رمان پارلا

پارت 13 رمان پارلا

5
(1)

یاد روزی افتادم که همین آهنگ را توی خانه ی علیرضا شنیده بودم… هنوز هم نمی فهمیدم که مضمون آهنگ چیست ولی تحت تاثیرش قرار گرفته بودم… یاد آن روز نرمال و عادی توی خانه ی علیرضا افتادم… یاد خانه ای افتادم که دیگر نمی توانستم در آن پا بگذارم… داشتم برای اولین بار به این موضوع فکر می کردم که اگر با علیرضا به خارج کشور می رفتم چی می شد… برای اولین بار داشتم با یک دید مثبت به این موضوع نگاه می کردم… دلم برایش تنگ شده بود… عادت کرده بودم هر وقت که اشک می ریزم علیرضا اشک هایم را پاک کند… عادت کرده بودم که به آغوشش پناه ببرم… دلم برایش تنگ شده بود… آهنگ هنوز ادامه داشت و من اشک می ریختم… احساس می کردم بخش عظیمی از روحم پیش آن تخته سنگ ها و پیش علیرضا مانده است… به تهران برنگشته بودم که به علیرضا فکر کنم… ولی آن روز متوجه شدم این فقط دل نیست که در اختیار آدم نیست. گاهی فکر هم بی اختیار به جاهایی که نباید پر می کشد… تمام لحظه های آشناییم با علیرضا مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت. از اولین باری که او را در رستوران کنار دوستانش دیدم تا زمانی که کنار آن تخت سنگ ها بهم گفت که عاشقم است… نمی دانم چرا… ولی در آن لحظه قلبم فقط به خاطر او می زد… احساس می کردم این ذهنم نیست که خاطرات با او بودن را تکرار می کند بلکه این قلبم است که این خاطرات را به خاطر می آورد… افسوس که هیچ راه بازگشتی نبود… دیگر از او جدا شده بودم… فکر این که او مرده باشد آزارم می داد… هرچند که تپش قلبم گواهی می داد که او زنده است… .
راننده ی ماشین کناری با دیدن ماشین پلیس شیشه اش را بالا داد و صدای آهنگ را کم کرد… پوزخندی زدم… روزهای تکراری… کارهای تکراری و اتفاقات پیش پا افتاده شروع شده بود… زندگی تکراری و معمولی با رویاهای کوچکی که سخت دلتنگش بودم… .
******
وارد کلانتری شلوغ و پلوغ شدم… سربازها با عجله این طرف و آن طرف می دویدند… چند نفر بودند که دستشان به دست سربازها دستبند زده شده بود. چند نفر پرونده به دست از این اتاق به آن اتاق می رفتند. صدای داد و بیداد و گریه از همه جای کلانتری به گوش می رسید. من شال مشکی رنگی که یکی از مامورهای زن روز قبل توی بیمارستان بهم داده بود را جلوتر کشیدم. یکی از مامورها من را به اتاق بزرگی راهنمایی کرد. سرم را پایین انداختم و وارد اتاق شدم. یک دفعه صدای جیغی شنیدم. با تعجب سرم را بلند کردم. چشمم به مادرم، الهه و راحله افتاد که با چشم هایی اشک آلود و صورت هایی پف کرده به سمتم می آمدند. مادرم در عرض یک ثانیه بهم رسید. چنان محکم بغلم کرد که احساس کردم دنده هایم خورد شد. من هم او را بیشتر در آغوش فشردم… دوست نداشتم صدای گریه های بلندشان را بشنوم… دوست داشتم اجازه بدهند در دنیای ساکت و گنگ خودم غرق بشوم… در دنیای غصه خوردن ها و گریه های بی صدا… هر سه نفر من را بغل کرده بودند و به شدت گریه می کردند… من بی صدا اشک می ریختم… بغض کرده بودم و باورم نمی شد که دوباره پیش آن سه نفر برگشته باشم… باورم نمی شد… باورم نمی شد که این صحنه در واقعیت رخ داده باشد… بیشتر شبیه یک رویا می ماند. نوازش هایشان… گریه هایشان… صدای بلند خدا رو شکر گفتنشان… همه و همه برایم شیرین تر از آنی بود که باورم بشود می تواند واقعیت هم داشته باشد.
مادرم دستی به سر و صورتم کشید. چند بار صورتم را بوسید و سعی کرد جلوی اشک ریختن هایش را بگیرد. شروع کرد به صحبت کردن:
الهی بمیرم برات مادر… چه قدر لاغر شدی… چه قدر ضعیف شدی… معلوم نیست این چند روزه باهات چی کار کردن… صورت و گردنت چرا کبوده؟… اگه بدونی این چند روز چی بهمون گذشت… مردیم و زنده شدیم… به خدا همه ی زندگیمون و ول کرده بودیم… دل توی دلمون نبود… خدا رو هزار مرتبه شکر… خدا رو شکر که بالاخره پیدایت کردن… الهی این جنایت کارها یه روز خوش نبینن… خدا خودش جوابشون رو بده… نگاه کن چه به روز دختر دست گلم اوردن… مادر اذیتت کردن؟
در دل گفتم:
مامانم چه سوالایی می پرسه ها!
او ادامه داد:
ببین چه به روز دخترم اومده… رنگ به صورتت نمونده… الهی خیر از جوونیشون نبینن… این زخم ها چیه مادر؟ چرا صورت کبوده؟ کتکت زدن؟ الهی دستشون بشکنه… اگه بدونی چه به روزمون اومد… اگه بدونی چه قدر نگرانت بودیم… .
الهه آهسته گفت:
همه اش از این اتاق به اون اتاق… هیچکس هم نبود که یه جواب درست و حسابی بهمون بده. داشتیم می مردیم از نگرانی… دو روز طول کشید تا بهمون بگن که دزدینت… می گن مارال هم شاهد بوده ولی نذاشتن ما ببینمیش.
مادرم گریه کنان ادامه داد:
خدا رو شکر که برگشتی… خدا رو صد هزار مرتبه شکر!… می دونستم خدا دعاهام و بی جواب نمی ذاره… می دونستم… ولی آخه مادر! این پسر چی بود که تو باهاش دوست شدی؟ هی بهت گفتم این دوستی های خیابونی آخر و عاقبت نداره گوش نکردی… ببین طرف چه تو زرد از آب در اومد… ببین باهات چی کار کرد؟ اگه بلایی سرت می اورد من باید چی کار می کردم؟ باور کن همون روز توی بازداشتگاه به دلم بد اومد… همون روز که گرفتنت فهمیدم راهت کج شده مادر… گوش نکردی… از بس که یه دنده و لجبازی… الهی اون پسره خیر از جوونیش نبینه… .
دل تنگی های مادرم داشت تمام می شد و جای خودش را به سرزنش می داد… تحمل شنیدن این حرف ها را که نمی دانستم کی تحویل مادرم داده است را نداشتم… دوست نداشتم علیرضا را نفرین کند… وقتی نفرینش می کرد قلب من در سنه فرو می ریخت… دوست داشتم از آن جا فرار کنم و به یک جای ساکت و آرام پناه ببرم. مادرم همچنان داشت ادامه می داد:
صد بار بهت نگفتم این طور لباس پوشیدن و این طور توی خیابون هر و کر کردن عاقبت نداره؟ ببین گیر چه اراذل و اوباشی افتادی!
من که کم تحمل شده بودم گفتم:
چه ربطی داره آخه؟
مادرم گفت:
اگه ربط نداره چرا این بلا سر الهه نیومد و سر تو اومد؟
من عصبانی شدم و گفتم:
بس کن مامان! بس کن… بذار برسم بعد شروع کن… دوباره برگشتم… دوباره شروع شد… دوباره شروع کردی… دوباره می خوای الهه رو توی سر من بکوبونی… باز داری بدون این که چیزی بدونی من و متهم می کنی. شما اصلا نمی دونی ماجرا چیه… تو رو خدا ولم کن… اصلا نمی دونی چه بلاهایی سر من اومده.
مادرم گفت:
می دونم… خوبم می دونم… پلیس بهم گفته.
بیشتر عصبانی شدم و گفتم:
خود اون پلیس هایی که ماجرا رو براتون تعریف کردن نمی دونستن قضیه چیه.
الهه گفت:
اتفاقا خوبم می دونستن… با یه پسری که تحت تعقیب بوده دوست شدی و پسره هم تو رو دزدید که از ایران خارجت کنه. غیر از این بود؟
خشم قدیمی ام نسبت به الهه برگشت. چشم غره ای بهش رفتم. میل عجیبی برای فرار کردن از آن جا داشتم. عقب عقب رفتم. هنوز هم آن ها به حفظ آبرو و نصیحت کردن فکر می کردند… حق هم داشتند. من بودم که دنیایی از اتفاقات عجیب را پشت سر گذاشته بودم. آن ها فقط منتظر مانده بودند و مسلما هیچ تغییری نکرده بودند. صحبت های مادرم هنوز ادامه داشت:
باورم نمی شه که هنوزم متوجه نشدی که راهت اشتباهه. ببین چه به روز من و خواهرات اوردی.
الهه گفت:
یه کم به کارهایی که کردی فکر کن… نمی دونی این چند روز مامان چه قدر زجر کشید… همه مون داشتیم از نگرانی می مردیم. انتظار داشتم که یه مقدار متحول بشی… ولی نه… انگار همون آدم سابقی!
بلند گفتم:
مهم اینه که شما ها داشتید از نگرانی می مردید آره؟ مهم این نیست که سر من چه بلایی اومد!
دوباره عقب عقب رفتم و در همین موقع از پشت به کسی خوردم. با تعجب برگشتم و به کسی که پشتم ایستاده بود نگاه کردم… با دیدن سیاوش قلبم توی سینه فرو ریخت.
************************************************** ************
با همان نگاه خشک و جدیش به خانواده ام نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت و به من نگاه کرد… دیگر نگاهش جدی نبود. لبخند کمرنگی بهم زد که شگفت زده ام کرد… احساس کردم که عین دخترهای کم سن و سال از خجالت سرخ شده ام و پشت گوش هایم داغ شده است. سیاوش دوباره سرش را بلند کرد و گفت:
سلام خانوم حقی… من سروان افلاکی هستم… سیاوش افلاکی.
چشم های راحله از تعجب چهارتا شد. بعد سرش را پایین انداخت و آهسته خندید. من آهسته از سیاوش فاصله گرفتم و کنار الهه ایستادم. به سیاوش نگاه کردم. مثل همیشه سر تا پا مشکی پوشیده بود. یک شلوار لی مشکی با تی شرت مشکی به تن داشت و رویش بارانی کوتاه مشکی رنگ و شیکی پوشیده بود. گوشش را پانسمان کرده بودند. با این حال جای کبودی ها و زخم های صورتش در نگاه اول آدم را متعجب می کرد. مادرم، الهه و راحله که تحت تاثیر جذبه ی سیاوش قرار گرفته بودند ساکت شده بودند و به او زل زده بودند. سیاوش با سر اشاره ی ظریفی به من کرد و گفت:
بابت داشتن همچین دختری بهتون تبریک می گم خانوم.
مادرم با شگفتی و تعجب به من نگاه کرد. من شکه شده بودم… سیاوش داشت چی می گفت؟ او ادامه داد:
راستش حق با ایشونه. ماموری که به شما در مورد وضعیت دختر خانومتون گزارش داده بود از ماجرای اصلی خبر نداشت. اتفاقاتی که افتاد همه یه نقشه ی مخفیانه برای دستگیری علیرضا کریمی بود. خانوم حقی هم لطف کردن و توی این راه به ما کمک بزرگی کردن… هرچند که ماموریت موفقیت آمیز نبود ولی دختر شما کار بزرگی انجام دادن. من فکر می کنم جدا باید برای تربیت کردن همچین دختری از شما تشکر کرد.
دهان همه یمان از تعجب باز مانده بود… سیاوش دیگر داشت زیادی تعریف می کرد!… قلب من محکم در سینه می زد… یاد حرف سیاوش افتادم که گفته بود به کسی اجازه نمی دهد که من را تحقیر کند… دهانم را بستم و سرم را پایین انداختم. لبخندی بر لبم نشست… واقعا ممنونش بودم… او از هر لحاظ حمایتم می کرد… از هر لحاظ!
مادرم شکه شده بود. عادت نداشت از من تعریف بشنود. آن کسی که همیشه باعث افتخار و سربلندی خانواده ی ما بود الهه بود نه من. الهه هم با شک و تردید به من نگاه می کرد. آهسته گفت:
پس چرا به ما نگفتی؟
سیاوش به جای من جواب داد:
این ماموریت مخفی بود و قرار نبود کسی ازش خبر داشته باشه. فقط تعداد انگشت شماری از مامورهای ما در موردش می دونستن.
الهه چیزی نگفت. در واقع هیچکس چیزی برای گفتن نداشت. من فقط سرم را پایین انداخته بودم و داشتم به صدای ضربان قلبم گوش می دادم که از قضا خیلی هم بلند بود. مادرم و الهه هنوز نتوانسته بودند این موضوع را هضم کنند. سیاوش که دید جو خیلی سنگین شده است رو به من کرد و گفت:
می تونم چند دقیقه باهات خصوصی صحبت کنم؟
من که از خدایم بود. دلم برایش پر می کشید. لبخندی به نشانه ی موافقت زدم. خواستم به دنبال او از اتاق خارج بشوم که راحله دستم را گرفت و در گوشم گفت:
این همون سیاوشیه که روز آخر داشتی در موردش با مارال حرف می زدی؟ دوست پسر جدیدته؟ نگفته بودی که پلیسه… بابا ای ول به سلیقه ت! فقط چه قدر زخمی و کبوده!
نیشگونی از بازوی راحله گرفتم. معلوم نبود به چی فکر می کرد که داشت این طوری از خنده ریسه می رفت. مادرم گفت:
این همون آقایی نبود که اون شب توی بازداشتگاه دیدیمش؟… چرا… همون بود.
در دل گفتم:
ای ول به حافظه!
راحله آهسته گفت:
اِه؟ پس آشناییتون برمی گرده به همون موقع… اون موقعی که تصادف کردی بودی و سرت شکسته بود همین آقا برات دسته گل رز فرستاده بود؟
دست گلی که علیرضا فرستاده بود را می گفت. زیرلب گفتم:
زهرمار! این قدر ضایع بازی در نیار!
سیاوش دم در ایستاده بود و منتظر نگاهم می کرد. من دنبال او رفتم و نگاه متعجب خانواده ام بدرقه ی راهم شد. در دل گفتم:
سیاوش مثل همیشه به موقع رسید.
از دست مادرم عصبانی شده بودم. مثل همیشه نگرانی هایش را با سرزنش کردن من تخلیه کرده بود. اصلا عوض نشده بود. در عوض حرف های سیاوش دلگرمی عجیبی بهم داده بود. تک تک سلول های بدنم بی صدا ازش تشکر می کردند.
به دنبال سیاوش وارد یک دفتر خالی شدم. توی دفتر یک میز بود که نسبت به میز همه ی مامورهایی که تا به آن روز دیده بودم مرتب تر بود. سیاوش بارانی اش را در آورد و روی صندلی پشت میز انداخت. با خودم فکر کردم که آیا آن جا دفتر سیاوش است؟ با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم. هیچ چیز خاصی توی دفتر نبود که توجه ام را جلب کند. روی میز چند تا پوشه، یک تلفن و یک لیوان چای بود. مقابل میز دو تا صندلی خالی به هم جفت شده بودند. گوشه ی اتاق یک کتابخانه ی کوچک بود. مطمئن نبودم که آن جا دفتر سیاوش باشد ولی مال هرکسی که بود نشان می داد آن شخص خیلی مرتب و منظم است.
سیاوش به لیوان چای اشاره کرد و گفت:
چای می خوری؟
دوست داشتم بخورم ولی با سر جواب منفی دادم. یک لحظه فکر مسخره ای به ذهنم رسید:
چرا من و سیاوش هیچ وقت بهم سلام نمی کنیم؟
برایم جالب بود. همیشه طوری با هم رو به رو می شدیم که سلام کردن یادمان می رفت. بی اختیار لبخندی بر لبم نشست.
دلم می خواست صحبت کنم. خیلی چیزها بود که می خواستم از آن سر در بیاورم… او چطور نجات پیدا کرده بود؟… آیا علیرضا فرار کرده بود؟… خشایار را گرفته بودند؟… فرخ چه طور؟… سرهنگ کجا بود؟… مارال کجا مخفی شده بود؟… حال ساقی چطور بود؟… آیا من باز هم در خطر خواهم بود؟
هیجان زده بودم. قیافه ی پکر سیاوش که نشان دهنده ی خیلی چیزها بود توی ذوقم می زد. دوست داشتم حداقل بی تفاوت باشد. می دانستم قیافه ی پکر نوید بداخلاقی های غیرقابل تحملش را می دهد. با این حال گفتم:
چه جوری نجات پیدا کردی؟ منظورم این که… علیرضا دستور داده بود بکشنت.
سیاوش دست به سینه زد و گفت:
یه ربع بعد از رفتن تو چند نفر از آدمای خشایار اومدن توی گاراژ و منم فهمیدم که می خوان خلاف قولی که به تو دادن کلک من و بکنند.
با لحنی پر از نیش و کنایه که ازش بعید بود گفت:
چه قدرم علیرضا به قولی که به تو داد وفادار موند… تو رو بگو که روی قول و قرار کی حساب باز کردی! چه عوضی هم می خواستی در مقابل این قول و قرار بهش بدی.
من ناراحت شدم و اخم کردم. او ادامه داد:
راستش فقط می تونم بگم که گروه ضربت خیلی به موقع رسیدن. چون به هر حال دست های من بسته بود و نمی تونستم در مقابلشون از خودم دفاع کنم.
بلافاصله پرسیدم:
چه جوری رسیدی کوهستان؟
سیاوش با حفظ همان صورت پکر و لحن سرد گفت:
حدس زدن این که می رید سمت کوه خیلی کار سختی نبود. به هر حال اون جا نزدیک مرز بود. برای همین با گروه ضربت رفتیم نزدیک های کوه. اولش آژیرها خاموش بود. سرهنگ اصرار داشت که برای احیا کردن نقشه ی قبلی راهی پیدا کنیم… یعنی این که دوباره من باهاشون همراه بشم که از این طریق برم سراغ فرخ. برای کشیدن یه نقشه ی دیگه اصلا وقت نداشتیم. چند نفر مامور بودیم که از موقعیت های مختلف و راه های مختلف وارد شدیم. فکر کردن که با زدن آژیر شاید ارتباط تلفنی با هم برقرار کنند یا یه سری چیزهای دیگه که اگه بخوام توضیح بدم طولانی می شه. می خواستیم از روی همین ارتباطات پیداشون کنیم. به هر حال ما راه اون جا رو بهتر از گروه فرخ بلد نبودیم. در واقع اصلا نمی دونستیم باید از کجا بریم و انتظار چی رو داشته باشیم… همه جا هم تاریک بود. می ترسیدیم حرکت نابه جای یکی از مامورها باعث بشه تو توی خطر بیفتی… خصوصا که دیده بودم اعضای تیم فرخ تصمیم دارن بکشنت. گفتیم حداقل اگر آژیر بزنیم شانس زنده موندن تو بیشتر می شه… شاید این موضوع به فکرشون برسه که گروگان بگیرنت… می دونی! فرخ اهل آدم کشتن نیست ولی اگه تصمیم بگیره کسی رو بکشه حتما این کار رو می کنه. خیلی ها هم هستن که دلشون می خواد برایش خودشیرینی کنند… مثل سعید!
در دل گفتم:
ای ول شم پلیسی! خشایار دقیقا می خواست همین کار و بکنه و به خاطر آژیر پلیس در رفت!
او ادامه داد:
توی همین موقع یه نفر تو رو نزدیک همون تخته سنگی که پشتش قایم شده بودی دید و بی سیم زد. منم خودم و رسوندم اونجا. خدا رو شکر مامورها همون موقع عقب نشینی کردن که ماموریت و ادامه بدیم… مگه نه حرکت تو رو می دیدن و معلوم نبود که اون وقت چی پیش خودشون فکر می کنند.
با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم:
معذرت می خوام. دست خودم نبود… راستش… هل کرده بودم… می خواستم… .
سیاوش سر تکان داد و گفت:
متوجه ام… تو رو خدا توضیح نده… بدترش می کنی!
من سر تکان دادم و چیزی نگفتم… ولی نمی توانستم ساکت بمانم. هیجان زده بودم و دوست داشتم حرف بزنم. نمی دانستم چی بگویم… قیافه ی سیاوش هم ضدحال بود. گفتم:
احیای نقشه ی قبلی فایده ای نداره سیاوش… علیرضا وقتی که سعید سعی کرد من و بکشه از رفتن پیش فرخ منصرف شد.
سیاوش اخم کرد و گفت:
مطمئنی؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
با کسی به اسم عزت تماس گرفت و با کمک اون از ایران خارج شد. گرفتن علیرضا برای ماموریتتون خیلی فرقی نمی کرد.
سیاوش سر تکان داد و گفت:
به هر حال دستمون که به علیرضا نرسید… منتظریم خشایار به حرف بیاد.
با خوشحالی گفتم:
گرفتینش؟
سیاوش با سر جواب مثبت داد و گفت:
حالش زیاد خوب نیست. با یکی از مامورها درگیر شد و زخمی شده. امیدوارم که لحظه ی آخر با فرخ تماس نگرفته باشه و گزارش نداده باشه که پلیس به کوهستان رسیده.
سیاوش به میز تکیه داد. آهی کشید و بعد از مکثی طولانی گفت:
سرهنگ یوسفی برام گفت که برای چی برگشتی… .
متوجه منظورش نشدم. سیاوش هم فهمید و گفت:
به خاطر ردیاب… .
سر تکان دادم. سیاوش گفت:
خوشحالم که با علیرضا نرفتی… اصلا دوست نداشتم به اون قیمت زندگیم رو بخری.
آهسته گفتم:
چیز دیگه ای نداشتم که… یعنی… جور دیگه ای نمی تونستم این کار رو بکنم.
سیاوش به شدت سرش را تکان داد و گفت:
من از دستورات مافوقم سرپیچی کردم که تو اون سرنوشت رو پیدا نکنی… اون وقت تو دقیقا می خواستی همون کار رو بکنی؟
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. سیاوش با لحن آرام تری گفت:
ردیاب رو از کار انداختی آره؟
با سر جواب مثبت دادم. او گفت:
خیلی به موقع بود ولی… ممکن بود دیگه هیچ وقت پیدات نکنیم. خیلی کار خطرناکی کردی. لازم به این کارها نبود.
اخم کردم و گفتم:
علیرضا دستور داده بود بکشنت.
سیاوش تکرار کرد:
ممکن بود دیگه پیدایت نکنند.
پوزخندی زدم و بعد از مکثی طولانی گفتم:
داری من و به خاطر همه ی اون کارهایی باز خواست می کنی که فکر می کردم درسته؟ برای تنها راه های چاره ام؟
سیاوش آهسته گفت:
هنو بازخواست کردن شروع نشده پارلا… .
اخمم عمیق تر شد. سیاوش بهم اشاره کرد که نزدیک تر بروم. من کمی به او نزدیک شدم. سیاوش صدایش را پایین آورد و گفت:
مطمئنی اون شب اطلاعات درست بهم دادی؟
قلبم در سینه فرو ریخت. بی اختیار خواستم لبم را گاز بگیرم ولی به موقع جلوی خودم را گرفتم. دندان هایم را بهم فشردم. سیاوش ابرو بالا انداخت. دست به سینه زد و گفت:
مطمئنی که راه درست رو نشونم دادی؟
با سر جواب مثبت دادم. سعی کردم به توصیه ی علیرضا گوش کنم و نگاهم را ندزدم. اگر دروغ گفتن به علیرضا سخت بود، دروغ گفتن به سیاوش غیر ممکن بود. نگاه تیز و با نفوذش را به چشم هایم دوخته بود. دوباره داشتم استرس پیدا می کردم. با این حال سر تکان دادم و گفتم:
آره… بهت گفتم از چپ بری.
سیاوش سر تکان داد و خیلی جدی گفت:
من و دنبال نخود سیاه فرستادی… .
مخالفت کردم و محکم گفتم:
نه… .
سیاوش با جدیت گفت:
بسه!
ساکت شدم. قلبم محکم در سینه می زد… سیاوش فهمیده بود. او ادامه داد:
پنج دقیقه بعد بیهوش شدنت سگ ها رد علیرضا رو گرفتن… .
دوباره قلبم در سینه فرو ریخت… یعنی او را گرفته بودند؟ احساس می کردم که قلبم در دهانم است.
سیاوش که با دقت صورتم را زیر نظر داشت گفت:
مستقیم سمت شمال رفته بود… نزدیک دره ی کوه یه راه خاکی بود که یه ماشین اونجا منتظرش بود… روی زمین نشونه هایی از لکه های خون بود… حرفی برای زدن نداری؟
آب دهانم را قورت دادم. دیگر بحث سیاوش و احساس من به او نبود. بحث پلیس و کلانتری و جرمی بود که من مرتکب شده بودم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با صدای ضعیفی گفتم:
گرفتینش؟
برای اولین بار خشم را دیدم که در چشم های همیشه خشک و بی تفاوت سیاوش شعله کشید. دوباره ترسم از او داشت برمی گشت. یک قدم به عقب برداشتم. سیاوش تکیه اش را از میز برداشت و صاف ایستاد. دیگر نه خشک بود و نه جدی… ترسناک بود… گامی به سمتم برداشت و من احساس کردم دارم قبضه روح می شوم… هیچ وقت او را این طور ندیده بودم. او با لحن بدی گفت:
ناراحت می شی اگه بگم آره؟
عضلات صورتم منقبض شد. فکم را روی هم فشردم. معده ام تیر کشید. احساس کردم ممکن است هر لحظه قلبم از دهانم بیرون بجهد. حالت تهوع بهم دست داد… یعنی او را اعدام می کردند؟ اشک توی چشم هایم حلقه زد… یاد آن لحظه ای که از من گذشت افتادم. او نباید اعدام می شد… نمی توانستم شاهد مرگش باشم… یاد نگاه مهربان و بوسه های پر از محبتش افتادم… خدا خدا می کردم چانه ام نلرزد… .
سیاوش پوزخندی به تغییر حالت های محسوسم زد و گفت:
نه… نگرفتیمش.
نفس راحتی کشیدم. احساس کردم سبک شدم. سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
اصلا دوست ندارم این موضوع رو یادت بیارم. می دونم تا آخر عمر این موضوع عذابت می ده ولی… یادت می یاد سعید داشت باهات چی کار می کرد؟
صورتم سرخ شد. سیاوش چه قدر بیشعور بود که داشت این موضوع را پیش می کشید … او ادامه داد:
وقتی داشتی به علیرضا کمک می کردی که در بره به این موضوع فکر نکردی که علیرضا همین کار رو با سه دختر دیگه انجام داد؟ به این موضوع فکر نکردی که اون سه تا دختر یه ناجی هم نداشتن؟خودت رو نذاشتی جای اونا که ببینی چه قدر زشته و قبیحه که از این عمل فیلم هم بگیرن؟ می تونی تصور بکنی مگه نه؟ می تونی درکشون کنی که نمی تونستن در این مورد با هیچ کس حرف بزنند؟ می تونی بفهمی؟ اصلا به این چیزها فکر کردی؟
سیاوش نفس عمیقی کشید. پشت میزش نشست و سرش را به دستش تکیه داد. من می لرزیدم. دست سیاوش درد نکند! دوباره ماجرای سعید را بهم یادآوری کرد. احساس کردم زخم های روی گونه و گردنم به سوزش افتاد. فشارم پایین افتاد و دست هایم را در هم گره کردم تا لرزششان مشخص نشود. تصویر خشونت های سعید پیش چشمم جان گرفت… از نگاه های حریصش تا گرمای دستش… همه و همه برایم زنده شد… احساس کردم لغزش دستش را روی بدنم احساس می کنم… دوباره حالت تهوع بهم دست داد. تصویر شهرزاد پیش چشمم زنده شد… او را جای خودم گذاشتم و بعد علیرضا را به جای سعید!… دستم را جلوی دهانم گرفتم… نه! نمی توانستم… نمی خواستم علیرضا را با صورتی سرخ و با رگ گردن متورم شده به جای سعید تصور کنم… علیرضا باید برای من همان پسر مهربان و باگذشت می ماند… همانی که وقتی برای اولین بار به خانه اش رفتم بدون این که هیزبازی در بیاورد بهم گفت که لباسم را عوض کنم… انگار دوست داشتم روی همه ی بدی هایش خط بکشم… باورم نمی شد این حس را نسبت به کسی داشتم که از چشم دینم بزرگترین گناه و از نگاه مردمم بزرگ ترین جنایت را کرده بود… او برای هرکسی که بد بود برای من عالی بود… نمی توانستم به چشم دیگری به این موضوع نگاه کنم… نه!… پشیمان نبودم… علیرضا برای من همان پسری بود که دوست داشت با دسته های فر موهایم بازی کند و تحمل ناراحتی و اشک هایم را نداشت.
سیاوش که رنگ پریده ام را دید تغییر موضع داد. نگاه جدیش جای خود را به نگاهی نگران داد و با لحن لطیف تری گفت:
آخه این چه کاری بود که کردی دختر؟ می دونی کارت جرمه؟ می دونی حبس داره؟
چیزی نگفتم. آب دهانم را قورت دادم. فقط سعی می کردم که اشک نریزم ولی وقتی دهانم را باز کردم تا صحبت کنم متوجه شدم که صدایم به وضوح می لرزد:
من… نتونستم… آخه… آخه اون… به خاطر من با خشایار درگیر شد. می ترسم زنده نمونده باشه… .
سرم را پایین انداختم. سیاوش از جایش بلند شد و دوباره رو به رویم ایستاد. صدایش را پایین آورد و گفت:
همین؟ به خاطر این که جونت و نجات داد؟… من چی پارلا؟ من چند بار این کار رو کردم؟
جا خوردم. خودم را عقب کشیدم و با تعجب نگاهش کردم. سیاوش داشت دوباره جدی می شد. با همان صدای آهسته ولی خشمگین گفت:
مگه این همون کاری نبود که من داشتم تموم این مدت می کردم… چرا چیزی نمی گی؟
من آهسته گفتم:
هیچ لزومی نداره شما دو نفر رو بذارم کنار هم… من سعیم و کردم که جون تو رو هم نجات بدم… حالا تو از کار من خوشت نیومد… ولی من تلاشم و کردم.
سیاوش پوزخندی زد و خواست چیزی بگوید که در دفتر باز شد. سیاوش به سمت آن شخص رفت و من چون پشتم بهش بود ندیدمش… بعد از یک دقیقه سیاوش برگشت و رو به رویم ایستاد و گفت:
باید بری برای بازجویی.
ترسیدم و گفتم:
چی؟ یعنی… .
سیاوش دستش را در هوا تکان داد و من را به سکوت دعوت کرد. گفت:
مربوط به اون قضیه نیست… می خوان ببینن که چه اطلاعاتی از آدم های فرخ داری… من در مورد تصمیم عجیب و غریبت فعلا چیزی نگفتم بهشون… .
نفس راحتی کشیدم. سیاوش ادامه داد:
فکر نکن همه چیز تموم شده… باید اول به خودم در موردش جواب پس بدی بعد به اونا.
در دل گفتم:
فکر کنم به اونا جواب پس دادن بهتر باشه… .
آهسته گفتم:
باید… در مورد… در مورد عماد بهشون چی بگم؟ می ترسم… می ترسم کشته باشمش… و در مورد علیرضا… چی کار باید بکنم؟… .
سیاوش به سمت میزش رفت. به سمتم برگشت. نگاه نگرانی به صورتم کرد و گفت:
باور کن توی این لحظه هیچ چیزی رو بیشتر از این نمی خوام که ای کاش تو استعداد بهتری توی دروغ گفتن داشتی.
نج دقیقه ی بعد توی اتاق بازجویی بودم. قلبم محکم در سینه می زد. می ترسیدم… آن ها به چشم یک متهم به من نگاه نمی کردند ولی اگر ازم جزئیات می خواستند باید چی کار می کردم؟ مطمئن بودم که تو دردسر افتاده ام… آن هم دردسری بزرگ… اگر می گفتم که با سوزن سرنگ توی گردن عماد زده ام، آیا فکر می کردند که من او را کشته ام؟… مسلما اگر می گفتم به سیاوش آدرس اشتباه داده ام من را به عنوان همدست علیرضا محاکمه می کردند… اگر می گفتم همه چیز عوض می شد… آن وقت دیگر یک قربانی نبودم… آن وقت خودم هم مجرم شناخته می شدم… با بدبختی به آخرین تصویری که از عماد توی ذهنم داشتم چنگ زدم. او بعد از این که با سرنگ توی گردنش زده بودم سعی کرده بود فرمان را بچرخاند. برای هزارمین بار سعی کردم با همین فکر خودم را تبرعه کنم. به فکرم رسید که اصلا در مورد کاری که با عماد کردم حرفی نزنم ولی مگر می شد؟ احتمالا پلیس جسد او را پیدا کرده بود و او را کالبدشکافی کرده بودند. صد در صد متوجه شده بودند که کسی از پشت با سرنگ توی گردن عماد زده است. بهتر بود که دروغ نمی گفتم… شاید به خاطر این که این عملم دفاع از خودم بود مجرم شناخته نمی شدم… کمی دلم آرام گرفت ولی سیاوش چی؟ دلایلم برای حفظ جان علیرضا به درد خودم می خورد. چی باید می گفتم؟ می گفتم می خواستم جان او را نجات بدهم چون او دوستم داشت؟ چون جانم را نجات داده بود و من تحت تاثیر قرار گرفته بودم؟ چون با وجود این که به سه نفر تجاوز کرده بود، من و ساقی را دزدیده بود و دستور کشتن سیاوش را داده بود، من نمی توانستم از او متنفر باشم؟ خودم هم نمی دانستم چرا علیرضا برایم مهم شده بود. جایگاه سیاوش توی قلبم تغییری نکرده بود ولی احساس علیرضا بهم آن قدر قوی بود که نمی توانستم بهش بی تفاوت باشم.
بازپرس رو به رویم نشست. شروع به صحبت کردن که کرد نفس راحتی کشیدم. مهربان به نظر می رسید. احتمالا به ذهنش هم خطور نمی کردم که من باعث فرار کردن علیرضا شده باشم. توی ذهنم به دنبال جزئیاتی دروغین می گشتم که به جای داستان اصلی تحویل بدهم. تصمیم گرفتم بگویم که علیرضا بین راه سمت راست و چپ شک داشت و نمی دانست باید به کدام طرف برود… راه سمت راست را انتخاب کرد ولی به جای عزت با خشایار رو به رو شد. او و خشایار با هم درگیر شدند و من به دستور علیرضا فرار کردم و به سمت صدای آژیر ماشین های پلیس رفتم ولی توی تاریکی و سرما نتوانستم راه درست را پیدا کنم. از طرفی قرار بود که تیم خشایار هم پشت ما بیایند و من می ترسیدم که توی راه گیر آن ها بیفتم. پس راه را برگشتم… چون از سرنوشت علیرضا و خشایار خبری نداشتم و می ترسیدم که خشایار علیرضا را کشته باشد وارد راه باریک شدم تا سر و گوشی آب بدهم ولی کسی را آن جا ندیدم. برای همین برگشتم و پشت آن تخته سنگ ها منتظر پلیس ماندم که سیاوش من را پیدا کرد. من هم احتمال دادم که علیرضا در نبود من برگشته باشد و از سمت چپ رفته باشد برای همین آن آدرس را به سیاوش دادم… .
بهانه ای بهتر از این به ذهنم نمی رسید. خوشبختانه با بازپرس احساس راحتی می کردم و اضطراب نداشتم. هرچند که نگران بودم که دوباره دروغم رو شود.
بازپرس از خیلی چیزها پرسید و من از اول همه چیز را برایش گفتم… از آشنایی ام با علیرضا… خیانتی که به ساقی کردم… حرف های سیاوش و نقشه اش… نقشه ی مارال… آشنایی با سعید… ملاقات شبانه ام با سیاوش، البته با دخل و تصرف!، … کلکی که علیرضا برای بیرون کشیدن من از خانه زد… اتاق نزدیک راه آهن که مدتی در آن بودیم … مریضی ام و سرنگی که از کیف دکتر برداشتم… تقیب و گریزمان و سرنگی که توی گردن عماد زدم… تاکید کردم که عماد بعد از حمله ی من سعی کرد فرمان را بچرخاند… تعقیب و گریز بعدیمان که در ماشین سعید رخ داد… پرت شدن توی دره و دیدن علیرضا… دیدن سیاوش و نقشه اش برای فراری دادن من… نحوه ی فرار کردنمان… دیدن سرهنگ و دلایل برگشتنم… بهانه ای که برای علیرضا آوردم و او باور نکرد… فرارمان به منطقه ی ییلاقی… شکنجه های سعید و خشایار… کاری که سیاوش برای نجات دادن من کرد… مردن سعید… عوض شدن نظر علیرضا و طرح همکاری با عزت… از کار انداختن ردیاب و دستور قتل سیاوش… فرارمان به سمت کوهستان… از همه و همه صحبت کردم. در آخر با صدایی که به خاطر صحبت کردن زیاد گرفته بود دروغی که در ذهنم ساخته بودم را هم تحویل بازپرس دادم. همان طور که انتظار داشتم بازپرس در مورد عماد خیلی دقیق شد و جزئیات زیادی ازم خواست و من هم راستش را گفتم. بازپرس بیشتر روی مکالمه های بین علیرضا با سعید و خشایار دقیق شده بود. می خواست بیشترین اطلاعات را از شنیده های من بگیرد. من هم هرچیزی که می دانستم را گفتم. در دل به خودم اعتراف کردم که اگر علیرضا می خواست پیش فرخ برود به همین راحتی جزئیات را در اختیار بازپرس قرار نمی دادم. هر چه قدر که دلم می خواست دست پلیس به فرخ برسد همان قدر دلم نمی خواست که علیرضا گیر بیفتد. در آخر بازپرس سوالات زیادی در مورد کوهستان ازم پرسید. کم کم داشتم مضطرب می شدم… سعی می کردم خستگی و ضعف را بهانه کنم و زیاد توضیح ندهم. حرف نزدن سیاوش به نفعم شده بود و بازپرس ظاهرا متوجه نشد که من دارم تا حدودی دروغ می گویم! نمی دانستم سیاوش تا کی می خواست سکوت کند… امیدوار بودم یک بار دیگر هم به من لطف کند و چیزی نگوید. دروغی که به بازپرس گفته بودم قوی به نظر می رسید. دقت کرده بودم خودم را در موقعیت هایی توصیف کنم که واقعا ازشان گذشته بودم. مرتب روی کلماتی مثل ترسیدن، سرگیجه و سیاهی رفتن چشم تاکید می کردم که نشان بدهم گیج و وحشت زده بودم و به جزئیات طرح دقیق نشده ام. بیهوش شدنم هم این موضوع را تقویت می کرد. از طرفی او فکر می کرد که من به نوعی قهرمان هستم که حاضر شده ام برای دادن ردیاب به سیاوش پیش کسی برگردم که من را دزدیده بود. نمی دانستم دروغم را باور می کنند یا نه… فقط امیدوارم بودم که بعد از این همه زجری که کشیدم آخر و عاقبتم رفتن به زندان نباشد… .
بعد از آن دوباره پیش خانواده ام برگشتم. اصلا انتظار نداشتم که سیاوش را هم آن جا ببینم. او داشت با مادرم صحبت می کرد. همگی آرام تر به نظر می رسیدند. نگاهشان به من عوض شده بود و به جای نگرانی با لبخند و با افتخار نگاهم می کردند. یک لحظه دلم برای سیاوش سوخت. جواب فداکاری هایش را به بدترین نحو داده بودم. توی نگاه سیاوش دلخوری را می توانستم تشخیص بدهم. بهش حق می دادم ولی او هم عجیب و غریب به نظر می رسید. دعوایم می کرد که چرا می خواستم جانش را نجات بدهم و دلخور می شد که چرا جواب کارهایش را نداده بودم… یک بار دیگر صدایش در گوشم پیچید:
همین؟ به خاطر این که جونت و نجات داد؟… من چی پارلا؟ من چند بار این کار رو کردم؟
لبخندی موزیانه زدم. این جمله از آن جمله هایی بود که زدنش از سیاوش بعید بود.
حس بدی داشتم. مرور خاطرات وحشتناکم و حرف زدن زیاد انرژیم را گرفته بود. دوست داشتم روی صندلی بنشینم و چرت بزنم ولی نمی خواستم آخرین لحظاتی که کنار سیاوش بودم را از دست بدهم. دلم گرفته بود. نگران دروغی بودم که تحویل بازپرس داده بودم. ترجیه می دادم تا ابد در کنار علیرضا و خشایار فرار کنم ولی به زندان نیفتم.
سیاوش به طرف من آمد و گفت:
با خانواده ت صحبت کردم… می دونی که فرخ ممکنه هنوز دنبالت باشه… ماموریت ما هم ادامه داره… هرچند که من به دلایلی مجبور شدم برگردم تهران… به هر حال وظیفه ی ماست که ازت مراقبت کنیم.
سرم را بلند کردم و گفتم:
می خوای دوباره برام مامور بذاری؟
سیاوش سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و گفت:
این دفعه می خوایم بهتر ازت مراقبت کنیم. باید منتقل بشی به یه خونه ی امن!
نگاهی به خانواده ام کردم و با تعجب گفتم:
همه؟
سیاوش گفت:
نه! فقط تو… .
با ناراحتی گفتم:
تا کی؟… چرا؟… تنهایی؟
سیاوش شانه بالا انداخت و گفت:
تا کی رو الان نمی تونم بگم… تا هر وقت که احساس کنیم مشکلی نداره که به زندگی معمولی برگردی… .
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. برگشتن به تهران برایم آرامش آورده بود ولی ظاهرا این چیزی نبود که می خواستم. انتظار زندگی دیگری را داشتم. دعا می کردم زودتر فرخ را بگیرند. فرخ شانس زندگی عادی را از من گرفته بود. با ناراحتی به سیاوش نگاه کردم. سیاوش ادامه داد:
تنها نیستی… یه دوست خوب اونجا منتظرته.
با هیجان پرسیدم:
کی؟
نیازی به فکر کردن نبود. خودم جواب خودم را دادم:
مارال!
خندیدم. سیاوش سر تکان داد و گفت:
بله… هرچند به نظر من خطری دیگه تهدیدش نمی کنه ولی سرهنگ معتقده این طوری بهتره. از دیدنت خوشحال می شه. این چند وقت کاملا تنها بوده… می تونی بری خونه… وسایلی که لازم داری رو جمع کن تا منتقلت کنیم.
مادرم اخم کرد و گفت:
مگه مارال هم از این ماجرا خبر داشته؟
من با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
آره… .
مادرم که گیج شده بود به سیاوش نگاه کرد. سیاوش لبخند کمرنگی تحویل مادرم داد و گفت:
باور کنید که الان وقت زیادی برای توضیح دادن همه چیز نداریم. بعد از این که پارلا رو منتقل کردیم همه ی توضیحات داده می شه.
مادرم اخم کرد و گفت:
پارلا؟
چپ چپ بهم نگاه کرد. از این اسم متنفر بود. سیاوش ابرو بالا انداخت. احتمالا فکر کرده بود جمیله اسم شناسنامه ای من است و خانواده ام من را پارلا صدا می کنند. مادرم خواست چیزی بگوید که راحله آهسته گفت:
بی خیال مامان!
الهه سری به نشانه ی تاسف تکان داد. پوفی کردم. دوباره همه چیز شروع شده بود. خوشبختانه مادرم چیزی نگفت. احتمالا تحت تاثیر جذبه ی سیاوش قرار گرفته بود.
من بحث را سریع عوض کردم و آهسته گفتم:
دلم می خواد ساقی رو ببینم. وضعیتش چطوره؟
سیاوش گفت:
من اطلاعی ندارم… فعلا امکانش نیست که ببینیش… اگه خبری ازش گرفتم بهت می گم… .
با ناراحتی سرم را پایین انداختم. تقه ای به در خورد و یک سرباز وارد اتاق شد. سیاوش به سمت او رفت. با هم صحبت کردند و بعد از یک دقیقه سیاوش به من اشاره کرد که بلند شوم. وقت رفتن بود. من و خانواده ام به سمت خانه رفتیم. خوشبختانه سیاوش هم باید با ما آمد. توی یک ماشین نبودیم ولی همین که می دانستم توی ماشین جلویی است برایم کافی بود. با این که خانواده ام آن طوری که انتظارش را داشتم ازم استقبال نکرده بودند ولی با فکر کردن به این که دوباره باید ازشان دور بشوم دلم می گرفت. حتی مهلت پیدا نکرده بودم که به چیزی فکر کنم و دو کلمه حرف بزنم. باید سریعا منتقل می شدم. در دل به فرخ ناسزا می گفتم. حدس می زدم با فهمیدن این موضوع که علیرضا قصد ندارد پیش او برود بیشتر تمایل پیدا کند که من را از صحنه ی روزگار حذف کند. خوشحال بودم که سرهنگ هنوز به دنبال پیدا کردن او بود. می دانستم که چون از ماموریت کنار رفته ام دیگر شانسی برای فهمیدن جزئیات ندارم. گوش به زنگ بودم تا خبر دستگیری فرخ را بشنوم و یک نفس راحت بکشم.
به خانه رسیدیم. با دیدن محله یمان ذوق کردم. دلم برای آن کوچه ی باریک با درخت های بلند و جوی آب وسط خیابان تنگ شده بودم… حتی دلم برای قصابی توی کوچه و زنبور و مگس های دور و بر مغازه تنگ شده بود… بدون توجه به نگاه متعجب در و همسایه جست و خیزکنان به سمت خانه رفتم. الهه در را با کلید باز کرد و من توی حیاط کوچکمان پریدم. با دیدن در زیرزمین و تخت توی حیاط لبخندی زدم. برای یک لحظه تمام ترس ها و نگرانی هایم را فراموش کردم.
همه وارد حیاط شدند ولی سیاوش و دو مامور دیگری که با ما آمده بودند پشت در خانه منتظر ماندند. مادرم با سر به سیاوش اشاره کرد. متوجه منظورش شدم. آن سه نفر به سمت خانه رفتند و من به سمت در حیاط رفتم. سیاوش منتظر نگاهم می کرد. کمی این پا آن پا کردم و بعد گفتم:
نمی یای تو؟
اَه! این خجالت کشیدن از کجا پیدایش شده بود؟ من که هیچ وقت خجالتی نبودم. سیاوش آهسته گفت:
اگه دعوتم کنی!
لبخند زدم و از جلوی در کنار رفتم. دو مامور دیگر دم در ایستادند. به سیاوش اشاره کردم که داخل بشود. هر دو هم زمان به در و دیوار خانه نگاه کردیم… او برای اولین بار و من برای هزارمین بار… او با کنجکاوی و من با عشق!
من به عکس های تو قاب نگاه می کردم و لبخند می زدم ولی او نگاهش را از عکس ها گرفت. مادرم او را زیر ذره بین گذاشته بود. با دقت به حرکات او نگاه می کرد. نمی دانم دلیلش چی بود… این که او من را پارلا صدا کرده بود؟ من را (( تو )) خطاب می کرد نه (( شما ))؟ یا این که جوان بود و توی یک ماموریت با من همراه شده بود؟ یا چیز دیگر؟… .
من لبخند تلخی به بساط سبزی زدم که مثل همیشه کنار میز ناهارخوری پهن شده بود… دلم گرفت… .
سیاوش نگاهش را از خانه گرفت و به من گفت:
فقط لباس با خودت بیار… چیز دیگه ای لازم نمی شه.
من سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم. چه قدر حس خوبی داشتم از این که سیاوش توی خانه یمان بود. ذوق کرده بودم. هرچند وقتی که وارد اتاق شدم و صدایش را شنیدم که دارد با مادرم صحبت می کند توی ذوقم خورد. احتمالا وارد خانه شده بود تا فرصتی پیدا کند و با خانواده ام صحبت کند. مادرم هم مطمئنا به همین دلیل مایل بود که او وارد خانه شود.
به اتاقم نگاه کردم. هم زمان حسی خوب و حسی بد وجودم را در برگرفت. دلم برای دختری که زمانی توی این اتاق زندگی می کرد تنگ شده بودم… نمی توانستم خودم را همان دختر بدانم. احساس می کردم از پارلا فاصله گرفته ام و گم شده ام. بازگشت به تهران نتوانسته بود کمکی بهم بکند. احساس می کردم خودم را جایی جا گذاشته ام… .
جلوی میز آرایش رفتم. دستی به لوازم آرایشم کشیدم. بغض گلویم را فشرد. در لاک سرخابی رنگم را باز کردم و جلوی بینیم گرفتم. بویش کردم… چه قدر دلم برای همه چیز تنگ شده بود. دستی به رژلب هایم کشیدم. یک لحظه مکث کردم… تازه چیزی را دیدم که روی میز بود… کیفم بود. همان کیفی که سیاوش بهم کادو داده بود. احتمالا مامورها آن را توی خانه ی شهرک غرب پیدا کرده بودند و تحویل خانواده ام داده بودند. کیف را در آغوش گرفتم و از خوشحالی یک قطره اشک ریختم. آن را باز کردم و گوشی موبایلم را در آوردم. باتری نداشت. گوشی را روی میز گذاشتم و سریع کشوی میز آرایش را باز کردم و جعبه ی موبایلم را بیرون کشیدم. دنبال باتری اصلی موبایلم گشتم. چون ضعیف شده بود یک باتری دیگر خریده بودم و باتری اصلی را توی جعبه گذاشته بودم. باتری را توی گوشی گذاشتم و آن را به شارژر زدم و روشنش کردم. سیلی از اس ام اس های قدیمی جاری شد. بیشترش از طرف راحله و الهه بود که همان روز ناپدید شدنم فرستاده بودند… حتی یک اس ام اس از طرف یاسر داشتم… از خارج برگشته بود و می خواست من را ببیند. اس ام اسی طولانی از طرف کسری داشتم که ازم معذرت خواهی کرده بود و خودش را پایین متن معرفی کرده بود… می خندیدم… اشک می ریختم… لب هایم را می گزیدم… دنیای قدیمی من! دنیای امیدها و آرزوهای کوچک… از آن دنیا فاصله گرفته بودم. امیدها و آرزوی من توی مردی خلاصه شده بود که توی همان خانه بود و داشت با مادرم صحبت می کرد.
لوازم آرایش مورد علاقه ام را توی کیفم ریختم. ساکی برداشتم و در کمد را باز کردم. لباس های قدیمی ام را بو کردم… بوسیدم… لبخندزنان آن ها را توی ساکت می گذاشتم. وسایل مورد نیازم را جمع کردم. لباسم را عوض کردم و روی تخت نشستم… دوست داشتم لفتش بدهم. دوست داشتم از هوای آن اتاق نفس بکشم. دستی به رو تختی کشیدم. چشمم به پنجره افتاد… جایی که گاهی بی دلیل به سمتش کشیده می شدم و بعد سیاوش را می دیدم که کنار تیر چراغ برق ایستاده است… .
بلند شدم و دم میز آرایش ایستادم. هندزفری ام را به موبایلم وصل کردم و توی گوشم گذاشتم. آهنگ مورد علاقه ام را گذاشتم و به پنجره زل زدم… لبخندی روی لبم نشست:
It was raining in my heart
Falling deep inside of me
Drowning into my soul
This silence rushes over me
I am breath against this fire
And I will not turn away, oh no
I’m waiting for time to carry me
Like a tempest to the sea
Standing strong, watching over, yeah
Love will keep me believing
Through the dark, can you hear me calling?
Holding on when I’m dreaming
Love is all, love is all, love is all
Thundering on high
Love was all I knew before I fell
And now the shots of man
Are buried inside myself
I am breath against this fire
And I will not turn away, oh no
I’m waiting for time to carry me
Like a tempest to the sea
Standing strong, watching over, yeah
Love will keep me believing
Through the dark, can you hear me calling?
Holding on when I’m dreaming
Love is all, love is all, love is all
Holding on when I’m dreaming
Love is all, love is all
Love will keep me believing
Through the dark, can you hear me calling?
Holding on when I’m dreaming
Love is all, love is all, love is all
Like a tempest to the sea, I’m standin’
Love is all, love is all, love is all
Love is all, love is all, love is all
Like a tempest to the sea
I’m standin’, I’m standin’
Love, love, love , love is all
Love is all
آهی کشیدم و سرم را چرخاندم. سیاوش را دیدم که دم در ایستاده بودم. لبخندی زدم و گفتم:
پنجره ی اتاقم رو دیدی؟ از همین جا نگاهت می کردم… یادته چه قدر به تیر چراغ برق کوچه مون علاقه داشتی؟
خنده ام گرفت. سیاوش یکی از آن خنده های خاصش را کرد. لب هایش کمی کشیده شد و از صدای نفسش هایش متوجه شدم که می خندد. جلوتر آمد و در را بست. در دل گفتم:
مامانم الان داره سکته می کنه… من و سیاوش با هم توی یه اتاق در بسته!
او جلوتر آمد و گفت:
وسایلت رو جمع کردی؟
من با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
خبری از سرهنگ نشد؟
سیاوش گفت:
هنوز درگیر عملیاته.
پرسیدم:
تو برای چی برگشتی؟
سیاوش به گوشش اشاره کرد و گفت:
به خاطر مشکلات پزشکی! از طرف دیگه سرهنگ می خواست که حتما یه نفر آدم معتمد خشایار رو برسونه تهران… بگذریم… فکر کنم تو یه توضیح به من بدهکاری… از جایی که من امروز برمی گردم پیش سرهنگ باید تکلیف این مسئله رو همین جا روشن کنیم.
قلبم به تپش در آمد. می خواست بحث کمک کردن به علیرضا را پیش بکشد. او گفت:
خب… می شنوم… بگو چرا بهش کمک کردی؟
آهسته گفتم:
قصدم این نبود که کمک کنم… فقط نمی خواستم شاهد اعدام شدنش باشم.
سیاوش پرسید:
به نظر خودت این جواب قانع کننده ست؟
گفتم:
جواب قانع کننده وجود نداره چون من اون لحظه از روی احساس تصمیم گرفتم… .
نفس عمیقی کشیدم و آن چیزی که اتفاق افتاده بود را برایش شرح دادم. سیاوش بعد از شنیدن حرف هایم گفت:
برای همین به علیرضا رحم کردی؟ چون به خاطرت چاقو خورد؟ مهم نبود که تو رو دست سعید سپرده بود؟
با عصبانیت گفتم:
خودت هم می دونی که برای این من و فرستاده بود توی گاراژ که تو شکنجه بشی و من حرف بزنم.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
اون وقت تو فکر می کنی آدمی که به سه نفر تجاوز کرده و یه نفر رو فلج کرده و با کسایی مثل سعید همکاری می کنه و قراره یه آدم رو… گذشته از این که اون آدم منم… شکنجه بکنه، لیاقت کمک تو رو داشته باشه؟
من گفتم:
دیگه نمی تونید ازش استفاده کنید که به فرخ برسید… دیگه چه فرقی می کنه که بگیریدش یا نه.
سیاوش صدایش را بالا برد و گفت:
خیلی بی منطقی پارلا… می گم اون به سه نفر تجاوز کرده؟ متوجه می شی؟ می دونی این یعنی چی؟ من کاری ندارم با این که خودکشی کردن چاره ی هیچ دردی نیست ولی علیرضا باعث شده زندگی دو نفر اون قدر عوض بشه که به فکر از بین بردن این زندگی بیفتن… به خانواده ی این سه نفر فکر کردی؟ تا حالا پدر و مادری رو دیدی که بچه شون و از دست بدن؟ می دونی زندگی برای پدر و مادری که بچه شون رو از دست دادن دیگه مثل روز اول نمی شه؟ خانواده ی شهرزاد رو دیدی؟ خود شهرزاد رو چی؟ شهرزاد تقریبا همسن و سال تو اِ. به جای این که مثل تو زندگی کنه… مثل همسن و سال های تو بره دانشگاه و برای زندگی آینده ش طرح بریزه یه گوشه افتاده… در حالی که انتخاب غلط طاهره و رعنا رو هم نکرد… براش انتخاب کردن. جواب تو به این همه ناحقی چیه؟ حمایت کردنش؟ احساساتی شدن؟
من هم صدایم را بلند کردم و گفتم:
من این حرف ها رو قبول دارم… ولی شما فقط می گیریدش و بعدش اعدامش می کنید… دردی از خانواده ی شهرزاد دوا می شه؟ این همه تلاشت برای کشتن یه آدمه؟
سیاوش گفت:
خودت دیدی که تلاش من برای گرفتن فرخ بود… رسیدن به فرخ پل رسیدن به بزرگ ترین قاچاقچی های مواد مخدره… اینم به نظرت کم اهمیته؟ پس به نظرت وظیفه ی من به عنوان یه پلیس چیه؟ کلا چیزی هم هست که به جز احساسات و وسوسه های آنی توی زندگی تو مهم باشه؟
من دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
من می دونم که کار علیرضا درست نبود… می دونم که مجرمه… می دونم و شاید حقم بدم که این آدم باید اعدام بشه ولی … سیاوش تو دنبال دلیل برای کار من می گردی؟ کار من دلیل نداره. کار من یه عکس العمل احساسی بوده… اون جونم و نجات داد و بجاش داشت جون خودش و می داد. تا توی موقعیت من نباشی درک نمی کنی… اینجا نشستن و قضاوت کردن آسونه… ولی من هر عیبی که داشته باشم این طوری بار نیومدم که بتونم سنگ باشم… تو از من می خوای که مثل خانوم های همکارت باشم؟ نمی تونم… من یه آدم معمولیم… مثل خیلی از دخترهای معمولی دیگه شاید ادعا بکنم که می تونم جلوی احساسم و بگیرم ولی نمی تونم نسبت به کسی که عاشقم شده و بهم ابراز علاقه کرده کاملا بی تفاوت باشم… نمی تونم… اون لحظه هم فقط صحنه ی چاقو خوردن علیرضا جلوی چشمم بود. می دونم… می دونم که کارم اشتباه بود… می دونم منطقی نبود… من اون لحظه… توی اون جو نمی تونستم به شهرزاد فکر کنم… نمی تونستم علیرضا رو بذارم جای سعید… من فقط برای تصمیم گیری یه ثانیه وقت داشتم… الان می تونم به شهرزاد فکر کنم… الان می بینم که تصمیمم اشتباه بوده ولی اون لحظه جونم توی خطر بود… هل کرده بودم… ترسیده بودم و فقط همون لحظه ای رو می دیدم و درک می کردم که علیرضا ازم حمایت کرد… ببخشید… من و ببخش… ببخش که شجاع نیستم… ببخش که یه قهرمان نیستم… ببخش که فوق العاده نیستم ولی من همینم که هستم… .
نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی سرم را پایین انداختم. سکوت آزاردهنده ای بین من و سیاوش برقرار شد. نفس های صدادار من تنها چیزی بود که این سکوت را می شکاند. عاقبت سیاوش به حرف آمد و با لحنی ملایمی گفت:
من از تو انتظار ندارم که بتونی مثل یه حرفه ای عمل کنی… ولی من انتظار داشتم که خودت باشی و مثل همونی که ازت انتظار داشتم رفتار کنی… وقتی تو رو برای این ماموریت انتخاب کردم… یه دختر معمولی رو… می دونستم یه جای کار می لنگه… علیرضا آدمی بود که بی پرده از احساساتش حرف می زد و اونو وسط می ریخت… به علاوه آدمی بود که می تونست نقش یه عاشق پیشه رو هم خوب بازی کنه. می ترسیدم این دختر معمولی تحت تاثیر علیرضا قرار بگیره… چیزی که در مورد تو برایم جالب بود این بود که تو تحت تاثیر قرار نگرفتی… تو اهمیتی به این احساساتش نمی دادی… شاید نشه گفت که آدم منطقی هستی ولی از همون مقدار عقل و منطقت توی این زمینه به جا استفاده می کردی… می دونم… می فهمم که اون لحظه از روی عقل تصمیم نگرفتی… می دونم اگه توی یه شرایط بهتر بودی و ریلکس بودی تصمیم دیگه ای می گرفتی… منم انتظار ندارم که تو بتونی نقش یه آدم استثنایی رو بازی کنی… اگر می بینی ناراحتم به خاطر اینه که فکر می کردم نمی لغزی… هرچند که تو توی آخرین مرحله لغزیدی… بی انصافی نمی کنم… فکر می کنم مقاومتت تا همین جا هم جای تحسین داره… .
احساس کردم که بالاخره متوجه دلایل من شده است. هر چند که دلیل این که اخم هایش دوباره توی هم رفته بود را درک نمی کردم… انگار از شنیدن دلایل مضحکم ناراحت شده بود. کمی این پا و آن پا کردم و بعد گفتم:
می خوای به پلیس بگی؟
سیاوش سری تکان داد و آهسته گفت:
اگه می خواستم بگم تا حالا گفته بودم.
نفس راحتی کشیدم. به سمت وسایلم رفت و گفت:
تو برو خداحافظی کن… من وسایلت رو می یارم. راستی! موبایلت رو وردار… ولی تحویل نیروهایی که توی خونه امن هستن بده.
خواستم بپرسم برای چی ولی اهمیتی ندادم. آهسته به سمت در رفتم که گفت:
تویی که از احساس و عقل و منطق و اینا صحبت می کنی یه کمی هم اینا رو در مورد من به کار ببر… خودت قضاوت کن… به مامور پلیسی فکر کن که مصالح کشورش رو به خاطر یه احساس آنی و لحظه ای باید ندیده بگیره… وقت کردی به منم فکر کن.
چشم غره ای بهم رفت و نگاهش را ازم گرفت. خواست در اتاق را باز کند که دستم را روی دستگیره گذاشتم. دندان هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
تا دو دقیقه ی پیش داشتی از انصاف حرف می زدی… چی شد؟ چرا داری بی انصافی می کنی؟ من اگه به تو فکر می کردم یه روز بعد از فرار کردنم به خاطر تو برنمی گشتم… شانس فرار کردن خودم و با خراب کردن ردیاب از بین نمی بردم… تو فکر می کنی برای من آسون بود که خودم و تسلیم علیرضا کنم؟ اگه به تو فکر نمی کردم مجبور نمی شدم راهی کوهستان بشم… پلیس بودن خیلی خوبه… تو هم توی کارت عالی هستی آقای وفادار به مصالح کشورت… ولی قبل پلیس بودن باید آدم باشی… .
سیاوش که از تعجب چشم هایش چهار تا شده بود گفت:
چی داری می گی؟
واقعا من داشتم چی می گفتم؟ قاطی کرده بودم… انگار می خواستم تمام نگرانی ها، ترس ها و نارحتی هایی که داشتم و تصور می کردم با رسیدن به تهران از بین می رود را سر کسی خالی کنم… نمی توانستم ببینم که او به خاطر من دارد خلاف وظیفه اش عمل می کند… فقط جمله ی آخرش برای من گران تمام شده بود… من که همیشه کم تحمل بودم و آن یک ذره تحملم را هم جایی بین کوه ها و نزدیک مرز جا گذاشته بودم.
خیلی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم ولی نتوانستم… سعی کردم صدایم را در گلو خفه کنم ولی بی فایده بود… قبل از این که بتوانم جلوی زبانم را بگیرم گفتم:
تو که توی گاراژ شنیدی که علیرضا چی گفت؟ نشنیدی؟ داشتی شاخ در می اوردی… اگه یه کم آدم بودی و انصاف داشتی بعد شنیدن اون حرف نمی گفتی که بهت فکر نمی کنم.
سیاوش خواست چیزی بگوید که در را باز کردم و از اتاق خارج شدم. اشک توی چشم هایم حلقه زده بود. او حرف بدی نزده بود ولی من صبر و حوصله ام را از دست داده بودم. به اندازه ی تمام ظرفیت و تحملی که داشتم زجر کشیده بودم… دیگر جا نداشتم… فقط منتظر اشاره ای بودم تا منفجر بشوم.
به سمت خانواده ام رفتم. راحله لبخندی شیطنت آمیز برلب داشت. الهه اخم کرده بود و مادرم با سوء ظن من و سیاوش را نگاه می کرد. در دل گفتم:
یعنی بعد از رفتن من پدر سیاوش و در می یاره… مجبورش می کنه ثانیه به ثانیه ی اتفاقات توی اتاق رو مرور کنه. خدا رو شکر که من دارم می رم… خدا کنه تا زمان برگشتنم این چیزها یادش رفته باشه.
آهی کشیدم و به سمت مادرم رفتم. او را در آغوش گرفتم. خوشبختانه مادرم از فکر اسم پارلا و دقیق شدن روی سیاوش بیرون آمده بود. پشتم را نوازش کرد و گفت:
برو مادر… مراقب خودت باش. ما که هنوز نمی دونیم ماجرا دقیقا چیه… هرچی هست ان شاءا… ختم به خیر بشه.
از آغوشش بیرون آمدم. او دستی به کبودی های صورتم کشید. دستش را گرفتم و بوسیدم و آهسته گفتم:
چیزی نیست… .
مادرم اشکش را با لبه ی روسریش پاک کرد. الهه را در آغوش کشیدم و او در گوشم گفت:
مراقب خودت باش… امیدوارم هرچه زودتر ببینمت.
عذاب وجدان گرفتم و گفتم:
ببخشید… می دونم… می دونم قرار بود با پیمان… .
حرفم را نصفه گذاشتم. از آغوشش بیرون آمدم. الهه خندید و گفت:
بعد از این که برگشتی می یان. عجله ای نیست… خودت و ناراحت نکن.
لبخند کمرنگی بهش زدم. راحله خودش به سمتم آمد و بغلم کرد. او را محکم تر از الهه در آغوش فشردم. راحله خندید و آهسته گفت:
فیلم نیا… من که می دونم از خداته با سیاوش بری.
خنده ام گرفت و گفتم:
شلوغش نکن! از این خبرها نیست.
راحله آهسته خندید و گفت:
پنج دقیقه دم در ایستاده بود و زل زده بهت. کارد می زدی خون مامان در نمی اومد.
خندیدم. احتمالا آن موقعی که داشتم آهنگ گوش می دادم را می گفت. از راحله فاصله گرفتم. او چشمکی بهم زد و گفت:
خوش بگذره.
دوباره خندیدم. از همه خداحافظی کردم… به محض این که از خانه خارج شدم لبخند روی لبم خشکید… دوباره نگرانی ها و ترس هایم به مغزم هجوم آورد. توی ماشینی نشستم که سیاوش هم بود. او مرتب به سمتم برمی گشت و نگاهم می کرد. شاید می خواست با نگاهش چیزی بهم بگوید ولی من اهمیتی نمی دادم. اصرار عجیبی داشتم که در آن لحظه بهش اهمیت ندهم… انتظار داشتم بعد از این که از علیرضا شنید که من عاشقش هستم تغییری توی رفتارش بدهد ولی همچنان خشک و انعطاف ناپذیر بود. هرچه قدر بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که حرف هایی که زدم نهایت بی انصافیم را نشان می داد ولی در دل گفتم:
کجای دنیا خراب می شه؟ بذار منم یه بار توی زندگیم بی انصاف باشم… باشه تا این یارو آدم بشه!
به خانه ی امن رسیدم. سیاوش هنوز سعی می کرد با من ارتباط چشمی برقرار کند ولی من نگاهش نمی کردم. حتی باهاش خداحافظی هم نکردم. من دلخور شده بودم. حالم خیلی بد بود… خیلی چیزها در دلم تلنبار شده بود. فقط دوست داشتم زودتر مارال را ببینم و باهاش صحبت کنم.
خانه ی امن یک خانه ی کوچک خارج شهر بود که در نگاه اول شبیه خانه ای ویلایی به نظر می رسید. هر چند که با نگاهی دقیق تر می شد تفاوت هایی را در آن تشخیص داد. خانه پنجره های خیلی کمی داشت و پنجره ها با حفاظ هایی پیشرفته تر از آن چه در حالت عادی وجود داشت پوشیده شده بود. دو نفر مامور پلیس در لباس های شخصی جلو آمدند و با مامورهایی که من را آورده بودند صحبت کردند. وسایل من را بردند و من را به داخل خانه هدایت کردند. حیاط خانه کوچک بود و گل و گیاه خاصی توی باغچه ی کوچکش وجود نداشت.
وارد ویلا شدم. کف خانه سنگ بود و وسایل خاص و چشم گیری نداشت. یک شومینه ی بزرگ داشت که روشن بود و خانه را گرم می کرد. رو به روی شومینه یک صندلی راک بود. توی هال یک دست فرش ماشینی و یک دست میز و صندلی قهوه ای سوخته بود. پذیرایی خانه پر از ابزار و وسیله های عجیب و غریب بود که احتمالا مربوط به کار پلیس ها می شد. آشپزخانه اپن بود و کنار آن راهرویی وجود داشت که به اتاق ها می رسید. توی خانه دو پلیس زن حضور داشتند که یکی از آنها موبایلم را ازم تحویل گرفت و به دم و دستگاهشان وصل کرد. بیرون خانه سه پلیس مرد بودند که از بیرون مراقب خانه بودند.
من ساکم را برداشتم و به سمت اتاق ها رفتم. در اولین اتاق را باز کردم و داخل شدم. یک تخت یک نفره توی اتاق بود که روتختی گلبهی داشت. یک میز مطالعه و یک قالی با پرزهای بلند از وسایل اتاق بودند. من سریع کیف و ساکم را روی زمین انداختم و به سمت اتاق های دیگر رفتم تا مارال را پیدا کنم. توی راهرو با مارال که تازه داشت از دستشویی بیرون می آمد رو به رو شدم. او با دیدن من یک لحظه خشک شد. بعد همزمان جیغ زدیم و یکدیگر را محکم در آغوش کشیدیم. جیغ های گوش خراش مارال همچنان ادامه داشت. گوشم داشت کر می شد. با این حال می خندیدم… از دیدن دوباره ی مارال هیجان زده شده بودم. بالاخره مارال من را ول کرد و گفت:
تو کی اومدی؟ از تهران خارج شدی؟ چه جوری پیدایت کردن؟
مارال یک دفعه ساکت شد. با تعجب نگاهم کرد و بعد وحشت زده گفت:
صورت و گردنت چرا کبوده؟ چرا این قدر لاغر شدی؟ وای تو رو خدا بگو چی شده؟ دارم می میرم از نگرانی.
دستش را گرفتم و او را توی اتاقم کشاندم و گفتم:
بیا اینجا تا برایت همه چیز و بگم.
هر دو روی تخت نشستیم. من گفتم:
این جا چیزی هم برای خوردن پیدا می شه؟ من دارم می میرم از گرسنگی.
مارال با مشت به بازویم زد و گفت:
تعریف کن! بعد بهت شام می دم.
ناله کردم و گفتم:
نه… الان… دارم می میرم… نمی دونی چند شب گرسنگی کشیدم.
مارال چشم غره ای بهم رفت و گفت:
اَه! تا هیجان دارم باید تعریف کنی.
من گفتم:
تو رو خدا!
مارال گفت:
خیلی خب! املت درست کرده بودم. صبر کن برایت بیارم.
با خوشحالی روی تخت دراز کشیدم و منتظر شدم تا مارال بیاید. با دیدن مارال حس خوبی بهم دست داده بود. حس می کردم کنار مارال می توانم همان آدم سابق باشم. هر وقت پیش او بودم احساس می کردم موجی از انرژی ناتمامش من را هم می گیرد. او هیچ فرقی نکرده بود. موهایش را آفریقایی بافته بود و ناخن هایش را لاک جیغ صورتی زده بود. آرایش ملایمی داشت و به خاطر رفت و آمد پلیس ها به داخل خانه مانتو به تن داشت و یک شال صورتی هم سرش کرده بود.
یک ربع بعد مارال یک سینی جلویم گذاشت و گفت:
کوفت کن! زود باش… من منتظرم.
من سریع برای خودم لقمه ای گرفتم و گفتم:
اول تو تعریف کن!
مارال دستش را در هوا تکان داد و گفت:
قسمت هایی که مربوط به منه هیجان انگیز نیست.
پوزخندی زدم و گفتم:
تیکه هایی که مربوط به منه خیلی وحشتناک تر و چندش آورتر از اون چیزیه که فکرش رو می کنی. اگه شروع کنم به حرف زدن هم اشتهام کور می شه هم تو حالت بد می شه.
مارال اخم کرد و گفت:
یعنی می خوای بگی که موفق شدن از تهران بیرون ببرنت؟
دوباره پوزخند زدم و گفتم:
تهران؟… تا لب مرز رفتیم.
مارال با ناباوری گفت:
نه بابا! دروغ می گی!
یک لقمه ی بزرگ توی دهانم چپاندم و نیمه جویده قورت دادم… امیدوار بودم که آن لقمه بغضم را هم با خودش پایین ببرد. مارال که شکه شده بود گفت:
ولی چه طور ممکنه؟ من که سریع به پلیس خبر دادم!
سر تکان دادم و گفتم:
می دونم… آدمای فرخ یه مشت حیوون کثیف بودن ولی ظاهرا کارشون روی یه برنامه ی حساب شده بود.
مارال با تعجب پرسید:
فرخ؟ فرخ کیه؟
سر تکان دادم و آهسته گفتم:
طولانیه… .
سکوتی بینمان برقرار شد. مارال وقتی دید من قصد ندارم حرف بزنم و می خواهم غذا بخورم آهی کشید و گفت:
چیز خاصی برای گفتن ندارم. اون روز وقتی شروع کردیم به فرار کردن از هم جدا شدیم و چند نفر افتادن دنبال تو و چند نفر افتادن دنبال من. منم دویدم سمت پایین خیابون و خدا رو شکر یه راننده تاکسی من و دید که دارم از دست دو تا مرد فرار می کنم. ماشین و نگه داشت و من و سوار کرد. گازش رو گرفت و مستقیم رفتیم سمت کلانتری… لطفا نپرس که چرا منتظرت نموندم… اون قدر هول کرده بودم که اسم خودمم یادم رفته بود… یعنی باید گریه های عصبیم رو می دیدی… تازه به کلانتری که رسیدیم فهمیدم که تو رو فراموش کردم… به خدا خیلی عذاب وجدان گرفتم ولی راه برگشت نداشتم. سریع قضیه رو به پلیس گفتم و اونا هم یه تیم فرستادن اون طرف ولی… خیلی دیر شده بود. خونه خالی شده بود. من یه ساعتی توی کلانتری علاف شدم و به ده نفر جواب پس دادم تا این که سر و کله ی سیاوش و یه نفر به اسم سرهنگ یوسفی پیدا شد.
مارال با شیطنت خندید و گفت:
باید سیاوش و می دیدی… خیلی ساکت بود ولی رنگش پریده بود… در عین حال عصبانی هم بود. کارد می زدی خونش در نمی اومد… اگه دستش بهت می رسید می کشتت… یادته که! گفته بود از خونه خارج نشی… این قدر من و دعوا کرد که نگو! هی می گفت مگه من به پارلا نگفتم از خونه خارج نشه؟ من بدبختم که گریه م بند نمی اومد هی می گفتم آخه به من چه؟ اون قدر ترسیده بودم نمی تونستم درست و حسابی حرف بزنم. وقتی ماجرا رو تعریف کردم سرهنگ به چند جا زنگ زد و با چند نفر هماهنگ کرد. من و فرستادن اینجا که مثلا جام امن باش… لامصب اینجا عین زندان می مونه… باور کن! خوب شد تو اومدی… به خدا داشتم از تنهایی دق مرگ می شدم… دیگه نفهمیدم بقیه ی ماجرا چی شد… آهان! آخ! قسمت اصلی ماجرا رو یادم رفت… سیاوش اومد اینجا.
دست از غذا خوردن کشیده بودم و با کنجکاوی به مارال نگاه کردم. مارال ادامه داد:
خلاصه اومد و هرچی جزئیات و کلیات از رابطه ی تو و ساقی با علیرضا می دونستم از زیر زبونم بیرون کشید… یه چیزهایی هم در مورد خودت و زندگیت پرسید. ببخشید ولی مجبور شدم جواب بهش بدم… فکر می کردم این چیزهایی که می گم شاید به پیدا شدنت کمک کنه. بعد از اونم دیگه سیاوش و ندیدم… ولی خدایی با این که هنوزم از پلیس ها خوشم نمی یاد بهت می گم که این سیاوش یه چیز دیگه ست.
خنده ام گرفت. مارال باز داشت شروع می کرد. او گفت:
اصلا مشخص بود یه جور خاصی به این پرونده تعهد داره.
با شنیدن کلمه ی تعهد اخم هایم توی هم رفت و خنده ام را خوردم. مارال فهمید و گفت:
چیه؟ چرا اخم کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
علیرضا هم معتقد بود که کارهای سیاوش به خاطر تعهدشه… نه به خاطر علاقه… اون من و وارد این جریان کرده بود پس به خاطر تعهدی که به اینکار داشت اومد تا نجاتم بده.
مارال با تعجب گفت:
اون نجاتت داد؟ وای پارلا! بگو ماجرا چیه. دارم فوضولی می میرم… .
مارال نگاهی به صورت ناراحت من کرد و گفت:
چی شده؟ تو چت شده؟
با بغض گفتم:
مارال… ثانیه ای نبود که آرزو کنم به این زندگی معمولی و نکبتی برگردم ولی… الان حس بدی دارم… انگار این همون چیزی نبود که می خواستم… راستش و بخوای زندگی من پر از شرایط بده که باید تحملش کنم… دیگه ظرفیت تحمل کردن ندارم… خیلی احمقانه ست ولی حس می کنم تنها چیزی که برای این زندگی یه سر سوزن بهم امید می ده سیاوشه… شاید به خاطر اینکه توی تمام این مدت اونم باهام بود… هر دفعه که سیاوش یه کاری برام می کنه برام عزیزتر می شه ولی بعد که خشک بودن و جدی بودنش رو می بینم حس می کنم که بی خودی پیش خودم همه چیز و شلوغ کردم و اون فقط به وظایفش عمل کرده…. به خودم که فکر می کنم حالم از خودم بهم می خوره… دوست داشتم شجاع و خاص باشم ولی تازه فهمیدم که چه قدر معمولیم… شاید اگه خاص بودم حس سیاوش بهم ترحم و تعهد نبود… این که فکر کنم سیاوش به خاطر تعهد نجاتم داده حالم و بهم می زنه… توقعم ازش رفته بالا چون خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم… اون تنها کسیه که پیشش از این که خودم باشم خجالت نمی کشم… پیش اون هم امنیت هست هم هیجان… پیش اون لازم نیست یه عروسک باشم که مجبوره ادعا کنه خونه ش جردنه. راستش فکر می کنم بعد همه ی این چیزهایی که بهم گذشت دیگه نمی تونم با دید قبلی به زندگی نگاه کنم. نمی تونم رفتارهای خانواده م و تحمل کنم. نمی تونم به چیزهایی که قبلا بهشون رضایت داشتم راضی بشم… تنها چیزی که یه ذره بهم امید می داد عوض شدن سیاوش بود ولی الان حس می کنم خیلی احمق بودم که فکر می کردم سیاوش ممکنه ازم خوشش بیاد… تا این فکر به ذهنم می رسه یهو علیرضا می یاد توی مغزم… از یه طرف یاد خودخواهی هایش می افتم و آرزوی مرگش و می کنم از یه طرف یاد زمانی می افتم که به خاطر من چاقو خورد و دعا می کنم که طاقت بیاره… دارم از تضاد دیوونه می شم… حالا بعد گذروندن اون همه هیجان و درگیر شدن با این احساسات بهم می گن که باید توی این خونه بمونم… حس می کنم هیچ چیزی تموم نشده… فرخ هنوزم می خواد که من و بکشه… همه چیز ادامه داره ولی من دیگه این وسط نقش بازی نمی کنم… شدم یه شاهد… همه چیز سخت تر شده مارال… .
مارال با تعجب گفت:
ماجرا چیه پارلا؟ من یه کلمه از حرفات رو هم نفهمیدم.
نفس عمیقی کشیدم و همه چیز را برایش گفتم… دومین بار بود که داشتم این ماجرا را تعریف می کردم. برای بازپرس بیشتر از جزئیات گفته بودم و چیزی از احساسات نگفته بودم. برای مارال بیشتر از احساساتم می گفتم. مارال همیشه شنونده ی خوبی بود. مثل خودم فکر می کرد و خوب گوش می کرد. خوش شانسی ام در این بود که می توانستم ماجرای کلک زدن به سیاوش برای کمک کردن به علیرضا را برای او تعریف کنم. بعد از گفتن این موضوع احساس کردم که سبک شده ام.
مارال تا چند دقیقه نتوانست هیچ حرفی بزند. تعجب کرده بود. انتظار نداشت همچین چیزهایی بشنود. نگاه ترحم آمیزش به زخم روی صورتم حالم را بد می کرد. مارال آهی کشید و گفت:
تو که فکر نمی کنی سیاوش عاشقته!
پوزخندی زدم و گفتم:
نه! … مطمئنم که نیست… ولی نمی دونم حسش بهم چیه… همین داره دیوونه م می کنه.
مارال گفت:
می دونی… کارهای زیادی برات کرده ولی… منم نمی دونم… سیاوش مثل بقیه ی پسرها نیست که بشه کارهایش رو به حساب عشق و علاقه گذاشت… علیرضا رو بگو! ببین از کجا سر در اوردی… یعنی ساقی چی شده؟ وای خدا! توی یه مدت کوتاه چی ها که بهت نگذشته… الهی این علیرضا بمیره… تو چطوری تونستی جونش و نجات بدی وقتی اون تو رو انداخته بود جلوی سعید؟
سر تکان دادم و گفتم:
می گم وقتی فهمید که سعید چی کار کرده زد طرف و کشت… دیوونه تر از همیشه شده بود. من بیشتر از همه باید شاکی باشم به خاطر این که من و با سعید تنها گذاشت ولی واقعا می گم! نمی خواست این اتفاق بیفته. نمی خوام تبرعه ش کنم… می دونم آدمیه که لیاقت زنده موندن و نداره ولی… از یه طرف هم… .
یاد حرف سیاوش افتادم که گفته بود:
اگر می بینی ناراحتم به خاطر اینه که فکر می کردم نمی لغزی… .
آهی کشیدم… حق با او بود. من آخرین لحظه لغزیدم. مثل دخترهای دیگر نبودم که تا یک نفر پیدا می شد که عاشقم بشود تحت تاثیر قرار بگیرم ولی آخرین لحظه… توی مهم ترین زمان… مثل هر دختر دیگری شدم. کم کم داشتم به این موضوع فکر می کردم که چه قدر احمقانه و احساسی عمل کرده بودم.
روی تخت دراز کشیدم و سینی را روی زمین گذاشتم. مارال گفت:
شدم نوکر کلفتت دیگه! هر کی ندونه فکر می کنه خیلی بهت سخت گذشته! خوبه علیرضا نذاشته آب توی دلت تکون بخوره.
از خنده منفجر شدم… مارال دیوانه بود… بعد همه ی حرف هایی که برایش زده بودم می گفت آب توی دلم تکان نخورده است. مارال با شیطنت گفت:
حالا زنش شدی یا نشدی؟
خندیدم و گفتم:
خاک تو سرت مارال! می گم نشدم!
مارال سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
خاک تو سر علیرضا! بی عرضه! این همه مدت تو رو برد هیچ کاری نکرد؟
بی اختیار گفتم:
نه بابا! بنده خدا پسر خوبیه.
یک لحظه دو تایی بهم نگاه کردیم و بعد هر دو از خنده منفجر شدیم. مارال گفت:
آره واقعا پسر خوبیه! خیلی خوبه… یه کم مجرم و خلاف کار و قاتل و متجاوزه و روانیه… واقعا چی از این بهتر؟
ماارل جدی شد و ادامه داد:
ولی به نظر من چیزی که خیلی تابلو اِ علاقه ی علیرضا به تو اِ. یعنی می تونم بگم عاشق که چه عرض کنم دیوونه ت بود… ای کاش مجرم نبود… ای کاش!
مارال آهی کشید و گفت:
چیه ؟ تو فکری.
شانه بالا انداختم و گفتم:
خیلی چیزها برای فکر کردن دارم.
مارال گفت:
با فکر کردن به سیاوش هیچ چیزی حل نمی شه… حالا که فهمیده تو دوستش داری اگه شعور داشته باشه یه حرکتی از خودش نشون می ده… اگه نه هم اون قدر بیشعوره که ارزش نداره حتی یه ثانیه بهش فکر کنی.
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. یادم افتاد که مرتب سعی می کرد به چشم هایم نگاه کند ولی من نگاهم را ازش می گرفتم. برای یک لحظه پشیمان شدم… ای کاش نگاهش می کردم… شاید می خواست بگه منم همین طور…!
به فکر خودم خندیدم. در دل گفتم:
عمرا!
روی تخت غلتی زدم و به خواب رفتم.
******
صبحانه ی مفصلی خورده بودم و روی تخت نشسته بودم. بعد از مدت ها احساس راحتی می کردم… سیر بودم… سردم نبود و درد نداشتم. در دل گفتم:
چی از این بهتر؟
مارال با سر و صدا وارد اتاق شد. کیفش را زمین گذاشت و کنار من نشست. نخ را از توی بساطش بیرون کشید و گفت:
دراز بکش… علیرضا از چی تو خوشش اومد؟ همینه که بهت دست نمی زد دیگه! صورتت پر شده. معلومه که سیاوش از همچین دختری خوشش نمی یاد.
خندیدم و به حالت افقی در آمدم. مارال مشغول بند انداختن شده بود و در همان حال با جدیت گفت:
بسه دیگه! زیادی به علیرضا و سیاوش فکر کردی! آبروی هرچی دختره بردی! باور کن دیگه وقتش شده که به خودت فکر کنی… سیاوش نشد به درک! یه خر دیگه پیدا می شه… به جای این شاهزاده ی سوار به اسب سیاه یه شاهزاده با اسب سفید گیرت می یاد.
با خنده گفتم:
اسب سیاه؟
مارال چشمکی زد و گفت:
سیاه وش! منتها مشکل اینجاست که این یارو خود اسبه ست… شاهزاده هه نیست!
پخ زدم زیر خنده. مارال واقعا باعث شده بود که حالم بهتر بشود… با خودم فکر کردم همان بهتر که توی خانه ی امن هستم و به خانه ی خودمان نرفتم. در غیر این صورت مجبور بودم به جای خندیدن با مارال کنار الهه سبزی پاک کنم.
مارال گفت:
حالا فکرات به کجا رسید؟ هنوزم فکر می کنی کار درستی کردی که علیرضا رو نجات دادی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
یه کمی پشیمونم. یه کم به حرف های سیاوش فکر کردم… الان تا حدودی پشیمون شدم… به خدا می دونم کارم از لحاظ منطقی کاملا احمقانه بود… ولی چه کار کنم؟ اون لحظه احساساتی شدم.
مارال با خنده گفت:
هنوز همون آدمی هستی که بودی… اگه من نبودم هیچ وقت خودت و قاطی نقشه ی سیاوش نمی کردی… عیب نداره… دو سال دیگه که عقلت یه کم رشد کرد کلا پشیمون می شی.
در همین موقع صدای زنگی شنیده شد. مارال از بلند شد و گفت:
پاشو یه روسری بنداز رو سرت… یکی از پلیس ها اومده… هر وقت یکی بخواد بیاد تو زنگ می زنه.
از جایم بلند شدم و شالم را روی سرم انداختم. مارال در اتاق را باز کرد و سرک کشید. بعد رو به من کرد و با لبخندی موزیانه گفت:
بیا! با تو کار دارن!
اخم کردم و از جایم بلند شدم. به سمت هال رفتم. وقتی چشمم به مرد سیاهپوش کنار شومینه افتاد متوجه شدم که مارال چرا لبخند می زد.
سیاوش به شعله های آتش زل زده بود. من آهسته بهش نزدیک شدم و سلام کردم… او به طرفم برگشت و آهسته جوابم را داد. با سر دنبال مامورهایی که همیشه توی خانه بودند گشتم… هیچ کدامشان آن دور و بر نبودند.
هر دو به طرز مسخره ای ساکت بودیم. من هیچ حرفی برای زدن نداشتم… جز این که ازش تشکر کنم که همیشه حمایتم می کرد، برایم فداکاری کرده بود، جانم را نجات بود، من را از دست سعید نجات داده بود،… جز این که معذرت خواهی کنم برای این که به خاطر علیرضا او را گول زدم… نه! انگار خیلی حرف ها برای زدن داشتم ولی ساکت ماندم.
سیاوش سرش را پایین انداخت و بی مقدمه گفت:
فردا دارم می رم.
قلبم در سینه فرو ریخت… سرم را بلند کردم و گفتم:
پیش سرهنگ؟
او با سر جواب مثبت داد. آهی کشیدم و دوباره سرم را پایین انداختم. او داشت می رفت… من باید تا مدت زمان نامعلومی توی آن خانه اسیر می شدم. ای کاش زودتر فرخ را می گرفتند. از ترسیدن خسته شده بودم.
سیاوش گفت:
راستی! یه خبر خوب برات دارم!
نمی توانستم خبری را پیش خودم تصور کنم که بتواند خوب باشد! سیاوش لبخند زد و گفت:
از دوستت ساقی خبر گرفتم… حالش خوبه… راستش… توی کما بود ولی چند روزه که از کما در اومده… هنوز نمی تونه درست راه بره ولی می گن با جلسات فیزیوتراپی خوب می شه.
قلبم در سینه فرو ریخت. سیاوش به این می گفت خبر خوب؟؟؟!!! دستم را جلوی دهانم گرفتم و سرم را پایین انداختم. احساس کردم دستم می لرزد… ساقی توی کما رفته بود! به خاطر حرکت احمقانه ی من! من ناخواسته هم باعث مرگ عمادشده بودم و هم برای ساقی مشکل درست کرده بودم. اگر هیچ وقت پاهایش خوب نمی شد چه؟
یک قدم به سمت عقب برداشتم. سیاوش متوجه حال خرابم شد و گفت:
پارلا! حالش خوبه… .
احتمالا از رنگ و روی من متوجه شده بود که حالم خراب است. با صدای لرزانی گفتم:
من باعث شدم… باعث شدم… .
سیاوش با لحن محکمی گفت:
باعث شدی که زنده بمونه… .
با تعجب نگاهش کردم. سیاوش سر تکان داد و گفت:
امکان نداشت سعید بذاره پای ساقی به اون طرف مرز برسه… برای همین مسلما می کشتش… اگه تا اون موقع نگهش داشتن برای این بود که تو ساکت بمونی… اگه اون کار رو نمی کردی معلوم نبود ساقی چه سرنوشتی پیدا کنه… خودت و سرزنش نکن… تو کار درستی کردی.
حالم بهتر شده بود… نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دلم را به حرف های سیاوش خوش کنم. سکوت بینمان آزاردهنده بود و احساس می کردم که بی خودی آن جا ایستاده ام. سیاوش فقط به شومینه نگاه می کرد و مثل همیشه خشک و جدی به نظر می رسید. خواستم بگویم که (( دیگه مزاحمت نمی شم… فعلا خداحافظ)) و بروم که او به سمت من چرخید و گفت:
علیرضا راست می گفت؟… یا داشت شلوغش می کرد؟
از تعجب چشم هایم چهار تا شد… بالاخره داشت بحث را به این سمت می کشاند… باید چی می گفتم؟ می گفتم که آره؟ از سیاوش بعید نبود که ضایعم کند. دوست نداشتم احساساتم را رو کنم و بعد سنگ روی یخ بشوم. قلبم در دهانم بود. سیاوش زل زده بود به دهان من… باید چی می گفتم؟ باید جواب مردی که مشخص نبود رفتارها و عکس العمل هایش از روی احساس است یا تعهد را چه می دادم؟
سیاوش ابرو بالا انداخت و با خوش رویی گفت:
مثل این که تا عصبانی نشی چیزی رو روی نمی کنی!
یک طورهایی حق با او بود. سرم را بلند کردم. از خودم متنفر بودم که نمی توانستم با او راحت صحبت کنم. از خودم بدم می آمد که همیشه در برابرش ضعیف می شدم… گفتم:
برای کسی که فقط به خاطر تعهد حمایتم می کنه چه فرقی می کنه که احساسم بهش چی باشه؟
صورت سیاوش بازتر شد… گفت:
تعهد؟ چرا فکر می کنی من متعهدم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم… .
کمی فکر کردم. همه ی کارهای سیاوش جلوی چشمم آمد. واقعا در وصف همه ی کارهایی که کرده بود می شد واژه ی تعهد را به کار برد… گفتم:
متعهدی به خاطر این که… دیگه قرار نیست با شهرزاد نامزد بشی ولی هنوز با خانواده ش رفت و آمد داری… هنوز با شهرام دوستی. به خاطر این که من و وارد این ماجرا کردی و تا آخر سعی کردی محافظت کنی ازم… به خاطر این که وقتی منیرخانوم علیرضا رو سپرد دستت هر کاری کردی تا تعهدت به این حرف رو زیر پا نذاری.
سیاوش لبخند زد و گفت:
پارلا! علاقه ی آدم ها یه چیز خشک و خالی نیست… همیشه با یکی از خصوصیت اخلاقیشون همراه می شه… علاقه ی بعضی ها با فداکاری… علاقه ی یه سری با غیرت و تعصب… بعضی ها با سکوت… بعضی ها با دیوونگی… مثل علیرضا… حتی علاقه ی بعضی از آدم ها باعث می شه که کسی که بهش علاقه دارن و بذارن و برن… قرار نیست دوست داشتن همه ی آدم ها مثل هم باشه.
یاد حرف علیرضا افتادم که در مورد مهتاب می گفت عشق و علاقه ی او با کثافت و مرگ آمیخته بود. سیاوش ادامه داد:
تعهد دنباله ی علاقه ی منه… من اگه به چیزی علاقه نداشته باشم هیچ تعهدی هم بهش نشون می دم… در مورد خانواده ی صدیقی حق با تواِ. ولی تو چرا فقط قسمت تعهدش رو می بینی؟
با ناراحتی گفتم:
یعنی… علاقه ت به شهرزاد… .
سیاوش دستش را بالا آورد و من را به سکوت دعوت کرد و گفت:
اون به خاطر علاقه ی من به شهرامه… بهترین دوستی که تا حالا داشتم… .
احساس کردم که بهتر می توانم نفس بکشم. سیاوش منتظر نگاهم می کرد. انگار منتظر یک عکس العمل خاص از طرف من بود… یک دفعه متوجه حرفی شده بودم که زده بود… من گفته بودم:
به خاطر این که من و وارد این ماجرا کردی و تا آخر سعی کردی محافظت کنی ازم.
و او گفته بود که به خاطر تعهد نبود به خاطر… سرم را پایین انداختم و بی اختیار لبخند زدم… چرا همه جا یک دفعه گرم شد؟ قلبم محکم در سینه می زد… ای کاش سیاوش رک و راست حرفش را می زد. اصلا مگر می شد که همچین چیزی راست باشد؟ نه! امکان نداشت! او نفهمیده بود چی گفته است! امکان نداشت به من علاقه داشته باشد!
می خواستم سر صحبت را باز کنم… می خواستم بیشتر بشنوم… گفتم:
متوجه حرفی که زدی شدی؟
می ترسیدم جوابی بدهد که ضایع بشوم… برای شنیدن حرفش اضطراب پیدا کرده بودم. پیشاپیش به استقابل حس بد ضایع شدن رفتم و احساس کردم که پشت گوشم داغ شده است. سیاوش خیلی جدی گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا