواسته ای را به او تحمیل کنند…چند بار بگوید زن نمی خواهد …احتیاجی به ترحم گاه و بی گاه انان ندارد..از وضعیتی که دارد راضیست…… دکمه های پیراهنش راباز کرد ….از تنش بیرون کشید و با خشم به زمین کوبید…دلش می خواست فریاد بزند از اعماق وجودش فریادی که آرامش کند… روی تخت …روی شکمش دراز کشید به آباژر خاموش خیره شد…ارزو می کرد کاش مثل مادرش مرگ مغزی می شد تا پدرش اعضای بدنش را هم چون مادرش اهدا می کرد…در همین افکار غوطه ور بود که پدرش وارد اتاق شد با دیدن چهره پسرش فهمید که دخترش اطلاع رسانی کرده.
-شام نمی خوری؟
-نه میل ندارم 
نفس صدا داری کشید و لبه تخت نشست به صورت پسرش نگاه کرد و گفت:سایه گفت؟
ساکت ماند سکوتی که معنای حرف هایش بود …پرویزدستی بر پیشانی خودش کشید و گفت:ببین مهیار..
-مگه من حرفام و نزدم؟..مگه نگفتم زن نمی خوام ؟ چرا با عمه می شینید ودرباره ازدواج من تصمیم می گیرید؟
-من هیچ تصمیمی نگرفتم…اما تو تا کی می خوای مجرد بمونی؟
-تا وقتی زنده ام
پرویز از لج کردن های پسرش به ستوه امده بود با زبان عصبی گفت: می دونی چند تا ادم فلج وقطع نخاعی و جانباز شیمیای که وضعش از تو هم بدتر دارن ازدواج می کنن؟ ادم می شناسم محتاج یه نفرن که یه لقمه بذاره تودهنش اما بازم زن می گیره تو که خدا رو شکر بیشتر کارات وخودت انجام میدی چرا می گی نمی خوام؟ 
مهیار صدای بغض دارش را بلند کرد وگفت:چون نمی خوام
چون دلش نمی خواست زنش مثل خودش نابینا یا حتی کم بینا باشد می خواست یک زن معمولی با چشمانی بینا داشته باشدو می دانست همچین دختری هیچ گاه برای او پیدا نمی شود وخواسته اش زیادیست.
پرویزهم صدایش را طوری بلند کرد که به او بفهماند او هم مرد است: توداری با کی لج می کنی؟ خودت این بلا سرو خودت اوردی وهم…
مکث کرد ..سکوت کرد…چشمانش از روی کلافگی بست…نفس نفس می زد…بر خودش لعنت فرستاد چرا اینطور سر پسرش فریاد می کشید؟ 
مهیارنشست با گریه گفت:هم چی بابا؟..بگید ناراحت نمی شم …هم زنتو کشتم؟ اون سروو صنوبرتون و؟ فکر می کنید فقط خودت دوستش داشتی؟مامان من هم بودبابا…شادی مامان منم بود….منم زجر کشیدم تو این دوسال ارزو می کردم کاش می مردم ولی شما من و مقصر ندونید اما مثل اینکه زیادی تو دار بودید…بخاطر کوریم چیزی نگفتید.. بابا هر چی تو این دوسال رو دلتون مونده بگید …باشه هر دختری که تو وعمه بگید ازدواج می کنم کور…لال…فلج…من که کسی رو نمی بینم پس برام فرقی نمی کنه…. 
گریه مجالی برای ادامه حرفش نگذاشت …پرویزهم پای پسرش گریه می کرد.. مهیار خواست سرش را روی بالشتی که در این سال اغوشی برای اشک هایش بود بگذارد اما پدرش مانع شد و اورا در اغوش گرم پدرانه اش فشرد و با گریه گفت:
-قربونت برم بابا…به خدا من بیشتر از تو زجر کشیدم شبایی که تو خواب بودی من بالا سرت بیدار بودم غصه می خوردم… اگه میشد چشمام وبهت می دادم تا تو راحت باشی…می دونی چقدر آرزو برات داشتم؟همش نابود شد 
مهیار در اغوش پدرش خودش را چنان مچاله کرده بود که پرویز تقریبا کل بدنش را در بغلش گرفته بود.
مهیار:دلم برای مامان تنگ شده 
-منم دلتنگشم…اما خدا رو شکر می کنم تو موندی اگه تو هم می رفتی دیگه چیزی ازم نمی موند
بعد از چند دقیقه ای که هر دو گریه کردن پرویزسر مهیار بلند کرد وبوسه ای بر چشمان او زد و با دستانش اشک های او را پاک کرد گفت:
-گریه نکن به راحله زنگ میزنم میگم زن گرفتن تو منتفیه
مهیار لبخندی زدو گفت:ممنون 
پرویز اشک های خودش هم پاک کرد و با لبخند گفت: حالا بریم شام 
-راستی سایه چطور با سرو صدا ی ما نیومد تو؟
-نمی دونم شاید ترسیده
پرویز در اتاق با زکرد و مهیار گفت:ببخش اگه ناراحتت کردم سرتون داد زدم 
-من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم…هر وقت فکر کردی کاسه صبرت لبریز شده ودیگه نمی تونی چیزی رو تحمل کنی عصبانیتت و سر خودم خالی کن باشه؟
مهیار خندید و گفت:ببخشید دیگه تکرار نمیشه
-احتیاجی به این همه عذر خواهی نیست پاشو بیا شام که الان سایه کلمون ومی کنه 
********* 
برای سر در اوردن از کار خواهرش که هر روز به بهانه درس خواندن از خانه خارج میشد و 10شب بر می گشت امروز چند ساعتی مرخصی گرفته بود کار زیادی نداشت جز ملاقات فرخی با تقی زاده و دیدن از پروژه یاقوت سبز…پریسا سر خیابان ایستاد …سوار تاکسی شد ورفت مریم بدون معطلی یک تاکسی در بست گرفت وگفت:
-اون تاکسی رو تعقیب کن 
راننده برگشت و گفت:خانم من دنبال درد سر نیستم خواهشا پیاده شید
مریم سریع 30تومن کنار دنده گذاشت و گفت:کافیه؟
مرد پول را برداشت حرکت کرد و گفت:خانم اگه شر بشه من نیستما
-شر چیه اقا خواهرمه
مرد حرکت کرد وگفت:واسه چی دنبالش می کنید ؟
مریم که از سوال های مرد کلافه شده بود گفت:اقا حواستون باشه گمش نکنید
-حواسم هست نترسید …
تاکسی که پریسا سوار کرده بود ونک ایستاد راننده هم ایستاد رو به مریم گفت:بفرمایید خانم اینم خواهرتون 
مریم مستاصل به پریسا که ایستاده بود نگاه می کرد مرد تکرار کرد:خانم با شمام خواهرتون پیاده شد نمی خواید پیاده شید؟
-اقا خواهش می کنم یه چند دقیقه صبر کنید…
مرد نفسی کشید وچیزی نگفت…پریسا با گوشی حرف می زد..قطع کرد..یک دقیقه بعد ماشین گران قیمتی که مریم حتی اسمش را هم نشیده بود جلوی پریسا ایستاد..سوار شد…راه افتادن مریم سریع گفت:اقا برید دنبالش
مرد عصبی گفت:لا اله الا الله..خانم برید پایین من که گفتم..
مریم20 تومن دیگه گذاشت و گفت:بگیرید
-نگفته بودید دزد و پلیس بازیه…ولی بگم اگه بیشتراز یک ساعت شد بیشتر می گیرم 
-باشه اقا باشه..حالا برید 
مرد با سرعت پشت آن ماشین می رفت…جلو یه کافی شاپ نگه داشت..پریسا و مردی که حدود 37سال به نظر می امد پیاده شدند داخل شدند..مریم زیر لب گفت:
-چیکار می کنی پریسا؟
نیم ساعتی معطل شدند از آن خراب شده بیرون امدند…باز حرکت کردندو مریم در تعقیب آن دو ..به پاساژ رفتند مریم در ماشین منتظرشان ماند…. راننده کلافه شده بود چون قول یک ساعت داده بود و هنوز 30 دقیقه دیگرش مانده بود حرفی نزد …ماندن آنها در پاساژ یک ساعت و پانزده دقیقه طول کشید ،وقتی بیرون امدند یک دست پریسا پراز خرید بود یک دست دیگر در دستان آن مرد…مریم اشکی ریخت نه از روی حسرت بلکه دلسوزی که چرا خواهرش خودش را در آتش انداخته …مرد که اشک مریم دید نگفت وقتتان تمام است خودش هم میدانست اگر روز های دیگر بود در یک ساعت 50هزار تومن بدست نمی اورد …سکوت کردو به تعقیب آن دو ادامه داد.ماشین در یک کوچه خلوت وتاکسی سر کوچه ایستادراننده:
-چیکار کنم خانم ؟برم دنبالش؟
مریم بی حوصله و خسته گفت:نه..همین جا وایسین
ایستادن…مریم ماشین را می دید اما به خاطر شیشه های دودی از اتفاق داخلش خبر نداشت…خود خوری می کرد …ناخنش می جوید …با کلافگی پایش را کف ماشین میزد….صورتش را مالش میداد…احساس خفگی می کرد نفس های عمیق می کشید…. بعد از نیم ساعت ماشین حرکت کرد ازکنار آنها رد میشد که مریم سرش را دزدید بالا آمد وگفت:
-برید اقا
-نمیشه..
-چرا؟
-وقتتون خیلی وقته گذشته ..
مریم از سر ناچاری آخرین پولش که 10هزار تومن بودهم به او داد و گفت:بگیرید، دیگه ندارم
مرد که لحن مظلومانه دختررا دید از اینه نگاهش کرد و گفت:نمی خواد بذار تو کیفت..این راهش نیست باید به بابات بگی نه اینکه تعقیبش کنی…
مریم در دلش گفت”اگه می خواستم بابام بفهمه که خودم تعقیبش نمی کردم”
دوباره راه افتادن ومشغول تعقیب شدن…پریسا جلوی پارک پیاده شد و ماشین راه افتاد ..راننده:چیکار کنم؟
-برید دنبال ماشین 
مرد هم همان کار را کرد…ماشین داخل شرکت بزرگ رفت …تاکسی جلو ساختمان ایستاد مریم تشکری کرد وپیاده شد در بست مرد گفت:
دخترم به بابات بگو این بهتر 
-چشم ممنون 
مریم وارد شرکت شد …نمی دانست این مرد چکاره است…از نگهبانی پرسید:ببخشید آقای رئیس تشریف اوردن؟
-شما؟
-من؟..من چیزه قرار یه کارمند جدید استخدام کنن من بخاطر همین اومدم
-آقای یوسف پور همین الان تشریف اوردن 
-ممنون..طبقه چندم؟
-سه..
مریم خیلی سریع وارد سالن بزرگ شرکت شد با آسانسوربالا رفت…از چند نفر پرسید اورا به اتاق رئیس راهنمایی کردند وارد یک سالن دایره مانند شد سمت راست دختر جوانی که بایدهمسن خودش باشد نشسته بود.
-ببخشید با آقای یوسف پور کار داشتم
دختر که موهای شرابیش را فشن بیرون ریخته بود با یک کیلو آرایشی روی صورتش می خواست زیبایش را بیشتر به چشم بخورد به مریم که ظاهری ساده ولی آراسته داشت نگاه کرد و بنظرش خیلی دختر با شخصیتی می امد با لحن کشداری گفت:
-وقت قبلی دارید؟
-نخیر ولی با ایشون امر واجب دارم 
– نمیشه خانم باید از قبل وقت بگیرید ..در ضمن ایشون الان جلسه دارن 
مریم خم شد و با آن جذبه ای که هنگام حرف زدن با مرد ها به کا رمی برد گفت:ببین خانم من خودم مدیر برنامه هستم یعنی اینقدر حالیم هست که جوجه منشی مثل تو نتونه دورم بزنه …پس….به اقای رئیست بگو خواهر پریسا باهاتون کار داره
دختر با چشمان از حدقه بیرون زده اب دهانش را قورت داد و شماره گرفت:اقای یوسف پور خانمی اومدن با شما کار واجب دارن
….
-نمیدونم..میگن خواهر پریسا
….
-بله چشم
تلفن قطع کرد و با دست اشاره کرد :بفرمایید تو
مریم در زد یوسف پور که مشغول مرتب کردن خودش بود سریع نشست و گفت:بفرمایید
وارد اتاق شد اولین چیزی که توجه یوسف پور را جلب کرد خشم وعصابیت چهره دختر بود گفت:بفرمایید
-بفرمایید بشینم یا بفرمایید حرف بزنم؟!!!
لبخندی به آن همه جسارت زد و گفت:بفرمایید بنشینید 
مریم نشست یوسف پور گفت:نمی خواید معرفی کنید؟من هنوز شما رو به جا نیوردم
-پس شما عادت دارید اول به جا بیارید بعد هم کلام بشید؟
رک گوی دختر یوسف پوررا به خنده وا داشت:خب حالا امرتون رو بفرمایید
-دست از سر پریسا بردارید
خنده اش خشک شد:پریسا؟..من هنوز شما رو نمی شناسم چه برسه به پریسا
مریم پوزخندی زد:مثل اینکه سرتون خیلی شلوغه که خواهر من میون اون همه دختر گم کردین
یوسف پور که سر زبانی دختر خوشش امده بود از صندلیش بلند شد ورو به روی مریم نشست …تازه متوجه نشستن مغرورانه و متانت او شد گفت:
– میشه موقع حرف زدن احترام طرف مقبلتون هم نگهدارید؟
-احترام نگه داشتم که هر چیزی رو به زبون نیوردم
-خانم محترم حرفتون و بزنید و برید
-گفتم شما نشنیدید…پریسا همتی خواهرمن هستند …نمی دونم چه مدت که با هم دوستید ولی از تون تقاضا دارم طعمه ای رو که برای خواهر من گذاشتید و بردارید
-کی گفته من برای خواهر شما طعمه گذاشتم؟!!!…اون خودش اومد طرف من شاهد هم دارم
-حرف شما متین ودرست، خواهر من نادون..دیوانه…اصلا عقب افتاده ذهنی …شماکه عاقل و بالغید چرا با یه دختر که فقط 18 سالشه دوست شدید ؟ فکر نکنم شما کمتر از 36 باشید درسته؟ پس احتمالا زن و بچه هم دارید
– 39 سالم زن و بچه هم دارم…پولم دارم دلم می خواد از این دنیا لذت ببرم 
– اونم با تور کردن چند تا دختر چشم و دل بسته؟
یوسف پور پوزخندی زد و گفت:تو این دور و زمونه دیگه به هیچ دختری نمی شه گفت چشم و دل بسته…آفتاب مهتاب ندیده ها مال زمان خانم جونمون بوده نه الان که دخترای 10 ساله می دونن رابطی جنسی یعنی چی….. من شکارچیم، طعمم پوله…شما جلو خواهرتو بگیر که تو تله نیوفته اون دنبال پوله چه من چه یکی دیگه…من تا جایی که بتونم خرجش می کنم اونم درعوضش سرویس می ده
صدای سیلی خوردن یوسف پور در اتاق پیچید، اشک در چشمان دختر مغرورجمع شد اما اجازه ریختن نداد …یوسف پور با بهت نگاهش می کرد یادش نمی امد پدرش چنین سیلی به او زده باشد. 
مریم:چرا اینکارو میکنی؟مگه زن نداری که نیازاتو برطرف کنه؟دست از سر خواهر من بردار اون و به لجن نکش اون فقط 18 سالشه با کاخ ارزوهاش… توبا گندی که زدی می تونی با پولت فرار کنی اما من نه می تونم پاکی و نجابت و ابروی خواهرم وبخرم نه میتونم پس بگیرم
بلند شد یوسف پورهنوزدر شوک سیلی بود…مریم:بخاطر سیلی معذرت می خوام 
از اتاق خارج شد منشی به چهره عصبی مریم نگاه کرد با خودش فکرکرد این هم یکی از عشاق رئیسش است که پسش زده
یوسف پور با خنده سرش را تکان داد بنظرش این می تواند جای گیزین مناسبی برای خواهرش باشد…آن هم نه ازروی علاقه بلکه بیماری هوسی که دچارش شده … بلند شد و پشت مریم رفت …نزدیک خروجی در شرکت صدایش زد:خانم…خانم صبر کنید 
مریم ایستاد ومنتظر جواب سیلی اش بود …یوسف پور رو به رویش ایستاد و گفت:به یه شرط دست از سر خواهرتون بر میدارم
-چی؟
-با من دوست شو
مریم دستی به پیشانیش کشید و گفت:ممنون از پیشنهاد تون ولی نمی تونم قبول کنم….اگه یه بار دیگه دورو بر خواهرم ببینمتون ازتون شکایت می کنم
یک قدم برداشت یوسف پور جلویش ایستاد و گفت:چرا اینجوری می کنی؟!!تو چی می خوای؟!!!! میدونم بابات اینقدر داره که به پول من احتیاجی نداری ولی…..
-چی؟بابای من داره…پریسا چی بهتون گفته؟
-چی قرار بود بگه گفته باباتون تاجر فرش الانم خارج از کشور
مریم پوزخند عصبی زد گفت:دروغ گفته…بابامون رفتگر شهرداری خونمونم اون پایینه …روز خوش 
از پله ها پایین می رفت ..اما او دست بردار نبود به دنبالش رفت …باز هم جلویش ایستاد :مهم نیست هر کسی یه شغلی داره …یعنی برای من اصلا مهم نیست ….ببین هر چی بخوای برات بخرم ..ماشین…خونه…سفر های خارج هر چی بخوای (منتظر به دختر چشم دوخت)حالا نظرت چیه؟
-با همین وعدو وعید ها خواهر من وبه سمت خودت کشیدی؟
-نه….خودش پیشنهاد دوستی داد …تو یه مهمونی اومد پیشم و گفت می خوام باهات دوست بشم منم قبول کردم
مریم تک خنده زیبایی کرد گفت:خیلی احمقی خدا حافظ
مریم رفت یوسف پور گفت:هر وقت بیای قبول …(بلند تر گفت)اسمت چیه؟
مریم بدون جواب از شرکت خارج شد تاکسی گرفت و راهی شرکت شد…….چند دقیقه ای بود که عماد در ماشین پاجرویش منتظر مریم نشسته،عینک ریبونش از روی داشبورد برداشت ….به چشم زد ارنجش را لبه پنجره ماشین گذاشت …در اثر برخورد افتاب با صورتش ابروهایش جمع شده بود هیچ وقت اینقدر منتظر کسی نمانده بود اُصلا دیگران منتظر او می ماندند به صندلی تکیه داد و چشمانش به در شرکت دوخت چقدر زمان به کندی می گذرد خواننده خارجی که در حال خواندن بود حوصله اش را سر برد CDرا بیرون کشید و یک اهنگ ایرانی گذاشت وخواننده را همراهی می کرد…بالاخره انتظار به پایین رسید و مریم پیدایش شد …با تعجب به تاکسی که مریم از او پیاده شد نگاه کرد فکر می کردمریم در شرکت باشد.سریع بیرون امد مریم پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که صدایش زد :
-مریم خانم…
مریم با شنیدن اسمش برگشت وبا دیدن عماد ترس و تعجب در وجود ریشه زد سریع به راهش ادامه داد عماد لبخندی زد و سریع خودش را به او رساند و از پله ها بالا رفت…مریم ایستاد و گفت:
-چیه چی می خوای؟!!!
همان لبخند گفت:سلام…
-کی آدرس اینجا رو بهت داده؟
شانه ای بالا اندا خت و گفت:خودم
-خودت؟…آهان لابد نوچه ها تو فرستادی دنبالم کنن اره؟
عماد خندیدوگفت:نه بابا نوچم کجا بود من خودم نوچم، اونم نوچه شما
مریم با حرص راه رفته را برگشت قبل اینکه کسی ان دو رابا هم ببیند وباعث دردسرش شود باید از آنجا دور میشد…عماد هم پشت سرش راه افتاد گفت:
-نمی خوای بدونی از کجا ادرس محل کارت و پیدا کردم؟
محکم گفت:نه…
-ای قربون نه گفتـنت…بعد اون روز که تو کوچه دیدمت تعقیبت کردم
-باعث افتخاره
عماد قهقه ی بلندی سر داد وگفت:کجا بودی یک ساعت منتظرم گفتم برای ناهار میای بیرون، میدونم این موقع برای سفارش ناهارمیای… حالا کجا بودی؟
مریم بدون جواب به راهش ادامه می داد پشت شرکت ایستاد ..عماد ایستاد
-با توام میگم کجا بودی؟
-به تو چه..
-مریم به خدا عوض می شم 
در چشمان عماد خیره شد که دل عماد لرزید یک قدم جلو امد:ببیند اقاعماد اینجا محل کار من برای من درد سر ایجاد نکنید من قبلا جوابتون ودادم و…..(با مکث کوتاهی)ودیگه نمی خوام ببینمتون نه اینجا نه هیچ جای دیگه 
این را گفت وبه سمت شرکت رفت عماد به جای خالی مریم نگاه می کرد انگار در این عالم نبود…به خودش امد جلو نگاه کرد به راه رفتن مغرورانه مریم.. حرکت کرد قدم های تند و بلندی بر می داشت و یک دفعه جلوی مریم ظاهر شد مریم جا خورد و یک قدم به عقب برداشت ترسید …ترس اینکه بازهم اتفاق ان روز تکرار شود عماد دستانش را بالا اورد و گفت:نترس..کاریت ندارم 
مریم با ترس در چشمانش نگاه می کرد گفت:دست از سرم بردار من علاقه ای بهت ندارم 
-چرا فرصت بهم نمی دی؟
-چه فرصتی؟ این که بیشترمواد خرید وفروش کنی؟یا…
-مریم…تو چی می خوای؟
-هیچی…فقط راحتم بذار و اذیتم نکن
-چه طور راحتت بذارم وقتی تو خواب بیداری می بینمت
مریم پوزخندی زد:حرفای عاشقونه قشنگی می زنی…ولی گوشای من علاقه ای به شنیدن نداره
دوباره راه افتاد عماد هنوز ایستاد بود و تلاشی برای عوض کردن نظر ش نکرد عینکش رابه چشم زد و بلند گفت:یه روزی عاشق حرفای عاشقونه ی من میشی 
مریم لحظه ای برگشت و با پوزخند نگاهش کرد وزیر لب گفت:مگر اینکه تو خواب ببینی
عماد سوار ماشینش شدو با سرعت از کنارآن عبور کرد.وارد شرکت شد و یک راست به اتاقش رفت کلافه بود از این همه اتفاق… از این همه مارپیچ زندگی …کیی تاس می انداخت که او باید حرکت می کرد؟روی صندلیش نشست پشتی صندلی عقب برد و سرش روی آن گذاشت چشمانش بست..تلفن زنگ خورد ..گوشی را برداشت:
-بله
-اقای فرخی فرمودند برید اتاقشون
-باشه الان می رم
تلفن گذاشت …قبل از رفتن صورتش را ماساژداد تا از خستگی و بی روحی بیرون بیاید…لبخندی زد تا بیش از این ناراحتیش مشخص نشود..به سمت اتاق حرکت کرد ..تقه ای به ان زد و با بفرمایید فرخی وارد شد.
مریم نگاهی به مرد خوش روی که نشسته بود کرد و روبه فرخی گفت:با من امری داشتید؟
فرخی به چهره خسته مریم نگاه کرد و گفت:ایشون آقای تقی زاده هستند دوست پدرم…ایشون خانم مریم همتی مدیر برنامه های من 
دختر با همان لحن خودش چند قدم جلو آمد گفت:از دیدارتون خوشحالم 
تقی زاده خنده ای کرد:کامیار جان ایشون همون خانمی نیستند که به من وقت ملاقات ندادن؟
فرخی با لبخند گفت:بله خودشون هستند
تقی زاده رو به مریم کرد و گفت:فکر نمی کنید به بنده یک عذرخواهی بدهکار باشید ؟
-بابت؟
-اون طرز حرف زدنتون ووقت ندادن به من
-فکر نمی کنم حرف توهین آمیزی زده باشم؟ گفتم خارج از برنامه نمیشه اقای فرخی رو ملاقات کرد و اگر خیلی ضروری باشه از قبل به بنده میگن…اما اگر حرفم باعث ناراحتی شما شده معذرت می خوام
تقی زاده خنده شادی کرد:کامیار عجب مدیر برنامه ی سختی داری آدم جرات نمی کنه نگاش کنه… ازت خوشم اومد دختر جون از این سنگین بودنت، افرین ..تو این دوره زمونه کمتر دختری مثل شما پیدا می شه یکیشم دختر خودم که از بس لوسه شُل و آیزونِ(از کتش آبناتی بیرون اورد به سمت مریم گرفت) چون دختر خوبی بودی این شیرینی رو بهت میدم 
مریم با تعجب به شیرینی و تقی زاده نگاه می کرد ..خنده اش در چشمانش جمع کرد واز بروز آن روی لبانش خود داری کرد تشکری کرد و شیرینی را برداشت…خوب شد تقی زاده با یک آبنبات لبخندی در دلش نشاند وگر نه تا آخر روز معلوم نبود چطور می خواست خودش را آرام کند.
تقی زاده:با اسانس لیمو اگه دوست نداری بده عوضش کنم 
مریم نامحسوس یک تای ابرویش را بالا داد و با خودش فکر کرد مگر او چقدر آبنات همراهش دارد که می خواهد با یکی دیگرعوضش کند؟!!!
-نه ممنون همون خوبه
-این آبنبات و بهت دادم که دفعه بعد با پارتی اسمم ووارد لیست سیاه کنی باشه؟
-فکر نکنم بتونم با این زیر میزی کاری براتون بکنم 
تقی زاده بلند تر از قبل خندید وگفت:کامیار میشه مریم خانم هم با ما ناهار بخوره شاید این زیر میزی رو قبول کنه 
فرخی که تا ان زمان به بحث بین ان ها گوش می داد نگاهی به مریم انداخت و گفت:من که حرفی ندارم اگر خانم همتی این افتخار و به ما بدن خوشحال میشم
مریم چندین دفعه با درخواست صرف ناهار فرخی رو به رو شده بود که هر دفعه با گفتن نه دست رد به سینه اش زده بود…دلیلی نمی دید بخواهد با رئیسش غذا بخورد.
-اختیار دارید…ولی اگر اجازه بدید تنهای ناهار میل می کنم 
تقی زاده :خواهش این پیر مرد رو رد نکنید دیگه
-ممنون از دعوتون اما….
تقی زاده:اما نداریم اگر بحث خجالته،که این رئیست و هر روز می بینیش منم قول میدم سرم تو بشقابم باشه بهت نگاه نکنم تا معذب نباشی قبول ؟کامی سفارش بده 
کامیار از روی خوشحالی گفت:چی سفارش بدم؟
تقی زاده :خانم ها مقدمن بفرمایید مریم خانم 
-هر چی خودتون سفارش دادید منم می خورم دیگه
-دختر جون شاید من سم ونون بخوام بخورم تو همون می خوای؟
فرخی:با کباب برگ چطورید؟
-عالیه فقط برای من بیشتربگیر
-ولی عمو خانمتون …
تقی زاده میان حرفش امد:فعلا که نیست امرو نهی کنه این و بخور واون و نخور یه روز آزادم، بذار ازش استفاده کنم 
فرخی خندید و سفارش داد…مریم با گفتن با اجازه از اتاق خارج شد به سمت سرویس زنانه رفت مقنعه اش ازسرش بیرون کشید آبی به صورتش زد موهای کوتاه لخت جلویش با تل باریک عقب فرستاد مقنعه اش پوشید و بیرون آمد. میز به کمک مریم و صالحی چیده شد…در حین چیدن نگاه های خصمانه و پر از غیض صالحی روی مریم بود..او میدانست ولی توجهی نکرد.
تقی زاده که مردی نسبتا چاق با گردن گرد گوشتی شکمی که همیشه با کمربند بالا نگه میداشت با دهن نیمه پر گفت:کامیار پروژه من و کی شروع می کنید؟
-اون مرکز خریدی که شما می خواید بزنید..کشیدن نقشش زمان بر …ولی به بچه های مهندسی می سپارم کار شما رو زود راه بندازن
-آی قربون دستت(به مریم نگاه کرد)دختر جون تو چرا داری با غذات بازی می کنی ؟بخوردیگه
فرخی نیم نگاهی به مریم انداخت…
-من بازی نمی کنم خوردنم همین جوری …عجله ای برای خوردن ندارم
فرخی یکی از کباب خود را روی پلو مریم قرار داد.
-آقای فرخی چیکار می کنید من نمی تونم زیاد بخورم
-امروز می خوری
-اخه
تقی زاده با لبخند شیطنتی گفت:رو حرف رئیست حرف نزن و بخور بچه جون
مریم به فرخی که کنارش نشسته بود و ارام غذا می خورد نگاه کرد لبخندی زد که از دید تقی زاده مخفی نماند….بعد از ناهار تقی زاده عزم رفتن کرد.
-خب دیگه.. مهمونی خوبی بود بسیار لذت بردیم دیگه باید رفع زحمت کنیم 
فرخی:پس من حداکثر دو هفته دیگه نقشه رو براتون می فرستم
با فرخی دست داد:ممنون و خدا حافظ …از دیدار شما هم خوش حال شدم مریم خانم 
-بنده هم همین طور امیدوارم دوباره ببینمتون 
ارام در گوشش گفت:سعی کن این بچه قرتی و تور کنی بچه خوبیه
مریم:بله؟
-هیچی..خدا حافظ همگی 
فرخی نزدیک مریم امد:همین جا بمونید کارتون دارم
و تقی زاده را برای بدرقه همراهی کرد.مریم روی مبل نشست دستانش را تکیه گاه چانه اش قرار داد…بعد از گذشتن چند دقیقه ای فرخی وارد شد ومریم ایستاد..در چهره اش نگرانی از گفتن حرفش موج می زد…مریم منتظر بود حرفی از دهان رئیسش بیرون بیاید.
-میشه ازتون یه درخواستی کنم؟
-خواهش میکنم بفرمایید
– هر چند می دونم با مخالفت شما رو به رو میشم ولی می خواستم شانسم وامتحان کنم …راستش چند روز دیگه تولد مادرم ومن برای خرید کادو برای مادرم به مشکل برخوردم… اگه امکانش هست برای خرید منو همراهی کنید تا به سلیقه شما برای مادرم کادو بخرم…البته قول میدم زیاد وقتون و نگیرم و خستتون نکنم
بعد از سخنرانیش منتظربه چشمان دختری که یک سال است اسیر خودش کرده چشم دوخت تا نظرش را بداند
-خب میدونید اقای فرخی بنده متاسفانه نمی تونم همراهتون بیام 
حرفش همچون آب سردی بود که که روی فرخی ریخته شد با ناامیدی وحالت درمونده ای گفت:چرا؟ می ترسید دوستی اشنایی ببیندتون وبراتون بد بشه ؟از این بابت خیالتون راحت می برمتون کله تهران که خودتونم اونجا رو ندیده باشید
-مشکل من این نیست اقای فرخی..من یه بارم خدمتون عرض کردم نمی خوام رابطه من و شما از یک کارمند وکارفرما فراتر بره
فرخی صبر از کف داد دست در جیبش کرد وبا لبخندی گفت:تا کی میخوای به این اخلاق خشک ورسمیت ادامه بدی؟ من یه بار بهت گفتم احتیاجی نیست جلوی من اینقدر رسمی باشی
مریم با بهت به رئیسش که جملات را جمع نمی بست وخیلی راحت حرف میزد نگاه کرد…از این همه راحتی ترسید یک قدم به عقب رفت و اب دهانش قورت داد.
فرخی یک قدم جلو امد:فکر نمی کنی ممکنه یکی دوست داشته باشه وبا این اخلاقت نتونه بهت بگه
-همیشه این طور نیستم…اگه اجازه بدید برم؟
-ولی من سه ساله شما رو اینطور می بینم …(کنار کشید)بفرمایید
مریم سرش پایین انداخت و به سمت در رفت..نگاهی به فرخی انداخت وبیرون رفت.
مریم با پول های در دستش خوشحال به طرف خیابان می رفت…آنها را در کیفش گذاشت قول داده بود از پول حقوقش برای خواهرش روسری جدید بخرد… با اینکه او اذیتش می کرد اما بازهم خواهرش بود وجای در قلبش داشت.کنار خیابان ایستاد…موبایلش که همیشه در دست نگه میداشت زنگ خورد…جواب داد:
-بله
صدای دخترانه ای گفت:مریم خانم؟
-بله خودم هستم شما؟
-مهم نیست…میدونم نگران کارای خواهرتی…بهت زنگ زدم بگم الان تو کافی شاپ(….).با یه پسری داره نوشیدنی میل میکنه خدا حافظ
اجازه حرف زدن به مریم ندادو سریع گوشی را قطع کرد.
-الو…الو..
مریم دکمه قطع را زد…با خودش کلنجارمیرفت که به کافی شاپ برود یا خرید؟…تعلل را جایز ندانست دستش برای تاکسی بلند کرد با دربست به محل مورد نظر رسید.
به در کافی شاپ نزدیک می شد… یک قدمی ان رسید… در را هل داد با گذاشتن اولین قدم چشمانش به سمت میز روبه رویش که دو دختر و یک پسر نشسته بودند کشیده شد…و از میان ان دودختر خواهرش پریسا را شناخت دست های سردش را روی دستگیره درفشرد و همان قدم امده را برگشت.نمی خواست انجا سرو صدایی راه بیندازد که هم شخصیت خودش زیر سوال برود هم ابروی خواهرش بر باد….اوزیادی تودار بود وترجیح می داد در یک خلوت دونفره اشتباهاتش را به او گوش زد کند تا اینکه در جمع به رخش بکشد… سرش درد گرفته بود چطور توانسته بود در یک روز با دو نفر باشد؟ 
چاره ای نداشت جز صبر،باید با او صحبت می کرد،هر چند از این صحبت ها زیاد شد ولی گوشی برای شنیدن پیدا نشد…راهش را به سمت پارکی کج کرد..روی نیمکتی نشست به شلوغی و سرو صدای بچه ها گوش می داد.لبخندی زد وزیر لب گفت:دنیای بی غصه ای دارید. 
بعد از نشستن در آن پارک پرسرو صدا که آرامشی به دست نیاورد، بلند شد ماشینی گرفت وبه خانه رفت، سلامی کرد و وارد اتاقش شد روی تخت نشست آرنجش رویی زانویش قرار داد دستان قفل شده اش را بالای لبش گذاشت و به فرش خیره ماند در باز شد… چراغ روشن شد …مریم سرش را بلند کرد با دیدن مادرش دستانش را برداشت ناهید:
-چرا تو تاریکی نشستی ؟
-حواسم نبود چراغ و بزنم
بلند شد یکی یکی دکمه های مانتویش باز می کرد نگاه مادرش هنوز روی او بود:مریم اینقدر خودت و به خاطر پریسا اذیت نکن تا سرش به سنگ نخوره ادم نمی شه 
مانتویش رادراورد: من به فکرخواهرم نباشم کی می خواد باشه؟ ادم های تو خیابون ؟یادوستای بی فکر تراز خودش؟ 
نفس بلندی کشید وگفت:اون باید به فکر خودش وآیندش باشه نه تو!به اندازه کافی نصیحتش کردیم خودش باید بفهمه چی درست چی غلط بچه که نیست!! پاشو بیا شامتو بخور 
-میل ندارم
-نمیشه شکم گرسنه بخوابی..املت درست کردم بیا یه لقمه بخور 
از اتاق خارج شد…مریم برای خوردن شام به آشپزخانه رفت…به ساعت نگاه کرد نزدیک یازده بود امااز پریسا هنوز خبری نشده بود…به اتاقش رفت که امین با چهره خجالت زده وشرمندگی وارد شد مریم نگاهش کرد و سرش رابه معنی «چیه» تکان داد امین سرش را پایین انداخت و گفت:
-کیف برای مدرسه ندارم..میشه برام بخری؟
-کیف پارسالتو چیکار کردی؟
-دادمش به حسین..
-حسین کیه؟
امین با همان لپ های باد کرده و قرمزش گفت:حسین دیگه همون که پارسال باباش از دار بست افتاد قطع نخاع شد
-اها…خب مگه کیف نداشت؟
امین سرش را با نچ بالا فرستاد و گفت:کیفش از اول دبستان داشت دیگه نمی شد ازش استفاده کرد(گردنش کج کرد)حالا برام می خری؟
مریم با لبخند سرش را تکان داد و به حس انسان دوستانه برادرش لبخند زد وگفت:اره فردا با هم می ریم برات می خرم 
امین با خوشحالی خودش را در آغوش مریم انداخت و گفت:خیلی دوست دارم ابجی مریم
همان لحظه پریسا با لب خندان وارد شد و گفت:سلام بر خواهر و بردار گلم 
کیفش را روی تخت پرد کرد و نشست….امین بدون جواب با اخم نگاهش می کرد 
مریم به امین نگاه کرد و گفت:امین اقا وقت خواب بدو
امین با همان حالتش به مریم نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت پریسا روی تخت دراز کشید و گفت:اخیش خورد شدم 
-خوش گذشت ؟ 
-بله جای شما خالی 
-مگه قول ندادی درس بخونی که دولتی قبول بشی؟
همان طور که با گوشیش بازی می کرد گفت:منم که دارم می خونم 
-لابد تو کافی شاپ
پریسا مشکوکانه نشست و با چشمان تنگ شده اش گفت:تو از کجا می دونی؟..نکنه؟…
-نه پریسا من اتفاقی…
پریسا حرفش را برید و با صدای کمی بلند گفت:ببینم تو کار و زندگی نداری هر روز دنبال من راه می افتی که کجا می رم چی کار می کنم …؟
-پریسا من تعقیبت نکردم…اومدم کافی شاپ یه چیزی بخورم که تورو اونجا دیدم
-آره تو گفتی و منم بار کردم ..بین اون همه کافی شاپ سر از اونجا در اوردی!!!فقط خدا کنه چشمات دوستمم دیده باشه که مغزت فکر نکنه اون پسره دوست من بوده
-مگه پسره متین نبود همونی که…
با وارد شدن پدرشان حرف مریم نیمه ماند با همان حالت عصبی به پریسا نگاه کرد و گفت:ساعت چنده؟
پریسا با ترس گفت:یه ربع به یازده 
جواد با عصبانیت به طرف پریسا حمله کرد مریم خودش را سپر قرار داد…جواد دستش را پایین اورد و گفت:برو کنار مریم 
ناهید داد زد:ولش کن جواد
مریم:بابا با زدنش چیزی درست نمیشه 
جواد با حالت کلافه نفس می کشید رو به مریم گفت:برو کنار می خوام یه سوال ازش پرسم
-نمی زنیش؟
-نه..
مریم آهسته وبا احتیاط کنار رفت…جواد گفت:تا این موقع شب کدوم گوری بودی؟ها..نگو رفتم خونه دوستم درس بخونم 
پریسا نگاهش را بین مریم و پدرش می چر خاند،انتظار داشت مریم جای اون پاسخ گو باشد…وقتی حرفی از مریم برای دفاعیه خودش پیدا نکرد گفت:
-کتابخونه بودم بعدم با دوستم رفتم خونشون …به مریم گفتم…مگه نه؟
مریم گیج ومات به پریسا نگاه می کرد که چرا وصله همچین دورغی به او چسبانده؟ پدر ومادرش منتظر به او نگاه می کردند…مریم با کمی دستپاچگی گفت:اره…اره..خب… پریسا بهم گفت…گفتش می خوام برم خونه دوستم یادم رفت بهتون بگم 
پریسا پیروزمندانه گفت:دیدید…اخه من چه دروغی دارم به شما بگم؟ 
پدرش به چشمان مریم که دروغش را فاش می کرد نگاه کرد می دانست بازهم با دروغ از خواهرش دفاع کرده چیزی به او نگفت رو به پریسا گفت:
-امشب شب اخریه که دیر میای خونه فهمیدی؟ 
-بله بابا 
پریسا را با آن مانتو چند صد تومنی برانداز کرد و از اتاق خارج شد.
پریسا:هنوز حقوقتو ندادن؟
-این چه حرفی بود زدی؟
-کدوم؟
-پریسا بس کن تا کی می خوای دروغ بگی و من ماس مالیش کنم؟
-اگه دروغ بد که تو تاییدش نمی کردی
مریم دلخور و با تاسف سرش را تکان داد اما نمی خواست اورا از خود دور کند یا برنجاند که مجبور شود به افراد دیگر پناه ببرد…به سمت کیفش که روی تخت بود رفت.. همان مقدار که قولش داده بود جلویش گرفت..پریسا با خوشحالی بغلش کرد و گفت:ممنون..یه دونیه ای
مریم از این رنگ عوض کردن های پریسا احساس تاسف می کرد. 
*********
پرویز برای مهیارمیوه پوست میگرفت ودر بشقابش می گذاشت…هر چند می دانست پسرش توانایی این کار را دارد اما بازهم از سر دوست داشتن وعلاقه این کار را انجام می داد.سایه هم از میوه های برادرش می خورد.
با بلند شدن صدای آیفون پرویز به سمتش رفت با دیدن راحله گفت:سلام بیا تو
دکمه را فشار داد…. مهیار:کی بود؟
-عمه راحله
مهیار نفسی کشید و گفت:به خیر بگذره
دوباره مشغول خوردن شد..با وارد شدن راحله سایه با دو خودش را به عمه اش رساند وخودش را در اغوشش جای داد.
-سلام
راحله بلندش کرد و گفت:سلام به روی ماه فندق خانم…تو چرا تا الان بیداری؟
-خب خوابم نمی بره
پرویز:سلام ..بیا بشین
سایه را زمین گذاشت و گفت:سلام،پرویز این بچه رو بد عادت کردی الان ساعت نزدیک 12 است هنوز بیداره 
پرویز نشست:چیکار کنم ؟خوابش نمی بره قرص خواب بهش بدم؟
مهیار دستش را بالا اورد و گفت:سلام منم هستم 
راحله کنارش نشست و گفت:سلام اقا مهیار احوال شما؟
-چه عجب عمه، بالاخره فهمیدید یکی اینجا نشسته
-اتفاقا امشب اومدم مخصوص با اقای که اینجا نشسته صحبت کنم 
لبخندش محو شد و سیبی که تانصف راه برده بود برگرداند انگار می دانست موضوع صحبت سر چیست..برای اطمینان بیشتر گفت:
-عمه اگه در مورد ازدواج من…
-اینجا نمیشه حرف زد بریم اتاقت
با اعتراض گفت:عمه..
راحله بلند شد و آرام گفت:بریم اتاقت صحبت می کنیم 
پرویز به راحله نگاه کرد و سر اشاره کرد پیشش برود..راحله نزدیکش شد و گفت:چیه؟
آهسته گفت:ببین راحله اگه قبول نکرد زیاد اصرار نکن نمی خوام روحیش خراب بشه 
-می فهمم چی می گی حواسم هست…به جای اینکه اینجا نشستی پاشو این بچه رو بخوابمون
سایه با اخم گفت:نه..من پیش داداشم می خوابم
-باشه فندق حالا تو برو بخواب وقتی حرفامون تموم شد صدات می زنیم بیا پیشه مهیار باشه؟
-باشه..
راحله پشت سر مهیارکه به سمت اتاقش میرفت حرکت کرد …مهیار روی تختش نشست عمه اش کنارش دستانش را دردست گرفت و گفت:
-ببین عمه می دونی که سن ازدواج و رد کردی …باید یه تصمیمی برای اینده وزندگیت بگیری
-حتما با ازدواج؟عمه من….
-بذار حرفام و بزنم(مهیار سرش را پایین انداخت)می دونم با شرایطی که تو داری هیچ دختر چشم داری حاضر به ازدواج با تو نیست چون اونا فقط ظاهر تورو می بینن و نمیدونن همین ظاهر، مهربون و خوبی هایی هم داره…اونا یه عصای سفید تو دستت می بینن وبعد ترحمی که نا خوداگاه به سراغشون میاد می دونم که اونا رو نمی بینی ولی از ترحمشون متنفری…می خوام باهات راحت حرف بزنم،تو الان 27 سالته یه سری نیاز های جسمی وروحی داری که شاید هیچ کس نتونه برات فراهم کنه جز همسرت حتی اونایی که از دختر بازیشون بهش می رسن باز ارامش ندارن… 
-یعنی شما زن و فقط تو همین می بینید؟که نیاز های مردش و بر طرف کنه؟
-نه…البته که نه…من می ترسم با زندانی کردم خودت ونیاز هات دچار افسردگی بشی 
-بخاطر آزادیم می خواید با اون دختره ازدواج کنم؟
-نه عزیزم..من مجبورت نمی کنم با دختر انتخابی من ازدواج کنی…برو ببینش باهاش صحبت کن…شاید اصلا نقطه مشترکی نداشته باشید که بخواین ازدواج کنید.ولی این فرصت به زندگیت بده 
مهیار نفس صداری کشید زیر فشار حرف های عمه اش بود باید قبول می کرد وگرنه دست بردار نبود و این بیشتر اذیتش می کرد.
-اون چی اونم میخواد ازدواج کنه؟
-معلومه که می خواد 
-تا حالا خواستگار نداشته؟
-چرا..ولی،کسی نبود که اون می خواست …چند تا پیرمرد و یه مرد سی و چند ساله که فقط بخاطر بچه می خواستش ..چون زنش نازا بود.
-عمه شما دقیقا طرف کی هستی؟من و می خوای بندازی به اون یا می خوای برای اون شوهر پیدا کنی؟
راحله با اعتراض گفت:مهیاراین چه حرفی می زنی ؟من به فکر توام می گم از تنهایی بیای بیرون و یه همزبون داشته باشی، چقدر میخوای کنج این خونه بشینی و منتظر باشی یکی ببرتت بیرون؟هر روز خودت وتو اون زیر زمین با یه مشت گِل سر گرم کنی که مثلا داری سفالگری می کنی هر دفعه که می خوای لباس بخری باید ببینی کی بابات یا فرزین سرشون خلوت میشه که برن برات لباس بخرن، اگه ازدواج کنی هر وقت که بخوای زنت می برتت 
مهیار بغض کرد لبش را به دندان گرفته بودکه لرزش چانه اش را پنهان کند…راحله او را دید دست زیر چانه اش برد،انگار فهمید چه حرف های تند و نیش داری زده بدون حرفی برادر زاده اش را در اغوش کشید.
-ببخش عزیز دلم …قربون چشمای خوشگلت بشم … معذرت می خوام خیلی تند رفتم 
-اگه با زن گرفتن من همه این مشکلات حل میشه باشه برید قرار بذارید 
راحله با بغض خفه شده اش گفت:نمی خواد ولش کن 
-نه عمه…زنگ بزن قرار و بذار اما قول نمی دم عاشقش بشم 
-بخاطر دلخوشی من اینو گفتی؟
-نه…خودمم می خوام 
-خیالم راحت باشه بخاطر حرفام نبوده؟
خندید:اره …فقط دختره زشت نباشه
راحله لبخندی زد و پیشانیش بوسید:فدا ت شم،خیلی خوشگله… پس میرم به بابات بگم
صورت مهیار را بوسه باران کرد و با خوشحالی از اتاق خارج شد. لبخند تلخی مهمان لبش شد،روی تختش دراز کشید دستش روی پیشانی پهنش گذاشت ونظارگر سقف سیاه اتاقش بود.
راحله به اتاق پرویزرفت با دیدن سایه که روی بازوی پدرش خوابیده و به قصه گفتن پدرش گوش می دهد سری از روی تاسف تکان داد. 
-این چرا هنوز بیداره؟
هر دوی ان به راحله نگاه کردند…سایه ازپدرش جدا شد و از تخت پایین امد.
-بالاخره مذاکرتون تموم شد؟مردم از بی خوابی
و با دو به سمت اتاق مهیار رفت…راحله گفت:سعی کن سایه رو از مهیار دور کنی اگه فردا زن گرفت با این سر جهازیه می خوای چیکار کنی؟
-حالا کو تا این پسره رضایت به زن گرفتن بده… اگر گرفت خودم یه جوری جداش می کنم دیگه
راحله لبه تخت نشست:اتفاقا رضایت هم داده
پرویر با بهت یک تای ابرویش را با لا برد:جدی؟…یعنی واقعا راضی شد بریم براش خواستگاری؟
-بله…پس بهتره از فردا شب به فکر سایه باشی..راستی معلم براش گرفتی؟
پرویز پرسشگرانه به راحله که معلم برای چی؟ نگاه کرد
-نگو که یادت رفته سایه امسال می ره اول؟
لبخندی پر از غم زد :سایه بزرگ شد؟!!!چه زود…
-خودم براش معلم سر خونه می گیرم 
-هر کسی که نمی تونی بیاری باید قابل اعتماد باشه…خودم براش پیدا می کنم 
راحله بلند شد :من که میدونم صبح بشه یادت میره…خودم پیدا میکنم 
پرویز خندید:از همون آرایشگات دیگه
با تحکم گفت:بله جناب..خدا حافظ
پرویز بلند شد :خب شب بمون
-نه مسعود جایی باید برم دنبالش 
-باشه ..خیر پیش
-خدا حافظ
سر کوچک سایه روی بازو های مردانه مهیار دیده نمی شد با کنجکاوی گفت:داداش اگه زن گرفتی دیگه من نباید پیشت بخوابم ؟!!
مهیار خندید…به پهلو خوابید و خواهرش را در اغوش گرفت با صدای بمش گفت:کی این حرف وزده؟
-از دوستام شنیدم میگن مامان وباباشون پیش هم می خوابن، گفتم شاید تو هم زن گرفتی دیگه نباید پیشت بخوابم 
مهیارازاین همه کنجکاوی سایه تعجب کرد می ترسید چیزهای بیشتر از این بداند.
-دیگه چی بهت گفتن؟
-هیچی همین
-نه گلم به هیچ کس اجازه نمی دونم تورو از من جدا کنه حالا هم بخواب 
سایه خوشحال خودش را بیشتر در اغوش برادرش جا کرد وگفت:برام قصه بگو بخوابم
مهیار دست نوازشش را روی سرش می کشید وقصه ای خواند.
*** 
صدای آیفون منیره خانم رااز خورد کردن سبزی جدا کرد..به سمت آیفون رفت با دیدن فرزین گفت:سلام اقا فرزین بفرماید تو 
ودکمه را فشار داد…وبه حیاط رفت همان جا دم در ایستاد فرزین خودش را به ان رساند.
-سلام منیره خانم زیارت قبول…خوش گذشت
-سلام قبول حق…بله مگه میشه ادم پیش اقا بره با دل پرغم برگرده
-سفارش من وکردید؟گفتید یه زن خوشگل ناز ومامانی بهم بده
منیره خندید وگفت:اینجوری نگفتم …گفتم یه زن خوب دیندار با اخلاق بهت بده که با دارو ندارت بسازه 
-اها…راست میگی این بهتره…شازده کجاست؟خوابه؟
-نه…تو خونه سفالیشه
-کاش برای اینم دعا می کردی بلکه دست از سر این خونه سفالیش برداره
منیره خانم با غم گفت:برای اقا مهیار هم دعا کردم …امام رضا رو به پهلوی شکسته مادرش قسم دادم که چشمای اقاخوب بشه
فرزین با خودش این احتمال را میداد که اگر یک دقیقه دیگر انجا باایستاد اتشفشان اشک منیره خانم فوران خواهد شد.
-ممنون منیره خانم..با اجازه 
فرزین به اتاقی که پشت خانه قرار داشت رفت…در چوبی که از درخت گردو ساخته شده آرام باز کرد، سرش را به داخل فرستاد…با دیدن سایه که تاپ سفید حلقه ای با شلوارک مشکی پوشیده ودستانش تا ارنج زیر گِل است و بازی می کند …نچی نچی کرد.
-شما دوتا نابغه قرن دارن چی کار می کنید؟تونستین چیزی اختراع کنید که به درد بشریت بخوره؟
سایه با دیدن فرزین گلش را زمین انداخت و با دو خودش را به او رساند.
-سلام عمو فرزین
-سلام خوشگل خوشگلا بپر یه ماچ بده ببینم
سایه گردنش کج کرد:کثیف میشیا
فرزین دستش را باز کرد و گفت:جفتمون مواظبیم 
سایه با خوشحالی دستنش را باز کرد…فرزین همان طور که بلندش می کرد گفت:یا علـــــــی چقدر سنگین شدی عمو…رژیم غذایتون چیه؟
سایه در بغل فرزین دستان جمع شده اش در سینه گرفته بود که مانع کثیف شدن فرزین شود…با تفکر گفت:بیشتر سبزیجات مصرف می کنم
-جدی؟پس منم باید از این رژیم غذایتون استفاده کنم
فرزین خندید وبا بوسه ای سایه را زمین گذاشت…به سمت مهیار که مشغول درست کردن کوزه بود رفت:چطوری پسر؟گل بازی خوشه؟
با لبخندی جواب داد:سلام..اره بیا تو هم امتحان کن 
فرزین صندلی کنار مهیار گذاشت ونشست:نه ممنون ما فقط ناظریم
سایه یکی از کارهایش را اورد وگفت:فرزین جون قشنگه؟
مهیار:زشته سایه اینطوری صداش نزن 
-ولش کن بذار راحت باشه…بده ببینم چی درست کردی
فرزین شکل گرد مانندی دستش گرفت و سایه روی پایش نشست ومشغول توضیح دادن شد:این کاسه است وقتی تموم شد می خوام دیزی بخورم،البته چیز های دیگه هم میشه خورد مثل،ماست…ترشی…دوغ وهرچیز مایعی،رنگش هم می خوام سبز وسفید کنم ..اینطوری اشتهام باز میشه
فرزین به ان گردی کج خندید و گفت:آفرین خیلی خوشگله منم میتونم ازش استفاده کنم؟
-بله..ولی بذار اول کاملش کنم 
سایه پایین امد وهنرش را برداشت وبرد.
فرزین به صورت گرفته مهیار خیره شد: مهیار مطمئنی خوبی؟
-اره چطور؟
-نمی دونم انگار حال نداری؟..مریضی؟
سایه دادزد:عمه می خواد براش زن بگیره 
فرزین با ابرو های بالا رفته گفت:راست میگه؟خب به سلامتی مبارک ایشاالله..حالا کی هست؟
-سایه لازم نیست اینقدر داد بزنی…اره اونم چه زنی عین خودمه…ببین کارم به کجا رسیده که زنم باید کور باشه(یه مشت به گل زد) آرزوی دیدنش و باید به گور ببرم 
فرزین صندلیش را جلوتر برد تقریبا چسبیده به مهیار، دست دور شانه اش گذاشت و گفت: ارزوی دیدنشم به گور نمی بری،این دنیا داره بات بازی می کنه سعی کن بازنده نباشی 
-چه شعارای قشنگی…تو که جای من نیستی بفهمی دارم چی می کشم ،وقتی مجبورم برای انتخاب لباس از دیگران کمک بگیرم …برای رفتن بیرون..خرید لباس…مهمونی رفتن…رد شدن از خیابون…و..و..و همه اینا یکی باید کنارم باشه… وقتی یکی باید مراقب خودم باشه اونوقت چطور برم زن بگیرم؟ 
-مشکل تو فقط همینه؟
-نه…مشکل من زیادتر،تو خودت مردی میفهمی وقتی….سایه هنوز اینجاست؟
سایه مثل مجسمه ها خیره به برادرش شده بود…انگار حرفای او را می فهمید و ناراحت بود…فرزین ارام گفت:اره اینجاست
-وای..
فرزین بلند شد و سمت سایه رفت کنارش روی زمین زانو نشست:سایه خانم چرا ناراحته؟
با اخم گفت:چرا داداشم وعصبانی کردی؟
-ببخشید…
مهیار:سایه میشه بری بیرون ؟
-چرا؟هنوز کاسم خوشگل نشده
-بعد از نهار بیا درستش بکن باشه
دوباره با اخم به فرزین نگاه کرد…فرزین بغلش کرد و بوسیدش:آشتی؟
ابروش وبالا انداخت وگفت:نه
از آغوشش بیرون آمد وبیرون رفت…فرزین بلند شد وگفت:گاوم زائید خرج یه عروسک افتاد رو دستمون…تو هم پاشو بریم بیرون یه هوای عوض کنی
-نمی خواد ..
فرزین سمتش رفت وبا بازو هایش بلندش کرد وگفت:حوصله بحث کردن ندارم
-فرزین به خدا حال و حوصله بیرون ندارم…با سایه برو 
-عزیز من قرار نیست خودت و بخاطر یه زن گرفتن بکشی…نخواستی می گی نه…تمام
-اگر می دیدی عمه ام چطور حرف میزد مطمئن میشدی شب خواستگاری عقدت می کردن
فرزین خندید و گفت:کاش منم از این عمه ها داشتیم
-اصلا تو کار و زندگی نداری هر روز هر روز اینجا پلاسی؟اون نمایشگاه رو دست کی می دی میای؟
-همه سولاتت به موقع پاسخ داده میشود…فعلا بریم
مهیار دیگرچیزی نگفت وبه اتاقش رفت دوشی گرفت..فرزین لباسی برایش انتخاب کرد وبا صدای نیمه دادی گفت:لباسات و گذاشتم رو تخت 
او هم از همان جا داد زد:ممنون 
فرزین برای آشتی و خبر دادن پیش سایه رفت… بعد از دوش گرفتن موهایش را خشک کرد و شانه ای روی ان کشید فرزین ضربه ای به در زد وگفت:بیام تو؟
پوزخندی زد:چقدرم تو با شرم و حیای …بیا تو 
فرزین که مهیار را اماده دید گفت:عزیزم بریم 
-فرزین جلو سایه این جلف بازیا در نیاریا این بچه است…
-چشم خودم حواسم هست جد بزرگ 
-عصام ومیدی؟
-خودم عصات می شم رفیق
مهیار با لبخند گفت :یعنی خراب این رفاقتـتم 
سایه وارد اتاق شد و گفت:فرزین جون خوشگل شدم؟
فرزین جلو رفت و گفت:بچرخ ببینم 
سایه چرخی خورد فرزین گفت:جیگر فرزین ناز شده
مهیار ناراحت از ندیدن خواهرش با صدای ارامی گفت:سایه چی پوشیدی؟
فرزین با قیافه گرفته به مهیار نگاه می کرد و پشیمان از اینکه چراجلوی او از خواهرش تعریف کرده
سایه نزدیک برادرش ایستاد وگفت:یه بلوز سبز با شلوار لی آبی روشن 
مهیار دستش را برای لمس لباس جلو برد …سایه نزدیک تر شد …روی لباس دست کشید متوجه پروانه ای برجسته در سمت چپ لباس شد.
-پروانه چه رنگیه؟
-سفید
فرزین بغض کرده….اگر حرکتی نمی کرد اشک هایش همچون شیشه بخار شده جاری میشد…نفس عمیقی کشید وجلو رفت 
-خب دیگه بریم 
و هرسه به سمت پارک محله شان رفتند..فرزین گفت:
-سایه خانم شما برید بازی کنید ما هم اینجا می شینیم
سایه با خوشحالی به سمت وسایل بازی رفت…مهیار و فرزین روی نیمکتی که به سایه دید داشته باشند نشستند باز هم مهیار چشم هایش را بست و به صدا ها گوش سپرد..صدای فواره آب به وضوح می شنید.
-چقدر صدای آب ارام بخشه 
فرزین فضا را شاعرانه تر کرد وگفت:لب رود بشینی وصدای پرندگان گوش بدی…تو دشت نسیم خنک بهاری که صدای برگ ها رو در میاره…
مهیار با خنده ادامه داد:یه دختر کوزه به دست از اون رود اب برداره و تو هم عاشقش بشی نه؟
فرزین:احساس که نداری تمسا…میرم اب میوه ای چیزی بگیرم تو چی میخوری؟
-هر چی دوست داری بگیر فقط اب انار وزرشک نباشه 
-سلیقه کج تو برم…باشه 
مهیار باز گوش هایش را برای شنیدن به کار برد که توپی محکم به پایش خورد…تکیه اش را از نیکمت برداشت 
پسر بچه ای نفس زنان آمد و گفت: ببخشید اقا 
-عیبی نداره 
-میشه توپم و بدی ؟
لبخند معصومانه ای زد نمی دانست توپ کجاست:میشه خودت برداری؟
پسر با تعجب گفت:اخه پشت پای شما زیر نیکمته 
اعتماد به نفسش را جمع کرد ..خم شد…دستش را زیر نیکمت تکان می داد …اما توپی به دستش نخورد. 
صدای پسری بلند شد:چیکار می کنی حامد توپ و بیار دیگه 
پسر با کلافگی و عصبی خم شد وتو پ را برداشت:کوری مگه که توپ به این بزرگی نمی بینی؟ 
آری کور بود…ولی لازم نبود هر دفعه به یک بهانه به رخش بکشید …بازدم نفسش را پرازغم بیرون داد…که درختان و گل ها و پرندگان حتی نیکمتی که رویش نشسته بود به حال این پسر آه کشیدن…آه از این همه درد.
صدای پای فرزین که به او نزدیک…خودش را جمع کرد…کنارش نشست وبستنی به او داد.
فرزین:راستی فردا شب مهمونیه
-نمیام
-غلط می کنی می برمت 
-بیام چیکار کنم فرزین ؟صُم بکمٌ بشینم تا جنابعالی به خو ش گذرانیتون برسید؟ من اون مهیاری نیستم که وقتی پاش و تو یه مهمونی میذاشت دخترا دورم می کردن و برای بدست اوردنِ من شیش رقم ارایش وقر وفر می اومدن..می دونم میخوای بهم کمک کنی ولی من دیگه علاقه ای به این مهمونی ها ندارم
-همین که اونجا بشینی و حرف چند تا ادم بی سر وپا گوش کنی بهتر از اینکه تو خونه به گفته خودت صم بکم بشینی
-تو هم که حرف بابام ومیزنی 
-چون من وبابات تفاهم داریم 
-من جای نمیام 
-میای
-نمیام
-می …یای
-..ن…می ..یام 
-وقتی انداختمت صندوق عقب ماشین وبردمت اونوقت واسه من نمیام و هجی نمی کنی 
مهیار با لبخند گفت:نمیام…اگه زن گرفته بودی الان سرت گرم بود به این چیزا فکر نمی کردی…اصلا توچرا ازدواج نمی کنی؟
فرزین خندید:تو زن بگیر خواهرش و بده به من
-جدی گفتم 
-منم جدی گفتم
با حرص واعتراض گفت:فرزیـن
فرزین نفس صدا داری کشید پایش تکان داد کمی دست دست کرد وگفت:خب می دونی اون دختره که باهاش دوست بودم یادته؟
-کدوم؟!!!تا اونجایی که من یادمه دختر دوروبرت زیاد بود
-پگاه
-اها خب؟
-خودت که می دونستی این واز بقیه بیشتر دوست داشتم 
-داشتی؟ مگه دیگه دوستش نداری؟
-نه دوماه بهم زدیم
مهیار با لحن شوک زده گفت:بهم زدید؟!!! اونم دو ماه؟ پس چرا به من چیزی نگفتی؟….اصلا واسه چی؟!! شما که خیلی با هم خوب بودید؟
– خوب بودنش نمایشی بود… خیلی نامرد بود یه چیزی می خواست که من از پسش بر نمی اومدم 
-چی؟
-حالا
-فرزین می گی یا برم خونه؟
– نمی خوام در موردش حرف بزنم
-ولی من می خوام …شاید یه کاری از دستم بربیاد
-ول کن مهیار هر چی بود دیگه تموم شد
-فرزین به خدا اگه نگی دیگه دوستی بینمون نمی مونه دیگه حق نداری اسمم وبیاری
بلند شد فرزین دستش گرفت ونشاندش…نفسی کشید وگفت:اون نمایشگاه رو می خواست..می گفت نمایشگاه مبلمان واز دوستت بگیر اون که نمی بینه نمایشگاه رومی خواد چیکار… دعوامون شد منم کنترلم و از دست دادم اعصابم خورد شد یکی زدم تو گوشش
لبخند عصبی زد:خیلی خری بیشعور…هر چی فحش بهت بدم کمه آخه احمق من اون نمایشگاه رو می خواستم بذارم سر قبرم که چیزی بهم نگفتی؟دختری که عاشقش بودی بخاطرچار تیکه مبل از دست دادی؟
سرش پایین انداخت وبا لحن شرمساری گفت:چهار تیکه نیست قیمتش میلیونیه
-به جهنم که میلیونی…به درک که میلیونیه…من وتو این حرفا رو داشتیم؟ فکر میکردم رفیقیم من و جای داداشت میدونی؛ یعنی اینقدرغریبه بودم که همچین چیزی ازم پنهون کردی؟اگه ازت سوال نمی کردم بهم نمی گفتی نه؟….فردا میریم به نامت می کنم
-لازم نکرده من…
-خفه شو فرزین اعصابمو بیشتر از این خورد نکن…….فردا می ری به پگاه می گی برگرده فهمیدی؟
با صدای بغض آلودی گفت:دیر شده…پگاه نامزد کرده
چشمانش بست:آخ فرزین…فرزین چرا؟کاش می تونستم بزنمت واسه چی زود تر نگفتی؟ 
-خواستش زیادی بزرگ بود
صدایش کمی بلند کرد:بزرگ نبود توی مغرور خود خواه حاضر نشدی بخاطر پگاه یه کار بکنی
فرزین هم متقابلا صدایش بلند کرد:نمی خواستم فکر کنی مدیونمی…نمی خواستم فکر کنی تمام این دوسالی که پیشت موندم بخاطر اون نمایشگاه کوفتیه…من موندم کنارت چون دوست دارم چون کسی رو غیر از تو ندارم، نمی خوام پشت کنم به همه کسم
افرادی که در آن نزدیک بودند به آن دو نگاه کردند…مهیار کمی دستش جلو برد به شانه دوستش خورد به اغوشش کشید: 
-گریه نکن…ذهن من غلط می کنه راجع به تو همچین فکرایی بکنه…اون نمایشگاه نمی تونه گوشه ای از محبتایی که در حقم کردی جبران کنه.اون نمایشگاه حقته، فرزین باور کن اگه تو نبودی من الان یا قبرستون بودم یا تیمارستان تو روانپزشک ومی اوردی خونمون….تو به زور من ومی بردی بیرون تو اعتماد بنفسم وبهم برگردوندی من مدینونتم تا عمر دارم…تو جون بخواه من دریغ نمی کنم 
مهیاردستش روی سر شانه وصورتش کشید واشک هایش پاک کرد: تف به من اگه بخوام بخاطر مال دنیا به دوستم پشت کنم 
فرزین دست هایش گرفت:می دونم که خیلی مردی ثابت کردی 
-فرزین قول بده دفعه دیگه هر چی شد به منم بگی قول بده
خندید:قول میدم دفعه بعد که عاشق شدم تو هم در جریان بذارم
سایه با اخم و اشک در حال ریختن به سمت انها میدوید…فرزین اشک هایش تند پاک کرد…خودش را به آنها رساند 
فرزین:چی شده سایه؟
مهیار نگران شد… 
-عمو فرزین اون پسره نمیذاره سوار تاب بشم 
فرزین بلند شد:غلط کرده…بیا بریم ببینم کدومش 
فرزین همراه سایه رفت…مهیار سرش را پایین انداخت با خودش گفت:اگه چشم داشتم….سایه به من می گفت نه فرزین 
********* 
فصل سوم
مریم از خانه خارج شد نگران به کوچه نگاه می کرد می ترسید بازعماد گوشه ای کمین کرده باشد سریع راه می رفت وقتی خیالش از نبودن او راحت شد به سمت ایستگاه رفت…گوشه ای منتظر اتوبوس ماند،ماشینی نگه داشت ..شیشه اش پایین کشید مریم با دیدن عماد ترس رفته اش باز گشت ..نگاهش را به جای دیگری دوخت.
-مریم خانم سوار شید 
جواب فقط سکوت بود …افرادی که انجا نشسته بودند به آن دو فضولانه نگاه می کردند.
-ممنون..خودم میرم 
-می دونم که خودتون می خواید برید باتون کار دارم از اون راه هم می رسونمتون(با لبخند)چیه نکنه می ترسی؟
مریم با حرص نگاهش کرد وگفت:من با شما کاری ندارم 
عماد می دانست مریم دختری نیست که بتوان با اصراراز او کار خواسته شده را انجام دهد همین دلیل لبخندی زد و گفت:
-باشه اصرار نمی کنم ..ولی بازم همین دیگرو خواهیم دید
بعد ازرفتن عماد نفس راحتی کشید…با امدن اتوبوس به ان پناه برد روی صندلی نشست و سرش را روی شیشه اتوبوس گذاشت…از اتوبوس پیاده شد …وقتی وارد شرکت شد یک راست به سمت میز منشی رفت بعد از سلام کردن تلفن را برداشت..شماره ای گرفت.
-الو سلام …
….
-همتی هستم می خواستم بدونم چیزایی که برای امروز سفارش دادیم حاضر شده؟ 
….
-بله ممنون خدا حافظ
گوشی را گذاشت رو به منشی کرد و گفت:خانم صالحی من اتاقم هستم کارگرا اومدن خبرم کن
خانم صالحی که هیچ وقت چشم دیدن مریم را نداشت با اخم گفت:بله …حتما 
مریم که متوجه رفتار پراز غیضش شد دستانش را روی میز گذاشت…کمی خم و در صورت صالحی دقیق شد…و با همان لحن جدی و پر صلابتش گفت:
-ببینید خانم صالحی من و شما هر دو اینجا کارمندیم … می دونم بخاطر اینکه اقای فرخی تمام کار هایی که شما باید انجام بدید و سپردن به من و به خاطر همین ازمن خوشتون نمیاد …و…
-من..
-اجازه بدید…..وفکر نکنید مقام من تو این شرکت از شما بیشتره، من و شما تو یک ردیفیم و من کار شما رو کامل می کنم …این سِمت دست من نبوده ونیست، نمی خوام تصور کنید من خودم و به زور تو این شرکت جا کردم …اگر با گفتن، چشم…حتما…بله…اطلاعت …ناراحت می شید لازم به گفتن چنین کلماتی نیست ..فقط بگید باشه، کافیه 
راست ایستاد و گفت:رژ گوشه لبتونم پاک کنید 
این را گفت و بدون کوچک ترین لبخند به سمت اتاقش رفت…صالحی سریع اینه کوچکش را در اورد و نگاه کرد و با انگشت شصتش ان گوشه را پاک کرد ….لبخندی زد و با خودش فکر کرد اگر مریم نگفته بود پیش آقای فرخی آبرویش می رفت.
مریم با صدای پاشنه کفشش که درفضای اتاق کارش پیچیده بود به سمت میز رفت…کیفش را روی ان گذاشت …پرده پنجره را کنارکشید و بیرون را نگاه کرد کسی نبود جز چند درخت تنومند ان طرف خیابان وماشینی که زیر یکی از ان در ختان پارک شده بود… صدای پرندگانی که لابه لای ان درخت ها به گوش میرسید اما دیده نمی شدند …پنجره را باز کرد و با چشمانی بسته نفس عمیقی کشید…به طرف کیفش رفت و روسری بیرون کشید …مقنعه سورمه ایش را با روسری سانتن سبز یشمی طرح دار عوض کرد کمی از ان عطر سرد همیشگیش زد…در اینه کوچکش خودرا براندازکرد لبخندی زد از نظر خودش زیبا شده بود ..زیبا و پرجذبه و در عین حال با وقار…صدای زنگ تلفن مانع از خوش گذارنی بیشترش شد.
-بله..
-کارگرا اومدن 
-ممنون الان می یام
تکانی به خودش داد و از اتاق خارج شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا