جلد دوم دیانه

پارت 16 جلد دوم دیانه

4
(3)

 

-من قاتلم … من کشتمش …

-آقای محسنی!

امیریل ازم فاصله گرفت.

-خانوم رو فعلاً ببرید بازداشتگاه.

هراسون به امیریل نگاه کردم.

-آروم باش، من هستم.

اما من هستم امیریل هم باعث نشد تا کمی آروم بشم. خانومی اومد سمتم.

پاهام بدون اینکه خودم بخوام همراه زن می رفت. صدای کفش هام توی سرم اکو می شد.

چهره ی بهارک جلوی چشمهام اومد. قطره اشک گرمی روی گونه های سردم چکید.

دری باز شد. زن کمی به جلو هولم داد. نگاهی به چند زنی که گوشه ی اتاق نشسته بودن انداختم.

بی هیچ حرفی گوشه ای کز کردم. همین که در بسته شد یکیشون اومد سمتم. با فاصله ی کمی کنارم نشست.

ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم. صدای پوزخندش بلند شد. توجهی بهش نکردم.

-چیه، نکنه دختر فراری ای؟ آخه به قیافه ات هم نمیخوره که فراری باشی … دستهات چرا خونیه؟!

عصبی از جام بلند شدم.

-دست از سرم بردار … به تو چه که برای چی اینجام؟ ولم کن …

صدام تحلیل رفت و دوباره گوشه ی بازداشتگاه توی خودم جمع شدم.

ذهنم اصلاً کار نمی کرد. نگاهم فقط به دستهای خونیم بود.

به هر سختی بود شب به پایان رسید. با صدا کردن اسمم از جام بلند شدم.

 

همراه زن از راهرو رد شدیم. دوباره همون شلوغی و همون صدا.

در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. پا تو اتاق گذاشتم. مونا همراه امیرعلی و امیریل بودن.

مونا با دیدنم شوکه نگاهش بین دستبند توی دستم و صورتم در نوسان بود. اومد سمتم.

-دیانه!

-دیدی من کشتمش … دیدی؟؟

مونا عصبی سرش رو تکون داد.

-چرت نگو … امکان نداره … چرت نگو …

و زد زیر گریه. امیرعلی بازوش رو گرفت. با صدای قاضی زن بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.

قاضی شروع به صحبت کرد.

-خب، خانم دیانه فروغی، شما چرا به خونه ی امیریل کران رفته بودین؟

نگاهی به امیریل انداختم؛ چه خونسرد نشسته بود! نمیدونستم از کجا شروع کنم و چطور توضیح بدم!

خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. قاضی رو کرد به امیریل.

-جناب امیریل کران، چطور شد مقتول وارد خونه ی شما شد؟

-جناب قاضی!

امیریل سکوت کرد.

قاضی: جناب!

احساس کردم امیریل کلافه شد.

-من ایشون رو از قبل نمیشناختم اما میدونستم مادرم قبلاً یک بار ازدواج ناموفق داشته.

متعجب به امیریل چشم دوختم. ازدواج مادرش چه ربطی به هامون و ورودش به خونه اش داشت؟!

-پدربزرگم، یعنی پدر مادرم این روزها حال خوبی نداره. اومده بودم عیادتش و اونجا بود که فهمیدم برادری دارم. دلم می خواست این برادر رو ببینم. پیدا کردنش خیلی زمان برد اما به هر زحمتی بود پیداش کردم. روزی که دیانه قرار بود به خونه ام بیاد، اونم اصرار کرد تا بیاد.

شوکه و متعجب به امیریل چشم دوختم. باورم نمی شد … امکان نداشت …

امیریل نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:

-هامون، برادرم بود!

 

الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو … تو چی گفتی؟ امکان نداره … امکان نداره … اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود … امکان نداره …

مونا اومد سمتم.

-دیانه!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم …

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم … مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.

احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام … مادر نمیخوام …

 

-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!

-تو داری اشتباه می کنی.

-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!

-راجب چی حرف میزنی؟

چرخی دورم زد.

-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی … امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! …
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!

عصبی فریاد زدم:

خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی … تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!

-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم … از تک تکتون …

با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.

-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.

امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟

-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.

 

از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!

-دیانه!

با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.

-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.

-اما من اونو کشتم!

-هیسس … انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!

-اون برادرت بود … وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!

امیریل آهی کشید.

-خودمم باورم نمیشه!

زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!

نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.

-مونا، دارن می برنم …

اشک توی چشمهاش حلقه زد.

-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.

-من می ترسم مونا …

-الهی بمیرم … چیزی نمیشه.

-بهارک کجاست؟

-خیالت راحت پیش مامانه.

-امیرعلی؟

-جانم؟

-همه فهمیدن من قاتلم؟

-تو قاتل نیستی.

-خانوم محترم، باید بریم.

بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.

نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.

ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.

 

نگاهم رو به در زندان دوختم. توانائی از ماشین بیرون اومدن رو نداشتم.

با صدای زن، نگاهم رو از در زندان گرفتم.

-یالا، پیاده شو!

بی میل از ماشین پیاده شدم. قلبم محکم تو سینه ام می زد. در زندان با صدای بدی باز شد.

از دیدن فضای بسته ی زندان احساس خفگی بهم دست داد اما هیچ راه برگشتی نبود.

بعد از طی راهروی بزرگ و طویلی که دو طرف سالنش اتاقهایی با درهای میله ای داشت، سرباز زن کنار در فلزی ایستاد.

در ریلی رو کشید. چند تا زن دور هم نشسته بودن که با دیدن ما بلند شدن. کمی هولم داد.

-اینجا اتاقته … هم اتاقی جدید دارین.

یکی که از همه شون چهره اش خشن تر به نظر میومد گفت:

-جرمش چیه؟

زنه با تشر گفت:

-فضولیش به تو نیومده کوکب!

و در و بست و رفت. کوکب ابروش رو درهم کرد و گفت:

-به خونه ی جدیدت خوش اومدی! حالا جرمت چیه؟

-تخت من کدومه؟

 

اومد سمتم که یکی از اون سه تای دیگه سریع گرفتش.

-کوکب چیکار می کنی؟ تازه از انفرادی برگشتی!

کوکب: خودم زبونت و باز می کنم! به من میگن کوکب گرگه … همه تو این بند منو میشناسن.

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. همه جور سختی توی زندگیم داشتم اما زندان؛ حتی فکرشم نمی تونستم بکنم!

روی تخت فلزی نشستم. من نمی خواستم بکشمش.

 

نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.

باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.

نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.

همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.

هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.

-دیانه فروغی، ملاقاتی داری.

سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟

همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.

همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.

-سلام، حالت خوبه؟

پوزخندی زدم.

-اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم … عالیم!

-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.

-دیگه نیستم … خسته شدم … از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده … بابا، به خدا منم آدمم …

بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.

-دیانه؟

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.

-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟

-چیزی گفتی؟

به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-نه!

و توی این “نه” چقدر حسرت بود!

-مامان اومده ایران، نگران نباش چون هامون جز مادر، دیگه قیمی نداره و اینکه این قتل غیر عمد بوده؛ تو بخاطر نجات جونت شلیک کردی، منم شاهدم!

-اما من یه آدم رو کشتم.

-الان فقط به این فکر کن که به زودی میای بیرون … بهارک خیلی دلتنگته.

با اومدن اسم بهارک نگاهم رو بهش دوختم. انگار از نگاهم متوجه حرف توی چشمهام شد.

-نگران چیزی نباش … بهارک تا ابد دختر توئه!

بعد از مدت ها لبخند کم جونی زدم.

-وکیلت داره کارهات رو می کنه.

-ممنونم ازت.

-کاری نکردم … شاید مقصر این اتفاقات منم.

-چه اونجا چه جای دیگه ای، باید با هامون رو به رو می شدم اما فکرشم برام عذاب آوره که من کشتمش!

با صدای سرباز که اعلام می کرد وقت تمومه امیریل گفت:

-مراقب خودت باش.

 

چشم روی هم گذاشتم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. همراه زن سمت سلولم رفتم.

چند روزی از ملاقاتم با امیریل میگذره و دوباره توی بیخبری به سر می برم.

نگهبان همراه با چادر مشکی وارد اتاق شد.

-تو!

با دستش به من اشاره کرد.

-پاشو بیا، دادگاهی داری.

ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.

با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.

حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا