رمان زحل

پارت 15 رمان زحل

2
(1)

_ هیچی… ببخشید.

داره شبیه پسرای پونزده_شونزده ساله رفتار می کنه، تحمل رفتاراشو ندارم.

بعد از چند دقیقه دوباره شروع به حرف زدن کرد:

_ از حاج محمود شنیدم که پیش نوه خاله…

تند و سریع برای این که صداشو ببرم، گفتم:

_ اشتباه به عرضتون رسوندن.

با تعجب و یکه خورده گفت:

_یعنی گم نشده بودین؟

باجدیت گفتم:

_آفرین! چه اطلاعاتی یه هفته ای به دست آوردین!

خجالت زده و هول شده تند تند گفت:

_ نه زحل خانم… یعنی… ببینید… زحل خانم یه وقت فکر نکنید من فضولی کردم، رفتم ته و توی قضیه رو درآوردم.

خونسرد، بدون این که نگاهش کنم، گفتم:

_ ته و توی قضیه رو؟!… منظورتون چیه؟

شاکی تر گفتم:

_مگه قراره شما از زندگی من سر دربیاری؟!…

_ نچ!… من چرا این طوری می کنم… نه… منظورم اینه که… اصلا بگذریم… یه حرف دیگه بزنیم… مثلا… مثلا ازحاج فرازی چیزی به خاطر دارین؟

_ زیاد نه.

_ مگه می شه آدم پدرشو فراموش کنه؟

_ یه دختر بچه مگه چه قدر می تونه تو خاطرش تصویرهای خانواده رو نگه داره؟!… در حد چند تصویر مبهم… من هرگز از خونواده ام حتی یک عکس هم نداشتم، که بشه چهره هاشونو تو ذهنم داشته باشم.

_ بله، شما درست می فرمایین…

یه هو از این لحن حرف زدن صالح، یاد بردیا افتادم… بردیا… یعنی الآن چی کار می کنه؟..

“دلم تنگ شده، چه طوری طاقت بیارم؟… دستمو روشکمم گذاشتم، اگر بود می ذاشت زنده باشه؟…

زحل؛… وای زحل! کی درست می شی؟… مگه خرابه درست می شه؟!… این خراب آباد، فقط با بردیا آباد بود…

لعنتی… فکرش رهام نمی کنه. توی این یه هفته روزی نیست که نگم بردیا داره چی کار می کنه؟… اگر… اگر… منو می خواست، مثل مانی که هدی روخواست، الآن پیشش بودم… حداقل منتظرش بودم..ا

ون منو رها کرد… دلم تنگه… تنگ…”

بغض تو گلوم، هرآن ممکن بود بترکه…

صالح چنان عطسه ای کرد، که از ترس جیغ کشیدم!!!

صالح خندید و گفت:

_ببخشید.

دستاشوبه حالت تسلیم بالا گرفت.

چشمام پراشک بود، پلک زدم تا واضح ببینمش. تو دلم گفتم: “طفلک اینم که”شاس”می زنه.”

صالح توجاش ایستاد و گفت:

_گریه می کنین باز؟

باحرص به راه ادامه دادم، پاهامو می کوبیدم زمین و سریع تر راهرفتم، کمی ازش جلو افتادم. صدای پاشو می شنیدم. باخنده گفت:

_ زحل خانم؛… زحل خانم؛…

نگاش کردم و گفت:

“حالا بگین به چی فکر می کردین که این طوری من صبر زدم؟

_ من به صبر اعتقادی ندارم، یه عطسه اس، همین!

صالح با خنده و شیطنت گفت:

_ ولی من به یه امر خیر فکر می کردم.

_ خوش ب هحالتون.

_ نمی خواید بپرسید چی؟

_ نه! به من ربطی نداره.

زیرلب یه چیزی گفت و دنبال من راه افتاد. سر راه بازم به اون دشت پر از گل رسیدیم و من چند شاخه گل چسدم. صالح که دید که من مشغول چیدن گل هستم، اومد کمک. تا ازحالت چنباتمه بلند شدم، دیدم بالا سر من ایستاده.

_ ترسیدم… چرا این طوری بال اسر من ایستادی؟

_ بفرمایید…

گلای سرخ رو، رو به من گرفت و سرشو به زیرانداخت.

_ ممنون.

بی احساس، بدتر از یه سنگ گرفتم و راه افتادم.

خوب فهمیدم با منظور اون گل ها رو اون طوری بهم داد. اون لبخند، اون گونه های سرخ از خجالت، همه با منظور بود.

“پسره رو هوا برداشته، از این مدل رفتارای مسخره خوشم نمیاد. أه!”

رفتم سر قبرحاج بابا و شروع کردم به زار زدن:

“حاج بابا بعدِ هجده سال اومدم که پیشت زندگی کنم، برات خوب کسی بشم، سالم زندگی کنم، سایه ات بعد هجده سال بالا سرم باشه، دوباره یه خونواده بشیم… ولی حالا که من اومدم، شما نیستی… اینه رسمش؟… حاج بابا این که منو تک و تنها بذارین که به درد خودم بسوزم، تو مرام شما بود؟…

حاج بابا؛ من توی این دنیا تک و تنهام. آخه به کدوم مرد می تونم تکیه کنم؟… تو خونه ی کی می تونم احساس امنیت کنم؟… کی پناه من بشه حاج بابا جونم؟…

می دونم دعای شماست که خونه حاج محمودم، اما… اما… حاجی بابا… حاجی بابا… چه قدردلم تنگه… چه قدر دلم آغوشتونو می خواد… دلم خونواده امو می خواد…

دلم خونه… تو که نبودی ببینی به من چی گذشت… یه دختر تنها، توی تهران به اون بزرگی، چی بهش گذشت… نمی دونی چه قدر داغون شدم… گیر چه آدمایی که نیا فتادم… خاک برات خبر نیاره حاج بابا…

طلعت_ ببین، زحل؛… از رو نقشه نگاه می کنی، مثلا این گل قرمز…

طلعت داشت بهم قالی بافی یاد می داد. با این که دوست نداشتم، اما این طوری سرم گرم می شد. این طوری حداقل یه هنری بلد بودم ومی تونستم مفید واقع بشم… دیگه اینه زندگیم، بعد این مدت قبول کردم…

صدای حاج محمود ازپشت در اتاق اومد که طلعت رو صدا می زد.

طلعت_ حالا تا من بیام، بباف ببینم چه طوری می بافی…

_ خراب کردم پای خودت ها… من خنگم، گفته باشم.

طلعت_ باز گفت. باز گفت… تو چرا اعتماد به نفس نداری خانم خانما؟…

طلعت رفت بیرون، حدود یک ساعت بعد اومد، در حالی که گل ازگلش شکفته بود.

_ خوب ببینم… آفرین… آفرین زحل… خیلی خوبه.

_ واقعا؟… یا داری دستم می ندازی؟ من خودم می دونم گند زدما…

طلعت_ نه دختر، عالیه. به عنوان یک مبتدی واقعا تمیز بافتی. انشاالله قالی خونه ی خودتو ببافی.

_ خونه ی خودم…

پوزخند زدم و گفتم:

_حالت خوبه طلعت؟

طلعت_ هیچ وقت این قدر خوب نبودم.

_ کدوم خونه؟

طلعت_ خونه ی بخت.

با همون پوزخند گفتم:

_بخت… واژه ی آشناییه… البته من اینو با پیشوند “بد” شنیدم: “بدبختی”

طلعت_ اِه! دیوونه! زبونتو گاز بگیر! انشاالله عروس می شی می ری سرخونه زندگیت.

_ طلعت بسه تو رو ارواح خاک مرده هات! امروز انگار صبح سرت جایی خورده…

طلعت_ نه خیر خانم… سر شما جایی خورده و یادتون رفته که شما هم دختری و باید ازدواج کنی، بچه دار بشی، مادربشی…

_ باکی؟… با نامردا…

طلعت_وا…! چرا نامردا؟!… تو دختر تهرونی هستی، چرا این قدر فکرت منفیه؟… تو باید با توکل به خدا انتخاب کنی، بعد همه چی درست می شه.

_آخه دختر خوب؛ کدوم آدم سالمی میاد با یه دختر بی هویت ازدواج می کنه؟… کسی که حتی قیافه ی ننه باباشو تو ذهن نداره…

طلعت با رضایت گفت:

_صالح.

یکه خورده و شوکه و با یه حال چندش گفتم:

_کی؟!!!

طلعت_صالح… صالح خودمون.

شاکی گفتم:

_بروبابا…! پسره ی اسکل مشنگ! ازدواج؟!… این دیگه از کجا اومد؟!

طلعت_امشب میاد خواستگاریت.

شاکی تر، با حرص کف دستمو کوبیدم زمین و گفتم:

_طلعت بشین! بشین ادامه بده، اینو بگو.

طلعت_اتفاقا چقدر…

_طلعت؛… ادامه ی بافتن قالی رو گفتم.

طلعت_این یکی مهم تره.

_من اگر نخوام ازدواج کنم، چی؟… اونم باکی؟… صالح؟!… پسره دو و چهارش با هم، شش و هشت می زنه…

طلعت_وا…! اینا چیه می گی تو؟… تاکی می خوای مجرد باشی؟ من سن تو بودم، دو تا بچه داشتم. باید ازدواج کنی، وگرنه حرف درمیارن واسه ت. علی الخصوص که تو تهران بودی. این جا دخترا رو زود شوهر می دن. زحل جان؛ خوب فدات بشم، ازصالح بهتر؟!… به چشم برادری، از پاکی و نجابت نهایت نداره، از بر و رو هم نهایت. تو دیدیش تا حالا؟ تو صورتشو نگاه کردی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_آره خوب! به ماه می گه درنیا، من جات بتابم. طلعت جان؛ من، ازش خوشم نمیاد.

طلعت_آقام می گه: “اگر یه بچه ی با صداقت و درست و حسابی توی این ده باشه، صالحه. این از کمالاتش! یه زمین کوچیک زراعتی هم داره، یه خونه ی کوچیک هم اجاره کرده.

_اون توخرج زمینش مونده، می خواد زن بیاره؟

طلعت_إه! اون دیگه به خودش ربط داره. هم اون هیچ کسو نداره، هم تو. تو رو درک می کنه، می فهمه بی پناهی یعنی چی.

“بابا! زحل؛ سربار اینایی. الآن دو سه ماهه این جایی. تنها راهی که تو رو از بی جا و مکانی نجات می ده، ازدواجه. این یارو هم اسکله، خیلی چیزا رو نمی فهمه، شاید همین بهتره…”

_خوب آره، ولی…، طلعت؛ من ازش خوشم نمیاد.

طلعت_ولی و اما نداره. عشق بعد از ازدواج به وجود میاد. بعدم، به سمت مردی برو، که اون تو رو دوست داشته باشه، نه تو اونو. چون زن ها اگر عاشق بشن، بد می شن، این از من به تو نصیحت. فقط یه چیزی…

_چی؟

طلعت هول زده گفت:

_هیچی… هیچی…

_اِه! فقط چی؟… ایرادی داره؟…معتاده؟… یا شاید…

طلعت_اِه! زحل؛ یعنی چی عیب می ذاری رو بچه ی مردم؟… معتاده، اون طوری شق ورق راه می ره؟…

_پس چی؟… چرا حرفتو خوردی؟

طلعت_فقط یه کمی تعصبیه.

_پس دیگه حرفشو نزن.

طلعت_عجب آدمی هستی! روانی که نیست، گفتم یه کم غیرتیه.

_من حوصله ی امر و نهی بی جا ندارم.

طلعت_مگه آقاجون من امر و نهی می کنه؟… مثل آقام غیرت داره.

_تو می گی: “تعصب”، تعصب با غیرت زمین تا آسمون فرق داره.

طلعت_زحل؛ از دست می ره ها… این بدبخت که خاطرت رو می خواد، آخه چی می خوای دیگه دختر؟

“بردیا چی؟… اون که رفته احمق!… این نقده، توی این روستا باید با خودشون ازدواج کنی دیگه…”

_باید فکر کنم.

طلعت جدی نگام کرد و گفت:

_خیلی خوب، فکر کن. اما صالح مرد خوبیه، مهم اینه که آدم باشه، پسرای تهران که به درد ماها نمی خورن، تو هم مثل مایی عزیزم. از جنس مایی.

تودلم پوزخندی به ساده لوحی و زود باوری طلعت زدم. طلعت گفت:

_امشب که اومد خواستگاریت، توی این اتاق سنگاتونو وامی کَنید.

_امشب؟!!!… بابا من باید با خودم کنار بیام، من به ازدواج فکر نکردم اصلا، بعد امشب میاد؟

طلعت_خوب آره.

_من آمادگی ندارم، بعدا بیاد.

طلعت_گفتم خواستگاری، نه عروسی.

باحرص گفتم:

_بابا من این طوری نمی تونم ازدواج کنم. باید ببینم با خودم چند چندم، اینم که اوسکوله، باید ببینم می تونم تحملش کنم؟… پسره انگار سیزده سالشه!

برق شیطنت از نگاهش عبور کرد و گفت:

_پاشو عروس خانم، پاشو که کار داریم.

اصلا نشنید که من چی گفتم. خوب الآن دو سه ماهه که سربارشونم، هرچند فامیلیم، هرچند… هرچند… اما من بازم یه غریبه ام… شاید این تنها راه حل من باشه…

صالح اون شب اومد خواستگاری. منم لب و لوچه ی آویزون داشتم. هرچی فکر می کردم، می دیدم تموم من پر از بردیاست، این بدبختو کجای دلم و ذهنم جا بدم؟…

تموم مدت مقابلم نشسته بود و حرف می زد. حتی یه کلمه از حرفاشو نمی شنیدم، چون از پنجره به بیرون نگاه می کردم و خاطراتمو با بردیا زیر و رو می کردم…

حسرت از دست دادنش رو…، ین که هیچ وقت منو همیشگی نخواست…، حال و روزم رو “بودن” بردیا فقط خوب می کرد…

دلم می خواست دادب بزنم، بگم:

_پاشو برو پی کارت! من عاشق یکی دیگه ام، یکی که منو ول کرد و رفت پیش ننه باباش… من درد دارم، درد!… قلبم شکسته. من ازش حامله بودم، من از اون خونواده می خواستم و اون…اون…

دلم می خواست بردیا مقابلم می بود…

کاش برمی گشت ایران، همه جا دنبالم می گشت، پیدام می کرد و می گفت:

_کی گفت بری؟… کی گفت بری؟… گفتم: “کاری نکن، تا من بیام.”، به چه حقی رفتی زحل؟…”

“بردیا تو رو خدا بیا پیدام کن…”

“زحل احمق؛ بردیا رفته، باید ازدواج کنی، با همین صالح… این حاج محمود و طلعت چه گناهی کردن، که سربارشون شدی؟… باید قبول کنی که صالح بشه شوهرت، همین!”

_آقاصالح؛… آقاصالح؛…

ساکت شد بالاخره! انگار به برق زده بودنش، ول نمی کرد. آخه چی داری تعریف می کنی، مرد حسابی؟!…

با تعجب و مشتاق گفت:

_بله؟

_من می خوام یکی دو هفته فکر کنم، باشه؟… الان شرایط روحی خوبی ندارم…

هول گفت:

_می دونم می دونم. اما منم مثل شمام، ما همدیگرو خوب درک می کنیم. من… من می خوام همونی بشم که شما می خوایین… من… زحل خانم؛… زحل خانم من… من واقعا ازتون خوشم میاد… می خوام… می خوام با بی کسی هامون برای هم همه کس بشیم، بشیم یه “خونواده”…

قلبم هری ریخت…

“خونواده”

وای این واژه… این واژه تموم حسرت منه…

آروم سر تکون دادم و گفتم:

_دو هفته فرصت بدین.

صالح_باشه.

از جا بلند شد و رفت بیرون، صدای حرف زدنشونو می شنیدم.

می خوام تو این دو هفته با بردیا و خاطراتم وداع کنم.

رو لبه ی پنجره نشستم و باز بیرونو نگاه می کردم، دیدم صالح رفت. چند قدمی که از در فاصله گرفت، دیدم برگشت و نگران نگام کرد.

طلعت اومد تو اتاق صدام کرد که باهام حرف بزنه، شنیدم اما طلعت جوابی از من نشنید و رفت…

دیدم و شنیدم و کل اون دو هفته هم مثل همون لحظه ها سکوت کردم و دیدم و شنیدم و دم نزدم…

ساعتا فقط توی قبرستون سرخاک حاج بابا می نشستم و به بردیا فکر می کردم و بعد…، به صالح، به آینده ی نامعلوم…، به تنها راهی که از سربار بودن نجات پیدا کنم…

“باید بردیا رو فراموش کنم، اگر منو می خواست، مثل مانی می خواست… من همیشه براش شبیه مهره های بازی بودم، همین و بس!

چه طوری فراموش کنم دلم تنگ شده…اشکام خشک نمی شد…”دیگه این جا نیستی همه جا تاریکه

بی توبغض توی چشمامه و گریه نزدیکه دیگه این جا نیستی شهرمون بی روحه

بی توغصه وغم تو و دلم قدیه کوهه

برگرد،بی تو نمی شه این جا سر کرد

خاطراتت حالمو بدتر کرد

دارم می میرم بی تو برگرد برگرد…”

روزها از پس هم گذشت دوهفته شد سه هفته،صالح هرروز می اومد خونه ی حاج محمود و می گفت:چی شد؟جوابش چی شد؟ومن بازهم جوابی نداشتم.

تاحاج محمود به صدا در اومد و گفت:

_اگرنمی خوایش بگو”نه”گناه داره جوان مردم هرروز میاد و می ره!مردم چی می گن؟این جا روستاست،دهه،تهران که نیست بی در و پیکر باشه،همه همدیگر و می شناسند توروهم می شناسند دخترحاج شاکر پیشنماز روستا!به این جوون جواب بده دختر جون،اگر بد بود من می گفتم: بده،تومثل طلعتی برای من…من می خوام…

_باشه،ازدواج می کنم اما دوتا شرط دارم.

حاج محمود مشتاق نگام کرد،سرد و بی روح گفتم:

_عروسی نگیره،من عروسی نمی خوام،نه خونواده داریم نه فامیل عقد بشه تموم کنیم حق نداره در مورد گذشته ام چیزی بپرسه!من دارم از یه جهنم که همه کسمو ازم گرفته این دنیای لعنتی فرار می کنم،نمی خوام تو زندگی جدیدم حرفی بشنوم،اگر تونست دست از کنجکاویش برداره وقبول کنه باهاش ازدواج می کنم.

حاجی_این که شرط نمی خواد بابا جان،بگو نپرس تموم شد رفت،مگه به مردم بدهکاری؟ صالح قراره شوهرت بشه،دعوا نداریم که با زبون خوش می گی اذیت می شم نپرس

_من نمی دونم حاجی،خودت حالیش کن.

طلعت_شگون نداره بدون ولیمه ی عروسی…

_طلعت جان!عروسی بی کسی منویادم میاره،نمی خوام.

حاجی بایه صدای گرفته ای گفت:طلعت…راست می گه…من باصالح صحبت می کنم

_من خودمم حرف دارم

حاجی_باشه پس یه جلسه دیگه می ذاریم.

سری تکون دادم وبه اتاقی که بهم داده بودن پناه بردم وباز تا صبح فکر کردم،صبح خودم رفتم سرزمین صالح داشت به تنهایی رو زمین کار می کرد…بهش نگاه کردم،چه قدر داره تلاش می کنه تابه نتیجه ای برسه،دلم براش سوخت،صداش کردم:

_آقا صالح”سربلند کرد تا منو دید همه چیز و رو زمین رها کرد دویید طرفم و گفت”:سلام!

_سلام،اومدم حرف بزنیم.

صالح_نوکرم،حرف بزنیم.

_من جوابم مثبته”گل از گل صالح شکفت و گفت”:نوکرتم به مولاتو که منو جون به سرکردی دختر!

_من چند کلوم حرف دارم”صالح با رو راستی وصداقت ومهربونی گفت”:شمایه طومار حرف بزن من می شنوم.

_آقاصالح من اوضاع روحیم داغونه،من تموم امیدم خونواده ام بودکه پیداشون کنم توی این دوسه ماه انگار درد ده سال پیش شمابرای من تازه اتفاق افتاده

من حتما عروس خوشحالی نیستم،می تونی تحمل کنی؟؟؟؟؟من درد دارم این جا”به قلبم اشاره کردم وگفتم”:می تونی؟می تونی فرصت بدی تامن یه زن بشم برت؟من دارم تموم تلخی های زندگیمو کنار می ذارم به امید شروع جدید اما برای شروع به اندازه کافی قدرت ندارم می تونی کنارم باشی تاخودمو پیدا کنم؟برو فکراتو بکن اگر….

صالح مثل همیشه هول زده گفت:

_می تونم. “چشمامو عاصی شده روهم گذاشتم،این پسرتوی سیزده سالگی گیر کرده چرا این قدر هول وساده است!”

_آقا صالح فکر کن…

_فکر کردم دیگه.

_این زندگیه.

صالح_به!بابچه مگه طرفی؟”توپس چی هستی؟”می دونم فکراموکردم همه ی سنگاروبه سینه زدم همه ی سنگ سبکاموکردم خیالتون راحت.

بهش نگاه کردم،مهربون نگام کرد،قیافه ی بردیا اومدجلو چشمم بابغض گفتم:

_باحاجی حرف بزن بریم عقد.

صالح_چشم نوکرتم خانم…خانم خانما…یکی طلبت “یکه خورده نگاش کردم،آخه من اینوچه طوری تحمل کنم؟بردیا…بردیا…تاخودخونه های های گریه کردم…تاخودخونه که سهله تاخودعقد…”

طلعت یه لباس سفید تنم کرده بود موهامو از زیر روسری سفید بیرون زده بود،چادرسرم بود،این چادر کی این قدر باهام عجین شد؟!به خودم توآینه نگاه کردم شبیه زحل نیستم شبیه کی شدم؟شبیه یه زن که کوه درده…

صال
ح دستمو گرفت،چشمامو بایه حس غریب روهم گذاشتم حاجی باحرص گفت:

_لااله الله الا،محرمی مگه؟

صالح_داره می خونه دیگه.

حاجی_دستشو ول کن…دختره حیا داره هیچی نمی گه توهم حیاکن.

صالح زیرلب غرغر کرد و دستمو رها کرد” عاقد خطبه روکه شروع کرد چادرمو جلو کشید روی صورتم بردیا خداحافظ دیگه تموم شد،آخرین آرزوم تموم شد خداحافظ…کاش کنارم بودی کاش همسرم بودی…اون روزا…کاش کمی شبیه من دوسم داشتی…

دستمو گرفته برده دلم نرفته باهاش، نه

بیا فرض کن تموم زندگیم یه دست داشتم

من با یکی بودم که بودنش عذابم بود

اما تصورتو هرشب توی خوابم بود

نگو تقصیر منه که رفتم اتفاقم بود

طلعت_بگوبله.

گفتم،یه جوری که توجمع سکوت برقرار شد یه جوری تلخ که خونم تورگم یخ زدیه جوری که انگار…انگار قلبم بااین بله هزار تیکه شد…ودنیای من تغییر کرد،تغییر یعنی قسمتی ازمن برای همیشه مرد و ساکت شد وذهنم تصمیم گرفت از ازدواجم فقط تا همین جا به خاطر بسپره و تموم خاطراتو پاک کنه”این یکی از عملکردهای مغزه که خاطرات تلخو به مرور پاک می کنه”

دو سال بعد

_صالح همیشه همین طوری هستی نه می شه جلوی شوخیتو گرفت نه عصبانیتتو

صالح_زحل جان،حالم خوب نیست.

_گفتم اخم وتخمتو نیار خونه.

صالح_کجا ببرم،تو زنمی اگرهم درد نباشی برم سر تو دامن کی بذارم ودردمو بگم؟

_تو این دوسال زندگی با تو فقط از دردت گفتی،پول ندارم،قرض کردم،وقتم تموم شد،از کجا بیارم،محصولات خوب نیستن…نه حرف خوب می زنی،نه منو بیرون می بری،حتی خنده هاتم دیگر نمی بینم.آخه صالح خیرسرمون تازه عروس دومادیم…

صالح سرشو به تأکید تکون داد و گفت:

صالح_آره تو راست می گی،چشم دیگه غصه هامو به تو نمی گم،می رم به کوه و دشت می گم.این قدر خودم تنهاحرف می زنم قاطی کنم بزنم به سیم آخر

_چرا عصبی می شی،بیاآب بخور.”از پارچ آب ریختم وبه سمتش گرفتم وگفت”:

صالح_نمی خورم،می خوام حرص بخورم از دستم راحت بشی”بالحن دلجویانه تر گفتم”:

_چرا حرف بیخود می زنی،می گم این قدر از صبح سرزمین کار می کنی وحرص می خوری میای خونه خوش باش بگو بخند.

_بگم بخندم،تو انگار نمی فهمی من چهارده میلیون پول قرض کردم هیچی به هیچی،هرسال این زمین بی برکت،بی برکت تر می شه.

_زمینو بفروش.

صالح_بفروشم؟بفروشم چه کنم؟

_نمی دونم بزنم به یه کاری.

صالح_این زمین محصول می داد،پر برکت بود.

_پس لابد پای من سنگین بوده.

صالح_لااله الاالله چرا به خودت می گیری کی همچین حرفی زد؟این زمین وباید خرجش کرد،باید دوباره زنده اش کرد.

_خوب تو که راهشو بلدی دست بجنبون.

صالح_باکدوم پول زن،تو هم هی بگو خوب این طوری کن خوب اون طوری کن،پول می خوام پول از کجا بیارم؟

_قرض بگیر این همه قرض گرفتی بازم بگیر.

صالح عصبانی گفت:

_توهم هی بگو قرض بگیر،از این بگیر از اون بگیر.

_خوب چی بگم صالح؟!بریم دزدی؟خوب باید قرض بگیری دیگه.

صالح_دیگه روم نمی شه ازحشمت پول بگیرم.

_من برات…

صالح_زحل به همون خدایی که می پرستی اگر یه بار دیگه این حرفو بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی

باعصبانیت گفتم:پس این قدر دست رو دست بذار تا بیان ببرنت زندان،مرد حسابی باید از سرمایه ای که داری استفاده کنی یانه؟

صالح_این زمین تراکتور می خواد،کود می خواد،بذر می خواد،اینم سال چهارم بذر کاشتم وجواب نداد،سه سال که سیل تگرگ وبرف زد امسال که این طور شد زمین مریضه باید تقویتش کرد

_بادست خالی؟!

صالح چنگی تو موهاش زد و گفت:

_نمی دونم.
قابلمه به دست از آشپزخونه اومدم بیرون صالح سرک کشید تو قابلمه و گفت:
_باز سیب زمینی آب پز؟ چند روزه همینو می بندی به نافمون…

“باحرص قابلمه غذار و روی سفره گذاشتم وگقتم”:

_نه مرغ بریون،تو می خری چیزی که من درست کنم،همینو داریم،همینم درست می کنم.

صالح مظلوم و جیگرسوز منو نگاه کرد و بی تاب گفتم:

_صالح تو رو ارواح خاک مرده هات این طور منونگاه نکن جیگرم کباب می شه.

صالح_یاشانس و یا اقبال باز می رم پیش حشمت یا می ده یانمی ده نه؟

صبح صالح باهزار نذر و نیاز راهی خونه ی حشمت شد تا ظهر بیاد دل تودلم نبود که چی شده نمی گفت بیاد یه سربه من بزنه جواب حشمتو بده…

همون طور پشت دار قالی نشسته بودم و رج به رج می بافتم وصلوات می فرستادم به قول طلعت این صلوات ها معجزه می کنند،نخ های سبز زیتونی رو برمی داشتم ویه گره ویه صلوات می فرستادم صدای در اومد،هول زده رفتم جلوی در،در رو باز کردم دیدم صالحه، تا منو دید که بی چادر و روسری اومدم جلوی در با اون شلوار کوتاه وتاپ،رنگش سرخ وبرافروخته شد وپا تند که باغرغر ونق نق اومد و منو به داخل فرستاد و در رو بست و برزخی نگاهم کرد.

باترس گفتم:چیه؟صالح نداد؟

صالح_زحل،چرا نمی فهمی؟

_چی رو؟که قرضت زیاد شده؟

صالح باداد گفت:نه خیر خانم این چه وضعشه

به سرتاپای من اشاره کرد.

به خودم

نگاه کردم ویادم افتاد که به حرفش گوش ندادم وبی چادر باز پریدم جلوی در و در و چارطاق باز کردم،از اون جایی که خونه ی ماهم روبروی خیابون بود ومن نباید اون طوری می اومدم جلوی در.

_خوب یادم رفت!حشمت چی شد؟

صالح_خوب یادت رفت؟زحل این کار همیشه ته. همیشه یادت می ره.

_صالح سرم داد نزن! أه،چیه پول نداد؟

صالح_این چادر لامصبو _لامذهب رو_ بذار رو دستگیره ی در که هروقت می خوای بپری بیرون با این چادر باشی،آخه برای یه در باز کردن تو باید در و چار طاق باز کنی تانیمه های ایوون بیای،آخر من از دست تو به کدوم بیابون فرار کنم؟

_بهت پول ندادن دق دلیتو سر من خالی می کنی.

_دق دلی چیه؟زحل جان،عزیز من،قربونت برم،ماشالله،لباساتو…اینا لباس خوابن،از تهران برگشته ای دیگه!نمی فهمی من چی می گم!”عاصی شده نگاش کردم و با حرص گفتم:”

_نکنه تو هم نامحرمی؟

صالح_نه عزیزم،نه فدات شم،منظورم اینه که با این شلوار و این آستین حلقه ای که توخونه می گردی با بیرون خونه اشتباه نگیر،اگر مثل بقیه زن ها،دامن بلند،لباس آستین بلند می پوشیدی،سرت باز بود و اون طوری می پریدی بیرون یه چیزی یادت نبوده منم روی این غیرت واموندم دندون می ذاشتم که عیب نداره فقط سرش باز بوده آخه تو که تا فیها خالدونت معلومه،خوب بابا،خانم من این چادر روسرت کن بعد در رو باز کن،حداقل از این پنجره نگاه کن کیه بعد در رو باز کن،تا وسط ایوون هم نیا،با این وضع نیا،زحل

باحرص و جوش همه ی حرفاشو می زد گاهی چشماشم سرخ می شد،صورتش قرمز برافروخته بود،تموم رگ های گردنش بیرون می زد و چشمش کاسه خون بود،فوری یه لیوان آب دادم دستشو زیرلب گفتم :این قدر حرص بخور برای چادر الآن سکته کنی

بلندتر آروم گفتم:

_خیله خوب چرا این قدر عصبانی می شی اگر یه بار دیگه منو اون طوری دیدی حق داری حتی منو کتک بزنی،بیا آب بخور.

صالح که آرامش منو دید آروم شد و لیوان آبو ازم گرفت و گفت:

_راستی پول گرفتم،در تعجبم چرا این قدر آسوده بهم پول می ده!

_چه قدر داد؟

صالح_با خودش مشورت کردم گفتم : آقا حشمت شما خودتون کشاورزین از حال و روز من و این زمینم خبر دارین،من این زمینو چی کارش کنم؟گفت من بهت پول می دم برو تراکتور حالا شده دسته دوم در به داغون ولی یه طوری که راه بره بخر وبا کود و…این زمینو تقویت کن.

_حالا چه قدر داد؟

_بیست تومن

_بیست میلیون؟!!!

با همون حال تعجب پر از جذبه یه چیز تو مایه های عصبی بود گفتم:

_صالح این کاسه ای زیر نیم کاسه داره

این قدر هفت خط روزگار بودم که فوری فهمیدم که حشمتی که کف دستشو سوراخ کنیم یه قرون نمی افته الکی لطف نمی کنه اون جای نمی خوام که زیرش آب بره

_ازت چی خواسته؟

صالح باتعجب منو نگاه کرد و گفت:

_هیچی فقط ازم سفته…

_خاک برسرم چه قدر گرفت؟

صالح_چهل میلیون.

_چهل میلیون به خاطر بیست میلیون.

صالح_نه بابا،هفتاهم که قبلا…

_تو هفت میلیون قبلا برای چی گرفتی؟

صالح_همین طور خرد خرد شد هفت میلیون،پنج میلیون پول پیش این خونه رو ازش گرفتم پنج میلیون هم پول…

_توپنج میلیون پول این خونه فکستنی رو دادی اونم این جا تو ده.

صالح_رهن کامل کردم.

_صالح این حشمت برات نقشه داره.

صالح_اا،نفوذ بد نزن بیچاره مرد خیرخواه ندیدی زحل چه طوری تحویلم گرفت تاگفتم اومدم مشورت همچین برام عزت قائل شد به کارگرش گفت: پسر برو دوتاچای وشیرینی بیار برای صالح آقا…انگار رفیقش بودم اصلا انگار پسرشم هی به من می گفت…

_صالح خیلی ساده ای.

صالح_تو چرا این قدر با این بنده خدا لجی؟

_تو خودت نبودی که ازش بد می گفتی؟

صالح_خوب من اشتباه می کردم،زحل خیلی آدم درستیه.

باسرتاکید کردم:آره…آره…خداکنه که اونی که من می گم نباشه ولی این مرد برات نقشه کشید می گی نه نگاه کن.

صالح_تو هی آیه ی یأس بخون،تازه بنده خدا گفت خودم باهات میام.

_پس وای باالله.

صالح_چی رو وای باالله،داره بهمون لطف می کنه!

“باعصبانیت گفتم:”

_غلط کرده مرتیکه،می خواد بیاد لابد…

صالح_زحل توخیلی بدجنسی به جای این حرفا باید یه روز بریم خونه اشون برای تشکر و قدردانی.

_تو که می گفتی من نزدیکای مزرعه اشونم نرم.

صالح_البته خوب آره یه کمی چشم چرون هست ولی خیرخواهه.

_آقاصالح به حاج محمود چی گفتی؟

“شاکی و با تشر گفت”:

صالح_زندگی من به حاج محمود چه؟ “دست به کمرشاکی تر از خودش گفتم:”

_تا دیروز حاج محمود تا نگفته بود آب نخور نمی خوردی حالا به حاج محمود چه؟

صالح_من خودم می دونم چی کار کنم.

باعصبانیت گفتم:

_صالح داری خودتو میندازی تو چاه.

صالح هم باعصبانیت گفت:

_مگه نگفتی برم پول قرض بگیرم،تو گفتی به خاطر تو کردم “باعصبانیت بیشتر گفتم”:

_ازحشمت؟ من گفتم برو ازحشمت پول قرض بگیر؟

صالح_پس از کی بگیرم از کشاورزای بدتر از خودم؟

_یعنی تو این ده فقط حشمت پول داره؟

صالح_به بقیه اعتمادی نیست.

_ولی به حشمت اعتماده هان؟

صالح_می گن رمز و راز کار رو به زن نگو اینه،از صبح تا حالا داری این مخ منو می خوری زحل

_به درک بذار بیافتی تو چاه بهت می گم حالا دیگه من مختو می خورم؟

باعصبانیت رفتم تو آشپزخونه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم اومد تو آشپزخونه و بازومو گرفت،پس زدمش و دوباره چسبید به بازوم و گونه امو بوسید.”باحرص گفتم:”

_ولم کن. “دل جویانه گفت”:

صالح_زحل جون.

_زحل جون و کوفت،من مختو می خورم،دیگه رمز و راااازتو نگو بهم

صالح_چرا بهت برمی خوره من که حرفی نزدم! “دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم”:

_صالح گفتم ولم کن،اه،سمج نشو.

صالح چاقویی که تو دستم بود و گرفت و گذاشت رو میز منو برگردوند طرف خودش صورتمو برگردوندم یه طرف دیگه،صورتمو برگردوند طرف خودش و گفت:

_دلت میاد دل منو بشکونی؟خانومم

نگاهمو به یه طرف دیگه انداختم،دوباره صورتمو بوسید و گفت:

_زحل قهرنکن دی….

صورتمو برگردوندم دیدم چشمش روی پنجره زوم شده وای نه یادم رفت پنجره روببندم بازسرخ شد و داد زد:

_این بی صاحب چرا بازه،بازه به درک چرا پرده اش کناره؟

_داشتم پیاز سرخ می کردم بو همه جا روگرفته بود مجبور شدم پنجره رو باز کنم،همین طوری هم که بو نمی رفت از بس که… “یعنی این صالح دوتاحنجره داشت دوگانه سوز بود یه جور داد می زد که پرده گوشم می لرزید خودشو زد،در وتخته و پنجره رو کوبید،نعره می زد،نعره عین شیر وحشی:

_یعنی توبا این سر و وضع وایستادی تو آشپزخونه و آشپزی کردی درحالی که پرده کنار بود؟

وای قابل کنترل نبود داد می زد فقط به در وتخته می کوبوند وداد…اگر فرار رو به قرار ترجیح نمی دادم حتما منو کشته بود رفتم خونه ی حاجی اینا.

تمام راه گریه می کردم درست مثل یه زن بی دست وپا،عرضه ی کاری که نداشت فقط غیرت الکی داشت اینم از فکربکرش یارو پول باسفته کرده تو پاچه اش بعد من اجازه هیچ عملی روندارم!

طلعت_سلام چی شده؟

_دعوامون شد،دعوامون شد!خسته ام کرده طلعت مغزمو باصداش ترکونده

طلعت_چرا؟!!!بازچی شده؟زده دت هان؟ تو چرا گریه می کنی؟

خودمو انداختم تو آغوش طلعت و گفتم:

_من از صالح می ترسم واقعا می ترسم وقتی جوش میاره نمی فهمه داره چی کار می کنه

طلعت_مگه روت دست بلند کرد؟

_خواست دست بلند کنه فرار کردم،خودشو زد،تموم اسبابای آشپزخونه روبهم ریخت

طلعت_چی کار کردی؟!مگه چی شد؟

_یادم رفت پرده ی پنجره آشپزخونه روبندازم،دیگه داره شورشو درمیاره طلعت!

طلعت_پدر بیامرز تو که شوهرتو می شناسی پس چرا باز آتو می دی دستش،بابا این حساسه رو این طور موضوعات خوب رعایت کن نمی میری که!

_نه نمی میرم اما اون یاخودشو می کشه یا منو،ندیدی که این قدر داد زدکه صداش گرفت خودشو می زنه،اثاثا رو بهم می ریزه،هی دستشو می بره بالا جای من برمی گردونه رو سرخودش خودشو می زنه،من آرامش ندارم از دست این مرد دیوونه خیلی عصبیه طلعت اصلا نمی تونه خودشو کنترل کنه اگر چاقو بدن بهش یا خودشو می کشه یا منو. طلعت،صالح خیلی عصبیه!خیلی غیرطبیعی عصبی می شه!دست بلند کرد منو بزنه اما زد تو سرخودش!

طلعت_این طور هاهم نیست،اونو که می شناسی،پس چرا برعکس کاری که می گه رو انجام می دی که جوش بیاره،دِ دختر خوب اگه حرفشو گوش بدی که قشقرق به پانمی کنه حالابسه این قدر گریه نکن،چته راه به راه گریه می کنی!اشکت دمِ مشکته؟جمع کن خودتو،تو زنی مگه بچه ای! زنی که زیاد گریه می کنه حرمت اشکاش می ره.

هنوز یه ساعت نکشیده بود که صدای دراومد،چادرمو سرم کردم و محکم گرفتم آخه هنوز همون بلوز نارنجی آستین حلقه ای تنم بود…

طلعت چادر سرش کرد و در و باز کرد و گفت:

_اا،سلام علیکم

این قدر”اای”که گفت باخوشحالی بود که از اتاق سرک کشیدم ببینم کیه دیدم بله،طاقت؟ این بود دیگه خیلی بهش فشار عصبی وارد کرده بودم که نزدیکای یه ساعت نیومد دنبالم…می دونستم این قدر دوستم داره که طاقت یه لحظه دوریم رونداره برای همین هم به قول طلعت ناز و اداهای نداشته پیداکرده بودم”

صالح_طلعت خانم این جاست؟

طلعت_زحل جز این جا کجا می ره؟

صالح_دل تو دلم نبود نکنه رفته باشه قبرستون.

طلعت آهسته گفت:

_تو اتاق تا حالا داشت گریه می کرد، قرار نبود خواهرمو اذیت کنیدآ.

صالح_به جون خودش که برام عزیزترینه، مقصر خودشه.

طلعت_خیلی خوب برید تاخودشو از گریه شهید نکرده “حالاگریه هم نمیکردما پیازداغشو زیاد کرده که صالح روبه وجد بیاره”

رفتم تواتاق و غمبرک گرفتم،تاحالا خوبه نشسته بودیم باطلعت غیبت حشمتو می کردیم بالاخره باید به گوش حاجی می رسوندم این صالح ساده لوح داره خودشو تو چاه میندازه تاحواسش به صالح باشه ؛می دونستم صالح میاد دنبالم اخلاقش بود و اما یه چیزی که بود این بود که استرس داشتم بااون همه حرص یه وقت حالش بدنشده وقتی صداش

و شنیدم اون دل آشوبه ام کمی آروم شد،انگار بعد دوسال زندگی دلم براش می تپه!!!دلم!بردیا…صدای بازشدن در اومد تا صالح و دیدم رومو کردم اونور،صالح در اتاقو بست و اومد کنارم نشست دست انداخت دور بازوم،دلجویانه صدام کرد:زحل؟

“چشمامو روهم گذاشتم فکر کردم یکم دیر کرده نکنه حالش بدشده باشه!خدا روشکر”زحل خانم…”بازومو خواستم در بیارم از دستش محکم تر نگه داشت،قلبم هری ریخت یه آن یاد بردیا افتادم…یاخدا…یاخدا…

_زحل،خانم،این رسمشه که بذاری بری؟

جوابشو ندادم،با دوتا از انگشتاش صورتمو به روی خودش برگردوند و گفت:

_تو چشمام نگاه کن.

نگاهش نکردم و به زمین چشم دوختم.

موهای پریشونم که روی شونم ریخته بود ناز داد و گفت:

_بیا بریم خونه به جون تو خوبیت نداره.

_داره یا نداره من باتو هیچ جا نمیام.

صالح_آخه چرا؟!!!

_همین مونده که دست بلند کنی.

صالح_من که نزدمت از کوره در رفتم،خودمو زدم!

بلند گفتم:تو دست بلند کردی منو بزنی که خودتو زدی امروز دست بلند کردی فردا می زنی

صالح_غلط کردم،بیجا کردم تو بزرگی کن تو ببخش،لال شه صالح که تو رو رنجوند.

_پاشو برو خونه من که باهات نمیام.

صالح_تا توباهام نیای نمی رم،اونجا خونه ی تواه،بی تو اون خونه چه صفایی داره؟

_خر خوبی گیر آوردی نه؟ هر دفعه با این حرفا ذوق کردم خیال کردی این دفعه هم مثل هردفعه است من کوتاه میام تو روت زیاد می شه فکر کردی نفهمیدم دست بلند کردی منو بزنی اما زدی تو سر وکله ی خودت؟

صورتمو غرق بوسه کرد و گفت:غلط کردم…

_ولم کن صالح.

صالح با درموندگی گفت:

_آخه من چی کار کنم تو منو ببخشی؟

_اون قیافه ی مظلومو به خودت نگیر هرکس ندونه فکر می کنه من تو رو زدم.

صالح_بابا من که تو رو نزدم!

_نه بیا بزن،هان؟بیا؟ “شاکی نگاش کردم بادرموندگی گفت”:

صالح_باباجون تو که می دونی من روتو غیرت دارم چرا پس این غیرت صاحب مرده رو جریان میندازی

_گفتم یادم رفت،نمی فهمی؟

صالح_قبلش که همون طوری آشپزی کرده بودی

_صالح باز شروع نکنااا،هی کش می دی یه مطلبو

صالح_پاشو بریم شب شد الآن حاجی میاد

_بذار بیاد تکلیف منو با توی عصبی روشن کنه.

صالح_وای،زحل تو رو ارواح خاک پدرت پاشو کدوم تکلیف اگر حاجی بدونه ماجرا چیه که حقو به من می ده.

_تو اصلا نمی تونی…

صدای دراومد. “صالح شاکی گفت:”

صالح_بیا حاجی اومد،آبرومون رفت.

طلعت_آقا صالح بیایید اینا رو ازم بگیرید.

صالح در رو باز کرد و یه سینی چایی ومیوه از طلعت گرفت و دوباره در روبست “باهول وعجله گفت:”

صالح_زحل بیابریم چرا این قدر بهانه جو شدی؟بیا بریم این قدر آبروریزی نکن،من نوکرتم دستم قلم بشه اگر یه باردیگه بلند شد،پاشو بهونه تراشی نکن.

_من یا تو؟

صالح_انگار راست که می گن زن باید سرگرم باشه.

_منظور؟!

صالح_یه بچه…

_صالح جرات داری یه بار دیگه این جمله رو تکرار کن،این حرفم همونایی بهت گفتن که گفته بودن راز و رمز کار رو به زن نباید گفت؟تو،تو خرج من آدم بزرگ موندی خرج بچه رومی خوای بدی؟

صالح_بچه روزیشو باخودش میاره.

_صالح،می گم نه،اه،لج باز،خودتو بچه ای از صدتابچه هم بدتری توی این دوسال ازدست کارات پیرشدم حالا با بچه ات باهم کورس می ذارین جون منو می گیرین

صالح_اگر یه بچه سرتو گرم کنه هم گرم زندگیت می شی هردقیقه نمی پری این جا هم این قدر با یه اه و اوه قهر نمی کنی. “باحرص چپ چپ نگاش کردم و گفتم”:

_همه اتون لنگه همید، عجب چیزی گذاشت در خلقت زن،همین که کم میارید برای نگهداری وپای بندی زن یه بچه می ذارید تو بغلش،انگار هنری جز این برای نگهداشتن زنا ندارید،من که دارم زندگیمو می کنم تو کلاهتو سفت بگیر آقا.

صالح_پاشو بریم تو خونه جوابتو می دم. “خودمو عقب کشیدم و گفتم”:

_نمیام.

صالح_زحل جان پاشو،عزیز من آبروی منونبر.”باحرص دوباره گفت”:آبرومونبر.

_من به چه ضمانتی بیام خونه ات؟تو وقتی عصبانی می شی نه احساس نه منطق هیچی سرت نمی شه

صالح_اگر یه بار دیگه تکرار شد بیا این جا ودیگه برنگرد.

باحرص گفتم:خودتو اصلاح کن خونه ی مردم که خونه ی بابای من نیست که داری وعده ی جاومکان بهم می دی”اومد بغلم کرد سرتا پامو بوسید و گفت”:چشم چشم ببخشید ببخشید غلط کردم ببخش پاشو بریم

خلاصه با کلی خط ونشون راه افتادیم به سمت خونه

اون روز قرار بود باحشمت برن یه جا تراکتور بخرند و…،تراکتوری که خریده بودن این قدر درب و داغون بود که وقتی از پشت پنجره دیدم طاقت نیاوردم که نرم وبه حشمت نگم که بالاخره رفتم بیرون،تاصالح منو دید با ایما واشاره گفت که نیام برم خونه ولی اون روی زحل بالا اومده بود،چشم از روی صالح برداشتم و اومدم جلو درحالی که نگاهم به زمین بود برای اینکه آتو دست صالح ندم گفتم:
سلام،آقاحشمت این تراکتور وآهن “چادرمو جلوتر کشیدم و اومدم ادامه بدم که حشمت گفت:علیک سلام،زحل خانم چرا این قدر عصبانی وآتیشی…”کمی متمایل به طرف صالح شدمو گفتم:

_اومدم که بگم

اگر صالح…”صالح با ته صدای حرص دار و تشدید وار گفت:”

صالح_زحل جان برو خونه الآن می یام.

به صالح یه نگاه انداختم وگفتم:

_بنده از جایی اومدم که معمولا شیطون هم درس می دن برای همین با یه نگاه خوب فهمیدم که شما… “صالح محکم و بلند وتاکیدی گفت:”

صالح_زحل بروخونه الآن می یام. “باحرص صالحونگاه کردم وگفتم”:

_صالح دارم حرف می زنم این قدر نپر توحرفم.

حشمت با رضایت درحالی که دست به سینه می شد گفت:

_صالح بذار حرفشو بزنه بگو زحل خانم…

_این تراکتور رو اگر مفت بدن گرونه،اینو براش خریدین که هر روز خراب بشه بیاد بازم ازتون پول بگیره به چه حسابی…

صالح عصبانی وسرخ شده بود داد زد:

_زحل!مگه باتو نیستم…

بازومو گرفت ومنو از اونجا دور کرد و همون طور که منو می کشید باحرص می گفت:

_نتونستی جلوی زبونتو بگیری؟ نه؟

باحرص و دندون قروچه گفتم:

_نه چون داره سرت کلاه می ذازه وتو هم احمقی نمی فهمی!

صالح_زحل تو کار من دخالت نکن،دارم جوش میارما بد می بینی ها

_این که فقط زندگی تو نیست،زندگی منم هست تو داری منم نابود می کنی “صالح باصدای دورگه وعصبی تر محکم وتشری گفت:دارم جوش میارم.

_به درک،ولی بزار حقمونو بگیریم”دستمو کشید محکم تر منو گرفت و کشید طرف خودش و بازومو میون دستاش فشرد و منو برد توی خونه وباصدای خفه گفت:

_باور کن حشمت بره من تو روآدم می کنم،مگه نگفتم جلوی این مرتیکه نیا.

_حالا شد مرتیکه؟ببین صالح این ماشین از رده خارج شده، اوراقیه، سرتو گلاه گذاشته اساسی

صالح_تو،تو،کارمن،دخالت نکن زن!

_من نمی ذارم بدبخت بشیم…

صالح درخونه روبست داد زد،باز قرمز شده بود و صورتش برافروخته بود نعره زد:

_بتمرگ تو خونه،یه کمی خونه داری کن جای فضولی.

تا در روبست در وقفل کرد “چشمامو ریز کردم وبه درنگاه کردم و ناباور دست به کمر گفتم:در رو روی من قفل می کنی؟روی من؟این دیگه چه بختیه من دارم؟به درک،احمق بی شعور نفهم، بذار این قدر ازت سفته بگیره که تاخرخره بری تو قرض مگه منو میندازن زندان،خاک برسرت زحل دلت برای کی می سوزه این بی لیاقت؟ به جهنم بذار بسوزی،کسی که حرف زنشو گوش نده بدتر از ایناهم باید سرش بیاد،حیف من که اومدم باتوی دهاتی نفهم ازدواج کردم،خاک توسرم کنند که تو رو راه نجات خودم دیدم از اولم یه پسربچه ی سیزده ساله بودی که دست راست و چپتو نمی دونستی،این یارو خوب شناخته دت، کی از تو احمق تر این زمینو پیش این خونه ی فکستنی هم از چنگت درمیاره بعد میندازدت زندان،مثل روز روشنه…چقدر نفهمه خدا!همین طور حرص خوردم ونشستم پای دارقالی وبافتم،تموم حرص وجوشامو بافتم…

وقتی اومد خونه،حتی یه نگاهش نکردم.

صالح_سلام،زحل خانم سلام.

“زهرمار،نفهم،خر”سلام هم می کنه!

صالح_باز شروع کردی؟

سفره روپهن کردم ونشست وظرف غذا رومحکم کوبیدم جلوش به طوری که محتوای غذا کمی ریخت بیرون،منو نگاه کرد و گفت:

_چرا این طوری می کنی؟به جای این که من عصبانی باشم،خانم قیافه گرفته،بشین ببینم

محکم دستم کشید به طرف پایین و منو نشوند.

_ولم کن…صالح ولم کن…

صالح_ولت کنم چی بشه،مگه شام نمی خوری.

_به اندازه ی کافی آقا شاممو دادی،سیرم،سیر

صالح_خیلی پررویی”پوزخند زدمو گفتم”:

_پررویی که بد نیست،احمقی چاره نداره.

بلندشدم دوباره منو نشوند و گفت:

_دارم عصبانی می شم ها.. “زل زدم تو چشماشوباحرص گفتم”:

_من دوساله عصبانیم صالح دوساله!دوساله داری حرصم می دی،عصبانیم می فهمی؟

صالح_بس کن،بی حیایی نکن من هرجونی می کنم برای تواه، نمک نشناس نباش زن!

به بیرون اشاره کردمو گفتم :اینه جون کندنت؟نمی خوام جون بکنی پدر ما رو درآوردی عقل کل!

صالح_تو اون تهران خراب شده فقط یاد گرفتی باشوهرت قهرکنی،شوهرداری یاد نگرفتی

پوزخندی زدم و به سقف نگاه کردمو گفتم:آخه چه به درگاهت کردم من چی می گم این چی می گه!

_زهرِ … لااله الاالله…دهن منو وانکنا ،زحل جان،بیا بشین شامتو بخور،این قدر،اعصاب منو بهم نریز.

“این مرد زبون منو نمی فهمید،اصلا نمی خواست چیزی بفهمه”

_اصلا می رم که در کمال آرامش غذا بخوری،نوش جون.”نمی فهمه زحل ولش کن بزار سرش به سنگ بخوره”

رفتم تو اتاق وپشت سرم اومد و گفت:

_بابا این مرتیکه خیلی بد تو رو نگاه می کنه من زهره ام می ره وقتی نگاهش به تو می افته.

_دیگه،نه کارت،نه زندگیت هیچی به من ربط نداره،برو شامتو بخور.

صالح_خدایا الهی قربونت برم…

_لازم نکرده،لازم،نکرده!

زحل!این آدم سنتیه می گه من درست می گم تو این دوسال نفهمید بازم نمی فهمه

صالح_پس منم شام نمی خورم “تو روخدا ببین چی براش مهمه!یارو داره به غارت می بره زندگیمونو به شام گیر داده”

شونه انداختم بالا وشروع کردم قالی رو بافتن،از اون شب به بعد حتی یه ذره ام نگفتم چه کردی چراکردی درحالی که می دیدم که هر روز داره تا خرخره تو چاهی که حشمت کنده فرو می ره می دونستم گوش شنوا نداره برای همین به حاج محمود گفتم ولی حاج محمود هم کاری نمی کرد می گفت بارها بهش گفته ولی حرف تو گوشش نمی ره،صالح توچاه فرومی رفت وغصه منو می خورد چون صالح نه مستقیم نه غیرمستقیم حرف نمی فهمید،اصلا زبون منو حالیش نمی شد فکر می کرد عاقل مطلقه، تنها دردی که هیچ وقت درمان نمی شه بی شعوریه، که صالح واقعا شعور شنیدن و فکر کردن به حرف آدمای اطرافشو نداشت

داشتم قالی رو از دار برمی داشتم که صالح خوشحال اومد و گفت:

_محصولاتمو فروختم زحل!دیدی جواب داد؟دیدی فکر من بکر بود؟

لبخند زدم و گفتم:خداروشکر.”یه آشوبی تو دلم بود یه حسی داشتم جای خوشحالی نگران شدم”

صالح_بالاخره نتیجه داد،دیدی گفتی من نمی فهمم اماچاره بلد بودم دیدی.”سری تکون دادمو گفتم”:آفرین

صدای در اومد،صالح درحالی که حرفاشو ادامه می داد رفت طرف در که در رو باز کنه…صدای مکالمه اش می اومد:

_سلام من کارگرحشمت خان هستم.

صالح_کار داری؟!

_حشمت خان منو فرستاده،گفت که بهت بگم هفتاد درصد اونی که فروختی رو بدی که من ببرم

صالح_هفتاد درصد فروشمو بدم که چی کار کنی؟!!!

از اتاق اومدم بیرون و کارگر گفت:

_گفت سهمشو بدی دیگه.

صالح_کدوم سهم

کارگر_خوب تراکتور و بذر و کود مال حشمت خان بود دیگه.

صالح باعصبانیت گفت:

_جوون تو هنوز حشمتو نمی شناسی؟امانت؟!

صالح منگ و گیج منونگاه کرد و من گفتم:

_برو به حشمت خانت بگو اول یکی از اون سفته ها رو بیاره وبعد هفتاد درصد فروشو بگیره.

صالح_یعنی چی زحل من…

_تو پول قرض گرفتی وقت هم تعیین کردی حشمت قرضتو می خواد.

صالح_ولی قرارما این نبود قرار بود که هروقت کار وبارم حسابی گرفت الآن اگه هفتاد درصد فروشمو بگیره باز من لنگ می مونم.

_این تصمیم گیری خودت بود،حشمت دقیقا همینو می خواست که همیشه محتاجش باشی…وقت تعیین شده کی بود؟

صالح_ وقت تعیین نشد قرار شد هروقت کار و بارم گرفت،نه حالا که تازه داره زمین برام پول درمیاره،من باید با این پول بذر بخرم،خرج کارگر کنم،تراکتوری که هر دفعه یه خروار رو دستم خرج می ذاره بکنم…اگر هفتاد درصد بدم به حشمت از کجا پول بیارم این کارها رو بکنم رو کرد به کارگر و گفت:

_برو به حشمت بگو قرارمون این بود که…

_صالح سفته ها رو پشت نویسی کردی یا…

صالح_نه چه طور مگه…”چشمامو رو هم گذاشتم یعنی به عنوان احمق سال باید بهش تندیس داد”

صالح رو وارفته نگاه کردم بند دلم پاره شد چه قدر ابله بود این صالح ساده تر از این هم مگه هست

_صالح تو چرا این قدر ساده ای،می دونستی می تونه راحت تو رو بندازه زندان.

صالح_زندان!،زندان برای چی مانون ونمک خورده ایم ما…

_دلت خوشه این حرفا مال قدیمه نه الآن، الآن برادر به برادر رحم نمی کنه

صالح_یعنی الآن می خواد چی کار کنه؟ زحل! “رنگش عین گچ دیوار شد!”

_شکایت،صد درصد پولشو می خواد،چه قدر بهت گفتم حرفمو گوش کن فکر کردی عقل کلی…

صالح همون طور کنار درنشست وگفت:

_من همین طور خرد خرد طی این چندسال اخیر حدود پنجاه میلیون ازش گرفتم…

حالا این پنجاه میلیونو از کجا بیارم؟”باسکوت محض نگاهش کردم خدایا عقل به این دادی یانه؟”

_زمینتو،بفروش،تنها راه همینه زمینو بفروش.

صالح_سند زمین گرو وامه. “جیغ زدم باحرص گفتم”:

_آخه تو با این همه پولی که گرفتی چی کار می کنی؟

صالح_نمی دونم،خودمم موندم با این همه پولی که تاحالا از این و اون گرفتم چی کار کردم،زحل یه فکری کن.

_چه فکری کنم سه ساله جز می زنم حرف تو گوش نرفته حالا که کار از کار گذشته فکر کنم چه فکری کنم صالح؟پارسال گفتم زمینو بفروش یه ماشین می خریدی مسافرکشی می کردی آخه چرا عقل تو سر تو نیست صالح!من با50میلیون بدهکاری توچه فکری بکنم؟

صالح رنگ باخته بود،مثل بچه ای که شیشه ی مدرسه روشکونده ونگران این که مدیر مدرسه بیاد و کتکش بزنه ودوییده اومده خونه وخودشو قایم کرده وداره مدام از ترسای احتمالیش بامادرش حرف میزنه!

صالح_یعنی زحل منو میندازن زندان؟! “عرض خونه روعصبی راه رفتم فکر کن زحل فکر کن!”

_باید هرچی داریم ونداریم بفروشیم،بقیه پول هم یه جوری مهلت بگیریم.

صالح_باید برم پیش حاجی،شاید حاجی راهی جلو پامون بذاره،پاشو زحل پاشو بریم بدو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا